بازگشت

جنگ با مسلم در خانه و شجاعت آن سرور و سر تسليم شدن او


جناب مسلم در خانه نشسته است؛ در حالي كه از عمليات ديروز خسته شده، و استراحت نكرده، و غذايي هم نخورده است؛ او از اوضاع شهر بي خبر و از بي وفايي اهل كوفه دلتنگ و براي حسين بن علي عليهماالسلام كه به زودي به سمت كوفه مي آيد مضطرب است.

مسلم در درياي فكر غوطه ور بود كه ناگهان صداي اسبان و فرياد مردمان را شنيد. دانست كه به دنبال او آمده اند و او را مي طلبند. پس فورا با شمشير برهنه براي جلوگيري از جمله ي مهاجمين حاضر و آماده شد، جماعت فشار آوردند و داخل خانه شدند، مسلم چون شير به آنان حمله كرد و آنها را عقب نشاند. بالاخره چون ديدند در مقابل او نمي توانند ايستادگي كنند، بالاي بام رفتند و جناب مسلم را سنگ باران كردند، و دسته هايي از ني را آتش زدند و بر سر آن بزرگوار ريختند. مسلم چون اين اوضاع را مشاهده نمود از خانه بيرون آمد و در كوچه بناي جنگ را گذاشت. [1] .

طبري از ابومخنف روايت مي كند: محمد بن اشعث به جناب مسلم گفت: خود را به كشتن مده، تو در امان هستي. اين جماعت تو را نمي كشند و با تو خويش


هستند!

در اين موقع، از بس كه بر آن بزرگوار سنگ زده بودند از جنگ خسته شده و دستهايش از كار افتاده بود، مسلم به ديوار تكيه داد، محمد بن اشعث نزديك آمد و گفت: تو در امان هستي.

مسلم گفت: من در امان هستم؟

محمد گفت: آري! و مردم نيز گفتند: آري در امان هستي، به جز يك نفر كه او گفت: من سخن نمي گويم و تعهدي ندارم. [2] .

البته حكايت جنگ مسلم در خانه ي آن زن در تاريخ طبري و مروج الذهب مسعودي و مقاتل الطالبيين ابوالفرج به اين كيفيت نقل شده است [3] و ريشه ي همه تواريخ همان كتاب ابومخنف است. شجاعت جناب مسلم نيز از همين حكايت و دنباله آن دانسته مي شود. اصولا كساني كه گرفتار مصائب مي شوند، خود را مي بازند و ضعف از خود نشان مي دهند، و در اين موقعيت هاست كه مردمان شجاع و توانا شناخته شده و از ديگران جدا مي شوند. زيرا آنان در اين گونه موارد خود را براي مقابله با ناگواريها مهيا و آماده مي سازند.

اگر كسي مصائب جناب مسلم را در آن سي ساعت - تقريبا - در نظر بياورد، مي بيند كه چه گرفتاريها و ناگواريهاي سختي به آن جناب روي آورده است؛ شخصي كه هيجده هزار نفر با او بيعت كرده و ديروز ابن زياد از ترس او محصور بوده، امروز ميزبان او هاني به جهت وي گرفتار است و خود او در كوچه ها سرگردان و عاقبت الامر در منزل يك زن كه به او رحم نموده، خسته و وامانده و گرسنه و پريشان فكر است. اينك در برابر او هفتاد نفر از شجاعان قرار گرفته اند، اين جماعت كه براي گرفتن مسلم آمده اند مردماني عادي نيستند، بلكه مردماني شجاع و جنگ


ديده اند كه از سپاه كوفه به شمار مي آيند و همه با وضع منظم و مرفه در زندگي، براي اسير كردن يك نفر در بدر و بي پناه آمده اند.

آنها تا اينجا خيال مي كردند كه به سراغ يك نفر مي روند كه خسته و ناتوان گشته، مضطرب و بيچاره شده است. آنها گمان مي كردند كه مسلم را در حال خواب يا بي حالي يا ضعف و ناتواني مي بينند، ولي هنوز به در خانه نرسيده بودند كه ديدند مسلم با شمشير برهنه در برابر آنان ايستاده و براي مبارزه آماده است، آنها به خانه هجوم آوردند و وارد حياط شدند، و چه بسا آنان سواره وارد شدند و مسلم پياده بود، اما به طوري بر آن جمع مي تازد كه همگي فرار كرده و از خانه بيرون مي روند.

