بازگشت

فرمايشات امام به ناصحين


اينك مناسب است، براي تأييد مدعاي خود، بعضي از كلمات امام عليه السلام، به


ناصحين را كه، بر تصميم او بر شهادت دلالت دارد نقل كنيم، تا معلوم شود كه امام عليه السلام غافلگير نگشته، و براي شهادت آماده بوده است:

1- «عمر بن عبدرحمان بن حارث بن هشام مخزومي» مي گويد: هنگامي كه نامه هاي اهل كوفه رسيد و حسين عليه السلام آماده ي حركت به سوي عراق شد، نزد او رفتم و گفتم: اي پسر عمو! براي كاري نزد تو آمده ام، آمده ام كه تو را نصيحت كنم، اگر مرا ناصح خود مي داني بگويم، و الا خاموش باشم. امام عليه السلام فرمود:

به خدا سوگند! تو را مرد بدكردار و كوتاه نظري نمي بينم.

پس گفتم: شنيدم كه قصد سفر به سوي عراق داري و من از اين سفر بر جان تو مي ترسم. تو به شهري مي روي كه امرا و عمال يزيد - با ثروت زياد و بيت المال - در آن هستند. مردم، بنده ي پول - طلا و نقره - هستند. و من به مردمي كه تو را دعوت كرده اند و وعده ي ياري و كمك داده اند، اطمينان ندارم، كه آيا تو را بيش از بني اميه مي خواهند يا با دشمنانت با تو مي جنگند!

امام فرمود: اي پسر عمو! خدا تو را جزاي خير دهد! من مي دانستم كه تو براي نصيحت آمده اي، و از روي عقل سخن گفتي، اكنون، اگر چه بر خلاف گفته ي تو عمل مي كنم، ولي از تو متشكرم، و تو را ناصحي عاقل مي دانم». [1] .

اين قصه را مسعودي در مروج الذهب مفصل تر نقل كرده و آورده كه آن شخص به امام حسين عليه السلام گفت: اميرالمؤمنين عليه السلام قوي تر بود، و مردم حرف شنوي بيشتري از او داشتند و به او دل بسته بودند، با آن كه او از معاويه عزيزتر بود، ولي مردم به جهت مال دنيا او را ياري نكردند و گرفتارش نمودند، و مصيبتهايي بر آن سرور وارد ساختند. بعد هم، با برادرت كردند آنچه كردند و تو خود بودي و از جريان آگاه هستي. تو اكنون مي خواهي به نزد چنين مردمي بروي، تا با اهل شام بجنگي، و حال آن كه يزيد از تو قوي تر و مردم به او اميدوارتر و از او ترسان هستند،


پس او با اموال و امكاناتي كه دارد، همين مردمي را كه به تو وعده ي ياري داده اند بر تو مي شوراند و وادار مي كند كه با تو بجنگند. [2] .

2- وقتي امام عازم كوفه شد، عبدالله بن عباس پيش وي آمد و گفت: اي پسر عمو! مردم مي گويند كه تو مي خواهي به سوي عراق بروي. به من بگو كه چه مي كني؟

امام فرمود: تصميم دارم كه ان شاءالله طي اين دو روز حركت كنم.

ابن عباس گفت: در اين سفر تو را به خدا مي سپارم، اما به من بگو: آيا سوي مردمي مي روي كه امير خود را كشته اند، و شهرشان را به تصرف خود آورده اند، و دشمنان را بيرون كرده اند، اگر چنين كرده اند سوي آنان برو، اما اگر تو را خوانده اند، در حالي كه والي يزيد در ميانشان هست، و عمال او ماليات را جمع آوري مي كنند، پس تو را براي جنگ دعوت كرده اند. و من از آن مي ترسم كه به تو دروغ بگويند، و با تو مخالفت كنند، و مردم را به جنگ تو بكشانند، و از ياري تو دست بردارند.

امام عليه السلام فرمود: از خداوند خير مي خواهم، ببينم چه مي شود. [3] .

