بازگشت

هاني بزرگ عشيره و چگونگي رفتار عشيره با او


هاني اگر گرفتار فريب اين چند نفر نشده بود و نزد ابن زياد نمي رفت و يا اگر مي رفت با افراد بيشتري از پاسبانان خودش مي رفت - نظير رفتن امام حسين عليهماالسلام به نزد وليد والي مدينه - چنين حادثه اي رخ نمي داد، و چه بسا ورق برمي گشت و كار به ضرر ابن زياد تمام مي شد.

پيشامدهاي جزئي چه بسا آثار مهمه اي در بردارند. زيرا اگر هاني نمي رفت و گرفتار نمي شد، جناب مسلم ناگهان خروج نمي كرد و مردم به اين نحو از ابن زياد وحشت زده نمي شدند و از دور مسلم پراكنده نمي گشتند.

هاني اگر با جناب مسلم و عقلاي ديگر از خويشان خودش مشورت مي كرد، به دام نمي افتاد، ولي چه چاره «اذا جاء القدر عمي البصر».

نمي دانم چه بگويم؟ آيا خطر را احساس نمي كرد؟ و حال آن كه چنين نيست. ابومسلم ملتفت بود و جرير را شيطان خود خواند، و هاني هم به پسر اسماء گفت: من از اين مرد مي ترسم! پس براي چه به پاي خود به طرف مرگ مي روند و در دام پا مي گذارند؟

آيا در آن حال، حس غرور و خودپسندي در آنان پيدا مي شود، و عظمتي در


خود مشاهده مي كنند، و خود را خيلي مقتدر و توانا مي بينند، و دشمن را كوچك و خوار مي پندارند، و تصور مي كنند كه او نمي تواند نظر سوئي به وي نمايد؟ و بدين جهت در مقام احتياط نمي آيند؟ حال اينكه اين امر نيز با احساس خطري كه مي كردند ناسازگار است! و شايد در همين حال يك حس تسليم در آنان پيدا مي شود و مي گويند: هر چه مي خواهد بشود، بشود.

در هر صورت، آن حالت آنان براي من درست روشن نيست. جناب هاني به نزد ابن زياد رفت و همين رفتن، ابن زياد را امير و هاني را اسير كرد. معلوم است كه ابن زياد ديگر هاني را رها نمي كند؛ مكالمه ميان ابن زياد و هاني را سابقا نوشتم، و اختلاف نقلها و منشاء اختلاف را بيان نمودم.

هاني در همان حال خود را نيز بزرگ مي بيند، و به فاميل و شجاعت خويشتن مغرور است. ابن زياد را نصيحت و راهنمايي مي كند و او را پناه مي دهد كه با اموال و فاميلش به شام و يا هر كجا مي خواهد برود.

شايد همان حس عظمت و عجب به خود و فاميل، موجب شد كه به دام افتد. ابن زياد به غضب آمد و چوب را بر سر و صورت هاني زد تا آن كه شكست، آن اشرافي هم كه اين شخص را به دام انداختند مثل آن جسد بي جاني هستند، نشستند و تماشا كردند. چه مي شد اگر آنان برمي خاستند و دست ابن زياد را مي گرفتند، و يا از هاني شفاعت مي كردند، زيرا اگر ابن زياد شفاعت آن جمع را رد مي نمود آنان معذور بودند و مي توانستند بگويند كه ما خواستيم، ولي او اجابت نكرد.

چون جناب هاني خود را اسير و از فاميل دور ديد، حمله كرد تا مگر شمشير پاسبان را به دست آورد، و ابن زياد را به جزاي خويش برساند. شمشير را به او ندادند و بيشتر مورد غضب ابن زياد گرديد. و از عبارت مسعودي [1] معلوم مي شود


كه هاني با اصحاب آمده بود، ولي آنان پشت در مانده بودند، و در اين موقع فريادشان بلند شد كه هاني را كشتند، ابن زياد ترسيد و امر كرد او را حبس كنند، و شريح را نزد آنان فرستاد و شهادت داد كه هاني زنده است و كشته نشده است.

