بازگشت

ملاقات مسلم با مختار و شيعيان


مسلم پس از تحمل سختي هايي كه در راه ديد به شهر كوفه رسيد. او بر «مختار بن ابي عبيده ثقفي» وارد شد. «هشام كلبي» از «ابومخنف»، و او را از نضر بن صالح روايت كرده است:

«شيعيان به مختار بدبين بودند، بلكه او را سب و لعن مي كردند و اين به جهت كارهايي بود كه از او نسبت به امام حسن عليه السلام سر زده بود، تا آن كه مسلم وارد منزل او شد، و مختار با او بيعت كرد و صميمانه خدمت نمود و مردم را دعوت مي كرد كه بيايند و بيعت كنند.

روزي كه مسلم خروج كرد مختار در شهر نبود. چون خروج مسلم پيش بيني نشده بود، بلكه در اثر حبس شدن هاني، جناب مسلم به طور ناگهاني خروج نمود و چون مختار از خروج مسلم باخبر شد، شبانه با غلامانش خود را به كوفه رسانيد. ولي اوضاع دگرگون شده بود و مسلم مخفي گشته بود. او در اثر نصيحت بعضي از دوستانش آن شب را زير پرچم «عمرو بن حريث» به صبح رساند و فردا به ديدن ابن زياد رفت و مورد غضب او واقع شد. ابن زياد گفت: تو با جماعتي براي ياري مسلم آمده بودي؟! سپس چشم مختار را با چوب معيوب نمود و به شفاعت عمرو بن حريث از قتل نجات و به زندان افتاد». [1] .

من مي گويم كه اگر مختار تا اين اندازه مورد تنفر عمومي شيعه بود، جناب مسلم بن عقيل در چنين موقعيتي بر او وارد نمي شد. اگر به راستي مختار به عموي خود كه حاكم مداين بود پيشنهاد داده بود كه امام حسن عليه السلام را بگيرد و تسليم معاويه نمايد، [2] باز هم گمان نمي كنم كه تا اين اندازه مورد تنفر عموم و سب و لعن آنها واقع شده باشد.


به نظر شما آيا حال مختار كه چنان پيشنهادي به عموي خود داد و او قبول نكرد، بدتر است يا حال آن كساني كه امام عليه السلام را دعوت نمودند تا بيايد و او را ياري كنند و چون امام عليه السلام رسيد، ناديده گرفتند و به روي خود نياوردند تا آن كه امام عليه السلام كشته شد. آنگاه داد و فرياد برآوردند و طلب خون او نمودند؟ حال عموم شيعيان كوفه چنين بود. آنها امام عليه السلام را دعوت كردند و او را در دست دشمنان رها كرده و يا آن كه به طمع مال، خودشان نيز جزو سپاه ابن زياد شدند و سياهي لشكر گشتند.

آيا گناه اين جماعت كمتر از گناه مختار است؟ پس چه شد كه همه ي آنها مردمان خوبي بودند، ولي مختار مورد سب و لعن عموم همين شيعيان قرار گرفته بود؟

به گمان من، اين خبر، مجعول است و براي پايين آوردن مقام مختار ساخته شده است. پوشيده نماند كه جناب مختار دشمنان زيادي داشت؛ آل زبير، بني اميه و بني مروان با او دشمن بودند و مردم به جهت تقرب به آن ستمگران، اين احاديث باطل را در حق او مي ساختند و همچنين رؤساي كوفه با او بد بودند و دشمني ها داشتند و اضافه كنيد بر اين جماعت، حس حسادت و رقابتي كه در ميان شيعيان بود. مگر رفاعة بن شداد كه از رؤساي توابين است، به كمك اشراف كوفه، با مختار جنگ نكرد؟ و اگر شبهه را قوي بگيريم كه مختار در اول جواني به جهت طلب مال و مقام چنين پيشنهادي نمود، الحق والانصاف، در آخر عمر خود خدمات بزرگي به عالم اسلام و تشيع نمود.

مختار كسي است كه بني هاشم را از چنگال ابن زبير كه مصمم بر سوزاندن آن جمع بود، نجات داد.

مختار كسي است كه به وسيله ي اموال او گشايشي در كار اهل بيت عليهم السلام شد.

مختار كسي كه قاتلان امام حسين عليه السلام را نابود نمود، و حزب حسيني را تأسيس فرمود.

مختار كسي است كه اهل بيت عليهم السلام را از عزا بيرون آورد و:


(ان الحسنات يذهبن السيئات). [3] .