از همين جمله، عظمت و اندازه ي شجاعت مسلم معلوم مي شود. در تاريخ از كشته شدن يك يا چند نفر نام برده نشده و نبايد نامي باشد، چون اين تاريخهايي كه در دست ما است همگي از ابومخنف نقل مي كنند، و ابومخنف در عصر امويين و سلطنت آنان تاريخ خود را نگاشته و از كساني نقل مي كند كه همگي از طرفداران آن سلطنت و دشمنان اهل بيت عليهم السلام هستند، پس نبايد انتظار داشت كه نام مقتولين جناب مسلم را ثبت كنند يا عدد آنان را معين كنند. در آن عصر، وظيفه ي محدثين كتمان فضايل اهل بيت عليهم السلام بود و جعل مناقب براي دشمنان آنان. با اين حال، شما از همين جمله آنچه را كه بايد بفهميد مي فهميد. يك نفر پياده در حياط خانه با جماعتي كه هفتاد برابر او هستند روبرو مي شود؛ براي چه آن جمع مهاجم فرار كرده و از خانه بيرون رفتند؟ مگر آنان مسلح به شمشير نبودند؟ اگر توانايي مسلم ده برابر هر يك از افراد آن جمع بود مي بايست چون مسلم به يك نفر حمله مي كرد، نه نفر ديگر از اطراف به او حمله كنند و او را عاجز نمايند. اين جنگ ها و فرارها كاشف از آن است كه حدود توانايي و قدرت جناب مسلم، با توانايي اين جمع فاصله بسيار داشته است.


آنان به صورت دسته جمعي نيز نمي توانستند در مقابل او مقاومت كنند و درست نظير حمله يك شير، به ده نفر بي اسلحه مي باشد. در اينجا نمي توان باور كرد كه اين جمع، ياراي مقاومت با آن شير را داشته باشند، لذا چاره اي هم جز فرار ندارند، ولي اگر همين جمع مسلح باشند، اگر شير به يك نفر حمله كند، نه نفر ديگر از اطراف با شمشيرها بر وي مي تازند و عاقبت الامر او را از پاي درمي آورند، اين هفتاد نفر هم با سلاح بودند، پس براي چه در مقابل مسلم نتوانستند مقاومت كنند؟ معلوم مي شود كه در برابر شجاعت او هيچ بودند، و نظير گوسفند و گرگ و يا جمعي بي اسلحه در برابر شير بودند. اينجاست كه بايد فرار كنند و آنها هم چنين كردند و خانه را خالي نمودند. اما مثل آن كه اين جمع در بيرون خانه خود را ملامت كردند و گفتند: جهت ندارد كه جمع مسلحي در برابر يك نفر نتوانند مقاومت كنند، بايد برويم و او را از اطراف محاصره كنيم، دور او را بگيريم و كار او را بسازيم.

آنها همديگر را تشجيع كرده و مجددا حمله نمودند، در اين نوبت كه وارد خانه شدند ديدند اشتباه كرده اند و مرد مبارزه و مقاومت در برابر اين شير نيستند، لذا مجددا در برابر حمله ي مسلم فرار كردند، آنها يقين كردند اگر صبر كنند كشته مي شوند، و اگر فورا فرار كنند جان خود را به غنيمت مي برند.

در اين نوبت چون خوب يكديگر را شناختند و تجريه كردند، ديگر هوس حمله و مبارزه از سر آنان بيرون رفت. آنها به پشت بام رفتند و از آنجا مبارزه را ناجوانمردانه شروع كردند، مسلم را محاصره كردند، حال سنگ است كه از اطراف بر او مي بارد و آتشها است كه بر وي مي ريزد. بشر در برابر اين گونه حمله ها عاجز است. در خانه ماندن در برابر اين گونه مبارزه بي اثر است، مسلم كه ديگر خسته و ناتوان شده بود، بيرون آمد و به ديوار تكيه داد. مسلم ديگر مرد مبارزه نيست، ولي دشمن از او ترسان و هراسان است و نمي تواند به او نزديك شود و او را اسير كند، لذا به او امان عرضه مي دارند.


