بازگشت

ورود ابن زياد به قصر و خطبه ي تهديد آميزش


ابومخنف گويد: چون ابن زياد وارد قصر شد، مردم را به مسجد دعوت كردند. مردم جمع شدند و او پس از حمد و ثناي الهي گفت: من از طرف يزيد براي اداره ي امور شما آمده ام. من مأمورم كه به كسي كه اطاعت از ما بنمايد، احسان كنم و به كسي كه مخالف ما باشد، سخت گيري نمايم. تازيانه و شمشيرم مخصوص كسي است كه نافرماني كند. هر كس كه به جان خود علاقمند است، از عصيان و مخالفت،


بر حذر باشد.

آنگاه از منبر پايين آمد و از روسا و سرشناسان خواست تا كساني را كه مخالف دولت يزيد هستند، معرفي نمايند و اگر كوتاهي كردند و از ميان طايفه و دسته ي يك رئيس، كسي مخالف بود و خبرش را آن رئيس نداده بود، آن رئيس را به دار بياويزند و آن دسته را، از عطا و احسان محروم نمايند. [1] .

پيشتر گفتيم كه چون كوفه مركز شيعيان اهل بيت عليهم السلام بود، عمال معاويه در طول مدت سلطنت او، اهل كوفه را زير شكنجه و عذاب بسياري قرار دادند. آنان اگر چه زير بار حكومت معاويه رفته بودند، ولي از مرام و مسلك خود دست برنمي داشتند و هميشه معاويه از خروج و مخالفت آنها عليه خود و فرزندش يزيد، در انديشه بود. از اين رو تا توانست، از شيعيان كشت و فردي مثل زياد بن ابيه را والي كوفه نمود.

نقشه ي او اين بود كه تا مي تواند شيعيان را بكشد و نابود سازد. زياد، چون خود از شيعيان علي عليه السلام بود و شيعيان را كاملا مي شناخت، سلطنت چنين سفاك بي پدري از طرف معاويه براي نابودي شيعه، معلوم است كه چه آثار و ثمراتي داشت، و بر شيعيان در طول اين مدت چه گذشت.

شما از اين حكايت سربسته مي توانيد كارها و سياست هايي كه براي اهل كوفه ترتيب داده بودند را كشف كنيد.

طبري به سند خود از عيسي بن يزيد كناني روايت مي كند كه ابن زياد به هاني گفت: آيا نمي داني كه پدرم وقتي وارد اين شهر شد، كسي از شيعه را بجز پدر تو و حجر بن عدي زنده نگذاشت؟ قضاياي حجر را نيز تو مي داني كه بر سر او چه آمد و چگونه كشته شد. ولي با تو هميشه خوش رفتاري داشت و سفارش تو را به حاكم


كوفه مي نمود. هاني تصديق نمود. [2] .

پس عمال معاويه، مردان متعصب شيعه را مي كشتند و آنان را از سر كارها برمي داشتند و به جاي آنان، مردم پست و دنيا طلب را بر كارهاي حساس مي گماشتند. ريشه ي جوانمردي، شجاعت و فتوت و شرافت اين جمع را مي خشكاندند، و تخم فقر، ذلت، نفاق، اختلاف و وحشت از امرا و قشون و سپاه شام را در دلهاي كوفيان مي كاشتند.

آنها پس از بيست سال تبليغ و قتل و غارت، مردم را با اين صفات تربيت نمودند؛ همه از اهل شام مي ترسيدند و هر كدام، به ديگري بدبين و هر يك از ديگري گريزان بود. رابطه ي دوستي در ميان اين جمع نبود، و از صدق و صفا و اطمينان به يكديگر خبري نبود. از تشيع، جز اسمي و از بغض و كينه و عداوت با آل ابوسفيان، جز حرفي باقي نمانده بود، چه خوب گفت فرزدق شاعر به امام مظلوم عليه السلام:«قلوب الناس معك و سيوفهم مع بني أميه؛ [3] دلهاي مردم با تو است اما شمشيرشان با بني اميه».

