بازگشت

حكايت 1


زيد بن علي بن الحسين عليه السلام، از كوفه بيرون آمد و تا قادسيه رفت. شيعيان او را تعقيب كردند و گفتند كه كجا مي روي؟! صد هزار شمشير زن از اهل كوفه و بصره و خراسان با تو هستند. اين سپاه بزرگ، ياور تو و دشمن بني اميه هستند و افراد كمي از سپاه شام در اينجا است.

زيد قبول نكرد آنها اصرار كردند و او را قسم دادند و عهدها و پيمانها بستند تا زيد برگشت. شيعيان به سراغ او مي آمدند و با او بيعت مي كردند. پانزده هزار مرد جنگي، تنها از اهل كوفه با او بيعت كردند و اسم آنان ثبت شد. زيد، چند ماهي در كوفه ماند و مردم را براي دعوت به شهرستانهاي عراق و ايران فرستاد، وقتي موعد خروج نزديك شد، والي، خبردار شد و دو نفر از ميزبان هاي زيد را گرفت و گردن زد. زيد ترسيد كه اگر صبر كند تا موعد فرارسد، گرفتار شود. به همين جهت يك هفته پيش از وقت مقرر، خروج كرد. يعني در شب چهارشنبه، هفته ي آخر محرم سال 122 ه.ق.

باري، زيد با دويست و هيجده نفر خروج نمود و به «نصر بن خزيمه» فرمود: اهل كوفه اين بار نيز با ما چنان رفتار كردند كه با حسين عليه السلام رفتار كردند.

نصر گفت: من با اين شمشير در ركاب تو مي جنگم تا كشته شوم.

همه ي اهالي كوفه، حاضر و ناظر بودند. آنان به بي طرفي و تماشا كردن قناعت نكردند، و حتي به والي، كمك مالي هم نمودند تا آن كه زيد كشته شد و او را كنار كوفه دار زدند. ولي اين جماعت اصلا به روي خويش نمي آوردند انگار كه هيچ كاري انجام نداده اند!

من نمي دانم، اينها كه اين اندازه بي وفا بودند، چرا آن قدر اصرار مي كردند و حسن استقبال نشان مي دادند؟ چرا تا قادسيه به سراغ زيد رفتند و او را به اصرار، برگرداندند؟ چرا در آن مدت كه مخفي بود، پانزده هزار نفر به سراغ او رفتند و بيعت كردند؟ چرا از اول از او دست برنداشتند تا برگردد و دنبال كار خويش را بگيرد؟


اهل كوفه در نظر فرمانداران، به قدري بي لياقت و بي قابليت بودند كه برايشان از شام لشكر مي آوردند، در همين قضيه زيد نوشته اند كه دوازده هزار نفر از لشكر شام با او مي جنگيدند. فرمانداران، مي دانستند كه اهل كوفه مرد جنگ نيستند، لذا از سپاه شام استفاده مي كردند. در نتيجه، آنان هميشه ذليل و زبون و اسير بودند و به حدي مرعوب سپاه شام شده بودند كه اندازه ندارد و قابل توصيف نيست.

وقتي هم جناب مسلم بن عقيل، ابن زياد را محاصره و در قصرش محبوس كرده بود، اشراف كوفه از بالاي قصر به مردم مي گفتند: برويد و خود را به كشتن ندهيد. اكنون سپاه شام مي رسد.

مردم مي آمدند و خويشان خود را برمي گرداندند و مي گفتند: فردا اهل شام مي آيند. به همين جهت، مردم متفرق شدند و كار به جايي رسيد كه مسلم، تنها ماند. سلاطين بني اميه و عمال آنان، اين جماعت را به طور كلي از صفت مردانگي افكندند و خوي پستي و ذلت و بندگي را در آنان پروراندند، تا جايي كه آنها خود را در مقابل اهل شام، ناتوان و بيچاره مي دانستند و حتي فكر برابري و زور آزمايي با آنان را در سر نمي پروراندند.

اينها به ياد نمي آوردند كه در ركاب اميرالمؤمنين عليه السلام چه بر سر لشكر شام آوردند و چگونه آنان را پريشان و مستأصل نموده بودند. اينان متوجه نبودند كه منشأ اين همه بدبختي ها چه بوده و چيست و علاج تمام اين مصائب چه خواهد بود. نه اهل بيت عليهم السلام از اهل كوفه راضي بودند و نه فرمانداران بني اميه. آنان نيز اهل شام را در مقابل اهل كوفه حفظ و نگاهداري مي كردند.

حجاج بن يوسف ثقفي، در مقابل فتنه خوارج، سرانجام از اهل شام كمك خواست و به وسيله ي آنان بر خوارج غالب شد. پس به هيچ وجه نمي توانستند به سپاه كوفه اطمينان داشته باشند و در مواقع بحراني، نمي توانستند از آنان نتيجه اي بگيرند. اين بود كه آنها نه دنيا داشتند و نه آخرت. نه خداوند از آنان راضي بود و نه


فرمانروايان، نه اتحاد داشتند و نه عظمت، و نه جوانمردي داشتند و نه شرافت.

عمال بني اميه سعي نمودند كه آنان را با روح پستي و خواري تربيت كنند تا آن كه هيچ وقت جرأت مخالفت و مقاومت نداشته باشند. نتيجه كار اين شد كه وقتي بني اميه، گرفتار دشمن ديگري مي شدند، از اهل كوفه نمي توانستند فايده اي ببرند. چه آن آن كه حس جوانمردي و صبر بر شدايد و علو همت و آقايي و آزاد منشي از سر آنان بيرون رفته و هميشه خود را در مقابل ديگران ذليل و بيچاره مي ديدند. اين، يكي از نتايج بي وفائي و سست پيماني اهل كوفه بود كه با آن روبرو شده بودند، و از آن خلاصي نداشتند تا آن كه خدا كوفه و اهل كوفه را از ميان برداشت، و از شهر كوفه اثري باقي نماند مگر خرابه هاي هزار سال پيش (فاعتبروا يا اولي الأبصار) [1] .


پاورقي

[1] سوره‏ي حشر، آيه‏ي 2.