بازگشت

عصر تاسوعا، و حمله ي دشمن به خيمه ها


بعد از نماز عصر روز تاسوعا، عمر سعد مأمور شد كه جنگ را شروع كند. او فوري از جاي خود حركت كرد و فرياد زد: «يا خيل الله! اركبي و أبشري» [1] اي لشكر خدا! سوار شويد و آماده جنگ باشيد كه بهشت بر شما بشارت باد.

از طرفي امام عليه السلام جلو خيمه ي خود سر به زانو گذارده و به خواب رفته بود. وقتي زينب كبري عليهاالسلام صداي صيحه و نزديك شدن دشمن را شنيد خود را به امام عليه السلام رساند و گفت: اي برادر! آيا آواز دشمن را كه به ما نزديك مي شود نمي شنوي؟

حسين عليه السلام سر را بلند كرد و فرمود: پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم. به من مي فرمود: تو به سوي ما مي آيي.

زينب عليهاالسلام سيلي به صورت خود زد و فرياد كرد!

امام عليه السلام او را ساكت نمود. عباس عليه السلام گفت: اي برادر! لشكر به طرف خيمه ها آمده، امام عليه السلام برخاست و فرمود: تو سوار شو و خود را به دشمن برسان و بپرس


براي چه آمده اند؟ عباس عليه السلام با بيست نفر سواره كه در ميان آنان زهير و حبيب نيز بودند در برابر دشمن ايستاد و گفت: چه شده و چه مي خواهيد؟

گفتند: فرمان ابن زياد رسيد. يا آنچه را كه او مي گويد بپذيريد و بر حكم او - هر چه باشد - تسليم شويد، يا با شما جنگ مي كنيم!

عباس عليه السلام فرمود: صبر كنيد تا من به اباعبدالله عليه السلام بگويم.

دشمنان گفتند: برو او را خبر كن، و پاسخ او را به ما بگو.

عباس عليه السلام با عجله خود را نزد امام عليه السلام رساند و ياران او در مقابل دشمن ايستادند، حبيب بن زهير بن قين گفت: اگر مي خواهي تو با دشمن سخن بگويي بگو و اگر مي خواهي من سخن بگويم.

زهير گفت: چون تو اين پيشنهاد را دادي تو سخن بگو.

حبيب رو به لشكر كرد و گفت: بد مردمي در نزد خداوند مي باشند قومي كه با كشتن ذريه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و عترت و اهل بيت او و بندگان خوب اين شهر - كه زياد به ياد خدا بوده و سحرها به عبادت مشغول هستند - بر خدا وارد شوند.

عزرة بن قيس، رئيس سواره هاي دشمن به حبيب گفت: تو هميشه از خودت تمجيد و تعريف مي كني!

زهير گفت: اي عزره! خداوند او را پاك و پاكيزه و هدايت نموده است، اي عزره! بترس از خدا، و اهل ضلالت و گمراهي را بر كشتن مردمان پاك و پاكيزه تقويت مكن. اي عزره! من تو را نصيحت مي كنم.

عزره گفت: اي زهير! تو كه از شيعيان اين خانواده نبودي، ما تو را عثماني مي شناختيم!

گفت: به خدا سوگند! من به حسين عليه السلام نامه ننوشتم، و قاصدي به نزد او نفرستادم، و به او وعده ي ياري ندادم، ولي در راه به او برخورد نمودم، چون او را ديدم به ياد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم افتادم و يادم آمد كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را دوست


مي داشت و دانستم كه دشمنان او چه بلايي بر سر او مي آورند، پس تصميم گرفتم كه او را ياري كنم و جانم را فداي او بنمايم تا حق خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را كه شماها ضايع نموديد من حفظ كرده باشم.

در اين موقع، عباس عليه السلام با شتاب آمد و گفت: حسين عليه السلام از شماها مي خواهد كه امشب را به او مهلت دهيد تا صبح تكليف روشن مي شود.

