بازگشت

گفتگوي ابن زياد و جناب مسلم و قوت قلب آن سرور


پيشتر به شجاعت جناب مسلم از جهت توانايي بدني اشاره شد، و اكنون نيز به قوت قلب آن سرور اشاره مي نمايم.

ابن زياد كه دشمن سرسخت خويش را اسير كرده بود سخناني به ابن عقيل


گفت كه به نظر مي رسد مي خواسته او را استنطاق و در اثر آن محكوم به قتل نمايد. ابن زياد گفت: تو آمدي در شهري كه متفق الكلمه بودند اختلاف افكندي.

مسلم فرمود: چنين نيست، مردم اين شهر مي گويند: پدر تو خوبان را كشت و خون پاكان را ريخت، و ظلم را بپا كرد، و رفتار او مثل رفتار ظالمانه كسري و قيصر بود، پس براي بپا داشتن عدل و دعوت به كتاب خدا به نزد آنان آمديم.

ابن زياد گفت: تو كيستي اي فاسق؟! مگر ما عدل را بپا نداشته بوديم در آن حال كه تو فاسق و شارب الخمر بودي؟!

مسلم گفت: خدا مي داند تو دروغ مي گويي، و من نه چنانم كه تو مي گويي، و سزاوارتر به شرب خمر، كسي است كه خون مسلمانان را بي سبب مي ريخته و در عين حال خيال نمي كرد كاري كرده و مرتكب گناهي شده است.

ابن زياد گفت: اي فاسق!! تو هوس بيجا كردي و و چيزي را كه خدا تو را اهل و لايق آن ندانسته آرزو كردي.

مسلم فرمود: پس اهل آن كيست، اي پسر زياد؟

گفت: اميرالمؤمنين يزيد.

مسلم فرمود: خداي را در هرحال حمد مي كنم و به حكم او ميان ما و شما راضي هستم!

ابن زياد گفت: مثل اين كه تو گمان مي كني براي شما در خلافت بهره اي هست؟

مسلم فرمود: گمان نيست، بلكه يقين است.

ابن زياد گفت: خدا بكشد مرا اگر تو را نكشم به گونه اي كه تاكنون در اسلام به اين كيفيت كسي كشته نشده باشد.

مسلم فرمود: تو از بدي، آنچه كه مي تواني انجام دهي كوتاهي نكن، چون كسي از تو بدتر و پست تر و سزاوارتر به آن بديها نخواهد بود.


ابن زياد شروع به سب و فحش و بدگويي كردن به اميرالمؤمنين و عقيل و حسين عليهم السلام نمود، مسلم ساكت شد و پاسخ او را نداد [1] .

مثل آن كه ابن زياد باور نمي كرد كه ابن عقيل تا اين اندازه شجاع و توانا بر پاسخ دادن به كلام او باشد، خواست او را در حضور مردم محكوم نموده باشد و او را مفرق جماعت معرفي كند!

پاسخ جناب مسلم، ابن زياد را بيچاره كرد، زيرا ديد اسير او، پدرش را مفتضح نموده و مي گويد: شما حق را از بين برديد و مثل پادشاهان كفار در ميان مردم حكومت كرديد، و از كارهاي زشت فروگذار نكرديد. ما بر حسب درخواست همين مردم آمديم تا حق را زنده كنيم و عدل خدا را جاري نماييم.

ابن زياد ديد دنباله اين سخن براي او بسيار گران تمام مي شود، و نخواست كه در اين باب گفتگو كند، به همين خاطر سخن را به جايي ديگر كشانيد و از باب تهمت و افترا، مسلم را فاسق و شارب الخمر معرفي نمود!!

اين سخن نيز پس از تكذيب آن سرور بي اثر شد، جناب مسلم مجددا رشته سخن را به موضوعي كشيد كه تمام مردم حاضر و ناظر آن بودند و آن كشتن مردم بي گناه توسط زياد بود.

اين دفعه ابن زياد از موضوع خارج شد و سخن را به جاي ديگر كشانيد، خواست مسلم را وادار به بدگويي از يزيد كند تا بهانه اي به دست او بيفتد. جناب مسلم در اينجا ساكت شد، و به حمد الهي مشغول گشت. ابن زياد بيچاره شد. گمان كرد كه با اين جمله كه تو را به بدترين نوع مي كشم، مسلم را ساكت مي كند.