راوي گويد: ابن عباس از نزد حسين عليه السلام بيرون رفت، اما چون شب شد يا فردا صبح دوباره نزد امام آمد و گفت: مي خواهم صبر كنم ولي نمي توانم، من از اين سفر بر جان تو مي ترسم. مي ترسم كشته و مستأصل شوي. اهل عراق مردمي حيله گرند، نزد آنان مرو. در همين مكه بمان! كه تو سيد اهل حجاز هستي. اگر اهل عراق تو را مي خواهند، به آنان بنويس تا دشمن خود را بيرون كنند، آنگاه سوي عراق سفر كن. اگر به بيرون رفتن از مكه اصرار داري به يمن برو، كه سرزميني وسيع است و قلعه ها و دره هاي بسيار دارد و شيعيان پدرت در آنجا هستند، و يمن، سرزميني است، دور افتاده، از آنجا دعوت را شروع كن و مبلغين را به اطراف و اكناف روانه كن، در اين


صورت اميدوارم! كه با خوشي و بدون جنگ به مقصود برسي.

امام عليه السلام فرمود: اي پسر عمو! مي دانم تو دوست و ناصح من هستي، ولي من تصميم گرفته ام كه بروم.

ابن عباس گفت: اگر مي روي زنان و اطفال را با خود مبر، به خدا سوگند! مي ترسم مانند عثمان كشته شوي. او در حالي كشته شد كه زنان و فرزندانش به او نگاه مي كردند [4] .

مسعودي مي گويد: كه پاسخ - امام عليه السلام به ابن عباس - اين بود: در هرجا كه كشته شوم، بهتر از اين است كه در مكه كشته شوم و هتك حرمت خانه ي خدا بشود. پس از اين جواب، ابن عباس مأيوس شد و بيرون رفت. [5] .

اين كلام امام عليه السلام، فقط در پاسخ اين كلام ابن عباس بود كه گفت: «در مكه بمان» و از آن فهميده مي شود كه امام عليه السلام بني اميه را قاتلان خود مي دانسته است، كه او را رها نمي كنند، اگر چه در مكه بماند.

3- «وقتي امام عليه السلام از مكه بيرون آمد، «عبدالله بن جعفر» براي آن حضرت نامه اي نوشت و به وسيله ي دو پسر خود عون و محمد نزد امام عليه السلام روانه كرد. در نامه آمده بود: تو را به خدا، از اين سفر برگرد! چون از هلاك و استيصال تو و اهل بيتت در اين راه مي ترسم، اگر تو كشته شوي، نور خدا در زمين خاموش مي شود. تو راهنماي مردم هستي و اميد مؤمنين به توست [6] .

عبدالله بن جعفر نزد والي رفت و اين نامه را براي امام عليه السلام آورد. و به همراه او برادر والي، «يحيي بن سعيد» هم بود. آنها هر چه اصرار كردند، نتوانستند امام عليه السلام را منصرف كنند. حضرت فرمود: من پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم و او مرا به كاري


فرمان داده است كه من آن را انجام مي دهم، هر چند كشته شوم.

آنها هر چه اصرار كردند، امام عليه السلام آن خواب را تعريف نكرد، و فرمود:به كسي نگفته ام وتا زنده هستم، نخواهم گفت». [7] .

4- «در بين راه، «عبدالله بن مطيع عدوي» كنار آبي منزل نموده بود، وقتي كه امام عليه السلام را ديد، برخاست و او را بغل كرد، و گفت: اي پسر پيغمبر! پدر و مادرم به فدايت! براي چه آمده اي؟

امام عليه السلام فرمود: معاويه مرده است و مردم عراق از من خواسته اند كه به آنجا بروم.

عبدالله گفت: اي پسر پيغمبر! تو را به خدا از اين سفر منصرف شو، و مگذار حرمت اسلام و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و عرب هتك شود. به خدا سوگند! اگر بخواهي سلطنت بني اميه را بگيري، تو را مي كشند، و اگر تو را بكشند بعد از تو از هيچ كس نمي ترسند، و به احدي به ديده ي بزرگي نگاه نمي كنند. به خدا سوگند! حرمت اسلام و قريش و عرب از بين مي رود، به كوفه مرو، و متعرض سلطنت بني اميه نشو امام عليه السلام قبول نكرد و به رفتن اصرار نمود». [8] .