امام عليه السلام از عباس عليه السلام خواسته بود كه اگر مي تواني امشب را مهلت بگير تا ما براي خدا عبادت كنيم و استغفار و دعا نماييم، خدا مي داند كه من دوست دارم براي او نماز بخوانم و قرآن تلاوت نمايم و دعا و استغفار كنم!

عمر بن سعد از شمر پرسيد: تو چه مي گويي؟

شمر گفت: امير تويي، رأي، رأي توست.

عمر گفت: مي خواهم مهلت ندهم.

عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله! اگر كفار ديلم از ما يك شب مهلت مي خواستند سزاوار بود كه قبول كنيم!

قيس بن اشعث گفت: قبول كن، صبح با تو خواهند جنگيد.

سرانجام فرستاده ي عمر بن سعد نزديك خيمه هاي حسين عليه السلام آمد و گفت: تا صبح به شما مهلت داديم، اگر تسليم حكم ابن زياد شديد شما را به كوفه مي فرستيم، وگرنه از شماها دست برنمي داريم و جنگ مي كنيم. [2] .

اين حكايت، حاكي از قوت قلب امام عليه السلام است، كسي كه خود و اهل بيت او در محاصره ي دشمن است، خود را نباخته، به خواب مي رود و در خواب جد خويش را مي بيند.

در فرازهاي اين حكايت دقت كنيد، هنگامي كه خواهر آن حضرت هراسان مي آيد و برادر را بيدار كرده و او را از حمله ي دشمن آگاه مي سازد، امام عليه السلام از جا بلند


نمي شود و در مقام دفاع برنمي آيد، بلكه خواب خود را براي خواهرش نقل مي كند.

اگر كمي در اين نقل دقيق شويم، پي به عظمت روحي و قوت قلب امام عليه السلام مي بريم. شما از اينجا به بعد نام زينب عليهاالسلام را در كتاب مي بينيد، زينب عليهاالسلام چون خواب را مي شنود بي طاقت مي شود، سيلي به صورت خود مي زند، اين همان زينبي است كه به چشم خود سر برادر را در مجلس ابن زياد و يزيد مي بيند و بردباري مي كند.

امام عليه السلام او را ساكت مي نمايد، آنگاه به فكر دشمن مي افتد، از عباس عليه السلام مي خواهد كه آن شب را از دشمن مهلت بگيرد، براي چه؟ مگر اين دقايق آخر، حسين عليه السلام چه آرزويي دارد؟

آري، حسين عليه السلام با عبادت خداوند و ياد او مأنوس است؛ به نماز و دعا و استغفار و تلاوت قرآن علاقه دارد، مي خواهد امشب وداع كند، اين است آرزوي حسين عليه السلام، و براي همين كارها مهلت مي خواهد.

عباس عليه السلام صريحا مقصود امام عليه السلام را نمي گويد، بلكه مي گويد: چون شما به ما اطلاع نداده بوديد، امشب را مهلت بدهيد تا در اين كار فكر كنيم، و صبح تكليف ما روشن مي شود. ابوالفضل عليه السلام نمي خواست از دشمن بشنود: عبادت حسين عليه السلام قبول نخواهد شد، چنانكه روز عاشورا امام عليه السلام مهلت خواست تا نماز ظهر بخواند، حصين بن تميم گفت: نماز از شما قبول نمي شود!

حبيب بن مظاهر به او گفت: از آل پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نماز قبول نمي شود، ولي از تو اي الاغ قبول مي شود؟!

از همين حكايت تا اندازه اي از شقاوت عمر بن سعد آگاه مي شويد، او به شمر مي گويد: رأي من اين است كه مهلت ندهم، مثل آن كه مي ترسيد تا صبح حسين عليه السلام تسليم حكم ابن زياد شود، ولي او مي خواسته حسين عليه السلام و اهل بيت او را كشته ببيند. بي جهت نبوده كه قيس بن اشعث به او گفت: قبول كن. صبح با تو خواهند جنگيد، پس عمر بن سعد قبول كرد و رسما مهلت داد.



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 416.

[2] همان، ص 416 و 417.