بازگشت

پيغام ابن سعد و پاسخ امام


ابن سعد بيش از همه به خطاي خويش واقف بود. او در حالي به كربلا آمد كه در صدد انجام كاري بود كه بتواند بي آن كه امام را بكشد به سلطنت ري برسد. سابقه ي صلح امام حسن عليه السلام با معاويه در نظرها بود، او مي گفت: شايد حسين صلح


كند و ما از شر جنگ با او نجات پيدا كنيم. به همين جهت هنگامي كه وارد كربلا شد، تصميم گرفت يكي از بزرگان را نزد امام عليه السلام بفرستد و از او بپرسد براي چه اينجا آمده است؟

او اين پيغام را به هركس از رؤسا و بزرگان گفت (چون همگي به امام عليه السلام نامه نوشته بودند) قبول نكردند، تا آن كه شخص هتاك و سفاك و بي شرمي به نام «كثير بن عبدالله شعبي» از جاي برخاست و گفت: من نزد حسين عليه السلام مي روم و پيغام تو را مي رسانم، و اگر بخواهي به طور ناگهاني او را مي كشم.

عمر گفت: نه من نمي خواهم حسين را بكشم، بلكه مي خواهم از او بپرسي براي چه آمده؟

هنگامي كه او به خيمه هاي امام عليه السلام نزديك شد، ابوثمامه صائدي به امام عليه السلام عرض كرد: كسي نزد تو مي آيد كه از او كسي در ميان مردم بدتر و بركشتن تو جري تر و خون ريزتر نيست. ابوثمامه اين را گفت و خود را به كثير رسانيد و گفت: شمشير خود را زمين بگذار.

گفت: من شمشير را به زمين نخواهم گذاشت، من پيغامي آورده ام، اگر بخواهيد مي گويم، وگرنه برمي گردم.

ابوثمامه گفت: پس قبضه ي شمشيرت در دست من باشد.

گفت: نه.

ابوثمامه گفت: پيغام را به من بگو تا به امام عليه السلام بگويم. او قبول نكرد، ابوثمامه گفت: پس من نمي گذارم تو به امام عليه السلام نزديك شوي. پس به همديگر دشنام دادند و كثير به نزد ابن سعد برگشت.

ابوثمامه ي صائدي سواركاري با لياقت و متخصص در شناخت اسلحه بود. به همين جهت اموالي كه نزد مسلم بن عقيل براي خريد اسلحه جمع مي شد، به


وسيله ي همين مرد براي خريد اسلحه واگذار مي شد، [1] در ضمن او همان عابدي است كه ظهر عاشورا در ميدان كربلا نماز را به ياد امام عليه السلام آورد.

من نمي دانم او چه وقت و از كجا خود را به امام عليه السلام رسانيده بود، ولي مسلم است كه موقعي كه ابن سعد، كثير را براي رساندن پيغام فرستاد، او از خباثت وي خبر داده و خود را به او رسانيده و از او جلوگيري نموده است. اين مرد شجاع، بسيار محتاط بود و حضور او را با سلاح نزد امام عليه السلام خلاف احتياط مي دانست.

پس از كثير، ابن سعد «قرة بن قيس حنظلي» را خواست و به او گفت: از حسين بپرس چرا آمده و چه مي خواهد؟ قره حركت كرد و چون نزديك شد، امام عليه السلام پرسيد: او را مي شناسيد؟

حبيب بن مظاهر گفت: بله او را به خوبي مي شناسم و گمان نمي كردم كه در لشكر عمر سعد حاضر گردد. قره آمد و سلام كرد و پيغام را رسانيد.

امام عليه السلام فرمود: اهل كوفه به من نامه نوشتند و از من دعوت كردند، حال اگر پشيمان شده اند برمي گردم.

حبيب خواست او را نگاه دارد و به او امر به معروف نمايد گفت حسين عليه السلام را ياري كن، تو به وسيله ي پدران او به دين اسلام موفق شدي و مكرم گرديدي.

قره گفت: جواب را به عمر مي رسانم و در كار خود فكر مي كنم تا ببينم چه مي شود.

او جواب امام عليه السلام را به عمر رسانيد، عمر چون از پاسخ امام عليه السلام باخبر شد گفت: اميدوارم خداوند از جنگ با حسين نجاتم دهد. [2] .

