بازگشت

حركت امام از مكه و وقايع ميان راه


در روز هشتم ذي الحجه سال شصت هجري امام حسين عليه السلام با اهل بيت خود و جمعي از يارانش از مكه معظمه به سمت كوفه حركت نمود و روز دوم محرم سال شصت و يك با پانصد سوار از اهل بيت و اصحاب و صد پياده - بنابر آنچه كه مسعودي در «مروج الذهب» [1] نقل كرده - در كربلا فرود آمد. آنچه كه در اين مدت پيش آمد و قابل ذكر مي باشد اموري است:

1- طبري از ابومخنف نقل كرده كه: «طرماح» با سه نفر ديگر امام عليه السلام را ملاقات كردند. حر بن يزيد خواست آنان را دستگير كرده يا برگرداند كه امام عليه السلام فرمود: از اين چهار نفر حمايت و دفاع مي كنم، چون ايشان از اعوان و انصار من هستند. پس حر ساكت شد. پس از آن امام از حال مردمان كوفه جويا شد. «مجمع بن عبدالله عائذي» كه يكي از آن چهار نفر بود گفت: اشراف رشوه زيادي گرفتند و به ابن زياد كمك كردند. آنها دوست او و دشمن شما هستند. ساير مردم نيز، قلوبشان با شما و شمشيرشان بر شماست [2] اين نقل نيز شاهد ديگري است بر آنچه پيشتر گفتيم. زيرا آن زمان سپاه به وسيله ي اشراف و رؤسا به حركت درمي آمد و


چون معاويه و عمال او، اشراف را راضي مي كردند و اموال زيادي به آنان مي بخشيدند، خواه ناخواه سپاه به نفع آنها به حركت درمي آمد. رويه اميرالمؤمنين بر عكس طور ديگري بود، اميرالمؤمنين عليه السلام چون اموال را به صورت مساوي ميان مردم تقسيم مي كرد. بدين ترتيب رؤسايي كه حاضر نبودند مثل ساير مردم بهره داشته باشند، ناراضي مي شدند و نارضايتي آنان موجب اين مي شد كه سپاه به فرمان اميرالمؤمنين عليه السلام نباشد.

ابن زياد نيز به سنت معاويه، اشراف را از اموال سيراب ساخت، بنابراين سپاه وي براي جنگ با امام حسين عليه السلام آماده بود، هر چند قلوب آنان با حسين عليه السلام همراهي كرد.

تذكر يك نكته

البته گمان نشود كه اين سپاهي كه در كربلا حاضر شدند، همه از پيروان معاويه و عثمان يا از خوارج بودند و از شيعيان هيچ كس در آن شركت نداشت، بلكه بر عكس اكثر اهل كوفه شيعه بودند و عده عثماني و خارجي در آنها كم بود. اين سپاهي هم كه براي جنگ با امام عليه السلام آمدند اكثرشان از شيعيان بودند. آنان كساني بودند كه براي امام عليه السلام نامه نوشته و او را دعوت كرده بودند و جناب مسلم بن عقيل هنگام شهادت آنها را اينگونه نفرين كرده بود:

«اللهم احكم بيننا و بين قوم كذبونا و غرونا و خذلونا و قتلونا» [3] .

امام عليه السلام نيز در روز عاشورا آنها را نفرين كرد و فرمود:

«اللهم امسك عنهم قطر السماء، و امنعهم بركات الأرض اللهم فان متعتهم الي حين ففرقهم فرقا، واجعلهم طرائق قددا، و لا ترض عنهم الولاة أبدا فانهم دعونا لينصرونا فعدوا علينا فقتلونا» [4] .


از اين سخنان معلوم مي شود كه همان جماعتي كه امام را كشتند، ايشان را دعوت كرده و وعده ياري داده بودند. اين جماعت همان شيعيان بودند و خوارج هيچ وقت امام عليه السلام را دعوت نكرده بودند.

بلي، عده اي از اشراف امام را دعوت كردند كه از منافقين بودند و هميشه با امراء و ملوك مي ساختند. وگرنه عموم سپاه، از شيعيان و دوستان حضرت بودند و شواهد هم بر اين امر بسيار است.

