بازگشت

حكايت 2


در سال 199 هجري، قصه ي «ابوالسرايا» پيش آمد. اهل كوفه با «محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن مثني» بيعت كردند. «ابوالسرايا سري بن منصور شيباني» كه از رؤسا و شجاعان عرب بود، هم با او بيعت كرد و به وسيله ي او، كار محمد بن ابراهيم رونقي پيدا كرد و شهرستانهاي بزرگ عراق از واسط و بصره تا مدائن و ممالك حجاز و يمن، به تصرف او درآمد.

ابوالسرايا، چندين دفعه با لشكري كه «حسن بن سهل» از بغداد به سمت كوفه روانه مي كرد، جنگيد و پيروز گشت و غنايم زيادي به چنگش آمد و كار به جايي رسيد كه همين لشكر كوفه كه در ابتدا، نه نظام داشتند و نه اسلحه - بجز آجر و چاقو - مالك قسمت بسياري از عراق و ممالك شدند. اين كار بر حسن بن سهل،


بسيار گران آمد تا آن كه «هرثمه» را با لشكر بسياري به جنگ ابوالسرايا روانه كرد. در اين جنگ، هرثمه اسير شد، اما او را كسي نمي شناخت. لشكر دشمن فرار كرد و اهل كوفه آنان را تعقيب مي كردند.

ابوالسرايا فرياد مي زد: اي اهل كوفه، بيش از اين فراريان را تعقيب نكنيد. اين قوم با فنون جنگي آشنايي دارند. شايد برگردند و مكر و خدعه اي كرده باشند. ولي اهل كوفه به سخنان او گوش نمي دادند. هرثمه گرچه اسير شده بود، ولي نمي دانست كه اسير يك غلام سندي گشته است، او از قبل پنج هزار نفر از لشكر خود را به فرماندهي عبدالله بن وضاح در كمين گذارده بود كه اگر ياران او شكست خوردند با آنها به كمكش بشتابند، در اين موقع، «عبدالله بن وضاح» آن جمع را برداشت و فراريان را جمع آوري نمود و به لشكر ابوالسرايا حمله كرد. آنان عقب نشيني كردند و لشكر خليفه عباسي، پيش روي كردند و به جايي رسيدند كه هرثمه سر لشكرشان اسير بود، او را آزاد كردند و آن غلام سندي را كشتند. مدتي جنگ ادامه داشت. ابوالسرايا گاهي غالب و گاهي مغلوب مي شد. در حمله اي نزديك بود ابوالسرايا غالب آيد و هرثمه به محاصره بيفتد كه ناگهان هرثمه فرياد زد: اي اهل كوفه! براي چه با ما مي جنگيد؟ اگر خليفه ي ما را نمي پسنديد، بياييد همگي با منصور، پسر مهدي بيعت كنيم و از مأمون دست برداريم. و اگر مي خواهيد امامت در اولاد عباس نباشد، تا روز دوشنبه از جنگ دست برمي داريم؛ شما امام خود را معين و معرفي كنيد، ما با شما گفتگو و مشاوره مي نماييم.

اين سخن، اهل كوفه را فريب داد و از جنگ، دست برداشتند. هرچه ابوالسرايا گفت: اين حيله اي است كه دشمن به كار برده و حالا كه ما غالب شده ايم، اين سخن را به ميان آورده اند. گوش ندهيد و حمله كنيد، اهل كوفه به حرفش گوش نداده و از حمله دست برداشتند و گفتند: جايز نيست ما آنان را بكشيم و به جنگ ادامه دهيم. جنگ، به ناچار متوقف شد.


در روز جمعه، ابوالسرايا اين خطبه را براي اهل كوفه خواند:

«يا اهل الكوفة! يا قتلة علي! و يا خذلة الحسين! ان المعتز بكم لمغرور، و ان المعتمد علي نصركم لمخذول، و ان الذليل لمن أعززتموه، والله ما حمد علي عليه السلام أمركم فنحمده، و لا رضي مذهبكم فنرضي به، و لقد حكمكم فحكمتم عليه، و ائتمنكم فخنتم أمانته و وثق بكم فحلتم عن ثقته ثم لم تنفكوا عليه مختلفين، و لطاعته ناكثين، ان قام قعدتم، و ان قعد قمتم، و ان تقدم تأخرتم، و ان تأخر تقدمتم، خلافا عليه و عصيانا لأمره، حتي سبقت فيكم دعوته، و خذلكم الله بخذلانكم اياه.

أي عذر لكم في الهرب عن عدوكم و النكول عمن لقيتم، و قد عبروا خندقكم، و علوا قبائلكم، ينتهبون أموالكم، و يستحيون حريمكم؟

هيهات لا عذر لكم الا العجز و المهانة والرضا بالصغار و الذلة، انما أنتم كفي ء الظل، تهزمكم الطبول بأصواتها، و يملاء قلوبكم الحرق بسوادها، أما والله لأستبدلن بكم قوما يعرفون الله حق معرفته، و يحفظون محمدا في عترته. [1] .


