بازگشت

بيعت كردن مردم با ابن زياد پس از يزيد و شورش مردم


در نتيجه ي ملحق شدن زياد به ابوسفيان عبيدالله عموزاده يزيد و از آل ابوسفيان و جزء اشراف قريش و داراي فاميل بزرگ و غلامان بسيار گرديده بود، و


چون به فرمان يزيد علاوه بر بصره، كوفه نيز درآمد، و ابن زياد سلطان و فرمانرواي تمامي عراق عرب، ايران، قفقاز، افغان و هند و سند گشت، عمده ي سپاه مسلمانان در اختيار او بود و بنابر نقلي، موجودي پول بيت المال او هشت ميليون و بر نقلي ديگر شانزده، و بر نقل سوم نوزده ميليون درهم بود.

پس از مرگ يزيد، ابن زياد مردم را از مرگ يزيد و اختلاف مردم شام باخبر نمود و به مردم بصره گفت: نفوس شما، شهرهاي شما، ثروت شما و زمين شما، بيشتر و زيادتر از تمام مردم است. پس براي خود اميري انتخاب كنيد كه حافظ دين و جماعت شما باشد، و هر كس را كه شما قبول كنيد من زودتر از همه از او راضي و با او بيعت مي كنم، و اگر اهل شام بر كسي اتفاق كردند و شما خواستيد با آنها باشيد، اختيار داريد. وگرنه شما محتاج به كسي نيستيد، بلكه ديگران به شما نيازمند هستند.

خطباي اهل بصره همگي برخاستند و گفتند: ما از تو فردي قوي تر نداريم، بيا تا با تو بيعت كنيم.

ابن زياد گفت: من داوطلب نيستم، ديگري را انتخاب كنيد. آنها قبول نكردند و با او بيعت كردند؛ ولي هنگامي كه برگشتند گفتند: پسر مرجانه گمان نكند كه ما تسليم او هستيم، هم در موقع اتفاق و هم در موقع اختلاف كلمه. آن گاه عليه او شورش كردند. [1] .

پسر مرجانه كه هميشه مردم را مرعوب اهل شام مي نمود و آنان را در مقابل شاميان مرده ي متحرك نموده بود، در زماني كه يزيد مرده و مردم شام اختلاف دارند در اين كه چه كسي خليفه باشد، عبدالله بن زبير يا فرزند يزيد يا مروان بن حكم، آن مردگان را جمع نموده و مرگ يزيد و اختلاف اهل شام را اعلام مي نمايد، آن گاه كثرت نفوس، وسعت مملكت و زيادي شهرها و بسياري ثروت مردم عراق را شرح


مي دهد و مي گويد: اين مردم شام هستند كه به شما محتاجند نه شما، پس براي خود اميري معين كنيد تا تكليف روشن شود.

مردم كه تا اين ساعت همگي خود را ذليل اهل شام و بندگان آل ابوسفيان مي دانستند، با او بيعت كردند، ولي چون از همان مجلس متفرق شدند، به هوش آمدند، كسي كه تا ساعت قبل به او امير مي گفتند حالا پسر مرجانه شد! مردم به خود آمدند و با خود گفتند: آن زمان كه اهل شام اتفاق داشتند، از او اطاعت مي كرديم، حال كه اختلاف دارند براي چه تسليم او شويم؟! به خدا سوگند! خيال باطل كرده، ما در اين حال ديگر از او اطاعت نمي كنيم!

اين سخنها موجب شورش عمومي شد، مردم پس از آن كه با او بيعت كردند و متفرق شدند، دستهاي خود را به ديوار مي ماليدند، مثل آن كه دستشان در اثر ملاقات با دست ابن زياد نجس شده و مي خواهند دستهاي خود را پاك كرده و ازاله ي نجاست نمايند. بالاخره شورش به جايي رسيد كه چون فرمان مي داد اطاعت نمي شد، و چون سخني مي گفت بر او اعتراض مي شد و اگر كسي را مي خواست حبس كند، مردم نمي گذاشتند و در مقابل پاسبانان او ايستادگي مي كردند [2] .

