بازگشت

سپاه توابين و عظمت شجاعت و قوت و ديانت آنان


شانزده هزار نفر با سليمان بن صرد بيعت كرده بودند، ولي بيش از چهار هزار نفر در لشكرگاه نخيله جمع نگشتند. سليمان سه روز توقف كرد و مردماني را براي جمع آوري بازماندگان فرستاد و قريب هزار نفر ديگر به او ملحق شدند. [1] اگر چه در منزل دوم - اقساس مالك - چون حساب كردند دانستند كه قريب هزار نفر از لشكريان نيامده اند و برگشته اند. [2] .

پس قشون همان چهار هزار نفر بوده اند. همه ي اين جمع يا بيشتر آنان اهل بصيرت بودند و راستي از كرده خود پشيمان گشته و در مقام طلب خون امام


شهيد برآمده بودند.

ابومخنف مي گويد: زن «عبدالله بن خازم» از زيباترين زنان بود و شوهرش او را بسيار دوست مي داشت. گماشتگان سليمان فرياد مي كردند «يا لثارات الحسين». چون عبدالله اين آواز را شنيد، فوري از جاي خود برخاست و لباس جنگ خود را برداشت و امر كرد اسب او را زين كنند. اين عبدالله از كساني نبود كه با سليمان بيعت كرده باشد و در دفتر او اسم نويسي نموده باشد. زن او گفت: چه شد تو را، مگر ديوانه شدي؟! عبدالله گفت: ديوانه نيستم، مي شنوم كه مي خواهند حسين را ياري كنند و من اين گوينده را اجابت مي كنم. من مي روم و بر سر اين كار يا كشته مي شوم يا آنچه را كه خداوند بهتر مي پسندد فراهم مي شود. زن گفت: بچه ها را به كه مي سپاري؟ گفت: به خداوند يكتا.

«اللهم اني استودعك اهلي و ولدي، اللهم احفظني فيهم». [3] .

زن مشغول گريه و زاري شد و زنان نزد او جمع شدند و شوهرش خود را در نخيله به سليمان رساند. [4] .

به نقل ابومخنف، عبدالله بن خازم در كنار عبدالله بن وال يكي از رؤساي توابين كشته شده بود و شايد او همين عبدالله بن خازم بوده است. [5] .

از اين قبيل مردمان با عقيده دور سليمان جمع شده بودند. «عبدالله بن عزيز كندي» كه يكي از توابين بود، در روز آخر جنگ - در عين الورده - پسر كوچك خود محمد را برداشت و نزد دشمن آمد و گفت: اي اهل شام، آيا از طايفه كنده در ميان شما كسي هست؟ پس جماعتي از لشكر شام جدا شدند و نزد او آمدند و گفتند: ما همگي از طايفه كنده هستيم. گفت: اين پسر برادر خود را بگيريد و به كوفه برسانيد. من عبدالله بن عزيز كندي هستم. گفتند: اي عموزاده در امان هستي. گفت: به خدا


قسم! كساني كه نور و روشنايي شهرها بودند و خداوند را ياد مي كردند در اينجا كشته شدند. من از اين جماعت جدا نمي شوم و بايد نزد آنان كشته شوم. پسر عبدالله مشغول گريه و زاري شد. پدر گفت: اگر بر اطاعت خداوند چيزي را مقدم مي داشتم، البته تو را اختيار مي كردم. شاميان چون اين حال را ديدند بر پدر و پسر رقت كردند. آنان نيز گريه و زاري نمودند و هر چه اصرار كردند عبدالله از تصميم خويش منصرف نگشت و نزديك شب بر آنها حمله كرد و جنگ كرد تا كشته شد. [6] .


پاورقي

[1] همان: ص 584.

[2] همان: ص 589.

[3] (خدايا! اهل و فرزند خويش را به تو مي‏سپارم، خدايا آنها را حفظ کن).

[4] تاريخ طبري، ج 5، ص 583.

[5] همان، ص 603.

[6] همان، ص 603 و 604.