«قطعا خوبي ها، بديها را از بين مي برد».

آري! مختار از بزرگان رجال شيعه محسوب مي شد و بجز سليمان بن صرد، كسي با او برابر نبود. لذا پس از سليمان، تمام شخصيت هاي شيعه تسليم او شدند و در حيات او نيز، تنها مختار بود كه در برابر او مي توانست مقاومت كند و حزبي تأسيس نمايد.

پس اگر مسلم بن عقيل در موقع ورود به كوفه، نزد مختار رفت نه ديگران، اشتباه نكرد و اين از حسن انتخاب جناب مسلم است. زيرا به فاصله ي سه سال بعد، معلوم شد كه تنها فردي از شخصيت هاي شيعه كه مي تواند با آل زبير و بني اميه مبارزه و مقاومت كند و حتي بر آنها غلبه نمايد، همين شخص است، نه ديگري.

پس ورود جناب مسلم بر مختار بسيار بجا بوده و از همان نقل ابومخنف از نضر بن صالح معلوم مي شود كه مختار، در پيشرفت كار مسلم مؤثر بوده، و او مردم را جمع آوري مي كرده و نزد مسلم براي بيعت مي آورده است. [4] .

شيعيان شروع به رفت و آمد به خانه ي مختار كردند و چون جماعتي جمع مي شدند، جناب مسلم، نامه امام عليه السلام را قرائت مي كرد و شيعيان گريه و زاري مي كردند. - مثل آن كه وظيفه ي شيعيان همين گريه است و بس! پيش از كشته شدن امام عليه السلام مشغول گريه شدند و تا امروز نيز به همين گريه اكتفاء مي كنند. مثل آن كه نه آن روز و نه امروز، وظيفه ي ديگري در خدمت كردن به دين و ياري امام زمان عليه السلام نداشته و ندارند -

«عابس بن ابي شبيب شاكري» برخاست و حمد و ثناي الهي به جاي آورد و به مسلم گفت: من از جانب ديگران سخن نمي گويم و به ياري آنان تو را مطمئن


نمي نمايم. من از دل مردم خبر ندارم و تو را فريب نمي دهم. ولي از آنچه كه درباره ي آن تصميم گرفته ام، تو را باخبر مي نمايم. به خدا سوگند! هر وقت مرا بخوانيد، اجابت مي كنم و با دشمنان شما مي جنگم و در راه ياري شما شمشير مي زنم تا به لقاي خداوند برسم و اين عمل را براي رضاي خدا انجام مي دهم. [5] .

عابس درست مي گفت. او ياري ديگران را وعده نداد، چون آنان را مي شناخت و مسلم را فريب نمي داد. او سخن از تصميم خود به ميان آورد، و به گفته ي خود هم وفا كرد.

روز عاشورا، همين عابس به امام عليه السلام عرض كرد: يا اباعبدالله! به خدا قسم، در روي زمين عزيزتر از تو ندارم و تو را از همه كس بيشتر دوست دارم و اگر مي توانستم از تو با چيزي عزيزتر از جانم دفاع كنم و تو را حفظ نمايم هر آينه اين كار را مي كردم. السلام عليك يا اباعبدالله! من خدا را شاهد مي گيرم كه بر دين تو و پدرت هستم.

آنگاه با شمشير كشيده به سمت دشمن روان شد در حالي كه در پيشاني آن بزرگ مرد، اثر ضربت بود. [6] .

پس از عابس، حبيب بن مظاهر برخاست و به عابس خطاب نمود و گفت: خداي تو را رحمت كند! آنچه در دل داشتي، با كلام مختصري بيان كردي. آنگاه گفت: به خدا سوگند، من نيز مثل شاكري هستم و بر آنچه او تصميم دارد، من نيز تصميم دارم. [7] .

اي حبيب! خدا رحمتت كند! تو نيز درست گفتي، و مختصرتر از عابس سخن گفتي، و به وعده ي خود وفا كردي.

حبيب، چهارمين كسي است كه اولين نامه اي را كه به امام عليه السلام نوشتند و


فرستادند، امضاء نمود. ولي بجز او، از آن چهار نفر، كسي به سراغ امام عليه السلام نرفت و او را كمك نكرد. در روز عاشورا، از حبيب آثار مهمي بجاي ماند، و از او خدمات بزرگي سر زد. خطبه ي او در عصر تاسوعا در برابر دشمن كه قصد هجوم داشتند، در تاريخ ها محفوظ است. [8] .