اين نتيجه ي ظلمهاي زياد و پسر او است، آنان حكومت خود را مولود عظمت اهل شام و اتفاق كلمه ايشان مي دانستند. هميشه مردم را به وسيله ي سپاه شام مي ترساندند و روح خوف و وحشت، بلكه ذلت و رقيت را در آنان توليد مي كردند؛ اما حال كه مردم شام اختلافات پيدا كرده اند و اين امر مسلم شده، پس براي چه مردم ديگر دنبال آل زياد را بگيرند و از آنان اطاعت نمايند؟

ابن زياد اگر دانا بود، بايد اين حقيقت را مي دانست كه در قلوب مردم جايي ندارد، و تمام سلطنت او در اثر خوف و وحشت مردم است و به همين خاطر هر اندازه خوف مردم زايل شود، دشمني مردم با او بيشتر خواهد شد. پس چنين فرد


مبغوض و منفوري نبايد در مقام امارت و حكومت برمي آمد و بايد تا مردم در خواب بودند از ميان آنان بيرون مي رفت. نادان از آنچه وظيفه او بود غفلت كرد و به آنچه مي بايست از آن دور شود، نزديك شد.

ابن زياد اگر هوشيار بود، از همان عكس العمل اول مردم بايد ملتفت كار مي شد و دست و پاي خود را جمع مي كرد، نه آن كه از كناره گيري مردم از او، گله و شكايت كند، و از غضب و خشم مردم وحشت نكند، و از خواب غفلت بيدار نشود.

ابن زياد با تمامي آن ثروت و نفوذ كلمه و دوستان خود از اعيان و اشراف و غلامان وسپاهيان، نتوانست بر مردم حكومت كرده، رضايت آن جمع را فراهم كند.

تملق او از مردم در آن خطبه، تأثيري به جز همان بيعت كردن و كف دستها را به در و ديوار ماليدن نداشت. او موقعيت خود را نتوانست تشخيص دهد، و از نارضايتي مردم به هوش نيامد و در مقام حفظ خويش قدمي برنداشت. به همان حكومت ظاهري با شورش و اختلاف باطني قانع شد و با آن كه مي ديد به سخن او گوش نمي دهند و بر او ايراد مي گيرند و ميان او و پاسبانان او حايل مي شوند، حب مقام او را كر و كور نموده بود تا آن كه روزي شنيد كه «سلمة بن ذويب» براي عبدالله بن زبير از مردم بيعت مي گيرد.

آنگاه ابن زياد مردم را در مسجد جمع كرد و گفت: من حكومت را نمي خواستم، شما به اصرار با من بيعت كرديد. به من خبر رسيده كه چون بيرون رفتيد كف دستها را به در و ديوار مي ماليديد؛ من امر مي كنم و اطاعت نمي شود و هر سخني كه مي گويم به آن اعتراض مي شود، و قبايل از مأمورين من جلوگيري مي كنند، اكنون هم كه سلمة بن ذويب آمده و ميان شما تفرقه و اختلاف كلمه مي افكند.

«احنف بن قيس» با مردم، گفتند: مي رويم و سلمه را مي آوريم. چون به سراغ


سلمه آمدند ديدند كه جمعيت او زياد شده، آنگاه احنف نيز از مردم كناره گيري كرد و به سراغ كار خويش رفت و مردم ديگر نزد عبيدالله بن زياد نرفتند. [3] .

سلمة بن ذويب، مردم را در زمان حكومت و سلطنت ابن زياد با آن همه ثروت و سپاهي كه در اختيار داشت، به بيعت ابن زبير دعوت نمود. بايد ديد ابن زياد چرا نتوانست سلمه را بگيرد و مانند مسلم بن عقيل گردن بزند؟ آيا شخصيت سلمه بيش از مسلم بن عقيل بود؟ آيا جمعيت او بيش از جمعيت ابن عقيل بود؟ آيا ثروت ابن زياد و سپاه او در كوفه بيشتر از ثروت و سپاه او در بصره بود؟ پاسخ اين سؤالات همگي منفي است، پس براي چه در اين موقع سلمه جلو آمد و ابن زياد نتوانست هيچ گونه عمل مثبتي انجام دهد؟

پاسخ اين سؤال يك چيز است و بس، و آن اين است كه مردم از اهل شام مي ترسيدند و در مقابل سپاه شام خاضع بودند. ابن زياد موقعي كه وارد كوفه شد و در قصر محصور بود، مردم را به وسيله ي سپاه شام شام ترساند و به همان وسيله مردم را متفرق كرد، ولي در اين موقع كه مردم اطمينان يافتند مردم شام اختلاف دارند و از آن ناحيه لشكري نخواهد آمد آزادانه مشغول كار خويش شدند.

