بازگشت

اظهار ندامت و پشيماني يزيد


آري! پس از اين قضيه بود كه يزيد مورد تنفر عمومي قرار گرفت و مردم از كرده او ناراضي شدند.

طبري از ابومخنف نقل مي نمايد: يحيي بن حكم برادر مروان، در حضور يزيد اين اشعار را خواند:



لهام بجنب الطف ادني قرابة

من ابن زياد العبد ذي الحسب الوغل



سمية أمسي نسلها عدد الحصي

و بنت رسول الله ليس لها نسل [1] .



يزيد با دست خود به سينه ي يحيي زد و گفت: ساكت شو. [2] .

از اين نقل معلوم مي شود كه اگر يزيد از كار ابن زياد متأثر شده بود، بايد يحيي را تصديق مي كرد؛ نه آن كه به سينه ي او بزند و بگويد ساكت شو!

همچنين طبري نقل مي كند: يزيد اشراف اهل شام را به مجلس خود دعوت نمود. آنگاه علي بن حسين عليهماالسلام و زنان و دختران اهل حرم را خواست. پس آنها بر يزيد وارد شدند. يزيد به علي عليه السلام گفت: يا علي! پدر تو قطع رحم نمود و حق مرا منكر شد. او مي خواست سلطنت مرا بگيرد، ديدي كه خدا با او چه كرد؟ امام عليه السلام فرمود:

(ما اصاب من مصيبة في الأرض و لا في انفسكم الا في


كتاب من قبل أن نبرأها) [3] .

«هيچ مصيبتي نه در زمين و نه در نفسهاي شما (به شما) نرسيد، مگر آن كه پيش از آن كه آن را پديد آورديم در كتابي است».

يزيد به پسرش خالد گفت: پاسخ او را بده. خالد نتوانست چيزي بگويد، يزيد به او گفت: بگو:

(ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير) [4] [5] .

«و هر (گونه) مصيبتي به شما برسد به سبب دستاورد خود شماست و (خدا) از بسياري درمي گذرد.»

شما مي توانيد از همين نقل به دست آوريد كه يزيد چه اندازه خوشحال است. او جشن گرفته و اشراف را به مجلس عيد خود دعوت نموده كه اسيران را وارد مي نمايند تا عظمت و شوكت خود را در برابر حاضرين به نمايش بگذارد، آنگاه امام شهيد را مقصر مي داند و او را قاطع رحم و ظالم مي شناسد، و خلافت را حق خود مي داند، و تمام مصائب وارده را فعل خدا و مستند به وي مي نمايد، پس حسين عليه السلام را مستحق تمام اين بلاها و مصائب كه بر او و خانواده او تاكنون وارد گشته مي داند، آيا چنين كسي از اعمال ابن زياد ناراضي بوده است!؟


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج5، ص 460. (خويشاوندي مقتول دشت طف، از پسر نابکار سميه نزديک‏تر بود. نسل سميه به شمار ريگ‏ها شد، اما از دختر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نسلي نماند).

[2] همان، ص 460 و 461.

[3] سوره حديد، آيه 22.

[4] سوره شوري، آيه 30.

[5] تاريخ طبري، ج 5، ص 461.