بازگشت

دعوت مختار و طرفداران او


مكرر گفتيم كه مختار به كتاب خدا و سنت پيغمبر و حمايت از اهل بيت و جهاد با بي دينان دعوت مي نمود. مختار ادعاي پيغمبري يا خلافت نداشت. او به آل پيغمبر دعوت مي نمود و عقيده او اين بود كه خلافت، حق آن خانواده است.

طرفداران او هم شيعيان بودند و بس. پيش از آن كه سليمان بن صرد خروج كند جمعي از شيعيان با او بودند و پس از شهادت سليمان و بازگشت باقيمانده ي توابين به كوفه، مختار از زندان به آنان نامه نوشت و به آنان وعده داد كه اگر از حبس نجات يابم با دشمنان مي جنگم و همه را نابود مي نمايم. وقتي اين نوشته را اصحاب سليمان ديدند به او پيغام دادند كه ما از تو اطاعت مي كنيم و اگر بخواهي مي آييم و از زندان تو را بيرون مي آوريم. مختار از اجتماع شيعيان خشنود شد و گفت: صبر كنيد، من همين چند روزه از حبس نجات مي يابم. و چنان شد كه پيش بيني كرده بود. آنگاه شيعيان به سراغ او آمدند و بر رهبري او اتفاق نمودند. در آن موقع هم كه محبوس بود پنج نفر براي او از شيعيان بيعت مي گرفتند: سائب بن مالك اشعري، يزيد بن انس، احمر بن شميط، رفاعة بن شداد و عبدالله بن شداد و روز به روز بر اعوان و انصار او افزوده مي گشت.

اگر كسي در تاريخ دقيق شود مي بيند كه براي رياست مختار رقيب زيادي نبود و سليمان بن صرد فقط به جهت سن و سال و سوابق بر او مقدم بود و گرنه در رجال شيعه، كس ديگري نبود كه مردم به سراغ او بروند. البته پس از هلاكت معاويه راه نجاتي پيدا شده بود، ولي متأسفانه شيعيان آن راه را بستند و از حسين بن علي عليهماالسلام حمايت ننمودند تا بالاخره امام شهيد شد و آنها گرفتار ظلم و ستم بيشتري شدند. پس از هلاكت يزيد و اختلاف اهل شام مجددا شيعيان به خود آمدند و در اين نوبت، مختصر حركتي نمودند و با سليمان به جنگ ابن زياد شتافتند. متأسفانه اين نهضت و قيام هم اثري به جز نابودي بهترين دسته از شيعه نداشت.


پس از بازگشت توابين به كوفه، مختار درصدد برآمد كه از شيعه و تأثرات آنان از قتل امام و ظلم و ستم هايي كه به شيعيان مي شود نتيجه اي بگيرد. الحق و الانصاف مختار مرد كار بود و از فرصت استفاده نيكويي برد. او حزب خود را قوي و شيعيان را زنده نمود و از مردمان تازه نفس استمداد جست.

«موالي» به ايرانيان آزاد شده يا به مردماني كه با عرب ها هم عهد گشته بودند اطلاق مي شد. اين جمع، شيعه و متمايل به اميرالمؤمنين بودند و از اين جماعت كار كشيده نشده بود. مختار اين جماعت را با خود همراه كرد و از اين دسته استفاده هاي به جا و پر قيمتي نمود. موالي از روزي كه اسلام را قبول نمودند از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام به حساب مي آمدند. من نمي دانم اين چه سعادتي است كه نصيب فارس گشته است؟! از سلمان گرفته تا هرمزان [1] و ساير مواليان، همگي از شيعيان بودند و يكي از جهات پيروزي مختار همين بود كه بيشتر سپاه او را از اين جماعت تشكيل مي دادند.

موالي در تشيع متعصب و به فنون جنگي كاملا وارد و از آن بااطلاع بودند و از اين جهت، چه بسا بر عرب تفوق داشتند و روحيه اين جماعت در اثر غلبه عمال معاويه تغيير نكرده بود، زيرا اين جمع از امور سياسي كنار بوده و مشغول تجارت يا زراعت بودند. از طرف ديگر اين جمع به خلاف سپاه عرب تحت نفوذ اشراف


نبودند، زيرا عرب - چنانكه پيشتر نوشتم - تابع شيوخ و رؤساي خود بودند، يعني اگر آنان متمايل به مخالفت مي شدند، لشكر نيز از نظر آنان تبعيت مي نمودند. پس اين جماعت ايرانيان كه در كوفه ساكن بودند و عرب به آنان حمراء مي گفت، [2] هيچ وقت از حمايت مختار به جهت مخالفت اشراف و تمايل آنان به مصعب يا به ابن زياد دست برنمي داشتند و لذا مي توان گفت كه تمامي آنان در موقع غلبه مصعب بر مختار كشته شده بودند. پس مختار با اين جماعت متدين متعصب تازه نفس كه از ظلم حاكمان خسته شده بودند بر دشمنان تاخت و بر آنان چيره گشت.