مسلم، سخن او را به شكل عجيبي جواب داد و او را بدتر و پست تر و شقي تر از همه مردم خواند. آخرين تشفي ابن زياد به اين شد كه بزرگان دين را سب نمايد، در اينجا است كه مسلم ساكت ماند و با خاموشي پاسخ آن احمق را داد. از اين


مكالمات قوت قلب و غلبه حجت جناب مسلم بر ابن زياد معلوم مي شود.

طبري مي گويد كه اهل علم مي گويند: عبيدالله امر كرد كه مسلم را در ظرف سفالين آب دهند و گفت: در ظرف ديگري به تو آب نداديم تا احترام تو لازم نيايد، و مانع از قتل تو نگردد. [2] .

من نمي دانم اين اهل علم چه كساني و ناكساني بودند؟ خوب بود آن مورخ شهير نام او يا آنان را مي برد تا مردم بدانند اين دروغگويان چه كساني هستند كه ابن زياد را ياري مي كنند؟ ابن زياد كه مسلم را در آن حال ضعف و ناتواني و تشنگي و گرسنگي كشت آن هم به آن كيفيت كه تا آن زمان هيچ مسلماني كشته نشده بود - چنانكه خودش گفت - آن كسي كه دستور داد قطره اي از آب به امام عطشان نرسد، به چه مناسبت به مسلم بن عقيل ترحم كرده است؟ و علامات دروغ بودن اين نقل همان دليلي است كه از براي ابن زياد لازم بود كه از او احترام نمايد؟ و ديگر نتواند جناب مسلم را شهيد نمايد؟ مگر چنين التزامي داده و پيماني بسته شده بود؟ يا عرف عرب اين است كه اگر در ظرف خوب آب دهند، ديگر نمي توانند او را بكشند؟ و اگر در ظرف سفالين آب دهند اختيار باقي ست.

در هر صورت، ابن زياد دستور داد كه جناب مسلم را بالاي قصر ببرند و سر او را از تنش جدا سازند، و از همان بالا هر دو را پايين اندازند، و جناب مسلم مشغول تكبير و استغفار و صلوات بود. و از خداوند مي خواست كه ميان او و آن جمعي كه او را فريب دادند، دروغ گفتند و ذليل كردند، حكم فرمايد.

پيش از شهادت مسلم، محمد بن اشعث، هاني را شفاعت نمود و ابن زياد وعده داد كه او را نجات دهد، ولي پس از كشته شدن مسلم، از وعده پشيمان شد و فرمان داد كه هاني را نيز در بازار گردن بزنند. هاني را دست بسته به بازار بردند و


هرچه او فاميل خود را به ياري مي طلبيد، هيچ كس او را ياري نمي نمود، در اين موقع هاني دست خود را آزاد كرد و گفت: آيا عصا و يا چاقو و سنگ و استخواني نيست تا از خود دفاع كنم؟ مأمورين او را گرفتند و بستند و به او گفتند: گردن خود را دراز كن.

آن ياور با اخلاص فرمود: در كشته شدن خود، به شما كمك نمي كنم.

سپس هاني گفت: الي الله المعاد، اللهم الي رحمتك و رضوانك» [3] .

اندازه ي پستي و نامردي ابن اشعث بيش از آن حدي است كه تصور شود، او كه خود را از اشراف عرب و شيخ طايفه ي كنده مي دانست، چگونه به مسلم بن عقيل امان مي دهد و در برابر چشم او مسلم را مي كشند و او به روي خود نمي آورد؟

نمي دانم در كدام تاريخ ديدم كه منصور دوانيقي مي خواست كسي را بگيرد و او را مجازات نمايد. آن شخص خود را مخفي و پنهان نموده بود، جاسوسان منصور در تعقيب او بودند تا آن كه روزي او را پيدا كردند و او فرار مي كرد و پاسبانان به دنبال او مي دويدند. اتفاقا آن شخص به «معن بن زائده شيباني» - كه از اشراف و امراي عرب و از معروفين به سخاوت و شجاعت بود - برخورد نمود در حالي كه معن سوار و جمعي سواره دنبال او مي رفتند، آن شخص به معن متوسل شد و از او خواست كه او را امان دهد. در اين حين، گماشتگان خليفه عباسي رسيدند، معن به يكي از سواران اشاره كرد كه پياده شود و او را سوار كند و با خود ببرند و مادام كه يك نفر از آن جماعت جان در بدن دارند، اين شخص را به مأمورين ندهند.