البته خيلي به نظر ما بعيد مي آيد كه شيعيان بتوانند امام عليه السلام را بكشند (!) من نيز قبول دارم، ولي آن شيعه اي كه ما مي گوئيم شيعه حقيقي است، نه اين متظاهرين به تشيع. شما همين شيعيان امروز را نظير شيعيان آن روز و اهل كوفه بدانيد، مگر همين شيعيان نيستند كه فرياد مي زنند «عجل في ظهورك»؟! آيا ما شيعيان كه در اين دهه گذشته امتحانهاي فراوان داديم اعمالمان با تشيع - بلكه با اسلام - سازگاري داشت و دارد؟! با وجود اين هيچ كدام از ما از تشيع بيرون نشديم و همگي مسلمان و شيعه هستيم.

اهل كوفه آن روز نيز مثل شيعيان امروز بودند، لذا گاهي اوقات به ملاحظه زور و سلطنت جائرين تسليم آنان مي شدند و به فرمان آنها امام عليه السلام را مي كشتند و خانواده ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را اسير مي كردند (!) اما اعتراف داشتند كه بد مي كند و چه بسا گريه نيز مي كردند و اظهار تأثر مي نمودند. شيعيان امروز هم عندالامتحان با شعائر ديني و مذهبي مبارزه كردند و با دشمنان دين همرنگ و هم آهنگ شدند، به حدي كه منكر معروف و معروف منكر گشته (!) با وجود همه اينها نام تشيع را از خود سلب نمي كنند.

پس جاي استبعاد نيست كه قرنها قبل شيعيان به كربلا بيايند وامام عليه السلام را


بكشند و اهل بيت را غارت كرده و اسير نمايند؟ عجبا! كه گناهان ديگران بزرگ جلوه مي كند و نظاير آن كه از خود ما سر مي زند اصلا به نظر نمي آيد.

به هر تقدير، بيش از اين نمي خواهم در اين موضوع پرده دري نمايم، و اگر نه اگر امام زمان عليه السلام همين امروز در ميان ما شيعيان ظاهر شود معلوم مي شود با او چه مي كنيم؟ مگر آن كه ياوران او زياد باشند، يا با آنان تاب مقاومت نداشته باشيم!؟

2- در اثناي اين سفر خبرهاي ناگواري به امام عليه السلام رسيد كه كشته شدن جناب مسلم، هاني، قيس بن مسهر صيداوي و عبدالله بن يقطر از آن جمله بود. بنابر نقل ابومخنف: امام عليه السلام از «مجمع بن عبدالله عائذي» پرسيد: از قيس بن مسهر فرستاده من نزد اهل كوفه اطلاع داريد؟ گفت: بله «حصين بن نمير» او را نزد ابن زياد فرستاد و ابن زياد به او امر كرد كه شما و اميرالمؤمنين عليه السلام را لعن كند. او بر شما و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدر او را لعن نمود و مردم را به ياري شما دعوت كرد و از رسيدن شما خبر داد. پس به فرمان ابن زياد، او را از بالاي قصر به پايين انداختند.

با شنيدن اين خبرها، امام عليه السلام گريه كرد و اين آيه را تلاوت نمود:

(فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [5] .

برخي از آنان به شهادت رسيدند و برخي از آنها در (همين) انتظارند و ]هرگز عقيده ي خود را[ تبديل نكردند.

و آنگاه اين دعا را نمود:

«اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتك و رغائب مذخور ثوابك» [6] .

راستي كه اين جوانمرد مايه سرافرازي و افتخار شيعيان است، خداوند ميان ما و او، در بهشت جمع نمايد، و مشمول عنايات و الطاف خويشتن فرمايد!


3- ياري خواستن امام عليه السلام از زهير و عبيدالله بن الحر جعفي، و اجابت زهير و مخالفت عبيدالله كه شرح اين دو قصه را قبلا نگاشتم و از همين دو حكايت دانسته مي شود كه حسين عليه السلام براي كشته شدن مي رفته نه براي سلطنت و لذا با آن كه مي داند ورق برگشته و اهل كوفه آماده جنگ هستند، با شتاب و بدون دغدغه خاطر مي آيد و در عين حال، يار و ياور نيز مي طلبد.