احمد بن داوود دينوري (متوفي در حدود 281 هجري) در كتاب اخبار الطوال گويد: مختار، ابراهيم بن مالك اشتر را به جنگ ابن زياد روانه نمود و بيست هزار مرد جنگي براي او انتخاب كرد كه بيشتر آن سپاه از فارسيان ساكن كوفه بودند. [3] و نيز او نوشته كه عمير بن حباب و فرات بن سالم شبانه از سپاه ابن زياد بيرون آمدند و چهار فرسخ راه را كه فاصله ميان دو لشكر بود، سواره آمدند و خود را به لشكر ابراهيم رساندند و ديدند كه ابراهيم آتش ها را روشن نموده و لشكريان خود را براي جنگ آماده مي سازد. پس عمير از پشت سر ابراهيم آمد و او را ناگهان در بغل گرفت. ابراهيم به او اهميت نداد و خود را نباخت و تكان نخورد و از جاي خود قدمي پس و پيش نگذاشت، فقط سر را كج كرد و گفت: كيستي؟ گفت: من عمير بن حباب هستم. ابراهيم گفت: بنشين تا از كار خود فارغ شوم. پس عمير و فرات كناري نشستند. عمير به فرات گفت: آيا تاكنون چنين مرد شجاع و قوي القلبي ديده بودي؟ ديدي در آن موقع كه ناگهان او را از پشت گرفتم اصلا وحشت نداشت و حركت نكرد؟! فرات گت: نظير او را نديده ام.

ابراهيم پس از فراغت از كارهاي خود آمد و نزد آن دو نشست و گفت: براي


چه به نزد من آمديد؟ عمير گفت: من از آن وقت كه وارد سپاه تو گشته ام بسيار مهموم و مغموم شده ام، چون تمام سپاه به زبان عجم سخن مي گويند و من تا وقتي كه به تو رسيدم يك كلمه عربي نشنيدم. تمام اينان كه با تو هستند عجم هستند و از آن طرف شجاعان اهل شام كه در حدود چهل هزار نفرند به جنگ تو مي آيند و با تو روبرو مي شوند. پس تو چگونه با اين سپاه از عجم با آن جماعت از شجعان عرب جنگ خواهي نمود؟ ابراهيم گفت: من اگر به جز مورچگان ياور نداشته باشم از جنگ با اهل شام خودداري نمي كنم چه رسد به اين كه اين جماعت با من هستند. اين سپاه كه تو مي بيني، همه دشمنان اهل شام و از اولاد اساوره [4] و مرزبانان هستند آنگاه ابراهيم گفت: من سوار را با سوار و پياده را با پياده روبرو مي كنم و نصر و پيروزي از جانب خدا است. [5] .

شما از اين نقل مي فهميد كه عمده سپاه مختار ايرانيان بوده اند و به زبان فارسي هم گفتگو مي كردند. عمير چون ديد كه اين سپاه ايراني هستند گمان كرد كه در برابر عرب مقاومت نمي نمايند و مغلوب خواهند شد. او شايد فتوحات اسلام و شكست فارس و روم و تفوق عرب را در جنگ با ايشان در نظر گرفته بود. او نمي دانست كه شكست عجم و غلبه عرب در اثر نژاد نيست و نمي دانست كه در اثر اسلام و دين حق بوده است. وگرنه همين عرب صدها سال محكوم به حكم پادشاهان قيصر و كسري بودند. در همين جنگ هم ابن زياد با همان سپاه شام كه شجعان عرب بودند همگي مغلوب عجم شدند و نابود گشتند و همان سپاه ابراهيم كه عجم بودند و تعدادشان هم كمتر بود غالب شدند.

طبري در تاريخ خود نوشته كه هرمزان پادشاه خوزستان به عمر بن خطاب گفت: در زمان جاهليت، خداوند ما و شما را به يكديگر واگذار و عجم بر عرب


غالب بود. ولي چون فعلا خداوند با شما شده، ما مغلوب شما اعراب گشته ايم. عمر گفت: در جاهليت، در اثر اجتماع شما و افتراق كلمه ي عرب ما مغلوب بوديم. [6] .