ابومخنف از «محمد بن قيس» نقل نموده است: چون حبيب كشته شد، كشته شدن او در حسين عليه السلام اثر نمود، و امام عليه السلام را تكان داد و خورد نمود و آن حضرت فرمود:

«احتسب نفسي و حماة اصحابي»

«اجر خود و اصحاب حمايتگرم را از خدا مي خواهم و به حساب او مي گذارم». [9] .

پس از اين دو بزرگ مرد، «سعيد بن عبدالله حنفي» برخاست و نظير سخنان آن دو را ايراد كرد. [10] او نيز راست مي گفت، و خدمات حنفي در شب عاشورا نيز، در تاريخ محفوظ است. پس از خطبه امام عليه السلام در شب عاشورا، «سعيد بن عبدالله حنفي» گفت: به خدا سوگند! ما از تو دست برنمي داريم تا خداوند بداند كه ما پس از پيغمبر، ذريه او را حفظ كرديم. به خدا سوگند! اگر مي دانستم كه كشته مي شوم و بعد، زنده مي شوم، آنگاه مرا زنده زنده مي سوزانند و خاكستر مرا به باد مي دهند و اين عمل را تا هفتاد مرتبه انجام مي دهند، اي اباعبدالله! من از تو دست برنمي داشتم، چه رسد به اين كه بيش از يك بار كشته شدن نيست و پس از آن، رسيدن به كرامت ابدي در انتظار ما است. [11] .

حكايت جمع شدن شيعيان در منزل مختار و سخن گفتن اين چند نفر را


ابومخنف، از محمد بن بشر به وسيله ي حجاج بن علي روايت مي كند. سپس ابومخنف از حجاج نقل كرده كه او گفت: از محمد بن بشر پرسيدم: تو كه در آن مجلس بودي، آيا چيزي گفتي؟ محمد بن بشر گفت: من دوست داشتم خدا اصحاب مرا با ظفرش عزيز كند و آنان را غالب نمايد. ولي كشته شدن را خوش نداشتم و نمي خواستم دروغ بگويم. [12] .

من مي گويم كه چه بسيار خوب بود اگر تمامي شيعيان نظير اين مرد بودند. نه آن نامه ها را مي نوشتند و نه در مجلس مسلم بن عقيل، براي بيعت كردن حاضر مي شدند. آنان كه مي دانستند اهل ياري كردن و كشته شدن نيستند، چرا در آن گونه مجلسي شركت مي كردند و وعده هاي دروغ مي دادند؟ من از بزرگان شيعه چون سليمان بن صرد خزاعي بسيار در حيرتم كه مردم را جمع كردند و اتمام حجت نمودند، و آن نامه ها را پيشتر از همه براي امام عليه السلام فرستادند، اما در موقع ورود مسلم به كوفه از آن بزرگان هيچ خبري نبود، و به هيچ وجه از آنان در تاريخ ياد نشده است من تاكنون از سليمان و مسيب و رفاعة، در قضاياي جناب مسلم، اثري نديده ام و اگر ديدم، در خاطر ندارم و هر چه فكر مي كنم، با سوابق آنان در صدر اسلام و تشيع و سبقت آن بزرگان به دعوت از امام عليه السلام نمي فهمم چه شد كه آنها نزد مسلم نيامدند و او را ياري نكردند؟ براي چه در قضاياي مسلم از آغاز تا انجام، از اين چند نفر بزرگان شيعه كه رؤساي توابين شدند، اثري نيست؟ در وقت ورود مسلم كه ابن زياد نيامده بود و نماينده ي يزيد در آن وقت ضعيف بود، پس براي چه كاري نكردند؟

هنوز جواب قانع كننده اي در نظر ندارم. اگر بگويم كه آنان نبودند و سفر كرده بودند، پس آن همه گريه و زاري و توبه از آن كه امام عليه السلام را ياري نكرديم، براي چه بود؟ و به نظر مي رسد كه چون مسلم بن عقيل بر مختار وارد شد نه بر آنان، به همين جهت آنها خود را عقب كشيدند و دخالت نكردند. و اگر كسي تاريخ توابين را در


نظر بگيرد، مي بيند كه ميان آنان و مختار روابط خوبي نبوده، بلكه روابط تيره و تار بوده است و با آن كه هر دو گروه، مردم را به يك مقصد دعوت مي كردند، ميانشان جدايي و اختلاف بوده است، اين حب جاه و مقام است كه مردان را از مقصد باز مي دارد و چه بسا به جاي آن كه نتيجه بگيرند و فايده بخشند، زيان هاي بسيار بزرگ از خود به جا مي گذارند و يكي از بزرگترين بدبختي هاي جامعه، همانا اختلاف ميان بزرگان و رؤسا بر سر جاه و مقام مي باشد.