«عبدالله بن مطيع» از قبيله ي قريش بود. او از طرف ابن زبير والي كوفه شد، تا آن كه مختار او را بيرون كرد. مطالبي را كه بزرگان قريش مي گفتند، چيزي نبود كه بر امام عليه السلام مخفي باشد، آن حضرت، دانسته اقدام به اين سفر نمود، ولي نمي توانست سبب سفر خود را صريحا بگويد، به همين جهت يا ساكت مي نشست و از آنان تشكر مي نمود، و يا آن كه مي فرمود: من پيغمبر را در خواب ديدم و مأمور به اين سفر هستم و بايد بروم.

امام عليه السلام نمي توانست علت رفتن خود به همراه اهل بيتش را بيان نمايد، ولي


بعدها معلوم شد كه نظر امام عليه السلام اين بود كه يزيد و آل ابوسفيان را مفتضح كند. حضرت توانست، زحمات چندين ساله ي معاويه را بر باد دهد، مسلمانان را از شر عمال و راهزنان اموي نجات دهد، و اسلام را تا امروز حفظ كند. اين امور بدون اين مقدمات نمي شد؛ تا امام عليه السلام شهيد نمي شد، تا آن گونه ظلمها به او نمي كردند و اهل بيت پيغمبر عليهم السلام را اسير نمي كردند، پرده هاي تاريك ظلم معاويه و يزيد، بالا نمي رفت و چيزي روشن نمي گشت.

5- ابوخنف، از «عبدالله بن سليم اسدي» و «مذري بن مشعمل اسدي» نقل مي كند:

«پس از پايان مراسم حج، با عجله برمي گشتيم تا خود را به امام عليه السلام برسانيم و عاقبت كارش را بدانيم. هنگامي كه به او نزديك شديم، شخصي را ديديم كه، از سمت كوفه مي آمد. گويا امام ايستاد تا او را ببيند، اما او وقتي امام عليه السلام را ديد، راه خود را كج كرد، امام عليه السلام نيز او را به حال خود گذاشت و راه خود را طي كرد.

يكي از ما گفت: خوب است، برويم و او را ببينيم و اگر خبري دارد، به امام عليه السلام برسانيم. پس رفتيم و از او پرسيديم: از كوفه چه خبر؟

گفت: وقتي از كوفه بيرون آمدم، مسلم و هاني را كشته بودند، و ديدم كه ريسمان به پاي آن دو بسته، در بازار مي كشيدند. اين خبر را به امام عليه السلام رسانديم. حضرت فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون. رحمة الله عليهما».

اين كلام را چند بار تكرار كرد. آنگاه ما، امام عليه السلام را قسم داديم كه برگرد و خود و اهل بيتت را به كشتن مده. تو در كوفه ياور نداري، و ما بر جانت مي ترسيم.

در اين هنگام فرزندان عقيل گفتند: به خدا سوگند! برنمي گرديم تا انتقام بگيريم، يا مانند برادرمان كشته شويم.

امام عليه السلام فرمود: پس از اين، جوانان! در زندگاني خيري نيست.


و ما فهميديم كه امام، همچنان تصميم دارد كه به كوفه برود». [9] .

6- طبري از ابومخنف نقل مي كند: «لوذان عكرمي گفت: يكي از عموهاي من به امام عليه السلام عرض كرد: تو را به خدا! از اين سفر منصرف شو. به خدا سوگند! نيزه ها و شمشيرها به استقبال تو مي آيند، اين جماعت كه از تو دعوت كرده اند، اگر خود جنگ را تمام كرده و دشمنان را دور نموده بودند، صلاح بود كه به نزد آنان بروي، ولي در حال حاضر، به صلاح شما نيست كه به طرف كوفه برويد.

امام عليه السلام فرمود: سرانجام اين كار بر من پوشيده نيست، ولي آنچه خدا بخواهد، همان مي شود». [10] .

7- فرزدق شاعر، در نزديكي هاي مكه امام عليه السلام را ملاقات مي كند. امام عليه السلام در مورد مردم عراق از او سئوال مي نمايد.

فرزدق مي گويد: قلوب مردم عراق با تو و شمشيرهاي آنان به نفع بني اميه است، و اختيار به دست خدا است.

