بازگشت

چرا اميرالمؤمنين كوفه را مركز خلافت خويش انتخاب و به آن هجرت نمود؟


راستي كه از اندازه ي سستي عهد و بي وفايي اهل كوفه در حيرتم! آنها در ابتدا به قدري خوش سلوكي و اظهار طاعت و انقياد مي نمودند كه شخص مجرب باتدبير و احتياط را هم اغفال مي كردند. آنگاه در اثناي كار، او را رها كرده، با او مخالفت و جنگ هم مي كردند.

اين صفت اهل كوفه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام نيز آشكار و هويدا بود. وقتي اهل بصره با وي مخالفت كردند و به كمك طلحه و زبير شتافتند، و امام عليه السلام محتاج ياري و كمك بود، از ميان شهرها، اهل كوفه خوش رفتاري بيشتري كرده، كمك زيادي مي نمودند و بدين وسيله بصره فتح شد، و جنگ جمل به نفع امام عليه السلام ختم شد.

اميرالمؤمنين عليه السلام از مدينه بيرون آمده بود و حجاز از قشون و سپاهيان اسلام خالي شده، همه ي لشكريان در سه نقطه جمع شدند: شام، بصره و كوفه. او براي آنكه با معاويه جنگ كند، محتاج سپاه بود، و بايد در جايي مي ماند كه مركز قشون و سپاه باشد. پس امام عليه السلام، يا بايد كوفه را به عنوان مركز انتخاب مي نمود يا بصره را. از طرفي مردم بصره در جنگ جمل، كشته ي زيادي داده بودند و كينه ي امام عليه السلام به اين زودي از دلهايشان بيرون نمي رفت و از طرف ديگر، سپاهيان كوفه به ياري امام عليه السلام


شتافته بودند. پس امام عليه السلام بايد كوفه را بر بصره ترجيح دهد. آن حضرت همين كار را كرد و بصره را به عموزاده ي خود عبدالله بن عباس واگذار نمود و خود با اهل كوفه به سمت كوفه آمد. اين افتخار بزرگي بود كه نصيب كوفيان شد. اهل كوفه هم انصافا با امام عليه السلام خوب رفتار كردند. در جنگ با معاويه، بيشتر سپاه امام از كوفه بود و پس از مدتها جنگ، نزديك بود كه نبرد به نفع امام عليه السلام تمام شود و چيزي به هلاكت يا فرار معاويه نمانده بود، در اين هنگام، اهل شام از روي مكر و حيله، قرآن ها را سر نيزه كردند و گفتند: قرآن، ميان ما و شما حكم و داور باشد. همين كه آنان اين كار را كردند، در ميان لشكر كوفه اختلاف به وجود آمد تا جايي كه امام عليه السلام را تهديد كردند و اصرار داشتند كه مالك اشتر را از جنگ بازدارد.

اگر به اندازه ي يك ساعت به مالك مهلت داده بودند، جنگ تمام مي شد و از معاويه و سلطنت بني اميه، اثري باقي نمي ماند. ولي قرآن خوانان كوفه مخالفت كردند و امام عليه السلام را مجبور كردند كه مالك را بخواهد و جنگ را متوقف كند.

در تعيين حكم نيز امام عليه السلام را مجبور كردند كه ابوموسي اشعري، آن منافق احمق را انتخاب كند. وقتي كار حكميت تمام شد و امام عليه السلام از صحنه برگشت، همين عده گفتند: ما كافر شده بوديم و حالا توبه كرديم. علي عليه السلام نيز توبه كند تا به همراه او مجددا به جنگ با معاويه برويم!!

آن حضرت در سخناني خطاب به خوارج مي فرمايند:

«أصابكم حاصب و لا بقي منكم آثر، أبعد ايماني بالله و جهادي مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أشهد علي نفسي بالكفر! (لقد ضللت اذا و ما أنا من المهتدين) فأوبوا شر مآب و ارجعوا علي أثر الأعقاب. أما انكم ستلقون بعدي ذلا شاملا و سيفا قاطعا و أثرة يتخذها الظالمون فيكم سنة» [1] .