من از ناداني اين اصحاب و دوستان هاني بسيار در حيرتم! زيرا مي بايست او را بخواهند يا نزد او بروند، و بالاخره او را با خود ببرند و به صرف آن كه زنده است چرا قانع شدند؟

طبري از ابومخنف نقل مي نمايد: به عمرو بن حجاج خبر دادند كه هاني كشته شده، او با طايفه مذحج آمد و قصر را محاصره كرد و به عبيدالله گفت: من عمرو بن حجاج هستم و اينها شجاعان و بزرگان مذحج هستند، ما دست از اطاعت تو برنداشته ايم و بيعت تو را نشكسته ايم، به اين جماعت خبر رسيده كه صاحب آنان كشته شده، پس اين خبر بر آنان سخت و ناگوار آمده است.

عبيدالله، شريح قاضي را نزد ايشان روانه كرد، او پس از ديدن هاني نزد مردم رفت و شهادت داد كه هاني زنده است.

عمرو بن حجاج خداي را بر زنده بودن او شكر نمود، و مردم برگشتند. [2] .

يك جا ابومخنف نقل مي كند: عمرو بن حجاج و محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه آمدند و هاني را نزد ابن زياد بردند، و يك جا مي گويد: عمرو بن حجاج با طايفه ي مذحج آمد و چنين كرد و چنين گفت، اگر هر دو نقل درست باشد، بعيد نيست كه ابن زياد همان عمرو بن حجاج را براي خاموش كردن فتنه روانه نموده باشد، عمرو شريك دزد و رفيق قافله بود. با رؤسا و شجاعان طايفه براي نجات هاني آمد و در عين حال گفت: ما از اطاعت بيرون نرفته ايم، به اين جماعت خبر رسيده كه صاحب آنان كشته شده و... او از خود سخني نمي گويد مگر همين جمله كه ما عهد نشكسته ايم؛ و چون شريح مي گويد: هاني زنده است، شكر مي كند و بر


مي گردد. پس او مأمور بوده كه با جماعت بيايد و از شدت حمله ي آنان بكاهد و آنان را سرد نمايد. والحق اين منافق به خوبي از عهده انجام مأموريت خود برآمد و مردم را خام كرد و به آنان تلقين نمود كه چون خبر كشتن هاني را شنيده اند بر آنان ناگوار آمده و تجمع كرده اند، مثل آن كه چيزهاي ديگر از قبيل حبس و زدن و شكستن صورت و دماغ اهميتي ندارد كه براي استخلاص آن جمع شوند.

در دستگاه سلاطين جور، هميشه از اين قبيل آدمها هست، و هميشه اين مردم را، بر مردم حكومت و رياست مي دهند، اين وجيه المله ها از سران و بزرگان منافقين هستند، مردم به گمان اين كه بزرگ خودشان هست و براي ملت خدمت مي نمايد به نظر احترام و بزرگي به آنان نگاه مي كنند، ولي در واقع امر، از طرف همان سلاطين، مراقب امور هستند و جاسوس آن درگاه مي باشند و در مواقع حساس آنچه به عهده ي آنان گذاشته مي شود انجام مي دهند.

همين عمرو بن حجاج زبيدي را يك جا مي بينيد كه رفيق هاني است و با جمعي از دوستان مي آيد و او را نزد ابن زياد مي برد و در دام مي اندازد، و در جايي ديگر از باب آنكه مبادا اعوان و طايفه هاي آنان، آشوب بپا كنند، فورا خود را به آن جمع مي رساند و سر دسته ي جمعيت مي گردد و آنان را خام مي كند و به اطاعت از خود دعوت مي كند و لسان و زبان ناطق آن خاموشان و بي زبانان مي گردد و از آن جماعت حمايت مي كند و از طرف آنان سخن مي گويد، آن هم سخني كه به نفع ابن زياد است (كه سبب فتنه و انقلاب را كشته شدن هاني مي داند نه چيز ديگر) و چون از شريح مي شنود كه هاني زنده است، جمعيت را آرام مي كند و برمي گرداند.