زهير دعوت امام عليه السلام را قبول كرد و خود را در رديف اصحاب آن حضرت قرار داد. او زن خود را طلاق داد چون مي ترسيد كه ابن زياد نسبت به او اذيت و بدرفتاري نمايد و اين معنا از كلامي كه زهير به زن خودش گفت، دانسته مي شود.

ابومخنف مي گويد: زهير زن خودش را طلاق داد و به او گفت: نزد فاميل خود برو.من دوست ندارم به سبب من به جز خوبي به تو برسد. [7] .

بعضي گمان مي كنند مقصود زهير اين بود كه اگر بماني اسير مي شوي، ولي اين اشتباه است، زيرا براي دفع اسارت مي توانست به روانه كردن زن اكتفاء كند و ديگر لازم نبود او را طلاق دهد. پس علت طلاق چيز ديگري است: زهير مي ترسيد كه به خاطر او، ابن زياد به زنش آزار برساند، و جزاي عمل زهير به زن او داده شود، از اين جهت او را از خود جدا كرد تا به او آسيبي نرسد.

و اما عبيدالله كه دعوت امام عليه السلام را رد نمود، [8] به خود ظلم كرد و بعد در اشعار خود اظهار تأثر و تحسر مي نمود و گفت: تا زنده هستم خود را ملامت مي كنم، چون اين سعادت را از دست دادم. [9] .

آري شخص عاقل مي بايست از فرصت استفاده نمايد و بداند كه هميشه در دسترس او نيست.


4- امام عليه السلام مردم را از كناره گيري شيعيان از حمايت او و كشته شدن مسلم و هاني باخبر نمود و آنها را مرخص نمود. به همين دليل، آن جمع كثير كه خود را به امام عليه السلام رسانده و به او ملحق شده بودند متفرق شدند.

امام عليه السلام در شب عاشورا نيز به اصحاب اجازه رفتن داد اين نشان مي دهد كه آن حضرت مي خواسته كسي را اغفال و يا مأخوذ به حياء ننمايد. بنابر نقل صاحب «لهوف»: روز عاشورا امام «محمد بن بشير حضرمي» را كه فرزند او در سرحد گرفتار كفار و اسير در دست آنان شده بود مرخص نمود و اجازه داد برود و فرزند خويش را به وسيله ي پول آزاد نمايد. آن صحابي گفت: از ياري تو دست برنمي دارم. مرا درندگان زنده پاره پاره كنند و بخورند، اگر از ياري تو دست بردارم! [10] .

آفرين بر اين جوانمرد! روحش شاد! اگر محمد بن بشير رفته بود تاكنون زنده نمانده بود، اما در اثر ماندن و شهادت، به سعادت دنيا و آخرت رسيد.

5- نامه ي امام عليه السلام به اهل كوفه به وسيله ي قيس بن مسهر از بطن الرمه و نامه امام عليه السلام به مسلم بن عقيل از ميان راه به وسيله ي عبدالله بن بقطر، و گرفتاري هر دو به وسيله ي حصين بن نمير رئيس شهرباني ابن زياد، و خبر دادن هر دو مردم را، از نزديك شدن امام عليه السلام به كوفه، و كشته شدن هر دو در اثر پرت شدن از بالاي قصر. [11] .

امام عليه السلام با تمام سختگيريها و احتياطات ابن زياد، مردم كوفه را از نزديك شدن به آنان خبر نمود و اتمام حجت فرمود، و راه هر گونه عذر را بر متخلفين بست تا كسي نتواند بگويد: من از آمدن امام عليه السلام يا گرفتاري او خبر نداشتم. و مثل حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه و عبدالله بن عمير خود را به امام عليه السلام رساندند، و بالاتر آن كه در همان روز عاشورا بعضي از اصحاب عمر بن سعد خود را به امام عليه السلام


رساندند. پس شيعياني كه در آن طرف و آن صف بودند و سياهي لشكر شده بودند نمي توانند بگويند كه ما در آن صف بوديم و نمي توانستيم خود را به امام عليه السلام برسانيم و از طرفي، ما به دشمنان كمك نكرديم و عليه امام عليه السلام قيام ننموديم. جمعي از شيوخ كوفه، روز عاشورا بالاي تل رفته و گريه مي كردند و دعا مي نمودند كه خداوندا امام عليه السلام را ياري كن! سعد بن عبيده گويد: به آنان گفتم اي دشمنان خدا! چرا پايين نمي آييد و حسين عليه السلام را ياري نمي كنيد؟ [12] .

