بازگشت

ورود ابن زياد و همراهانش به كوفه


عبيدالله، به همراه مسلم بن عمرو باهلي و شريك بن اعور حارثي و گروهي ديگر، به سوي كوفه حركت كرد. بنابر نقل طبري از عيسي بن يزيد كناني، ابن زياد، پانصد نفر را انتخاب نمود كه همراه وي باشند و در ميان آن جمع، عبدالله بن حارث ابن نوفل و شريك بن اعور - كه شيعه ي اميرالمؤمنين عليه السلام بود - هم به چشم مي خوردند، شريك، با عده اي در ميان راه از قافله عقب افتاد و پس از او، عبدالله بن حارث بن نوفل، با جمعي خود را وامانده نشان داد. آنها مي خواستند ابن زياد را معطل نمايند تا امام عليه السلام زودتر به كوفه برسد. ولي ابن زياد، توجهي به عقب ماندگان نداشت و براي آنان صبر نمي كرد و با عجله خود را به كوفه رساند. [1] .

و بنابر نقل طبري از ابومخنف، وقتي ابن زياد وارد كوفه شد، شريك بن اعور و مسلم باهلي، همراه او بودند. [2] .

به عقيده ي نگارنده، اين نقل كه آنها در راه خود وامانده نشان دادند تا ابن زياد، ديرتر به كوفه برسد و امام عليه السلام زودتر وارد شود، دروغ محض است. چون موقعي كه ابن زياد از بصره حركت كرد، امام عليه السلام در مكه بود و هنوز به سمت عراق حركت نكرده بود. اين دروغ، به نفع اين عده ساخته شد. دوستان آنها مي خواستند آنان را


تبرئه كنند و بگويند كه مثلا شريك بن اعور، از شيعيان است و در ركاب امام عليه السلام در جنگ صفين با معاويه مي جنگيد.

اولا، در شيعه بودن او، در اين وقت كه با ابن زياد به سمت كوفه مي آمد، تأمل دارم. اين چه شيعه اي است كه در ركاب ابن زياد مي آيد؟! در حالي كه مي داند كه يزيد او را مأمور چه كاري نموده و او مي خواهد با آن عجله خود را به اين سرزمين برساند. ديگر آن كه، مگر ابن زياد نمي دانست كه او از اصحاب علي عليه السلام در صفين بوده، پس براي چه او را با خود آورد؟ در حالي كه اگر ابن زياد نهايت اطمينان را به او نداشت، در چنين موقعيتي از ميان آن همه جمعيت، او را انتخاب نمي كرد.

ثانيا، ابومخنف نقل مي نمايد كه شريك بن اعور به همراه ابن زياد وارد كوفه شد. پس چگونه خود را عقب كشيد و وامانده نشان داد؟! شيعه بودن او مثل شيعه بودن خود زياد بن ابيه است. عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب، اگر چه از بني هاشم و عموزاده ي امام عليه السلام بود، ولي مادرش هند، دختر ابوسفيان بن حرب بود. پس از فرار ابن زياد از بصره، مردم او را امير خود نمودند و او در حدود چهار ماه، امير آنجا بود. آنگاه به نقلي كناره گيري كرد و ابن زبير، عمر بن عبيدالله بن معمر تيمي را امير بصره نمود و امير جديد، عبدالله، امير اسبق را به جهت خيانتي كه در بيت المال نموده بود، زنداني كرد تا چهل هزار درهم را رد نمود. [3] .

پس در اين موقع كه ابن زياد براي كشتن مسلم و امام عليه السلام به كوفه مي آيد، بودن او در ركاب اين شخص، به نظر من از آن جهت است كه از طرف مادر ارث برده، خود را به خويشان مادري بسته و از خويشان پدري گسسته بود. براي اصلاح حال او، بعدها دوستانش اين روايت را ساختند كه او عمدا خود را عقب كشيد تا شايد ابن زياد نيز عقب بماند و امام بر او جلو بيفتد. به عقيده ي نگارنده، اين ها از شيعيان خاص بني اميه بودند و اصلا با امام عليه السلام ارتباطي نداشتند و آنچه در تاريخ به نفع اين


جمع ديده مي شود، ساخته دوستانشان است و بس.

