بازگشت

بيرون آمدن ابن زياد از قصر و خطبه ي او


ابن زياد كه در قصر محبوس بود و جرأت بيرون آمدن نداشت، چون شب شد و هوا تاريك گشت و مردم متفرق شدند، ملتفت شد كه هياهو و آواز مردم نمي آيد. آنگاه به اصحاب خود گفت: برويد بالاي قصر و نگاه كنيد ببينيد از مردم خبري هست؟

باآن كه شب است و تاريك، و آرامش برقرار گشته، ابن زياد جرأت آن ندارد كه خودش از بالاي قصر نگاه كند و تحقيق نمايد، به او خبر دادند كه كسي پيدا نيست. گفت: ببينيد شايد در زير آن قسمت از مسجد كه مسقف است كساني پنهان شده


باشند. آمدند و قسمتي از سقفها را كه از تخته بود برداشتند تا ببينند كه آيا كسي در گوشه و كنار مخفي هست يا نه؟ قنديلها را بالا و پائين مي بردند و دسته هايي از ني آتش مي زدند و با طناب پائين مي كردند تا به زمين مي رسيد تا اين كه تمام قسمت هاي سرپوشيده ي مسجد را تحقيق نمودند و يقين كردند كه كسي نيست، حتي در آن قسمت كه منبر در آن بود نيز تحقيق شد، سپس به ابن زياد اطلاع دادند. ابن زياد دري را كه به مسجد باز مي شد گشود و بالاي منبر رفت و فرمان داد كه اصحاب او اطراف منبر را بگيرند. [1] .

اين واقعه در حدود دو ساعت از شب گذشته، رخ داد. از همين مطلب اندازه ي شجاعت و تهور ابن زياد معلوم مي شود، ببينيد به چه كيفيت افرادي را براي تحقيق به مسجد فرستاد! او حاضر نشد چند نفر را روانه كند تا بيايند و در مسجد تحقيق كنند، حتي حال كه بالاي منبر رفته، فرمان داده كه هواخواهان او اطراف وي را بگيرند، مبادا كسي به او دست بيابد و حمله اي نمايد يا ضربه اي به او وارد سازد. منادي ابن زياد، مردم را در مسجد جمع كرد. مسجد پر شد، حصين بن تميم گفت: آيا امام جماعت مي شوي، يا آن كه مي روي در قصر تا ديگري نماز بخواند؟

ابن زياد گفت: پاسبانان دور من بايستند و تو اطراف من راه برو تا نماز بخوانم، پس به اين نحو نماز خواند و مسلم را سفيه و جاهل معرفي نمود و گفت: هر كس كه مسلم در خانه او باشد در پناه ما نيست، و هر كس كه مسلم را بياورد جايزه مي گيرد. او حصين بن تميم را اختيار تام داد كه در خانه ها بگردد و تحقيق نمايد تا آن كه مسلم را بيابد. همان شب كوفه و راهها تحت مراقبت شديدي قرار گرفت. حصين بن تميم كه رئيس شهرباني او بود عمرو بن حريث را با سپاهي مأمور حفظ انتظامات نمود و بدين صورت آن شب به كام ابن زياد شيرين شد و يقين كرد كه مسلم نيز در دام افتاده و يار و ياوري ندارد.


صبح، ابن زياد در قصر نشست، محمد بن اشعث را نزد خويش نشاند و در قصر را باز گذاشت. اشراف هم در حال رفت و آمد به آنجا بودند كه ناگهان فرزند محمد، عبدالرحمن آمد و خبر آورد كه پسر طوعه خبر آورده كه مسلم در خانه ما است. ابن زياد به او گفت: الساعه او را به اينجا بياوريد. و بدين ترتيب محمد بن اشعث با هفتاد نفر ديگر آمدند تا مسلم را بياورند [2] .


پاورقي

[1] همان، ص 372.

[2] همان، ج 5، ص 372 و 373.