حضرت فرمود: راست گفتي. [11] .

همين اندازه روايت در اثبات مدعاهاي ما كفايت مي كند. آري! امر بر امام عليه السلام پوشيده نبود و مطلب روشن بود. او اهل كوفه را مي شناخت و آينده را مي ديد، اما با اين حال، مصمم به انجام اين كار شد.

اگر امام عليه السلام براي سلطنت مي رفت، چگونه با وجود اين گفته ها و نصيحت ها از تصميم خود برنگشت؟ و يا مردد نشد؟ با آن كه خودش هم اظهار مي كرد كه آنها دوست، ناصح و مردماني با عقل هستند؟

اكنون مناسب است كه به قسمتي از سخنان امام عليه السلام - كه نشانگر آن است كه


امام عليه السلام از شهادت خود خبر داشته، و مردم كوفه را مي شناخته است - اشاره نمايم، و اين احاديث، غير از آنهايي است كه نقل كرديم:

1- شيخ كليني و همچنين شيخ صفار در «بصائر الدرجات»، با سندي معتبر، از «حمزة بن حمران» روايت كرده اند: در محضر امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه از خروج امام حسين عليه السلام و عدم همراهي محمد بن حنفيه با او، سخن به ميان آمد.

امام عليه السلام فرمود:

«اي حمزه! در اين باره برايت حديثي نقل مي كنم و پس از اين مجلس، ديگر از اين مسأله مپرس. هنگامي كه حسين عليه السلام خواست سفر كند، اين نامه رانوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم، از حسين بن علي به بني هاشم. اما بعد، هر كس به دنبال من بيايد، شهيد مي شود و هر كس بماند، به فتح و پيروزي نخواهد رسيد. والسلام». [12] .

از اين نامه معلوم مي شود كه امام عليه السلام مي دانست كه اين سفر، سفري به سوي شهادت است، و همراهان او نيز كشته مي شوند، و اگر كسي بخواهد زنده بماند تا پس از او به مقامي برسد، هرگز به آرزويش نخواهد رسيد. همچنان كه محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس، بزرگترين افراد بني هاشم، ماندند و گرفتار عبدالله بن زبير شدند. او مي خواست آن دو را با تمام بني هاشم بسوزاند، تا آن كه با كمك مختار، از سوختن نجات يافتند. ابن زبير، عبدالله بن عباس را به طايف تبعيد نمود و با ظلم و ستم هايش، دل او را خون كرد. [13] به راستي كه هيچ يك از آن دو به فتح و پيروزي نرسيدند، همچنان كه امام عليه السلام نوشته بود. (فاعتبروا يا اولي الابصار). [14] .

2- «وقتي امام عليه السلام به قصر بني مقاتل رسيد، خيمه اي را افراشته ديد، پرسيد:


اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از عبيدالله بن حر جعفي.

فرمود: به او بگوييد به نزد من بيايد.

فرستاده ي امام عليه السلام به نزد عبيدالله بن حر رفت و گفت: حسين بن علي عليهماالسلام تو را مي خواند.

عبيدالله گفت: انا لله و انا اليه راجعون. من به اين جهت از كوفه بيرون آمدم كه حسين به آنجا مي رفت، من نمي خواهم او را ببينم، و نمي خواهم او نيز مرا ببيند.

فرستاده ي امام عليه السلام پاسخ عبيدالله را براي آن حضرت آورد. امام عليه السلام از جا برخاست و نزد او رفت و از وي ياري طلبيد. اما عبيدالله همان سخن را تكرار كرد.

امام عليه السلام فرمود: اگر ما را ياري نمي كني، از خدا بترس و از آنان كه با ما مي جنگند مباش. به خدا سوگند! كسي كه ناله ي ما را بشنود و ما را ياري نكند، هلاك خواهد شد.

عبيدالله گفت: من به دشمنان شما كمك نخواهم كرد. پس امام برخاست و رفت». [15] .

از اين روايت هم معلوم مي شود كه امام عليه السلام سرانجام خود، و آن كه كارش به جنگ مي كشد را مي دانسته، و به همين جهت عبيدالله را به ياري طلبيد. عبيدالله، بعد از قضاياي عاشورا، پشيمان شد كه چرا امام عليه السلام را ياري نكرد، كه قسمتي از اشعار او را در اين باره آورديم.