«سنگ حوادث و بلا، چنان بر شما ببارد كه اثري از شما باقي نگذارد. آيا پس از ايمان به خدا و جهاد در ركاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، به كفر خويش گواهي دهم؟! اگر چنين كنم، گمراه شده و از هدايت شدگان نخواهم بود. به بدترين مقصد رهسپار شديد، پس به راه گذشتگان بازگرديد. آگاه باشيد! پس از من به زودي گرفتار خواري و ذلت مي شويد و شمشير برنده بر شما حاكم مي گردد و به استبدادي دچار مي شويد كه راه و رسم حكومت ديگر ستمگران قرار خواهد گرفت».

راستي كه حكايت عجيبي است! امام عليه السلام كه پيش از همه اسلام آورده و در دامن پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم تربيت شده و با شمشير او اسلام رونق گرفته است، بايد بيايد و نزد اين جماعت اعتراف به كفر كند!! آنگاه توبه كند تا اين عده به همراه او، مجددا با معاويه بجنگند!! اينها كه خودشان ديروز، جلو امام عليه السلام را گرفته و او را تهديد نمودند و در لشكرش اختلاف انداختند و او را وادار به قبول ابوموسي نمودند، امروز، بي شرمانه آمده اند و مي گويند كه ما با كاري كه ديروز انجام داديم، كافر شديم و تو نيز همينطور. امروز، برگرد و توبه كن تا در ركابت بجنگيم!!

اين اختلاف دوم كه زاييده ي اختلاف اول بود، فتنه ي خوارج را به پا كرد و مانع از آن شد كه امام عليه السلام به سوي جنگ با معاويه بشتابد، و موجب شد كه معاويه از فرصت استفاده كرده، بر خلاف عهدش بر شهرهاي عراق، حجاز، يمن و مصر بتازد و از قتل و غارت كوتاهي نكند.

امام عليه السلام گرفتار لشكريان خودي بود و پيش از آن كه كار خوارج را به آخر برساند و به سمت معاويه برود، به شمشير همين خوارج و كمك منافقين، از اين دار پر از هم و غم و غصه و اندوه، نجات يافت و از شر اهل كوفه كه امام عليه السلام را بسيار خسته كرده بودند، راحت شد كه به راستي، در آرزوي روزي بود كه روي اين جمع را نبيند و از دست آنها راحت و آسوده شود.


اكنون مناسب است كه چند جمله از جملات اميرالمؤمنين عليه السلام راجع به حكومت و شكايت از اهل كوفه نقل شود. حضرت مي فرمايند:

«و قد كنت أمرتكم في هذه الحكومة أمري، و نخلت لكم مخزون رأيي، لو كان يطاع لقصير أمر، فأبيتم علي اباء المخالفين الجفاة و المنابذين العصاة، حتي ارتاب الناصح بنصحه و ضن الزند بقدحه، فكنت أنا و اياكم كما قال أخو هوازن:



أمرتكم أمري بمنعرج اللوي

فلم تستبينوا النصح الا ضحي الغد [2] .



كم اداريكم كما تداري البكار العمدة و الثياب المتداعية كلما حيصت من جانب تهتكت من آخر، كلما أطل عليكم منسر من مناسر أهل الشام أغلق كل رجل منكم بابه و انجحر انجحار الضبة في جحرها، والضبع في وجارها! الذيل والله من نصرتموه و من رمي بكم فقد رمي بأفوق ناصل. انكم والله لكثير في الباحات، قليل تحت الرايات، و اني لعالم بما يصلحكم، و يقيم أودكم، و لكني لا أري اصلاحكم بافساد نفسي، اضرع الله خدودكم و أتعس جدودكم! لا تعرفون الحق كمعرفتكم الباطل، و لا تبطلون الباطل كابطالكم الحق» [3] .