مسلم از ناتواني خود باخبر است، امان را قبول نكند چه كند؟ لذا قبول كرد و تسليم شد، مسلم را سوار استر كردند، دور او را گرفتند و شمشيرش را بردند، مثل اينكه مسلم دانست او را مي كشند، از زندگاني مأيوس شد و اشك از چشمانش سرازير گشت.

ظالمي به او گفت: كسي مثل تو كه آرزوي چنين مقام و مرتبه اي نمايد، در برابر پيش آمدهاي ناگوار عاجز و بي تاب نمي شود.

مسلم گفت: براي گرفتاري خويش گريه نمي كنم، گريه ي من براي حسين عليه السلام و آل او است، آنان با شتاب به سوي كوفه مي آيند.

آنگاه به محمد بن اشعث فرمود: مي بينم كه امان تو بي اثر است، و تو نمي تواني از من حمايت كني، آيا مي تواني كسي را نزد حسين عليه السلام بفرستي تا پيام مرا به او برساند، چون او همين امروز و فردا به سوي كوفه مي آيد. به او بگوييد: پسر عقيل مرا نزد تو فرستاد، در آن حال كه اسير دست دشمنان بود و گمان نمي كرد كه به شب برسد. به او بگوييد: برگرد و به كوفه ميا، زيرا اهل كوفه همان كساني هستند كه پدرت آرزو داشت به مرگ يا كشته شدن از آنان جدا شود، اهل كوفه به تو و من دروغ گفتند، و آنچه كه من پيش از اين به تو نوشتم درست نيست.

محمد بن اشعث گفت: به خدا سوگند! پيغام تو را به حسين مي رسانم، و به ابن زياد مي گويم كه به تو امان داده ام.

اين حكايت را طبري از ابومخنف نقل كرده [4] و مدرك مورخين ديگر نيز همان نقل ابومخنف است. من از اين داستان چنين مي فهمم كه مسلم، در آن حال كه خسته و ناتوان شده بود، امان دشمن را قبول نمود، براي آن كه از بقا و زندگاني خود استفاده كند و امام مظلوم عليه السلام را خبر نمايد تا به كوفه نيايد، ولي چون ديد شمشير او را بردند، دانست كه به او خيانت شده و از اين راه به مقصود نمي رسد و


نمي تواند امام عليه السلام را برگرداند. از اين جهت بي اختيار گريه كرد به آن حدي كه او را ملامت كردند كه آدمي مثل تو نبايد در اين حال گريه كند.

مسلم فرمود: گريه ي من براي حسين عليه السلام است. چون مسلم به امام عليه السلام نوشته بود كه هيجده هزار نفر از اهل كوفه با تو بيعت كرده اند و مردم با تو هستند و به آل ابوسفيان نظري ندارند، تا نامه ي مرا ديدي بيا و تأخير منما.

بدين جهت، مسلم بسيار ناراحت بود و مي دانست كه رفتار اين جماعت با آن بزرگوار از چه قرار خواهد بود. او مي خواست سالم بماند و امام عليه السلام را برگرداند و اشتباه خود را جبران نمايد، اما وقتي كه مأيوس شد گريه كرد و از ابن اشعث خواست تا امام عليه السلام را از اين خبر آگاه سازد و پيام مسلم را برساند.

محمد بن اشعث به وعده ي خود وفا كرد و امام عليه السلام را در منزل زباله باخبر نمود. مسلم به وعده ي ابن اشعث اكتفا نكرد؛ هنگام مرگ عمر بن سعد را خواست و به او نيز همين وصيت را فرمود. [5] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 373 و 374.

[2] همان، ص 374.

[3] مروج الذهب، ج 3، ص 58 و 59؛ مقاتل الطالبيين، ص 69.

[4] تاريخ طبري، ج 5، ص 374 و 375.

[5] همان، ص 376.