انصافا من و يا ما، نظير همين جماعت هستيم، آنان به خدا و امامت حسين عليه السلام معتقد بودند، اما از ديدن آن منظره به گريه و زاري و دعا اكتفا كردند، و بيش از اين، در مقام عمل برنيامدند. ما نيز معتقد هستيم و مي گوييم: خداوندا! تو دين اسلام را حفظ نما و دست كفار را از سر مسلمانان كوتاه بفرما! ولي در مقام اين نيستيم كه بدانيم وظيفه ي ديگري داريم يا نه!، و البته نمي توانم فراموش كنم حكايتي را كه مرحوم آيت الله استاد والد «اعلي الله مقامه» نقل مي نمود. ايشان مي فرمودند:

مرحوم «شيخ محمد حسن آل يس» در كاظمين براي مرحوم «صاحب جواهر» مجلس ترحيم برقرار نمود. «حاجي محمد صالح كبه»، رئيس تجار شيعه از بغداد آمد و در مجلس عزا كه در صحن منعقد شده بود شركت نمود و بر سيد مشغول گريه و زاري شد. او به قدري گريه كرد كه مرحوم شيخ او را تسليت دادند كه صاحب جواهر در اثر نوشتن كتاب «جواهر» خدماتي نموده و از براي او مقاماتي است. مرحوم كبه عرض مي كند: گريه ي من براي فوت صاحب جواهر نيست، بلكه براي خودم مي باشد. مي ترسم در عصر من، اهل علم منقرض شوند و مسئوليت اين امر به عهده ي من باشد! به شما مي گويم و اتمام حجت مي نمايم، هر كسي را كه لايق اين مقام در نجف مي دانيد او را خبر كنيد تا مشغول كار شود و مخارج او به عهده ي من است.


مرحوم شيخ آل يس، شيخ راضي را معين مي كند - و او به جهت ارتزاق و امرار معاش از نجف بيرون رفته و در ميان عشاير مانده بود - پس همان روز به او نامه مي نويسد و او را از قضيه باخبر مي نمايد، ايشان به نجف برمي گردد و همان روز مشغول تدريس مي شود.

آري، گريه كردن و دعا نمودن جايي دارد و عمل جاي ديگري، هر كدام در جاي خود خوب است. جايي كه حسين عليه السلام در محاصره ي دشمنان قرار گرفته، شيعه آن نيست كه بالاي تل برود و مشغول گريه و زاري شود كه خدايا! تو او را ياري كن!

بر عقلاي متدينين واجب است كه در هر دوره و مقام، دور يكديگر جمع شوند و تبادل افكار نمايند و براي ياري دين و امام زمان عليه السلام در وضع حاضر بشتابند و از نصرت و مساعدت او دريغ نورزند و بيهوده فرصت را از دست ندهند:

(ان تنصروا الله ينصركم و يثبت أقدامكم) [13] .

«اگر خدا را ياري كنيد، ياريتان مي كند و گام هايتان را استوار مي دارد»

6- برخورد با حر بن يزيد رياحي، ابن زياد مهياي مبارزه با امام عليه السلام شده و راهها را به وسيله ي سپاه بسته بود او از كساني كه وارد كوفه شده يا از آن خارج مي شدند بازرسي دقيق به عمل مي آورد. حر بن يزيد مأمور بود كه چون امام عليه السلام را پيدا كند به سمت كوفه ببرد. منظور ابن زياد اين بود كه امام عليه السلام در خاك عراق به غير از كوفه به جاي ديگري نرود، زيرا مي ترسيد كه امام عليه السلام به سمت بصره و يا شهرهاي ديگر عراق برود و از آنجا تهيه يار و ياور نمايد، يا آن كه بر عشيره اي از عشاير عراق وارد شود و آنان وعده ي كمك و ياري به امام بدهند.

