بازگشت

مقايسه اي ميان رجال بني هاشم و رجال بني اميه


مسعودي در حالات مهدي عباسي قصه مفصلي را نقل مي كند، در آن قصه آمده است: مزنه زن مروان - آخرين خليفه اموي ها - نزد زنان مهدي آمد، زينب - دختر سليمان بن علي - به او توهين نمود و خيزران زوجه مهدي به او احترام گذاشت و او را در منزلش نگاه داشت. مهدي عباسي زينب را ملامت و خيزران را تمجيد نمود، و املاكي به مزنه بخشيد و او همچون زنان مهدي محترم بود تا آن كه در زمان هارون الرشيد فوت كرد و هارون در مرگ او بي تابي نمود [1] .

اين كار مهدي حاكي از عظمت و بزرگواري او است، مهدي از بني هاشم بود و آقايي آنان مسلم است. بني اميه همگي پست بودند، اگر چه يزيد در آخر كار رفتارش را با اسرا تغيير داد و به آنان احترام نمود، و در منزل خود از آنان پذيرايي كرد، و آنان عزاداري نمودند، ولي اين كار او در آخر براي آن بود كه از احساسات مسلمانان جلوگيري نمايد، و از اظهار تنفر آنان بكاهد، وگرنه در ابتدا، از هيچ كاري كوتاهي نكرد، و پستي خود و شجره ي خبيثه خانواده خود را كاملا ثابت نمود.

جايي كه مادربزرگش هند جگرخوار و جد او ابوسفيان با نعش حمزه عليه السلام


چنان رفتار كنند، از يزيد، فرزند آكلة الاكباد، اين گونه بدرفتاريها و پستي ها بعيد نخواهد بود.

تفاوت مردمان شريف و اصيل در اين گونه مواقع مشخص مي شود، و همواره رفتار مردمان آقا و بزرگ بايد با ديگران تفاوت داشته باشد. عفو پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از قريش و احترام گذاردن او به ابوسفيان در وقت فتح مكه، و رفتار اميرالمؤمنين عليه السلام با بني اميه در موقع فتح بصره، و عفو آن بزرگوار از مروان بن حكم به شفاعت امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و عفو از وليد بن عقبه و اولاد عثمان و تمام بني اميه، همه ي اينها كاشف از عظمت و بزرگواري آنان است.

در مقابل، رفتار معاويه با اميرالمؤمنين عليه السلام و رواج دادن سب آن بزرگوار حتي پس از شهادت علي عليه السلام، و رفتار يزيد با خانواده پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم پس از شهادت امام عليه السلام با اهل بيتش، همه ي اينها كاشف از پستي و حقارت و فرومايگي بني اميه است.

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: دور روز پس از فتح بصره، علي با حسن و حسين عليهم السلام و سائر فرزندان خود و فرزندان برادران و جوانان بني هاشم و عده اي از شيعيان بر عايشه وارد گرديد، چون زنان او را ديدند فرياد زدند و گفتند: تو كشنده ي دوستان ما هستي!

علي عليه السلام فرمود: اگر من كشنده دوستان بودم حتما كساني را كه در اين اطاق هستند مي كشتم. - اشاره به اطاقي فرمود كه مروان بن حكم، عبدالله بن زبير، عبدالله بن عامر و ديگران در آن مخفي شده بودند - كساني كه در خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام بودند چون دانستند دشمنان در اينجا هستند شمشيرها به دست گرفتند و خود را آماده پيش آمدهاي ناگهاني نمودند.

عايشه گفت: من با تو مي مانم و چون به جنگ معاويه بروي با تو مي آيم. امام عليه السلام فرمود: به سوي خانه اي كه در آن بودي برگرد. پس عايشه از اميرالمؤمنين عليه السلام خواست تا عبدالله بن زبير را عفو كند. اميرالمؤمنين عليه السلام قبول كرد و


او را امان داد [2] .