«چه قدر با شما كوفيان مدارا كنم مثل مدارا كردن با شتران نوبار - كه از سنگيني بار، پشتشان خم شده است - و وصله زدن جامه فرسوده اي كه از هر طرف آن را بدوزند، از سوي ديگر پاره مي گردد؟

هرگاه دسته اي از مهاجمان شام به شما يورش آوردند تك تك شماها به خانه هايتان رفته، درب خانه را بستيد. به خدا سوگند! آن كس كه


شما ياورش باشيد ذليل است و كسي كه با شما تيراندازي كند، گويا تيري بدون پيكان رها ساخته است.

به خدا سوگند! شما در خانه ها، فراوان و زير پرچم هاي ميدان نبرد اندكيد و من مي دانم كه چگونه بايد شما را اصلاح كرد و كجي هاي شما را راست كرد، اما اصلاح شما را به قيمت فاسد كردن روح خويش، جايز نمي دانم. خدا بر پيشاني تان داغ ذلت بگذارد و بهره ي تان را اندك شمارد! شما آن گونه كه باطل را مي شناسيد، از حق آگاهي نداريد و همان گونه كه در نابودي حق مي كوشيد، در نابودي باطل تلاش نمي كنيد».

هنگامي كه خبر غلبه لشكريان معاويه بر شهرها و غلبه «بسر بن ابي ارطات» بر يمن به امام عليه السلام رسيد، بالاي منبر رفت و پس از جمله اي فرمود:

«انبئت بسرا قد اطلع اليمن و اني والله لأظن هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم في الحق و طاعتهم امامهم في الباطل، و بأدائهم الأمانة الي صاحبهم، و خيانتكم، و بصلاحهم في بلادهم، و فسادكم. فلو ائتمنت أحدكم علي قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته.

اللهم اني قد مللتهم و ملوني، و سئمتهم و سئموني، فأبدلني بهم خيرا منهم، و أبدلهم بي شرا مني.

اللهم مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء، أما والله لوددت أن لي بكم ألف فارس من بني فراس بن غنم».



هنالك لو دعوت أتاه منهم

فوارس مثل أرمية الحميم [4] .




«به من خبر رسيده است كه بسر بر يمن تسلط يافت. به خدا سوگند! مي دانستم كه مردم شام به زودي بر شما غلبه خواهند كرد. زيرا آنها در ياري كردن باطل خود وحدت دارند، و شما در دفاع از حق، متفرقيد. شما امام خود را در راه حق، نافرماني مي كنيد، و آنها امام خود را در باطل فرمانبردارند.

آنها به رهبر خود، امانتدار و شما خيانتكاريد. آنها در شهرهاي خود به اصلاح و آباداني مشغولند و شما به فساد و خرابي. و آن قدر فرومايه ايد كه اگر قدحي را به يكي از شما امانت دهم، مي ترسم كه بندش را بدزدد.

خدايا! من اين مردم را با پند و تذكرهاي مداوم خويش، خسته كرده ام، و آنها نيز مرا خسته كرده اند. آنها از من به ستوه آمده و من نيز از آنان به ستوه آمده ام، به جاي آنان، افرادي بهتر به من مرحمت فرما و به جاي من، بدتر از من را بر آنها مسلط كن.

خدايا! دلهايشان را آن چنان كه نمك در آب حل مي شود، آب كن.

به خدا سوگند! دوست دارم كه به جاي شما كوفيان، هزار سوار از «بني فراس بن غنم» داشتم كه اگر آنان را فرامي خواندي، سواراني مبارز و تيزپا همانند ابر تابستاني نزد تو مي آمدند».


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، خطبه 57.

[2] همان، خطبه 35.

[3] همان، خطبه‏ي 68.

[4] همان، خطبه 25.