او مي خواست امام عليه السلام را به صورت ناگهاني اسير و گرفتار نمايد و پيش از آن كه مبلغين امام عليه السلام به نفع وي تبليغ كنند و شيعيان را جمع آوري نمايند، امام عليه السلام در چنگال او قرار گرفته باشد.


ابن زياد از كوفه بيرون آمد و در نخيله توقف كرد، او لشكري تهيه كرده و به سوي كربلا فرستاد، و تا حسين عليه السلام كشته نشد ابن زياد از نخيله به كوفه برنگشت. او به قدري لشكر جمع آوري نمود كه شخصي مثل طرماح بن عدي به امام عليه السلام مي گويد: تاكنون نظير آن را نديده ام. [14] .

«عبدالله بن عمير» از طايفه بني عليم است. او در كوفه منزل داشت و زن او ام وهب بود، روزي عبدالله به نخيله آمد و ديد كه سپاه جمع آوري مي كنند، پرسيد: اين لشكر براي چيست؟ و به جنگ چه كسي مي روند؟

گفتند: براي جنگ با حسين پسر فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است.

عبدالله بن عمير گفت: به خدا سوگند! من بر جنگ با مشركين حريص بودم. و گمان نمي كنم ثواب جنگ با جماعتي كه به جنگ پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي روند، نزد خدا از ثواب جنگ با مشركين كمتر باشد!

او زن خود ام وهب را از قضيه آگاه نمود، آن زن شوهرش را تصديق نمود. و آن دو شبانه بيرون آمدند و در كربلا در زمره ياوران امام عليه السلام قرار گرفتند. [15] .

7- هنگامي كه امام عليه السلام مي خواست از منزل شراف خارج شود، فرمان داد آب زيادي با خود بردارند. وسط روز در بيابان مردي گفت: الله اكبر.

امام عليه السلام فرمود: الله اكبر براي چه، چرا تكبير گفتي؟

گفت: درخت خرما مي بينم.

بعضي گفتند: در اينجا درخت خرما نيست! پس از اندك زماني معلوم شد كه سواران زيادي به سمت امام عليه السلام مي آيند. امام عليه السلام پرسيد: پناهگاهي هست كه ما به آنجا برسيم و از يك طرف با دشمن رو به رو شويم؟ گفتند: بله، ذوحسم نزديك شما است (طرف دست چپ) اگر شما جلوتر برويد به مقصود خواهيد رسيد. پس


امام عليه السلام پيش دستي نمود و زودتر از اصحاب حر به آن محل رسيد، امام عليه السلام پياده شد و خيمه ها افراشته گشت. حر بن يزيد با هزار سوار وقت ظهر رو به روي امام عليه السلام رسيد، در حالي كه بسيار تشنه بودند.

امام عليه السلام فرمود: همه ي آنان را آب بدهيد. و جوانمردي و آقايي امام عليه السلام از اين عمل معلوم شد كه تمامي هزار نفر و اسبان آن جمع از تشنگي نجات يافتند [16] و همچنين احتياط امام عليه السلام معلوم مي شود كه چه اندازه آب با خود آورده، و از طرفي تا ملتفت سواران مي شود به فكر پناهگاه مي افتد و بر دشمن سبقت مي گيرد و خود را به آن محل مي رساند.

حر بن يزيد مأمور بود امام عليه السلام را رها نكند تا تسليم ابن زياد نمايد. حر بن يزيد يكي از شجاعان و اشراف اهل كوفه بود. او روز عاشورا از طرف عمر بن سعد فرمانده يك چهارم لشكر تميم و همدان بود. او عاقب بخير شد و از بزرگترين ياوران و انصار امام شهيد محسوب مي شود، و مي توان گفت: نشانه سعادت از همان اول در او بوده.