اين رفتار امام عليه السلام با عايشه است، همان كسي كه جنگ جمل را به پا كرد و چه بسيار از شيعيان و مسلمين كه در آن جنگ كشته شدند. حضرت علي عليه السلام به جهت شفاعت عايشه از بزرگترين دشمنان، عبدالله بن زبير، مروان و عموم بني اميه عفو نمود. از اين عفو مي توانيد تا اندازه اي عظمت و آقايي آن سرور را به دست آوريد.

براي بيان سبب رفتار ابن زياد با اسيران اهل بيت اطهار عليهم السلام پس از شهادت امام عليه السلام، بهتر از آن جمله كه زيد بن ارقم صحابي گفت نمي توانم بياورم. او گفت: بنده اي، بنده اي را پادشاه نمود. اين طريقه و عادت بندگان است كه در موقع قدرت، نهايت قساوت و پستي و سختي را از خود نشان مي دهند، روح انتقام در آنان تا اين اندازه است كه از نعش كشته ي خود دست برنمي دارند و از بدرفتاري با يك مشت اسير، تشفي خاطر نمايند، و از گرياندن اين بيچارگان شاد شوند.

من اگر بخواهم ميان رجال بني هاشم و بني اميه مقايسه كنم خود رساله ي جداگانه اي خواهد شد. به همين جهت، كلام را در اين مقام با ذكر دو حكايت ختم مي نمايم.

حكايت اول: هنگامي كه مردم مدينه با عبدالله بن حنظله بيعت كردند آنان بني اميه را كه در حدود هزار نفر و در خانه ي مروان بودند محاصره كردند. وقتي شنيدند كه قشون شام به طرف مدينه مي آيند آنان را از مدينه بيرون كردند مشروط بر آن كه به هيچ وجه به دشمنان اهل مدينه حتي به راهنمايي كردن كمك نكنند. [3] .

طبري از واقدي نقل مي كند. هنگامي كه اهل مدينه، عثمان بن محمد - والي يزيد - را از شهر بيرون كردند، مروان بن حكم از عبدالله بن عمر خواهش نمود تا خانواده اش را پناه داده و در نزد خود مخفي بدارد. عبدالله بن عمر قبول نكرد.


مروان به حضرت سجاد عليه السلام گفت: اي ابوالحسن! من با تو خويشي دارم، اجازه بده خانواده ي من در كنار خانواده ي شما باشد. حضرت فرمود: قبول مي كنم. پس مروان خانواده ي خود را نزد علي بن الحسين عليهماالسلام فرستاد. حضرت سجاد عليه السلام هم خانواده خود و خانواده مروان را از مدينه به «ينبع» برد [4] .

اين قضيه در سال 63 هجري - يعني دو سال پس از واقعه ي كربلا - اتفاق افتاد. با تمام مصائبي كه اهل بيت رسالت عليهم السلام از بني اميه متحمل شدند، در اين موقع كه مروان اظهار حاجت مي نمايد و از امام سجاد عليه السلام مي خواهد كه خانواده ي او را از شر اهل مدينه حفظ كند، امام عليه السلام آنان را پناه مي دهد و با خانواده ي خود به «ينبع» مي فرستد، و از مدينه آنان را بيرون مي برد و اين در حالي است كه ابن عمر حاضر نشد كه حاجت مروان را برآورد.

اين امام سجاد عليه السلام است كه دشمنان را هم رد نمي كند، بي سبب نبود كه فرزدق در مدح امام سجاد عليه السلام گفت:



ما قال لا قط الا في تشهده

لولا التشهد كانت لاؤه نعم [5] .



حكايت دوم: در كتاب «عمدة الطالب في انساب آل ابيطالب» مي نويسد: داعي كبير، محمد بن زيد حسني روزي از روزها براي تقسيم بيت المال در ميان طبقات مختلف مردم - قريش، انصار، فقها، اهل قرآن و ديگران - نشسته بود، او از فرزندان عبدمناف شروع كرد، چون از بني هاشم فارغ شد به ديگر اولاد عبدمناف پرداخت، ناگاه مرد ناشناسي برخاست و خود را از اولاد عبدمناف معرفي نمود.