در اين موقع است كه شخصيت و عظمت و عقل و سياست و تدبير ابن زياد بايست كاري مي كرد و جلو سلمه را مي گرفت. ابن زياد حتي نتوانست يك پاسبان به سراغ سلمه بفرستد. او نتوانست با همان سپاه مجهز خود به مقابل سلمه بيايد و خودنمايي كند. او نتوانست اعيان و اشراف را با خود همراه كند. او نتوانست به وسيله ي آن پولها مردم را از اطراف سلمه متفرق كند، او نتوانست به وسيله ي پول دشمن خود را به طور ناگهاني از پا درآورد، و چند نفر فتاك و سفاك را از خود راضي كند و به سراغ دشمنان خود روانه كند و بالاخره، نتوانست در مقابل حريف قدرتي نشان دهد.


پوشيده نماند كه سلمه هيچ شخصيت و توانايي خاصي نداشته است، زيرا پس از فرار ابن زياد از شهر بصره، ديگر از اين سلمه نام و نشاني نيست، كه مردم فرد ديگر را آوردند و با او بيعت كردند، نه اين كه از طرف ابن زبير كسي آمده و در آن چند ماه حكومت نموده باشد.

راستي بسيار عجيب است! كسي كه خود و پدرش شالوده سلطنت را سالها در آن بلاد ريخته اند، با آن همه سپاه و ثروت نتوانست خود را حداقل چند روزي نگاه دارد! مگر در برابر ابن زياد كدام دشمني آمد و عرض اندام كرد كه نتوانست در دارالاماره خود بماند و مجبور شد فرار كند و به مسعود، بزرگ طائفه «ازد» پناهنده شود؟!

بنابر نقلي، ابن زياد شبانه پشت سر حارث بن قيس سوار شد و خود را به خانه ي مسعود بن عمرو رسانيد، مسعود به حارث گفت: پناه مي برم به خدا از شر آنچه بر ما وارد شد!

حارث به او گفت: كار از كار گذشته و به خانه ي تو آمده، آيا تو حاضر هستي ابن زياد را از خانه خود بيرون كني؟ [4] .

شفيق بن ثور به مسعود پيغام داد: عبيدالله و برادر او را از خانه ات بيرون كن.

عبيدالله بن زياد گفت: به خدا سوگند! ما از ميان شما بيرون نمي رويم، چون به ما پناه داده ايد. ما همين جا مي مانيم تا دشمنان ما بيايند و ما را در ميان شما بكشند، و اين عار تا روز قيامت بر شما بماند. [5] .

طبري كيفيت رفتن ابن زياد را به خانه ي مسعود به نحو ديگري نيز نقل نموده است، او مي گويد: آل زياد چنين نقل مي كند - والقوم اعلم بحديثهم - حارث بن قيس، عبيدالله بن زياد را با صد هزار درهم برداشت و به منزل ام بسطام زوجه ي


مسعود آورد - اين زن دختر عموي مسعود است -حارث به او گفت: عبيدالله و برادر او عبدالله را آورده ام تا تو پناهشان دهي و اين صد هزار درهم مال تو است.

زن گفت: مي ترسم مسعود راضي نشود.

حارث گفت: تو پيراهن خودت را بر تن عبيدالله نما و او را در ميان خانه ات ببر. ما مي دانيم با مسعود.

زن مال را گرفت و لباسي زنانه بر تن عبيدالله نمود، چون مسعود آمد، زن شرح حال را به او گفت. او زنش را زد. عبيدالله و حارث از آن اطاق بيرون آمدند و عبيدالله گفت: دختر عموي تو مرا پناه داد و اين پيراهن تو است كه من پوشيده ام، و طعام تو است كه در شكم من است، و الان در خانه تو هستم.

بالاخره حارث و عبيدالله با ملاطفت و زبان خوش مسعود را راضي كردند، و عبيدالله پنجاه هزار درهم به حارث داد، و در خانه ي مسعود بود تا آن كه مسعود كشته شد. [6] .