پس انسان سعيد اگرچه با مردي شقي همراه باشد، حسابش از ديگري جدا است و هر كدام نشانه ي مخصوص به خود را دارند. حر بن يزيد اول كسي است از رؤساي لشكر ابن زياد كه با امام عليه السلام مخالفت كرد. با اين حال علايم سعادت وي را مي توان در امور زير پيدا كرد:

1- چون با امام عليه السلام برخورد نمود و موقع نماز شد، امام عليه السلام فرمود: آيا تو مي خواهي با اصحاب خود نماز بخواني؟ حر گفت: نه ما نيز به شما اقتدا مي كنيم. [17] .

شيخ مفيد در كتاب «جمل» مي نويسد: ديدم كه ميان زبير و طلحه وقتي بصره


را از چنگ عامل اميرالمؤمنين عليه السلام بيرون آوردند، براي اقامه ي نماز صبح در مسجد اختلاف افتاد، به طوري كه هر كدام مي خواست بر ديگري سبقت بگيرد و امام جماعت شود آن يكي جلوگيري مي نمود! و اين جدال تا نزديك طلوع آفتاب ادامه داشت تا آن كه فرياد مردم بلند شد. و سرانجام به دستور عايشه، يك روز پسر زبير و يك روز پسر طلحه امام جماعت شدند [18] .

همچنين ميان اشراف كوفه، موقعي كه متحد شده بودند و عليه مختار جنگ مي كردند بر سر امام جماعت اختلاف شد. سرانجام اقرار بر اين شد كه «رفاعة بن شداد» امام جماعت شود. [19] .

اين پيشوايي منصبي است كه علاقمندان زيادي دارد، ولي حر بن يزيد به احترام امام عليه السلام از اين منصب چشم پوشيد و خود را مأموم امام عليه السلام قرار داد و در نتيجه، هر دو لشكر به امام عليه السلام اقتدا نمودند. اين يكي از نشانه هاي سعادت او بود.

2- وقتي حر از برگشت امام عليه السلام به سمت مدينه جلوگيري كرد، امام عليه السلام به او تندي نمود و فرمود: مادرت به عزايت بنشيند. حر عرض نمود: اگر غير از تو كسي از عرب نام مادر مرا برده بود، من از ذكر نام مادر او خودداري نمي كردم، ولي به خدا سوگند! مادر تو را نمي توان جز به بهترين چيزها نام برد. [20] .

از اين جمله حر مي توانيد بدانيد كه چه اندازه امام عليه السلام بي يار و ضعيف بوده و حر چه اندازه خود را قوي تر مي ديده. از بيان طرماح بن عدي به امام عليه السلام نيز معلوم مي شود كه همان لشكر حر براي پيروزي در مقابل ياران امام عليه السلام كافي بودند.

3- هنگامي كه ميان امام عليه السلام و حر گفتگوي زيادي شد و حر مي گفت: من از شما دست برنمي دارم تا آن كه تو را نزد ابن زياد ببرم. امام عليه السلام فرمود: من با تو


نمي آيم. و هر كدام سوگند ياد كردند.

بالاخره حر پيشنهاد ديگري نمود و گفت: نه گفته ي من باشد كه شما را به كوفه ببرم و نه گفته ي شما كه به مدينه برگرديد، بلكه از سمت چپ حركت كنيد و من نيز با شما مي آيم و به ابن زياد نامه مي نويسم تا آن كه او تكليف مرا معين كند. و شايد خداوند مرا از اين گرفتاري و مخالفت با تو نجات بدهد.

امام عليه السلام پيش از نماز ظهر و عصر براي اصحاب حر خطبه خواند و در هر دو خطبه فرمودند: من بر حسب دعوت شما آمده ام، اگر پشيمان شده ايد برمي گردم.

حر گفت: به خدا سوگند! من نمي دانم اين نامه ها چيست!

امام عليه السلام فرمود تا «عقبة بن سمعان» نامه هاي اهل كوفه را حاضر كند.

حر گفت: من از شما دعوت نكردم، و مأمور هستم كه از شما دست برندارم تا آن كه نزد ابن زياد برويم.

امام عليه السلام فرمود: مرگ به تو نزديك تر است از اين عمل.