داعي رو به او كرد و گفت: از كدام يك از اولاد عبدمناف هستي؟ گفت: از بني اميه. گفت: از كدام يك از فرزندان اميه؟ او ساكت ماند. داعي گفت: شايد از


فرزندان معاويه باشي. آن مرد گفت: بلي. گفت: از كدام فرزند معاويه؟ آن مرد ساكت شد. گفت: شايد از اولاد يزيد باشي. گفت: آري.

داعي گفت: آمدي در مملكت آل ابيطالب و حال اين كه آنها از بني اميه طلبكار هستند؟! و تو مي توانستي در شام يا عراق از دوستان آل اميه چيزي طلب كني، پس اگر از روي ناداني به سوي ما آمدي چه بسيار نادان هستي، و اگر به عنوان استهزا به آنان نزد ايشان آمدي، پس خود را در معرض كشته شدن درآوردي.

علويين كه در مجلس حضور داشتند نگاه غضبناكي به او كردند. محمد بن زيد، داعي كبير به آنان گفت: از او دست برداريد، آيا گمان مي كنيد اگر اين شخص را بكشيد جبران كشته شدن حسين عليه السلام را نموده ايد، خداوند كشتن كسي را بدون اين كه گناهي از او سر زده باشد حرام كرده است. به خدا سوگند! اگر كسي متعرض او شود، او را در مقابل كشتن او مي كشم. اينك حديثي را بشنويد كه براي شما نقل مي كنم، و مي بايست در آينده سرمشق شما باشد.

پدرم از پدرش نقل مي نمود: منصور دوانيقي به مكه رفت، گوهر گرانبهايي را به او نشان دادند، منصور گوهر را شناخت و گفت: اين از آن هشام بن عبدالملك بوده است، به من خبر رسيده كه از هشام به فرزندش محمد رسيده و غير از او، از فرزندان هشام كسي باقي نمانده است، آنگاه به ربيع گفت: فردا چون در مسجدالحرام نماز خواندم تمامي درهاي مسجد را ببند و كساني كه مورد اطمينان و وثوق تو هستند بر اين كار بگمار و فقط يك در را باز بنما و خودت در آنجا بايست و از مسجد خارج نشود مگر كسي را كه مي شناسي.

فردا ربيع مأموريت خويش را انجام داد. محمد بن هشام بن عبدالملك در مسجد ماند و فهميد كه در پي او هستند، متحير ماند، در اين موقع محمد بن زيد بن علي بن حسين عليه السلام را ملاقات نمود و همديگر را نمي شناختند، محمد بن زيد گفت: چرا متحير هستي؟ مگر تو كيستي؟ محمد بن هشام گفت: آيا مرا امان مي دهي؟


محمد بن زيد به او گفت: آري، تو در پناه من هستي و من متعهد مي شوم كه تو را نجات دهم! من محمد بن هشام بن عبدالملك هستم، تو كيستي؟ گفت: من محمد بن زيد بن علي هستم.

محمد بن هشام گفت: مي خواهند مرا بكشند. محمد بن زيد گفت: تو نترس! چون زيد، پدر مرا تو نكشتي. هشام بن عبدالملك، قاتل زيد بن علي بود و با كشتن تو، جبران كشته شدن زيد بن علي نخواهد شد، الان من در فكر خلاصي تو هستم، و در اين راه مجبورم به تو توهين كنم و تو را بيازارم، آيا به من اجازه مي دهي؟ گفت: اختيار با تو است.

