بازگشت

خطبه ي والي كوفه و نامه ي اشراف كوفه به يزيد و آمدن ابن زياد به كوفه


وقتي جناب مسلم وارد كوفه شد، شيعيان به منزل او رفت و آمد مي نمودند و با او بيعت مي كردند. به تدريج، كار او بالا گرفت و جاي مسلم معلوم شد و خبر به گوش والي كوفه از طرف يزيد، نعمان بن بشير انصاري رسيد. نعمان بالاي منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي، مردم را از فتنه ترساند و گفت: فتنه و جدايي، موجب هلاك مردمان و اتلاف اموال است.

آنگاه گفت: تا كسي با من نجنگد، با او جنگ نمي كنم و بر شما سخت گيري نمي نمايم، ولي به خدا سوگند! اگر بيعت خود را بشكنيد و با امام خودتان مخالفت كنيد، با اين شمشير با شما مي جنگم، اگرچه از شما يار و ياوري نداشته باشم، و اميد دارم كه در ميان شما، كساني كه حق را مي شناسند، بيشتر از كساني باشند كه گمراه مي شوند.


عبدالله بن مسلم كه از دوستان بني اميه بود، برخاست و به والي گفت: رأي تو، رأي كسي است كه ضعيف شده باشد و با اين روش، مملكت اداره نمي شود.

نعمان گفت: به نظر من اگر در طاعت خداوند ضعيف باشم، بهتر از آن است كه در معصيت خدا عزيز و قوي باشم.

پس از آن، عبدالله بن مسلم نامه اي به يزيد نوشت. در آن نامه آمده است: مسلم وارد شهر كوفه شده است و شيعيان به دست او با حسين بيعت كرده اند. اگر كوفه را مي خواهي، مرد مقتدري را مأمور كوفه نما تا آنچه را كه وظيفه ي او باشد، انجام دهد كه نعمان، [1] يا ضعيف است و يا خود را به ضعف زده، از خود ضعف نشان مي دهد.

پس از او، عمارة بن عقبة بن ابي معيط و عمر بن سعد نيز هر كدام جداگانه،


نامه اي به يزيد نوشتند كه بيش از دو روز ميان اين نامه ها فاصله نبود. هنگامي كه نامه ها به دست يزيد رسيد، او «سرجون» غلام معاويه را طلبيد و با او مشورت كرد و گفت: به نظر تو چه كسي لياقت آن را دارد كه عامل و والي كوفه گردد؟

سرجون گفت: آيا به گفته ي معاويه عمل مي كني؟

يزيد گفت: آري.

سرجون گفت: معاويه پيش از مرگ، فرمان داده بود كه عبيدالله والي كوفه شود.

يزيد با آن كه از عبيدالله ناراضي بود، به گفته ي سرجون عمل كرد و كوفه را ضميمه ي حوزه ي ولايت عبيدالله نمود - پس عبيدالله، مثل پدرش زياد بن ابيه، والي تمامي عراق و ايران و هند گرديد -

يزيد به ابن زياد نوشت: شيعيان من در كوفه به من نوشته اند كه مسلم به كوفه آمده و مردم را جمع آوري مي كند تا بر ما خروج نمايد و ميان مسلمانان اختلاف بيفكند. وقتي نامه ي مرا خواندي، به سمت كوفه حركت نما و مسلم را تعقيب كن و چون بر او دست يافتي، اختيار داري كه او را زنداني يا تبيعد كني و يا او را بكشي.

مسلم بن عمرو باهلي - پدر قتيبه، والي خراسان - نامه را از شام آورد و تحويل عبيدالله داد. عبيدالله فرمان داد وسايل سفر آماده شود تا فردا حركت كند. [2] .



پاورقي

[1] نعمان بن بشير انصاري، طبعا مردي ضعيف بود. او نه به خاطر خداوند از خود ضعف نشان مي‏داد، بلکه نمي‏توانست با شمشير خود بي آن که ياور داشته باشد، با مردم بجنگد.

بهترين گواه، عمل اوست. نعمان پس از هلاکت يزيد، با ابن‏زبير همراه شد و از طرف ابن‏زبير، والي حمص شد و چون مروان بن حکم، ضحاک بن قيس را کشت، - ضحاک از افراد ابن‏زبير و مقتدرترين طرفدار او در شام بود - قشون هر شهري به سوي شهر خويش فرار نمود. لشکر حمص نيز به حمص رسيد. نعمان بن بشير، والي حمص، همان شب با اهل خود فرار نمود و متحير و سرگردان بود. اهل حمص، صبح درصدد تعقيب او برآمدند و عمرو بن خلي او را کشت و سر او را در دامن دختر او ام‏أبان افکند. «تاريخ طبري: 539/5).

از همين حکايت، تلون و رنگ به رنگ بودن او در عقيده و نهايت ضعف او در عمل، معلوم مي‏شود. او از آل اميه به ابن‏زبير رجوع کرد، ولي نه به کمک ضحاک، با لشکر بيرون رفت و نه پس از کشته شدن او توانست در آن شهر بماند و مدتي مقاومت کند، تا ابن‏زبير به او کمک برساند و يا با مروان صلح کند. فرار شبانه‏ي او به مجرد رسيدن خبر شکست، دليل بر آن است که نه توانايي بدني داشت و نه اهل زد و بند سياسي بود که نتوانست با بزرگ عشيره و قبيله‏اي متحد شود و يا به او پناهنده گردد.

تحير او در آن شب و گم کردن راه، کاشف از اين است که فکر او نيز مختل گشته بود و بدون دليل و راهنما، از شهر بيرون تاخته، در بيابان حيران و سرگردان گشته بود. او نتوانست روز روشن با قاتل خود دشمني کند و از خود دفاع نمايد!

از اين حکايت معلوم مي‏شود که او در شهر، حامي نداشت. کسي که تا ديروز والي بود، چگونه امروز يکنفر دوست ندارد؟ آري! اين، اندازه‏ي شخصيت و شجاعت و محبوبيت و موقعيت نعمان است. «مؤلف رحمه‏الله».

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 357-355.