به راستي كه از تشيع و دشمني با آل ابوسفيان، همان اظهار زباني باقي مانده بود. وگرنه، شمشيرها به نفع بني اميه كشيده مي شد، و اوامر آنان، هر چه كه بود، اطاعت مي شد.

اين، نتيجه زحمات معاويه در طول بيست سال بود كه واقعيت و حقيقت، از ميان رفت و علاقه به دين و مذهب كم شده، خوف از معاويه و يزيد، در قلوب جاي گرفته بود. شيعه از يكديگر جدا گشته، روابط و اتحاد و ائتلاف، تبديل به نفاق گشته بود. شما حال شيعيان كوفه را مي توانيد از اين قصه هم به دست بياوريد: جناب مسلم در طول توقف خود در كوفه - كه در حدود شصت روز بود - هفتصد درهم


قرض نمود، لذا هنگام شهادت، به ابن سعد وصيت فرمود كه مال او را بفروشد و قرض او را ادا نمايد. [4] شيعياني كه اين همه نامه نوشته بودند و امام عليه السلام را طلبيده بودند و امام عليه السلام جناب مسلم را نزد آنان روانه نمود، چرا نبايد مخارج مسلم را تأمين كنند؟ چنين شخصيتي در چنين موقعيتي، چرا مي بايست از جهت مالي در مضيقه باشد و هفتصد درهم قرض نمايد؟

آيا شيعيان پول داشتند و به او نمي دادند و يا آن كه نداشتند كه مساعدت نمايند؟ بنا به فرض دوم، فقر آنان و بر فرض اول، فقدان فتوت و جوانمردي و تشيع راستين در ميان آنان ثابت مي شود.

از قصه [5] آمدن جاسوس ابن زياد و دادن سه هزار درهم براي كمك نيز معلوم مي شود كه جماعت شيعه، گرفتار فقر مالي بودند، لذا از اين راه به دام افتادند و دشمن آنان را غافلگير نمود. اين وجوه، براي خريد اسلحه جمع آوري مي شد.

از اين حكايت معلوم مي شود كه چگونه شيعيان خلع سلاح شده بودند و چقدر معاويه با احتياط بوده كه دشمنان خود را بي اسلحه و با فقر و فلاكت و اختلاف، نگاه مي داشته است. اين سياست معاويه، سرمشق تمام سلاطين جهان مي باشد و به غير اين وسيله، هيچ مستعمره اي را نمي توان گرفت يا نگهداري نمود. هر كس كه مستعمره مي خواهد، تنها راهش ايجاد اختلاف و فقر و هرج و مرج و نفاق و ناداني و سپردن حكومت به خائنين و كشتن عقلا و مصلحين است. عجيب تر اين كه هميشه خود را براي آن جامعه، مصلح و دلسوز معرفي مي نمايند و خيانت و تقصير را به همان جماعت نسبت مي دهند و آنان را مردماني نالايق و جاهل مي خوانند.

معاويه، شيعيان را به اين رنگ درآورده و هميشه آنان را مرعوب سپاه شام


نموده بود. در سر آنان جا گرفته بود كه هيچ وقت نمي توانند با سپاه شام جنگ كنند و يا روبرو شوند.

ابن زياد، از اين فقر و فلاكت شيعيان و ترسشان از اهل شام، كاملا استفاده كرد و بهترين وسيله ي او براي پراكنده ساختن اهل كوفه از اطراف مسلم، همين بود كه سپاه شام مي رسد و شما طاقت جنگ با آنان را نداريد.

مردم نيز اين مطلب را قبول داشتند و در نزد آنان مسلم و روشن بود. لذا به تدريج مي آمدند و خويشان و دوستان خود را مي بردند و جمعيت را متفرق مي نمودند.



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 358 و 359.

[2] همان، ص 361.

[3] همان، ص 386.

[4] همان، ص 376.

[5] همان، ص 362.