ثم قال:



و مارست أقطار البلاد فلم أجد

لكم شبها فيما وطئت من الأرض



خلافا و جهلا و انتشار عزيمة

و وهنا و عجزا في الشدائد و الخفض



لقد سبقت فيكم الي الحشر دعوة

فلا عنكم راض و لا فيكم مرضي



سأبعد داري من قلي عن دياركم

فذوقوا اذا وليت عاقبة البغض [2] .



ابوالسرايا، پس از اين خطبه از ميان اهل كوفه كه مشغول كندن خندق بودند، شبانه بيرون آمد و با آن كه اهل كوفه وعده دادند كه مجددا جنگ را تا مرگ يا پيروزي ادامه دهند، آنان را رها كرد و رفت. [3] .

ابوالسرايا مردي فوق العاده شجاع و با سياست و تدبير بود. در آن نبرد آخر، روزي جنگ شدت گرفت و هرثمه، حمله ي سختي نمود. ابوالسرايا ملتفت شد كه «روح بن حجاج» درصدد فرار است. به او گفت: به خدا سوگند! اگر فرار كني،تو را مي كشم. او برگشت و جنگ كرد تا كشته شد. [4] .

در آن روز، ابوالسرايا سر خود را برهنه كرد و گفت: اندكي صبر كنيد كه پيروزي ما و شكست دشمن نزديك گشته است. آنگاه حمله كرد و به جنگ ادامه داد. يكي از سران لشكر هرثمه، در حالي كه مسلح بود و بر سرش كلاه آهني داشت، به جنگ او آمد. ابوالسرايا با سر برهنه، در اندك زماني چنان ضربتي بر سر او زد كه او را به


دو نيم نمود و شمشيرش تا زين اسب رسيد. لشكر مأمون عباسي با ديدن اين وضع، فرار كرد. [5] .

اين قضيه كه در حدود دويست سال پس از هجرت و در زمان سلطنت مأمون عباسي اتفاق افتاد، قدري روحيه ي مردم كوفه را روشن مي نمايد. اين مردم پس از اين سالهاي دور و دراز، عليرغم گرفتاري ها و مصائب و بلايايي كه بر سرشان آمده بود، هنوز از خواب غفلت بيدار نشده و رشد فكري پيدا نكرده بودند.

آنها هنوز نمي دانستند كه بايد اتحاد، وفا و صبر بر شدايد داشته باشند تا بر مشكلات، فائق آيند و از قيد اسارت و بندگي بيرون روند. با آنكه وضع قبلي خود را مي دانستند كه خلع سلاح شده بودند و حتي يك شمشير هم نداشتند و يا آن فقر مالي كه اولياي امور بر آنان تحميل كرده بودند را به خاطر داشتند، اما پس از جنگهايي كه كردند، گرچه ديدند كه چه غنايم و اموالي به چنگشان افتاده است، باز هم دست از خلق و عادت خود برنداشته و شروع به عقب نشيني كردند و به حرف امير خود گوش نداده و به جنگ، پشت كردند. به دشمن روي آوردند و از دوست دوري كرده و روي گرداندند.

عجيب اين است كه هميشه موقع نزديك شدن فتح و پيروزي، چنين مي كردند. چنانكه در جنگ صفين هم موقع نزديك شدن شكست معاويه، چنين كردند. حال، مي توانيد به بلاهايي كه اميرالمؤمنين عليه السلام از اين مردم ديد، پي ببريد و گرفتاري هاي آن بزرگوار را بشناسيد. آن بزرگوار، به چنين مردمي گرفتار شده بود و در آن زمان، اهل كوفه هنوز عواقب مخالفت را نديده بود، و ميوه ي درخت معصيت را نچشيده بودند.

آنان خيال مي كردند كه معاويه بر ايشان بهتر از امام عليه السلام است و آل ابوسفيان بهتر از اهل بيت عليهم السلام است. پس امام عليه السلام چه سختيهايي را تحمل مي كرده و چگونه


آن بزرگوار، چنين مردمان متفرق ناداني را جمع آوري مي فرموده و در برابر دشمن حاضر مي كرده و با آنان مدتها مي جنگيده است. از همين جا مي توان عظمت امام عليه السلام و موقعيت او را در نفوس مسلمين، به دست آورد. و چون آن سرور از ميان رفت، فرزند رشيد او سيد جوانان اهل بهشت، نتوانست آن جمع را نگاه بدارد. اين نشانه ي نقص امام حسن عليه السلام نيست بلكه نهايت نقص و پستي آن لشكر را مي رساند. ولي عظمت اميرالمؤمنين عليه السلام ما فوق عظمتها بود و مردم از آن سرور، حساب بيشتري مي بردند، و به اين وسيله، افراد پراكنده و متفرق، به دورش جمع مي شدند.

