بازگشت

چرا امام خودش به سمت كوفه حركت ننمود؟


با توجه به اين كه در آن نامه ها، اصرار به حركت شخص امام عليه السلام و تعجيل او در


اين سفر بوده است، چرا امام عليه السلام پس از آن همه تحقيقي كه از فرستادگان نمود، خودش حركت نفرمود و مسلم را روانه كرد؟

امام عليه السلام مي دانست كه اهل كوفه خوش استقبال و بد بدرقه هستند؛ ابتداي خوش و سرانجام بدي دارند و به عهد و پيمان خويش وفا نمي كنند. او از گذشته و رفتار آنان با پدر و برادرش عبرت گرفته بود. به همين جهت تا دعوت كردند، اطمينان پيدا نكرد. حتي با آمدن آن همه فرستادگان و نامه ها و تحقيقات، باز آسوده خاطر نشد. لذا مسلم بن عقيل را روانه كرد تا اوضاع و احوال را از نزديك مشاهده كند و ببيند كه نوشته هاي آنان درست است يا نه. آيا به راستي مايل به حق و متابعت از امام هستند يا نه. آيا در عهد و پيمان ثابت قدم هستند يا نه. مسلم برود و تحقيق كند و اگر اطمينان پيدا كرد، براي امام عليه السلام بنويسد تا او فورا حركت كند. سر توقف امام عليه السلام و حركت مسلم بن عقيل اين بود.

اگر كسي در اينجا قدري دقت كند، مي بيند امام عليه السلام چه اندازه محتاط بوده است. با توجه به اين كه با يزيد بيعت نكرد و از مدينه فرار كرد و به خانه ي خدا پناهنده شده، و يزيد او را تعقيب مي كند، و امام عليه السلام درصدد تهيه يار و ياور است - به همين جهت به اهل بصره نامه نوشت - حال كه عموم اهل كوفه اين قدر اصرار مي كردند، و نامه ها نوشتند و نه تنها شيعيان در اين دعوت شركت داشتند، كه اعيان و اشراف و رؤسا نيز بودند، و همگي حاضر شدند كه با امام عليه السلام بيعت كنند و او را ياري نمايند و پس از تحقيق از همه ي فرستادگان، باز امام اطمينان پيدا نمي كند. لذا بهترين راه حصول اطمينان، فرستادن مسلم بود كه اين كار را نيز كرد و تا نامه ي مسلم نرسيد، امام حركت نكرد. بي جهت نبود كه مسلم وقتي متوجه شد كه در دام افتاده و اسير كوفيان گشته است، گريه مي كرد.

«عمرو بن عبيدالله سلمي» به او گفت: كسي مانند تو كه هدفي بزرگ دارد، وقتي گرفتار شد، نبايد گريه كند.

مسلم گفت: به خدا سوگند! گريه ي من براي خود نيست. گريه ام براي اهل بيتم


است كه به سوي من مي آيند، گريه ام براي حسين عليه السلام و فرزندان حسين است. [1] .

مسلم متوجه اشتباه خود گشت و فهميد كه فريب اهل كوفه را خورده است. زود قضاوت كرده و حسين عليه السلام را از آنان مطمئن كرده است. بي جهت نبود كه مسلم تا دم مرگ به امام عليه السلام فكر مي كند، و به محمد بن اشعث و عمر بن سعد متوسل شد تا نامه اي براي امام عليه السلام بنويسند و او را از خيانت اهل كوفه باخبر سازند.

وقتي مسلم را نزد ابن زياد مي بردند، به محمد بن اشعث فرمود: آيا خيري از تو سر مي زند؟ مي تواني پيغام مرا به حسين عليه السلام برساني؟ چون به نظرم او و اهل بيتش، امروز يا فردا از مكه حركت مي كنند، و بي تابي و اضطراب من به همين خاطر است. به حسين عليه السلام بگو كه مسلم وقتي اسير شد و گمان نمي كرد كه روزش را به آخر برساند و تا شب زنده باشد، مرا نزد تو فرستاد و گفت: آقا! با اهل بيت خود برگرد. اهل كوفه تو را فريب ندهند. اينان همان جماعتي هستند كه پدرت آرزو داشت با مردن يا كشته شدن، از دست آنها خلاص شود. اهل كوفه به ما دروغ گفتند. [2] .

جناب مسلم به اين پيغام اكتفا نكرد و پس از آن كه ابن زياد به او گفت كه تو را مي كشم، مسلم به عمر بن سعد فرمود: من با تو نسبتي دارم. مرا به تو حاجتي هست و بر تو لازم است كه حاجت مرا برآورده كني. پس به ابن سعد فرمود: كسي را نزد حسين عليه السلام بفرست تا او را برگرداند. چون من به او نوشتم كه بيايد و مردم با او هستند، و او اكنون در راه كوفه مي باشد. [3] .

جناب مسلم در دقايق آخر عمر، وجدانا از غدر و بي وفايي كوفيان ناراحت بود و مي خواست به وسيله ي اين پيغامها، گذشته را جبران بنمايد و حسين عليه السلام را از شر كوفيان نجات دهد. مسلم كار خود را كرد و پيغامش در منزل زباله به امام عليه السلام رسيد.



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 374.

[2] همان، ص 374 و 375.

[3] همان، ص 376 و 377.