اين جمله امام عليه السلام اگرچه بر حسب ظاهر تهديد است، ولي واقعا چنين بود. زيرا حر در روز عاشورا كشته شد و مرگ به او نزديك تر بود از آنچه كه مي خواست.

امام عليه السلام به اصحاب خود فرمود: سوار شويد و به سوي مدينه برگرديد.

حر با جماعت خود سر راه را گرفت و مانع برگشتن آنها شد. بالاخره پس از گفتگوهاي بسيار قرار شد امام عليه السلام از سمت چپ حركت كند. به همين جهت بود كه امام عليه السلام به كربلا رسيد و در همين جا بود كه سواري آمد و نزد حر رفت و نامه ي ابن زياد را به او تسليم كرد.

ابن زياد در آن نامه نوشته بود: هر كجا كه فرستاده ي مرا ديدي حسين را نگاه بدار و او را در صحراي بي آب فرود آور و فرستاده ي من جاسوس من است و خبر تو را به من مي رساند.

پس حر اصرار كرد كه امام عليه السلام در همان جا فرود آيد. امام عليه السلام فرمود: بگذار ما


در آبادي نينوا و يا در آبادي غاضريه و يا در شفيه فرود آييم.

حر گفت: به خدا سوگند! نمي توانيم، چون فرستاده ي ابن زياد جاسوس و بازرس اوست.

زهير بن قين گفت: يابن رسول الله! جنگ با اين جماعت آسان تر است از جنگ با كساني كه به ما مي رسند، به جان خودم قسم! به زودي آن قدر سپاه به سمت ما بيايند كه طاقت مقاومت با آنان را نداشته باشيم. امام عليه السلام فرمود: من جنگ را شروع نخواهم كرد.

و سرانجام امام عليه السلام در همان روز يعني دوم محرم سال شصت و يكم هجري در سرزمين كربلا فرود آمد، بنابراين حر بن يزيد دو عمل مهم براي يزيد انجام داد:

اول آن كه از بازگشت امام عليه السلام به سوي حجاز جلوگيري كرد.

دوم آن كه امام عليه السلام را در سرزمين كربلا نگاه داشت تا سپاه ابن زياد برسد و آن سرور را احاطه كنند.

بنابراين، گناه حر بن يزيد - الحق والانصاف - بسيار بزرگ است و اگر نه اين بود كه عفو امام عليه السلام بزرگتر بود، هر آينه حر در جهنم مخلد بود، ولي امام عليه السلام او را بخشيد و او نيز در راه امام عليه السلام شهيد شد و از بزرگترين ياوران امام شهيد محسوب گرديد. براستي جوان مرد كسي است كه گذشته را جبران نمايد و خود را از جهنم بيرون آورد. حر نيز وقتي خود را ميان بهشت و جهنم ديد، لرزيد و خود را از جهنم بيرون كشيد.


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 3، ص 60 و 61.

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 404 و 405.

[3] همان، ص 378.

[4] همان، ص 451. (خدايا قطره‏هاي آسمان را از آنها بازدار و از برکات زمين محرومشان کن. خدايا! اگر تا مدتي بهره‏مندشان مي‏کني آنها را پراکنده و فرقه فرقه کن و هرگز حاکمان را از آنها خشنود مکن که ما را دعوت کردند تا ياريمان کنند، اما به ما تاختند و خونمان را بريختند).

[5] سوره‏ي احزاب، آيه‏ي 23.

[6] تاريخ طبري، ج 5، ص 405.

[7] همان، ص 396.

[8] همان، ص 407.

[9] همان، ص 469 و 470.

[10] اللهوف، ص 153 و 154.

[11] تاريخ طبري، ج 5، ص 394 و 398.

[12] همان، ص 392.

[13] سوره‏ي محمد، آيه‏ي 7.

[14] تاريخ طبري، ج 5، ص 6.

[15] همان، ص 429.

[16] همان، ص 400 و 401.

[17] همان، ص 401 و 402.

[18] الجمل، ص 282-281.

[19] تاريخ طبري، ج 6، ص 47.

[20] همان، ج 5، ص 402.