توابين به رياست سليمان بن صرد از كوفه بيرون شتافتند و با آن كه قاتلان امام مظلوم در كوفه سالم بودند، به سمت عبيدالله بن زياد در اطراف موصل تاختند. مختار، گروهي از شيعه را از آنان جدا كرد و با خود در كوفه نگاه داشت تا ببيند عاقبت كار سليمان چه مي شود.

به عقيده ي نگارنده، اگر سليمان بن صرد و رؤساي توابين از اول امر، يعني از همان وقت كه جناب مسلم بر مختار وارد شد، با مختار همكاري مي كردند و برادرانه اطراف مسلم را مي گرفتند، كار به آنجا نمي رسيد كه مسلم، يكه و تنها، شبانه در كوچه هاي كوفه حيران و سرگردان بماند.

اگر پس از واقعه ي كربلا و خروج توابين، مختار با سليمان همكاري مي كرد، چنين نمي شد كه قاتلان امام عليه السلام در كوفه سالم بمانند و عده اي از توابين در بيابانها كشته و فراري شوند و بجز نابودي خود، هيچ نتيجه اي نگرفته باشند. پس منشأ بدبختي ها، همان تفرقه و اختلاف ناشي از حب جاه و مقام رؤسا بود و مي توان گفت كه اين بدبختي از ميان جماعت شيعه، هنوز برطرف نشده و تا امروز، اين اختلاف نظرها و زندگاني هاي انفرادي، زيانهاي بسيار بزرگي براي جامعه داشته است. مگر در آينده ي نزديكي براي رضاي خداوند و حفظ جامعه، بزرگان از خود، گذشت هايي نموده و اغراض شخصي را فداي مصالح عالي بنمايند. آنگاه روز روشن پديدار و عمده ي بدبختي هاي جامعه برطرف خواهد شد.


از مقصد دور نشوم. سليمان و بزرگان شيعه و توابين كه براي امام عليه السلام نامه نوشته بودند، به خاطر اغواي شيطان و خيالات نفساني، به سراغ مسلم نيامدند و او را رها كردند تا كار به جايي كشيد كه سر و تن مسلم را از قصر دارالاماه پايين انداختند، و جنازه ي او و هاني بن عروه را در بازار كشاندند و بالاتر از همه، امام مظلوم در چند فرسخي كوفه، به آن طرز فجيع، كشته و اهل بيت او اسير شدند.

بي سبب نبود كه سليمان بن صرد خزاعي و اصحابش چون به قبر حسين عليه السلام رسيدند، همگي فرياد كردند و يك دفعه گفتند:

«يا رب! انا قد خذلنا ابن بنت نبينا، فاغفر لنا ما مضي منا و تب علينا انك أنت التواب الرحيم، و ارحم حسينا و أصحابه الشهداء الصديقين و انا نشهدك يا رب! أنا علي مثل ما قتلوا عليه، فان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين». [13] .



بنده همان به كه ز تقصير خويش

عذر به درگاه خدا آورد




پاورقي

[1] همان، ص 570-569.

[2] همان، ص 159.

[3] سوره‏ي هود، آيه‏ي 114.

[4] تاريخ طبري، ج 5، ص 569.

[5] همان، ص 355.

[6] همان، ص 444.

[7] همان، ص 355.

[8] همان، ص 416.

[9] همان، ص 440.

[10] همان، ص 355.

[11] همان، ص 419.

[12] همان، ص 355.

[13] همان، ص 589. «پروردگارا! ما پسر دختر پيامبرمان را ياري نکرديم، گناه گذشته‏ي ما را ببخش و توبه‏ي ما را بپذير که تو توبه‏پذير و رحيمي. حسين و ياران شهيد و صديق وي را قرين رحمت بدار! پروردگارا!ترا شاهد مي‏گيريم که ما نيز بر همان روشيم که آنها به سبب آن کشته شدند، اگر گناهمان را نبخشي و بر ما رحمت نياري، از زيانکاران خواهيم بود».