اين گونه از مردمان در نزد سلاطين بسيار محترم هستند و آنان را براي خود هميشه نگاه مي دارند. عمرو بن حجاج ها هميشه خدمت به بزرگان - نه ملت - را وظيفه ي خود مي دانند، و درس خود را خيلي خوب روان هستند.

من از عمرو بن حجاج گله ندارم، چون او از اتباع يزيد و ابن زياد است، ولي


اعتراض من به فاميل هاني است؛ چرا دور عمرو را گرفتند و به سخنان او گوش دادند و به دستور او برگشتند؟ اين چند هزار نفر چرا هاني را نخواستند؟ چرا مقاومت نكردند تا او را از چنگ آن ظالم نجات دهند؟ اگر اصحاب هاني رشيد و عاقل بودند اين منافق خائن اغفالشان نمي كرد، و بالاخره تنها برنمي گشتند.

آري! اين نتيجه ي سلطنت معاويه است كه مردمان خائن را بر سر كار آورد و به وسيله ي اين گونه رؤسا، مقاصد پليد خويش را انجام داد، و از طرف ديگر روح غيرت و جوانمردي را از ميان طبقات برد.

اتباع هاني در وهله ي اول قيامي نمودند و بعد آرام گرفتند و به تدريج براي شنيدن مرگ هاني آماده شدند، و كار به جايي رسيد كه او را زنده به بازار آوردند و در برابر چشم مردم گردن زدند و هيچ كسي سخني نگفت، مثل اينكه اصلا چيزي نديده اند. كجا رفتند كساني كه قصر را احاطه كردند؟ قطعا همان عمرو بن حجاج مردم را متفرق نمود و نگذاشت كه ديگر سخني بگويند.

آري! ابن زياد به وسيله ي جاسوسان و دزدان و خائنين به مقصود خود رسيد. از نامه اي كه ابن زياد پس از كشته شدن مسلم و هاني يزيد نوشت، معلوم مي شود چه اندازه جاسوسي در اين كار نقش داشته، و كار بسيار مشكلي را چگونه به مكر و حيله انجام داده است. او مي گويد:

«ان مسلم بن عقيل لجأ الي دار هاني بن عروة المرادي و اني جعلت عليهما العيون و دسست اليهما الرجال، و كدتهما حتي استخرجتهما، و أمكن الله منهما، فقدمتهما فضربت أعناقهما و قد بعثت اليك برؤوسهما». [3] .

«مسلم به خانه ي هاني پناهنده شد، و من به وسيله ي جاسوسان و مردماني كه به نزد او روانه كردم آنان را اغفال نمودم، و به مكر و حيله آن دو را


از خانه بيرون كشيدم، و گردن هر دو را زدم و سرهاي آن دو را نزد تو فرستادم»

پس گمان نكنيد كه جاسوس فقط همان معقل بوده و اشرافي كه هاني را بيرون بردند، از مقصد ابن زياد بي خبر بودند، و چه بسا با جناب مسلم عده اي بودند كه او را وادار به خروج نمودند، و پس از قتل هاني، تعصب ديني زياد به خرج دادند و جوش و خروش نمودند، و اظهار قدرت و توانايي كردند، و جمعيتي جمع كردند تا مسلم خروج نمود، و كار به آنجا رسيد كه نبايد برسد. اين قسمت از همين نامه معلوم مي شود، و بسيار ديده و يا شنيده شده كه مردماني از طرف سلطان در حزبي شركت كرده، به نفع حزب جوش و خروش مي كنند، و تحريكاتي مي نمايند، ولي بعد معلوم مي شود كه تمام به نفع ديگري بوده، و حزب از اين جمع به جز زيان چيزي نديده است.

شايد با مسلم هم از اين گونه افراد، در همان خانه هاني زياد بوده كه پس از گرفتاري هاني او را بر خروج تحريك مي نمودند، و مقدمات استيصال و پريشاني او را فراهم مي ساختند. اين مطلب را ابن زياد براي يزيد نوشته و شايد درست گفته باشد.


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 3، ص 57.

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 367 و 368.

[3] همان، 380.