به نظر من حق با هرمزان بود نه با عمر. صرف اجتماع كلمه ي عجم و تفرق عرب موجب شكست عرب نبود. عرب اگر متفق مي بودند باز هم در برابر عجم مغلوب بودند، ولي چون دين حق اسلام در جزيرة العرب طلوع يافت و خداوند وعده ي نصرت حق را داده بود، عجم مغلوب مي شدند، بر عكس اگر عجم قبول دين اسلام مي نمودند و عرب مرتد مي شدند چنين نبود. شما دقت كنيد در پاسخ عمر و كلام اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه ي قاصعه، آنجا كه مي گويد:

«و اعلموا أنكم صرتم بعد الهجرة أعرابا و بعد الموالاة احزابا، ما تتعلقون من الاسلام الا باسمه و لا تعرفون من الايمان الا رسمه، تقولون: النار و لا العار كأنكم تريدون أن تكفئوا الاسلام علي وجهه انتهاكا لحريمه ونقضا لميثاقه الذي وضعه الله لكم حرما في أرضه و أمنا بين خلقه و انكم ان لجأتم الي غيره حاربكم أهل الكفر ثم لا جبرائيل و لا ميكائيل و لا مهاجرون و لا انصار ينصرونكم الا المقارعة بالسيف حتي يحكم الله بينكم» [7] .

«بدانيد كه شما بعد از هجرت بار ديگر شيوه ي اعراب باديه نشين را پيش گرفتيد و پس از عقد مودت گروه گروه شديد. از اسلام تنها نام آن بر خود بستيد و از ايمان تنها به ظاهر آن بسنده كرديد.

مي گوييد: آتش، آري و ننگ و عار نه. گويي مي خواهيد كه چهره ي اسلام را وارونه سازيد و پرده ي حرمتش بردريد و پيماني را كه خدا با شما بسته است بگسليد. همان پيمان كه آن را در زمين پناهگاه خود ساخت و جاي امن و


آسايش در ميان آفريدگان خود قرار داد. اگر از اسلام پناه جوييد كافران به پيكار شما خواهند خاست. نه جبرئيل به ياريتان خواهد آمد و نه ميكائيل، نه مهاجران و نه انصار و ياوري جز ضربه هاي شمشير نخواهيد داشت تا آنگاه كه خدا در ميان شما حكم كند».

ببينيد چگونه علي عليه السلام علت غلبه مسلمين را خدا دانسته است و چگونه در اثر برگشتن و پشت پا زدن مردم را تهديد مي نمايد و مي گويد كه اگر اين وضع ادامه يابد و از خداوند دست برداريد و به ديگري پناه ببريد، اهل كفر با شما مي جنگند و در اين مدت نه جبرئيل است و نه ميكائيل، نه انصار و نه مهاجرين. همچنين دقيق شويد در پاسخ اميرالمؤمنين عليه السلام به عمر در آن هنگام كه خواست خودش به جنگ ايرانيان بيايد و با اميرالمؤمنين عليه السلام مشورت نمود، امام فرمود:

«ان هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه بكثرة و لا بقلة و هو دين الله الذي اظهره و جنده الذي أعده و أمده حتي بلغ ما بلغ و طلع حيث طلع و نحن علي موعود من الله سبحانه و الله منجز وعده و ناصر جنده. تا آن كه مي فرمايد: والعرب اليوم و ان كانوا قليلا فهم كثيرون بالاسلام عزيزون بالاجتماع». [8] .

«اين كاري بود كه نه پيروزي در آن به انبوهي لشكر بود و نه شكست در آن به اندك بودن آن. آن دين خدا بود كه خدايش پيروز گردانيد و لشكر او بود كه مهياي نبردش كرد و ياريش داد. تا به آنجا رسيد كه بايد برسد و پرتوش بر آنجا تافت كه بايد بتابد. خداوند ما را وعده ي پيروزي داده و خدا وعده ي خويش برمي آورد و لشكر خود را ياري مي دهد... عربها امروز اگرچه به شمار اندك هستند ولي با وجود اسلام بسيارند. و به سبب اتحادشان با عزت و پيروزمند هستند».


طبري در تاريخ خود اين پاسخ را از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل نموده است. [9] .