تا اينجا ابن سعد اميدوار است كه از جنگ نجات يابد. راستي اگر بني اميه طالب كشتن حسين عليه السلام نبودند و پي بهانه نمي گشتند، اين سخن امام عليه السلام هرگونه عذر


را رفع مي نمود، امام عليه السلام حاضر است برگردد، پس از او چه مي خواهند؟ و او چه زحمتي براي آنان ايجاد كرده؟

ابن سعد پاسخ امام عليه السلام را براي ابن زياد نوشت، جواب ابن زياد مطلب را روشن نمود او نوشت: از حسين و اصحاب او بخواه با يزيد بيعت كنند، اگر بيعت كردند نظر ما معلوم مي شود.

ابن سعد چون نامه را خواند گفت: گمان مي كردم ابن زياد عافيت را قبول نكند. [3] .

البته ابن زياد نيز همچون يزيد علاقمند به كشتن امام عليه السلام است، و به هيچ وجه نمي تواند ببيند پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم زنده است، زيرا جرم حسين عليه السلام فضايل او است.

ولي ابن سعد هنوز از اصلاح كار مأيوس نيست و درصدد است كه راه حلي پيدا كرده و خود را از قتل امام عليه السلام نجات دهد و به سلطنت ري برسد؛ به همين جهت، او چند مرتبه با امام عليه السلام ملاقات نمود.

طبري از ابومخنف نقل مي نمايد: سه يا چهار مرتبه حسين عليه السلام و ابن سعد ملاقات كردند، پس ابن سعد براي ابن زياد نوشت: خداوند فتنه را خاموش و حكم را جمع و امر امت را اصلاح نمود، حسين متعهد شده است كه به حجاز برگردد يا او را به يكي از سرحدات مسلمين روانه كنيم، يا نزد يزيد برود و هر چه او بخواهد درباره ي حسين عمل نمايد.

ابن زياد نامه را خواند و گفت: اين نامه ي ناصح و مهرباني است، من قبول كردم.

شمر گفت: آيا اين پيشنهاد را از حسين قبول مي كني؟ اگر او از نزد تو برود و تسليم تو نشود، او قوي و تو ضعيف خواهي شد. پس قبول نكن و او را وادار كن تا تسليم حكم تو شود، پس تو اختيارداري حسين را عقوبت يا عفو كني، به خدا سوگند! شنيدم حسين با عمر بن سعد شبها بين دو لشكر مي نشينند و با هم گفت و گو مي كنند.

ابن زياد گفت: درست گفتي و رأي، رأي تو است. آنگاه براي پسر سعد نوشت: من تو را نزد حسين نفرستادم كه به او وعده سلامت دهي و يا از او دست برداري، و


يا شفيع او در نزد من شوي. اگر حسين و اصحاب او بر حكم من - هر چه باشد - تسليم شدند پس همه ي آنها را زنده به سوي من روانه كن، وگرنه با آنها بجنگ و آنان را مثله نما چون مستحق اين عمل هستند، و اگر حسين كشته شد بر سينه و پشت او اسب بتازان، چون او عاق و ظالم و قاطع رحم است!! من اگرچه مي دانم پس از كشته شدن او، اين كارها به او ضرر نمي رساند، ولي چون اين سخن بر زبان من جاري شده تو آن را اجرا كن، پس اگر امتثال كردي به جزاي خود خواهي رسيد، وگرنه تو از كار كنار رو و اختيار لشكر را به شمر واگذار كن.

او اين نامه را به شمر داد و به او گفت: اگر پسر سعد اطاعت نكرد تو امير لشكر هستي، عمر را بكش و سر او را نزد من بفرست.

شمر حركت كرد و به كربلا رسيد و نامه را به دست ابن سعد داد، چون عمر از مضمون نامه آگاه شد به شمر گفت: به گمان من، تو باعث شدي كه ابن زياد پيشنهاد مرا رد كند، به خدا سوگند! حسين زير بار حكم ابن زياد نمي رود.

شمر گفت: به من بگو تو چه مي كني؟ آيا دشمن امير را مي كشي؟ و يا كنار مي روي و اختيار لشكر را به من واگذار مي كني؟

ابن سعد گفت: حسين را مي كشم. تو هم امير پيادگان باش. [4] .

اين مطلب را طبري از ابومخنف روايت نموده است، ولي دو قسمت از اين نقلها درست نبوده و جاي اشكال است.


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 364.

[2] همان، ص 410 و 411.

[3] همان، ص 411 و 412.

[4] همان، ص 414 تا 416.