بازگشت

هاني چگونه به دام افتاد؟


در نقل طبري از ابومخنف آمده است: هاني هر روز به ديدن ابن زياد مي رفت تا آن كه مسلم به خانه ي او رفت، آنگاه تمارض كرد و از خانه بيرون نيامد. [1] .

و بنا به نقل ابومخنف، هنگامي كه مسلم از آمدن ابن زياد خبردار شد به منزل هاني آمد. [2] .

بنابراين، روز دوم ورود ابن زياد، مسلم به خانه ي هاني منتقل شده، پس آن جمله كه در آخر همين داستان آمده كه: «و كان هاني يغدو و يروح الي عبيدالله، فلما نزل به مسلم انقطع من الاختلاف و تمارض». [3] .

نمي دانم چگونه مي تواند صحيح باشد؟ در هر صورت، ابن زياد به وسيله ي جاسوس خود كاملا از قضايا مستحضر بود و عجله در كار نمي كرد، لذا جاسوس همه روزه پيش از همه داخل و پس از همه از خانه بيرون مي آمد. جناب مسلم هم در مقام جنگ با ابن زياد نبود، چون به اين كار مأمور نبود؛ او مي خواست در خفا شيعيان را جمع آوري كند و آنان را مسلح نمايد تا آن زمان كه امام عليه السلام مي رسد اين جماعت سپاه او باشند، و در ركاب او جنگ كرده و ابن زياد را از داخل و خارج محاصره كنند. و شايد مسلم خيال مي كرد كه اگر امام عليه السلام شخصا حاضر شود، همگي - بخصوص با آن سوابق دعوت كردن و نامه فرستادن و اظهار اشتياق و عشق و علاقه كردن - به سمت او بيايند و ابن زياد بيچاره گردد و جماعت او را تنها گذارند.

ولي ابن زياد از جريان و نقشه ي جناب مسلم كاملا آگاه شده بود، و در همان زمان كه امام عليه السلام مي خواست از مكه بيرون بيايد - و مسلم خبر داشت و شايد شيعيان هم


خبر داشتند - او درصدد بود كه كار را يكسره كند و خود را از محاصره - كه نقشه ي جناب مسلم است - بيرون بياورد. مسلم در خانه ي هاني بود و هيجده هزار نفر از شيعيان با او بيعت كرده بودند و با او رفت و آمد داشتند، و خود هاني شيخ عشيره و داراي دوازده هزار مرد جنگي بود چه رسد به كساني كه با او از عشاير ديگر متفق و هم عهد بودند.

اگر ابن زياد مي خواست در آغاز از در جنگ وارد شود و به زور، مسلم را بطلبد و يا هاني را تهديد كند، اين امر بر ابن زياد بسيار گران تمام مي شد، و مي توان گفت كه ابدا براي او موفقيتي حاصل نمي گشت، خصوصا با توجه به آن كه در آن وقت براي ابن زياد سپاه آماده و مجهزي جز چند نفر پاسبان و چند نفر از اشراف، كسي نبود. اين است كه ابن زياد از راه مكر و خدعه وارد شد، و غيابا به هاني اظهار علاقه و محبت نمود و از چند نفر از اشراف و رؤسا همچون محمد بن اشعث، عمرو بن حجاج و اسماء بن خارجه خواست كه به نزد او بروند و او را براي ديدن و زيارت، نزد وي بياورند، اين چند نفر آمدند و به هر زبان و حيله اي كه بود او را آوردند و تسليم ابن زياد نمودند.

بنابر نقل طبري از ابومخنف، آنها شبانه آمدند و هاني بر در خانه ي خويش نشسته بود، به او گفتند: چرا به ملاقات امير نمي روي؟ هاني گفت: بيماري مانع من گشته است.

گفتند: امير گفت كه اگر مي دانستم هاني مريض است او را عيادت مي كردم. آنگاه او را قسم دادند كه از سلطان دوري نكند و به او جفا ننمايد و به او گفتند: بيا با هم نزد او برويم، او لباس خود را پوشيد و سوار استر شد و رفت. چون نزديك قصر رسيد احساس خطر نمود، به حسان پسر اسماء بن خارجه گفت: اي برادرزاده! من از اين مرد مي ترسم، تو چه مي گويي؟

گفت: عموجان، به خدا سوگند! من بر تو نمي ترسم، تو چرا براي امير بهانه


درست مي كني؟

راوي گويد: مي گويند كه او نمي دانست ولي محمد بن اشعث مي دانست، چون چشم ابن زياد به هاني افتاد گفت: «اتتك بخائن رجلاه»، و اين در ميان عرب مثلي است براي كسي كه با پاي خود به سوي مرگ مي رود.