ولي مسعودي در مروج الذهب نوشته كه عمر با مردم مشورت نمود. به او گفتند: خودت به جنگ ايرانيان بيرون رو. به علي عليه السلام گفت: تو چه مي گويي، خودم بيرون روم يا كسي را روانه كنم؟ فرمود: خودت بيرون رو، چون دشمن از تو بيشتر مي ترسد. سپس عباس و جمعي از بزرگان قريش را فراخواند و با آنان مشورت كرد. گفتند: خودت بمان و ديگري را روانه كن، زيرا اگر شكست نصيب مسلمين شود مجددا بتوانند نيرومند شوند و به آنان كمك برسد. آنگاه عبدالرحمن بن عوف آمد. او نيز همين قول را تأييد نمود و سعد بن ابي وقاص را براي رياست لشكر معرفي نمود. پس از عبدالرحمن، عثمان آمد. او نيز گفت: تو بمان و ديگري را روانه كن. زيرا من ترس آن دارم كه اگر تو شكست بخوري، عرب متفرق شوند و مرتد گردند. پس بمان و سپاه پشت سر يكديگر بفرست و مرد باتجربه اي را به سوي دشمن روانه كن. عمر گفت: او كيست؟ گفت: علي بن ابي طالب. عمر گفت: تو علي را ملاقات كن. [10] و ببين آيا حاضر است بيرون رود و امير لشكر گردد؟ عثمان چون از علي پرسيد، او امتناع كرد و قبول ننمود. [11] [12] .


اين نقل مسعودي با تواريخ معروف مخالف است و از همان نقل هايي است كه به نفع بني اميه و عمال آنان ساخته شده كه فضيلت علي عليه السلام را براي عثمان آورده اند. چگونه مي توان باور نمود كه علي عليه السلام به عمر بگويد تو خودت بيرون رو مگر اميرالمؤمنين عليه السلام عمر را نمي شناخته است؟! اگر تازه مسلمانان عمر را نمي شناختند، علي عليه السلام كه سوابق او را در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر و حنين فراموش نكرده بود. مگر در جنگ خيبر همين عمرو با آن پيغمبر حاضر و ناظر بود با شكست و فرار برنگشت؟! لشكريان مي گفتند: عمر ترسيد و عمر مي گفت: لشكريان ترسيدند و فرار كردند! آيا بر اميرالمؤمنين مخفي مي ماند كه اگر چنين كسي با لشكر بيرون رود فرار مي نمايد و مسلمانان شكست مي خورند؟! در اين صورت عرب مرتد مي شوند. اين چيزي نبود كه بر اميرالمؤمنين مخفي بماند و ديگران به آن رسيده باشند. طبري از اميرالمؤمنين نقل مي نمايد:

«و انك ان شخصت من هذه الارض انتقضت عليك العرب من اطرافها و اقطارها حتي تكون ما تدع ورائك اهم اليك مما بين يديك من العورات والعيالات». [13] .

و همين مضمون در نهج البلاغه، خطبه 146 آمده است.

اين اشاره به شكست مسلمين است. در اين صورت عرب مرتد مي شود و خطري كه از ناحيه آنان متوجه مسلمين مي شود بيش از آن خطري است كه از ناحيه عجم ها به اسلام و مسلمين مي رسد.

دينوري هم در اخبار الطوال اين قصه را به طور مفصل نقل نموده و آورده است كه يزدگرد - پادشاه عجم - به قم فرار كرد و مبلغيني به اطراف فرستاد و از ناحيه قومس و مازندران و جريان و دماوند و ري و اصفهان و همدان و ماهين سپاه


بسياري جمع كرد. عمار ياسر، عمر را از سپاه دشمن باخبر نمود. عمر در حالي كه نامه عمار را در دست داشت بالاي منبر رفت و گفت: دشمنان اتفاق كرده اند كه با مسلمانان در كوفه و بصره جنگ كنند تا آنها را از شهرهايشان بيرون كنند و با شما در شهرهايتان بجنگند. پس بگوييد چه بايد كرد؟

عثمان گفت: فرمان بده كه سپاه شام و يمن و بصره به سوي كوفه حركت كنند و تو خود با اهل مدينه به سمت كوفه برو تا تمام مسلمين دور تو جمع شوند كه در اين صورت جمعيت و عزت تو بيشتر از دشمن است. مسلمانان هم از گوشه و كنار تصديق عثمان نمودند.

پس عمر گفت: يا اباالحسن! تو چه مي گويي؟ فرمود: اگر سپاه شام از شام بيرون رود، سپاه روم حركت مي كند و شام را تصرف مي كند و اگر سپاه يمن از آنجا بيرون رود اهل حبشه مي آيند و آنجا را به تصرف درمي آورند واگر تو از مدينه و پايتخت خارج شوي، از اطراف مملكت عليه تو شورش مي كنند. و حفظ عيالات كه پشت سر گذاشته اي بر تو مشكلتر و مهمتر خواهد بود از آن دشمن كه با او روبرو مي شوي. از طرف ديگر، عجم چون تو را ببينند، مي گويند كه اين پادشاه عرب است و چون او را از پاي درآورديم آسوده خواهيم شد. پس آنان سخت تر با تو مي جنگند. ما در عصر پيغمبر و پس از ايشان به سبب زيادي لشكر غالب نمي گشتيم. پس بنويس تا از سپاه شام و ساير ممالك و شهرستان ها دو ثلث بمانند و يك ثلث به سمت دشمن حركت كنند. عمر گفت: اين رأي درست است و من بر آن بودم. [14] .