ابوالسرايا، در خطبه ي خود از اهل كوفه خيلي بدگويي مي كند، و آنان را به خاطر صفات و افعالشان توبيخ و ملامت مي نمايد. او اهل كوفه را قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام معرفي مي نمايد و مي گويد: شما حسين عليه السلام را رها كرديد و آنقدر با اميرالمؤمنين عليه السلام مخالفت كرديد كه در حق شماها نفرين كرد و نفرين او در شماها اثر كرده و خداوند، شما را به خودتان واگذاره است.

آنگاه مي گويد: نظير شما در هيچ كجا نيست. شما در خلاف، ناداني، سست پيماني، عجز و بي صبري در شدايد و خوشي، سرآمد مردمان هستيد، و از همگي گوي سبقت را ربوده ايد. به زودي شما را رها مي كنم و از ميان شما بيرون مي روم. پس از من، از خواب بيدار مي شويد و نتيجه ي عمل خود را مي بينيد و مزه ي معصيت و خلاف با من را خواهيد چشيد.

ابوالسرايا درست گفته بود؛ شبانه آنان راترك كرد، و خود را از شر آن جمع خلاص كرد و رفت.

اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد: به خدا سوگند! اگر نه اين بود كه در موقع جنگ با دشمن آرزوي شهادت داشتم، هر آينه مركب سواري خود را حاضر مي كردم و از ميان شما بيرون مي رفتم و ديگر با شما كاري نداشتم.

«والله لولا رجائي الشهادة عند لقائي العدو - لو قد حم لي لقاؤه -


لقربت ركابي، ثم شخصت عنكم، فلا أطلبكم ما اختلف جنوب و شمال» [6] .

بي سبب نبود كه اميرالمؤمنين عليه السلام به آن قوم نفرين نمود، و نفرين هاي او در «نهج البلاغه» مسطور است.

كوتاه سخن، اهل كوفه نه رشد فكري داشتند و نه از امام و پيشواي خود اطاعت مي نمودند. آنها مردماني منافق و بي غيرت بودند. و صفات جوانمردي در آنان كم بود و به تدريج از ميان رفت و جزاي اعمال آنان موجب اسارت و بندگي و ذلت و پستي آن جمع گرديد و منجر به نابودي ايشان شد.

البته اين اعمال و افعال، مستلزم اين آثار و عواقب است. اگرچه مردم كوفه نباشند و در شهرستان ديگري ساكن باشند. پس مناسب است كه هر كسي از اين داستانها عبرت بگيرد و آينده ي خويش را در نظر داشته باشد و در مقام تغيير صفت رذيله اش برآيد و در خويش، رشد فكري پديد آورد. و از ناصح خود بترسد،و با او مخالفت نكند. بلكه سعي كند كه سخن دوست عاقل را بپذيرد و از مخالفت با او بپرهيزد و صفات زشت را كنار بگذارد و خود را به افعال نيكو وادار نمايد. وگرنه به دست خويش، خود را ذليل و در دست دشمن اسير مي نمايد.


پاورقي

[1] «اي مردم کوفه! اي کشندگان علي! و اي تنها گذارندگان حسين! آن کس که به شما عزت و سربلندي طلبد، فريفته شده است و آن کس که به ياريتان اعتماد کند، شکست خواهد خورد.

ذليل کسي است که شما عزيزش بداريد. به خدا سوگند! علي عليه‏السلام کار شما و مذهب و رفتار شما را نپسنديد تا ما آن را بپسنديم. او شما را به حکميت و داوري گماشت ولي بر ضدش رأي داديد. او شما را امين شمرد اما در امانتش خيانت کرديد. و پيوسته با او مخالفت و پيمان شکني مي‏کرديد؛ اگر او بپا مي‏خاست، شما از پاي مي‏نشستيد و اگر او مي‏نشست شما بپا مي‏خاستيد، اگر او پيش مي‏آمد شما واپس مي‏گراييد و اگر او عقب مي‏رفت، شما جلو مي‏آمديد.

و اين کارها را به جهت مخالفت با او و سرپيچي از فرمانش انجام مي‏داديد تا اينکه دعايش درباره‏ي شما مستجاب شد و خدا شما را بدين جهت خوار کرد. چه عذري براي فرار از دشمن و از پا نشستن در مقابل او داريد؟ آنها از خندق شما عبور کردند و قبيله‏هاي شما را زير پا گذاشته، اموال شما را غارت و زنان شما را اسير کردند.

هيهات که جز ضعف و عجز و رضايت به کوچکي و ذلت، دليل و بهانه‏ي ديگري براي خود نداريد. شما مانند گشتن سايه هستيد (در اينکه خود به خود و زود از بين مي‏رويد) که تنها صداي طبل‏ها شما را به هزيمت وامي‏دارد و سياهي لشکر قلب شما را مي‏لرزاند.

به خدا قسم! به جاي شما قومي را که خدا مي‏شناسند و پيامبر را در عترتش رعايت مي‏کنند، برمي‏گزينم».

[2] مقاتل الطالبيين، ص 364-361.

[3] همان، ص 357-346 و 363-361.

[4] همان، ص 362.

[5] همان.

[6] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 118.