مثلا، طبري از عيسي بن يزيد نقل مي نمايد: «مختار، با علم سبز و عبدالله بن حارث بن نوفل، با علم و لباس سرخ، با مسلم خروج كرده و ابن زياد، براي هر كه اين دو را پيدا كند، جايزه اي قرار داده بود و سرانجام هر دو را گرفت و حبس كرد». [4] .

چرا از اين جناب عبدالله، تا خروج مسلم اثري نيست؟ چرا در تاريخ، ياري او را به مسلم، نه پيش از خروج و نه در موقع خروج ننوشته اند؟ آيا مي توان گفت كه او در خانه ي خود در موقع گرفتاري مسلم با علم سرخ و لباس سرخ در حركت بود و به اين سمت و آن سمت مي چرخيد؟ گذشته از اين، مختار موقع خروج جناب مسلم غايب بود و وقتي شبانه آمد، كار از كار گذشته و مسلم، محاصره شده و در خانه «طوعه» بود و مختار به دستور عمرو بن حريث كه مختار در زير پرچم او شب را به صبح آورده بود، نزد ابن زياد رفت و ابن زياد او را حبس كرد. [5] .

پس مختار نه با مسلم خروج كرد و نه كارش به آنجا رسيد كه ابن زياد براي هر كسي كه او را پيدا كند، جايزه اي قرار دهد. مختار گم نشده بود و از ابن زياد خود را مخفي نكرده بود.

ابن زياد موقعي وارد كوفه شد كه شيعيان انتظار مقدم امام عليه السلام را داشتند. او به طور ناشناس و با روي پوشيده وارد شد. مردم كه او را مي ديدند، به او سلام مي نمودند و مي گفتند: «مرحبا بك يابن رسول الله؛ خوش آمدي!».

ابن زياد از اين حسن استقبال، به خشم آمد و چون مسلم بن عمرو باهلي ديد كه مردم ازدحام كرده اند و دور ابن زياد را به گمان آن كه پسر پيغمبر است، گرفته اند، به مردم گفت: كنار رويد! اين امير عبيدالله است. وقتي مردم فهميدند كه او عبيدالله


است كه داخل قصر شده بود. مردم از آمدن او، بسيار محزون و مهموم گشتند. [6] .

از همين حكايت مي توانيد ناداني اهل كوفه را كشف نماييد. كسي را كه نشناخته اند و ندانسته اند و روبسته است، چگونه دورش را مي گيرند و خير مقدم مي گويند و اظهار سرور و شادماني مي كنند و به او پسر پيغمبر مي گويند! آيا به گمان شما، چنين عملي از مردمان عاقل سر مي زند؟ حال كه دانستند كه او ابن زياد است، به جاي آن كه مهموم و مغموم شده و برگردند، بايد او را با جماعت همراهش - كه بنا به نقل ابومخنف به بيست نفر نمي رسيدند محاصره كنند و از ميان بردارند و يا آن كه بيرون كنند و به شهر راه ندهند، اگر به راستي انتظار مقدم امام عليه السلام را داشته و خير مقدم مي گفتند، بايد دشمن او را از ميان بردارند و يا زنداني نمايند.

آري! مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: «نزديك قصر، ابن زياد روي خود را باز نمود و مردم او را شناختند و فرياد زدند: اين پسر مرجانه است و او را سنگ باران نمودند. ابن زياد وارد قصر شد و خود را از دست مردم نجات داد». [7] .

چرا به جاي سنگ ريزه، تير و سنان بكار نبردند و يا غيرتمندي با پنجه قوي خود، مردم را از شر او راحت ننمود؟


پاورقي

[1] همان، ص 359.

[2] همان، ص 358.

[3] همان، ص 529-527.

[4] همان، ص 381.

[5] همان، ص 569 و 570.

[6] همان، ص 358.

[7] مروج الذهب، ج 3، ص 57.