اين حكايت را به همين تفصيل طبري نقل نموده [15] و به همين مضامين در نهج البلاغه هم آمده است [16] حال شما ببينيد دشمنان اميرالمؤمنين عليه السلام چگونه فضيلت او را براي ديگران نقل نموده اند!؟



پاورقي

[1] هرمزان پادشاه خوزستان بود. در مدينه اسلام آورد و ساکن گشت و پس از کشته شدن عمر به دست ابولؤلؤ توسط عبيدالله بن عمر کشته شد. پس از آنکه عثمان به خلافت رسيد، علي عليه‏السلام از او خواست که پسر عمر را در برابر خون هرمزان بکشد. عثمان مخالفت کرد و گفت: من ولي دم هستم و او را عفو نمودم. علي فرمود: چون قدرت يابم او را در برابر خون هرمزان مي‏کشم و چون به خلافت رسيد عبيدالله نزد معاويه رفت و در رکاب او جنگ کرد و در صفين کشته شد و همين امر، يکي از مطاعن عثمان گرديد و در کتاب شافي سيد مرتضي و نهج الحق علامه و احقاق الحق قاضي نورالله و ساير کتب طرفين اين اعتراض را مي‏بينيد. نه کشته شدن هرمزان توسط عبيدالله و نه مسلمان بودن هرمزان و نه عفو عثمان از او نه اعتراض و تهديد اميرالمؤمنين هيچ يک قابل انکار نيست و تأويل، مثمر ثمر نخواهد بود.

الشافي في الامامة ج 4، ص 230.

[2] اخبار الطوال، ص 288.

[3] همان، ص 293.

[4] اساوره جمع اسوار به معناي امير سپاه و مرزبان به معني رئيس است.

[5] اخبار الطوال، ص 295-293.

[6] تاريخ طبري، ج 4، ص 87 و 88.

[7] نهج‏البلاغه، خ 234.

[8] همان، خ 146.

[9] تاريخ طبري، ج 4، ص 125-123.

[10] من باور نمي‏کنم که عمر تا اين اندازه حاضر شده باشد علي عليه‏السلام با قدرت گردد. عمر به طلحه و زبير اين اندازه از قدرت و توانايي نداد و آن دو را امير لشکر ننمود، چه رسد به اميرالمؤمنين عليه‏السلام. او به ابوعبيده جراح و سعد بن ابي‏وقاص اطمينان داشت.عمر کساني را که مي‏دانست لياقت آن را دارند که به سلطنت رسند و معارض او شوند، بال و پر نمي‏داد و چه بسا بال و پر آنان را کوتاه مي‏نمود. عمر که فدک را از تصرف علي عليه‏السلام بيرون آورد چگونه او را امير لشکر مي‏کند و به سمت فارس روانه مي‏کند؟! دست او را باز و خود را محتاج به او مي‏نمايد؟! ابوبکر و عمر و عثمان در مدت زمامداري خود هر سالي که به مکه مشرف نمي‏شدند، پيشوايي حج را به عبدالرحمن بن عوف مي‏دادند و نشد که يکي از آن خلفا در طول آن همه مدت، يکسال علي عليه‏السلام را به جاي خود بگمارند و او پيشواي مسلمانان در موقع حج باشد «فاعتبروا يا اولي الابصار».

[11] علي عليه‏السلام اگرچه براي حفظ اسلام و مسلمين و نبودن ناصر، بر خلفا خروج نمي‏نمود، ولي خلافت آنان را نيز امضا نمي‏فرمود. لذا علي بن موسي الرضا عليهماالسلام قبول ولايت عهد ننمود، مگر به اين شرط که به هيچ وجه دخالت در امور نداشته باشد.

[12] مروج الذهب، ج 2، ص 309-310.

[13] تاريخ طبري، ج 4، ص 125. (تو اگر از اين سرزمين بروي همه اطراف آن آشفته شود تا آنجا که پشت سرت به سبب زنان و نانخواران، از آنچه در پيش روي داري مهم‏تر شود).

[14] اخبار الطوال، ص 135-133.

[15] تاريخ طبري، ج 4، ص 123-125.

[16] نهج‏البلاغه، خ 146.