پس محمد بن زيد، لباس او را بر سر و گردن وي افكند و كشان كشان او را به نزد ربيع برد و در حضور ربيع، چند سيلي به صورت او زد و گفت: يا اباالفضل! اين خبيث، ساربان من و از اهل كوفه است، شترهاي خود را قبلا به من كرايه داده، و اكنون مخفي شده و فرار كرده و شتران را به بعضي از صاحب منصبان خراساني كرايه داده است و از براي من شاهد و گواه است، دو پاسبان تسليم من نما تا او را به نزد قاضي ببرم. ربيع او را تحويل دو پاسبان داد، محمد بن زيد او را از مسجد بيرون آورد و در ميان راه به او گفت: اي خبيث! آيا حق مرا به من برمي گرداني؟ محمد بن هشام گفت: آري! اي پسر پيغمبر خدا. پس محمد بن زيد به آن دو پاسبان گفت: او اعتراف كرد، رهايش كنيد. پاسبانان رفتند.

محمد بن زيد، محمد بن هشام را آزاد نمود، محمد بن هشام سر او را بوسيد و گفت: پدر و مادر من فداي تو. (الله أعلم حيث يجعل رسالته) [6] آنگاه گوهر گرانبهايي بيرون آورد و به محمد بن زيد گفت: بر من منت گذار و اين گوهر را از من بپذير. محمد بن زيد گفت: ما خانواده ي خير هستيم كه در مقابل خدمت و احسان مزد نمي گيريم، من بزرگتر از اين گوهر را به تو بخشيدم و از مطالبه ي خون پدرم زيد بن


علي عليه السلام چشم پوشيدم! برو به هر كجا كه مي خواهي، به امان خدا. خود را مخفي بدار تا منصور از حج برگردد، چون اصرار دارد كه تو را پيدا كند.

آنگاه داعي، محمد بن زيد حسني امر نمود سهم آن اموي را از بيت المال به اندازه ي فرزندان عبدمناف بدهند و به افراد خود دستور داد تا او را به ري رسانده، خبر سلامتي او را به خط خودش بياورند. پس اموي برخاست و سر او را بوسيد و با گماشتگان داعي به سمت ري حركت كرد و آنان پس از چندي خبر سلامتي او را نزد داعي آوردند. [7] .

اين حكايت، شامل دو حكايت است و هر دو حاكي از آقايي رجال بني هاشم است؛ داعي كبير پادشاه طبرستان به علويين مي گويد: اين حكايت را سرمشق خود قرار دهيد، و محمد بن زيد بن علي عليه السلام مي گويد: ما در مقابل عمل معروف مزد نمي گيريم.

سخن اين دو بزرگ مرد هاشمي و علوي نيز مثل عملشان بسيار بزرگ است. اين طريقه بني هاشم است، و طريقه بني اميه بر لئامت و پستي و مكر و خدعه استوار است.

از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده كه حضرتش فرمود «لولا التقي لكنت ادهي العرب». [8] آري! تقوا انسان را از كارهايي باز مي دارد، و فرصت را به دست ديگران مي دهد، كساني كه از دور تماشا مي كنند گمان مي كنند كه هوش و ادراك آن حيله گر بيشتر بود، ولي از واقع امر غافل هستند، دين مردم را به صفات حميده وادار و از صفات رذيله دور مي نمايد، رجال بني هاشم طبق دستورات ديني و با پيروزي از اولياي خود از صفات رذيله دوري مي جستند و رجال بني اميه چيزي از لئامت و پستي را براي ديگران باقي نمي گذاشتند. (و العاقبة للمتقين) [9] .



پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 3، ص 313 تا 315، با تلخيص داستان.

[2] همان، ج 2، ص 368 و 369. با تلخيص داستان.

[3] تاريخ طبري، ج 5، ص 485-482.

[4] همان، ص 485.

[5] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 170. (آن حضرت به کسي «نه» نگفت جز در تشهدش که اگر در مقام شهادت دادن بر وحدانيت خداوند نبود «نه» نمي‏گفت).

[6] سوره‏ي انعام، آيه‏ي 124. (خدا بهتر مي‏داند رسالتش را کجا قرار دهد).

[7] عمدة الطالب في انساب آل ابيطالب، 274 و 275.

[8] بحارالانوار، ج 41، ص 150، ح 45، باب 107.

[9] سوره اعراف، آيه 128. (و فرجام «نيک» براي پرهيزگاران است).