از اشعاري كه در مرثيه مسلم و هاني در همان زمان گفته شده - گوينده ي آن «عبدالله بن زبير اسدي» است، اگرچه طبري مي گويد كه طبق قولي اين اشعار از فرزدق است - معلوم مي شود كه اسماء بن خارجه نيز از نقشه ي ابن زياد باخبر بوده، چون مي گويد:



أيركب أسماء الهماليج آمنا

و قد طلبته مذحج بذحول



تطيف حواليه مراد و كلهم

علي رقبة من سائل و مسول



فان أنتم لم تثأروا بأخيكم

فكونوا بغايا أرضيت بقليل [4] .



به گمان من، محمد بن اشعث و اسماء به تنهايي از نقشه اطلاع داشتند، بلكه همين چند نفر از اشراف، ملازمان و اصحاب سر ابن زياد بودند، و اين نقشه با فكر و مشورت آنها صورت گرفت، وگرنه آمدن اين جمع، و با اصرار هاني را شبانه با خود بردن چه معني دارد؟ و شايد هاني نزديك قصر اين معني را حس نمود، و خواست تحقيق كند، لذا از حسان پسر اسماء پرسيد. هاني احتمال داد كه چون حسان جوان است، نمي تواند اين راز را نگاه بدارد، و چون با محبت و ملايمت از او سؤال كند او اين راز را افشا خواهد كرد، ولي حسان درس خود را خوب روان كرده بود، و سر پدر را فاش نكرد، لذا به او اطمينان داد و حتي او را موعظه و نصيحت كرد!

حكايت بردن اين جمع، جناب هاني را نزد ابن زياد و كشتن نامردانه ي او، حكايت ديگري را به ياد من آورد و آن بردن ابومسلم خراساني توسط «جرير بن يزيد بن جرير بن عبدالله بجلي» است نزد منصور دوانيقي، و كشتن نامردانه


منصور، ابومسلم را؛ و اين قصه را مسعودي در «مروج الذهب» نوشته كه خلاصه آن چنين است:

عموي منصور، «عبدالله بن علي» در شام با منصور دوانيقي مخالفت نمود و خود را خليفه ي ابوالعباس سفاح خواند. اهل شام هم از او اطاعت كردند، منصور، ابومسلم را به جنگ عبدالله فرستاد، و پس از جنگهاي زياد، ابومسلم پيروز شد و عبدالله بن علي فرار كرد. ابومسلم بر مخالفت با منصور تصميم گرفت و از جزيره به سمت خراسان حركت نمود، بدون آن كه به عراق بيايد و منصور را ملاقات نمايد. منصور به او نامه نوشت و وي را احضار كرد، ابومسلم به نامه ي منصور اعتناء نكرد و رفت، منصور، جرير را فرستاد تا او را بياورد، جرير كه با ابومسلم سابقه دوستي داشت، او را به زبان خوش، سحر نمود و فريب داد. ابومسلم سابقه دوستي داشت، او را به زبان خوش، سحر نمود و فريب داد. ابومسلم حاضر شد كه برگردد و نزد منصور برود. «مالك بن هيثم» ابومسلم را از رفتن نهي نمود. ابومسلم گفت: من تاكنون چنين گرفتار نشده بودم. اين جرير شيطان من گشته است.

بالاخره او را نزد منصور بردند. پس از چند جلسه ي ملاقات، ناگهان به امر منصور گماشتگان ريختند و ابومسلم را كشتند. [5] .

اين است جزاي كسي كه دشمن خود را نشناخته و به نصيحت دوست، ترتيب اثر ندهد، و با آن كه جرير را مي شناسد و مي داند كه شيطان او است، باز به دنبال او مي رود ابومسلم كه از منصور كدورت داشته و باطنا با او بد شده بود، بي سبب به او چنين خدمتي كرد و به جنگ عبدالله بن علي - عموي منصور - رفت. او بايد از اين فرصت بزرگترين استفاده را بكند، يا با دشمن او بسازد و يا آن دو را به جنگ يكديگر بكشاند و خود از دور تماشا كند، و براي روز بعد خود را آماده سازد.

اين اشتباهات بزرگان، پند و نصيحتي است براي ديگران كه نبايد خيلي به فكر و عقل آنان مغرور شد و نبايد بيش از اندازه از آنان تمجيد نمود، زيرا غالبا چنين


است كه تا وقتي اقبال و بخت آنان بلند است، آنچه از آنان ديده مي شود كمال است و چون بخت برمي گردد، آنچه مشاهده مي شود تماما نقص است!

(قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء). [6] .

«بگو: بار خدايا تويي كه فرمانروايي؛ هر آن كس را كه خواهي فرمانروايي بخشي و از هر كه خواهي، فرمانروايي را باز ستاني».


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 364.

[2] همان، ص 362.

[3] همان، ج 5، ص 364. (هاني صبح و شب به ديدن عبيدالله مي‏رفت، ولي وقتي مسلم به منزلش وارد شد، ديگر پيش عبيدالله نمي‏رفت و اظهار بيماري مي‏نمود).

[4] همان، ص 380.

[5] مروج الذهب، ج 3، ص 291-289.

[6] سوره‏ي آل عمران، آيه‏ي 26.