تنها شدن جناب مسلم و رفتن او به خانه طوعه
جناب مسلم نماز مغرب را در مسجد با سي نفر خواند و پس از نماز از مسجد بيرون آمد. هنگامي كه از مسجد بيرون مي آمد، تنها بود و هيچ كس را نداشت. مسلم در اين شهر غريب بود واز آن وقت كه وارد اين شهر شده بود، مخفي و پنهان بود، نه راه مي شناخت و نه راهنما و ميزباني داشت. او در كوچه هاي شهر مي گشت و مقصدي نداشت و از اينجا به آنجا مي رفت تا به در خانه طوعه رسيد. پسر طوعه، بلال نيز از خانه بيرون رفته و با تماشاچيان روز را به سر آورده بود.
مادر منتظر پسر و بر او از غوغاء درحذر است. مسلم بر او سلام مي كند و آب مي طلبد، زن مي رود و آب مي آورد، مسلم آب مي خورد، زن ظرف را مي برد و چون برمي گردد، مي بيند كه مسلم هنوز بر در خانه اش نشسته است!
طوعه خطاب به مسلم مي كند و مي گويد: مگر آب نياشاميدي؟
- چرا.
- پس به نزد كسان خود برو.
مسلم ساكت مي ماند.
طوعه تكرار مي كند!
مسلم مجددا سكوت مي كند!
طوعه مي گويد: اي مرد نزد كسان خود برو، من راضي نيستم تو بر در خانه ي من بنشيني!
مسلم برخاست و فرمود: من در اين شهر، خانه و فاميلي ندارم. اي زن! تو مي تواني كار خيري كني، شايد يك روز ديگر تو را احسان نمايم.
آنگاه مسلم خود را معرفي مي كند و مي گويد: اين مردم دروغ گفتند و مرا فريب دادند.
زن گفت: آيا تو مسلم هستي!
- فرمود: بله!
طوعه گفت: داخل خانه شو، و براي او اطاق مخصوصي فرش كرد و خواست شام بياورد. مسلم قبول نكرد و آن شب گرسنه ماند. بلال پسر اين زن رسيد و ديد مادرش به آن اطاق رفت و آمد مي كند، به مادر گفت: مرا به شك انداختي از كثرت رفت و آمد خود، بايد خبري در خانه باشد!
مادر از گفتن امتناع، و پسر اصرار بر دانستن نمود. پس از آن كه پسر سوگند ياد نمود كه كسي را خبردار نكند و اين سر را فاش نسازد، مادر او را خبر نمود. پسر آسوده گشت و استراحت نمود. [1] .
پاورقي
[1] همان، ص 371 و 372.