شما از اين داستان ضعف نفس و سوء تدبير عبيدالله را به خوبي به دست مي آوريد. هنگامي كه ابن زياد ديد مردم به سخنان او گوش نمي دهند و سلمة بن ذويب براي ابن زبير بيعت مي گيرد، نتوانست فاميل و سپاه خود را وادار به جنگ با ايشان نمايد و با موافقين خود بر مخالفين بتازد، يا آن كه قصر را در تصرف خود نگاه دارد. او توانايي و تحمل محاصره شدن را نيز نداشت، لذا بدون آن كه دشمنان او متحد شوند و عليه او صف واحدي تشكيل دهند، دنيا بر او تنگ شد و خود را مجبور ديد كه شبانه به خانه ي مسعود فرار كند، و هر اندازه كه مسعود بد بگويد، ابن زياد به نرمي و ملاطفت سخن بگويد تا او را راضي سازد! بدتر از همه اين كه در نقلي آمده است كه او به وسيله ي پول، زن مسعود را راضي كرد و لباس او را به تن نمود تا مسعود را راضي سازد كه از او حمايت نمايد.

حال خودتان ميان حمايت هاني از مسلم بن عقيل و حمايت مسعود از ابن


زياد مقايسه نماييد. همچنين ميان آن شجاعي كه مي تازد و ابن زياد را در قصر محاصره مي نمايد و ابن زياد كه با آن همه وسايل، بدون آن كه تيري به سمت دشمن رها كند و يك شاخ حجامت خون جاري سازد قصر و سپاه را رها مي نمايد، و شبانه به خانه ي مسعود فرار مي كند، مقايسه نماييد.

ابن زياد در آن هنگام كه غالب است، با مردم، آن چنان سخن مي گويد و در اين موقع كه خائف و ترسان است، به اندازه اي پست و ضعيف مي شود كه لباس زن به تن مي نمايد و مي گويد: از خانه بيرون نمي رويم و همين جا مي مانيم و كشته مي شويم تا عارش بر شما بماند.

آن جوانمردي مسلم بن عقيل است كه با آن كه خسته و ناتوان و گرسنه است بر آن گروه هفتاد نفري سوار، مي تازد و آنان را از خانه ي طوعه بيرون مي كند و اين نامردي ابن زياد است كه همچون عروس به حجله خانه مي رود و از آنجا بيرون نمي آيد و مي گويد: در شكم من طعام شما است و من در خانه ي شما هستم.

و هنگامي كه مسعود با طايفه ي خويش براي تصرف قصر به حمايت ابن زياد، روانه مي شوند، ابن زياد از خانه بيرون نمي آيد و از ترسش همانجا مي ماند تا تكليف او روشن گردد.

مسعود با طائفه «ازد» براي برگرداندن ابن زياد خيلي كوشش نمود. او در مسجد بالاي منبر رفت و خطبه خواند، و مي خواست كه از آنجا برود و قصر را به تصرف درآورد و ابن زياد را برگرداند. در همين موقع طايفه بني تميم به مسجد ريختند و مسعود را از بالاي منبر پايين كشيدند و سر او را از تن جدا كردند. [7] .

ابن زياد مركب سواري خويش را قبلا آماده كرده بود، به مجرد اينكه اين واقعه پيش آمد پاي در ركاب كرد و به سمت شام فرار نمود. مردم كه از فرار او با خبر شده بودند، او را تعقيب كردند، ولي چون به خود او دست نيافتند، اموالش را غارت


كردند. «وافد بن خليفة بن اسماء» در اين رابطه مي گويد:



يا رب جبار شديد كلبه

قد صار فينا تاجه و سلبه



منهم عبيدالله حين نسلبه

جياده و بزه و ننهبه



يوم التقي مقنبنا و مقنبه

لو لم ينج ابن زياد هربه [8] .



از اين قضيه كه در شوال سال شصت و چهار هجري اتفاق افتاد، معلوم مي شود كه ابن زياد از شجاعت و سياست بهره اي نداشته و نتوانسته با همين طايفه «ازد» همراهي كند و به كمك ايشان بر قصر دست يابد. او مي خواسته مردم بروند و بر دشمنان غالب شوند، آنگاه او به قصر برود و خطبه هاي تهديدآميز انشاء نمايد، و فرمان قتل مردم را صادر كند.



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 504 و 505.

[2] همان، ص 507.

[3] همان، ص 508.

[4] همان، ص 511.

[5] همان، ص 512.

[6] همان، ص 513.

[7] همان، ص 520.

[8] همان، ص 521.