معن اين سفارش را نمود و از آن جمع جدا شد و به ديدار منصور شتافت. مأمورين جريان را به گوش خليفه رساندند. او بسيار خشمگين شد، معن را طلبيد و گفت: كار تو تا اين اندازه بالا گرفته كه جلو گماشته ي مرا مي گيري و كسي را كه من مي خواهم، امان مي دهي و تحويل نمي دهي؟


گفت: بله، يا اميرالمؤمنين! من پس از اين همه خدمات كه به مقام خلافت و سلطنت نموده ام اگر نتوانم كسي را كه در ميان جمع به من پناه آورده امان بدهم، پس چه فايده اي دارم؟ و چه بهره اي برده ام؟

منصور قدري تأمل كرد و گفت: من نيز آن كسي را كه تو پناه دادي امان دادم.

و در خاطر دارم كه معن مبلغ زيادي از منصور براي آن مرد پول گرفت و به او تسليم نمود.

اين است شيوه جوانمردي محمد بن اشعث، پدر او قيس بن اشعث، رئيس منافقين بود و خواهر او جعده، امام حسن عليه السلام را زهر داد، حالا خود محمد به مسلم امان مي دهد و جرأت آن كه پافشاري كند و شفاعت نمايد ندارد، اين شخص همان است كه رفته و هاني را فريب داده و در چنگال ابن زياد انداخته، و پس از آن همه جسارت كه ابن زياد به هاني نموده و صورت او را مجروح نموده - و اين نامرد حاضر و ناظر بوده و اصلا شفاعتي نكرده - مي گويند كه هاني را شفاعت نمود كه ابن زياد او را نكشد، و ابن زياد هم قبول كرد، ولي پس از شهادت مسلم پشيمان شد و دستور قتل هاني را صادر نمود.

من گمان نمي كنم اين سخن راست باشد و محمد بن اشعث، هاني را شفاعت كرده باشد، و اگر براستي شفاعتي هم كرده، شفاعتش ظاهري بوده و جدا نمي خواسته، ابن زياد هم اين معنا را مي دانسته و قبول نكرده است.

قطعا ابن اشعث مي خواسته هاني كشته شود تا عزت خودش در طايفه يمن زياد شود، هاني كشته شود تا او وارث عز و جاه و جلال و مقام او بشود.

من باور نمي كنم او جدا شفاعت كرده و ابن زياد رد نموده باشد، يا اگر قبول كرده مجددا فسخ نموده باشد، بلكه محمد بن اشعث اين سخن دروغ را مايه عذر و بهانه ي خود نزد فاميل هاني قرار داده است.

در هر صورت، هاني را در بازار جلو چشم مردم كشتند. من نمي دانم آن چهار


هزار مرد جنگي هاني كجا رفتند؟ چرا در آن موقع كه هاني به دام افتاد، آمدند و فرياد كردند، ولي در اين موقع به فاصله يك يا دو روز كه او را در بازار دست بسته آوردند و گردن زدند، يك نفر حاضر نشد از او دفاع كند و حمايت نمايد؟ عاقل نبايد به عهد و وفاي مردم اعتماد داشته باشد؛ همه، بزرگ را براي خود، نه خود را براي بزرگ مي خواهند. در موقع عظمت و رياست همه ياور او هستند و در موقع نكبت و بدبختي همه از او بيزار مي شوند، اين رسم دنياطلبان بوده و چنين خواهد بود.

هنگامي كه عبدالملك بن مروان «عمرو بن سعيد بن العاص» را در قصر خود اسير نمود، برادر او با هزار نفر از غلامان عمرو، براي نجات و ياري او آماده شدند و دور قصر را گرفتند، ولي چون سر بريده ي عمرو را با كيسه هاي پول در ميان جماعت افكندند، همان جمع مشغول غارت پول گشتند، و از مقصد و هدف خود دور شدند، پول را برداشتند و رفتند. [4] مثل آن كه براي جمع آوري پول جمع شده بودند، و مقصد ديگري نداشتند!



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 377.

[2] همان، ص 377 و 378.

[3] همان، ص 378 و 379.

[4] همان، ج 6، ص 144 و 145.