بازگشت

بيرون آمدن دو نفر از بهشت و رهايي عقبة بن سمعان


سه مرد از بيگانگان با حسين عليه السلام، كه در صف اصحاب بودند كشته نشدند.

1- مرقع بن ثمامه اسدي كه زانو زده بود و به سمت دشمن تير مي انداخت و جنگ مي نمود تا اينكه بعضي از خويشانش به او امان داده و گفتند: نزد ما بيا. پس او به لشكر دشمن ملحق شد. عمر بن سعد خبر او را به ابن زياد داد، ابن زياد او را به زاره تبعيد نمود. [1] .

من از شقاوت اين مرد و سوءعاقبت او بسيار درشگفتم! چگونه حب حيات و زندگاني او را وادار نمود كه از بهشت بيرون رفته، در جهنم داخل گردد. اين بدبخت، از صف لشكر امام حسين عليه السلام به صف پسر سعد پناه مي برد و سرانجام به


زاره تبعيد مي شود.

من نمي دانم اين شخص به چه علت تا روز عاشورا با امام عليه السلام بود؟ آيا گمان مي كرد كه حسين عليه السلام صلح مي كند يا آن كه به سلطنت مي رسد؟ اگر او طالب آخرت بود چرا از حسين عليه السلام جدا شد؟ و اگر طالب دنيا بود چرا اين چند روز از ابن سعد جدا و با حسين عليه السلام بود؟

از سوءعاقبت به خداوند پناه مي برم!

2- عقبة بن سمعان، ابن سعد او را گرفت و از او پرسيد: كيستي؟ گفت: بنده اي مملوك - او غلام رباب، دختر امرءالقيس و زوجه ي امام عليه السلام بود - ابن سعد او را آزاد نمود. از آنان كه با امام عليه السلام بودند جز همين عقبه، كسي جان به در نبرد. [2] .

يكي از كساني كه ابومخنف به واسطه ي او وقايع كربلا را در كتاب مقتل خود نوشته، همين عقبة بن سمعان است اين عقبه مي گويد: من از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق با حسين عليه السلام بودم و از او جدا نشدم تا آنكه كشته شد، و هيچ سخني با مردم نگفت، چه در مدينه و چه در مكه و چه در راه و چه در عراق و چه در ميان لشكر تا آن روز كه كشته شد مگر آنكه من سخنان او را شنيدم. به خدا سوگند! حسين عليه السلام نگفت آنچه را مردم مي گويند و مردم به دروغ مي گويند كه حسين عليه السلام گفت: مي روم دست خود را در دست يزيد مي گذارم و يا به يكي از سرحدات مسلمانان مي روم و در آنجا مي مانم. او گفت: بگذاريد در زمين وسيع خدا بروم تا ببينم كار مردم به كجا مي كشد. [3] .

3- ضحاك بن عبدالله مشرقي، او مي گويد: من از اول با حسين عليه السلام عهد كرده بودم مادامي كه ياور داشته باشد از او دفاع كنم، و چون براي او كسي باقي نماند من آزاد باشم. وقتي ديدم ياوران و اهل بيت او كشته شدند و كسي به جز سويد بن


عمرو خثعمي و بشير بن عمرو حضرمي باقي نمانده، به او گفتم: يابن رسول الله! من با شما چنين عهدي داشتم. فرمود: درست مي گويي، ولي چگونه مي تواني از دست اين دشمنان نجات بيابي؟! اگر بتواني تو آزاد هستي.

ضحاك مي گويد: در آن موقع كه دشمنان اسبان ما را مي كشتند من اسب خود را به خيمه اي بردم و پياده مي جنگيدم، دو نفر از دشمنان را كشتم و دست يك نفر از لشكر ابن سعد را بريدم، و مكرر امام عليه السلام به من دعاي خير مي نمود. وقتي مرا مرخص كرد اسب را از خيمه بيرون آورده، سوار شدم. آنگاه آن را زدم و به گوشه اي از لشكر حمله كردم، آنگاه به من راه دادند و من از ميانشان بيرون رفتم. پانزده نفر از لشكر مرا تعقيب كردند تا اين كه به يكي از دهات نزديكي شاطي الفرات رسيدم، وقتي آنان به من رسيدند رو به آنها كردم، از ميان آنها كثير بن عبدالله شعبي، ايوب بن مشرح خيواني و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند و گفتند: اين ضحاك مشرقي پسر عموي ماست، شما را به خدا! از او دست برداريد. سه نفر از بني تميم گفتند: چون شما برادران ما چنين مي خواهيد، ما نيز قبول مي كنيم و معترض او نمي شويم. ديگران هم وقتي چنين ديدند از من دست برداشتند و خدا مرا نجات داد. [4] .

ابومخنف بسياري از وقايع كربلا را به واسطه ي همين ضحاك نقل نموده است. من اين سخن ضحاك را كه مي گويد: با امام عليه السلام چنين عهد نمودم و حضرت روز عاشورا مكرر مرا دعا كرد، باور نمي كنم. حميد بن مسلم نيز مي گويد: امام سجاد عليه السلام در حق من دعاي خير نمود و من از او دفاع كردم. بر فرض كه راست گويد، و امام عليه السلام او را مرخص بفرمايد، آيا او وظيفه داشته كه امام عليه السلام را در چنين موقعيتي تنها بگذارد و از او دفاع نكند؟

امام عليه السلام در شب عاشورا، اصحاب و اهل بيت خود را مرخص فرمود، آيا آنان


رفتند؟ آيا عقلا و وجدانا و شرعا مي توانستند بروند؟ اين بدبخت با زحمت زيادي خود را از بهشت بيرون كرد، و اگر چند دقيقه جنگ مي كرد و كشته مي شد چه ضرر مي كرد؟ آيا پس از اين فرار از مرگ نجات يافت؟

در اينجا مناسب است ميان مرقع بن ثمامه اسدي و ضحاك بن عبدالله مشرقي با حر بن يزيد رياحي و يزيد بن زياد، ابوشعثاء كندي مقايسه شود. اين دو امير، از بزرگان شهدا و ابطال اصحاب امام عليه السلام گشتند، خود را از جهنم خلاص و به بهشت رساندند، خوشا به حال اين دو مرد، و بدا به حال آن دو نامرد!



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 454.

[2] همان.

[3] همان، ج 5، ص 413 و 414.

[4] همان، ص 444 و 445.