3- زهير بن قين با جمعي از اصحاب خود از حج برمي گشت. او عثماني بود و به همين جهت نمي خواست كه با امام عليه السلام در يك منزل توقف كند. هر وقت امام عليه السلام حركت مي كرد، آنان توقف مي كردند، و هر وقت امام عليه السلام منزل مي كرد، آنها به راه مي افتادند. تا آن كه روزي بالاجبار، در يكجا توقف كردند. راوي مي گويد:

«مشغول غذا خوردن بوديم كه فرستاده ي امام عليه السلام آمد و پس از سلام، گفت: اي


زهير! اباعبدالله، تو را مي طلبد. همه متحير و مبهوت شدند. از غذا خوردن دست كشيدند و مثل آن كه خشك شده باشند، حركتي نمي كردند. زن زهير گفت: پسر پيغمبر تو را مي خواند و تو نمي روي؟! چه مي شود، اگر به نزدش بروي و سخنش را بشنوي؟

زهير نزد امام عليه السلام رفت و طولي نكشيد كه خوشحال برگشت، در حالي كه رنگ صورتش روشن شده بود. سپس فرمان داد خيمه و اثاث او را نزد امام حسين عليه السلام ببرند. آنگاه زنش را طلاق داد و گفت: به اهل و خانواده ي خود ملحق شو. نمي خواهم از من به جز خوبي، چيزي به تو برسد، و به اصحاب خود گفت: هر كس مي خواهد، با من بيايد، وگرنه بداند كه اين، آخرين ملاقات ما است. من در جنگ «بلنجر» شركت كرده بودم و در آن جنگ غنايم زيادي قسمت ما شد، سلمان باهلي به ما گفت: از اين كه اين غنايم را به دست آورديد، خوشحال هستيد؟

گفتيم: بله!

گفت: اگر جوانان آل پيغمبر را درك كرديد، از آن كه در ركاب آنان بجنگيد، بيشتر خوشحال باشيد. سپس زهير با آنان خداحافظي كرد و رفت. [16] .

زهير، عثماني بود و از شيعيان اهل بيت عليهم السلام به حساب نمي آمد. به همين جهت اهل كوفه از اين كه او را جزو اصحاب امام مي ديدند، تعجب كردند. زهير نمي خواست با حسين عليه السلام روبرو و هم منزل شود، اما نمي دانم امام عليه السلام در آن چند دقيقه با او چه فرمود و چه چيزي را بيادش آورد كه «عثماني» را «حسيني» ساخت.

زهير، خوشحال و مسرور با صورتي نوراني برگشت. از همه كس دست شست و زنش را هم طلاق داد و مهياي شهادت گرديد. زهير مي دانست كه اگر زنش با اهل بيت امام عليه السلام باشد، اسير مي شود، به همين جهت او را جلوتر روانه كرد. از اين مطلب مي توان فهميد كه امام عليه السلام مي خواست كه زنان و اطفال او اسير شوند، وگرنه


مانند زهير آنان را با خود نمي آورد، و يا از ميان راه برمي گرداند. زهير در خطبه ي خود در برابر سپاه دشمن گفت: «من به حسين عليه السلام نامه ننوشتم و وعده ي ياري ندادم، اما وقتي در راه، به او برخوردم و دانستم كه شما دشمنان، با او چه رفتاري مي كنيد، به ياد پيغمبر افتادم و تصميم گرفتم كه خود را فدايش كنم، و حق پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را - كه شما ناديده مي گيريد - محترم بشمارم». [17] .

زهير و عبيدالله بن حر، هر دو عثماني، و از حسين عليه السلام و ملاقات با او گريزان بودند، ولي يكي سعادتمند و ديگري روسياه شد. و از همان ملاقات زهير با امام عليه السلام و امتناع عبيدالله از رفتن به نزد امام عليه السلام و پاسخ ردش، مي توان سعادت زهير، و شقاوت عبيدالله را فهميد.

اگرچه انسان هاي شقي و سعيد، گاهي در يك راه قدم مي زنند ولي در مواقع حساس، برقهايي مي جهد و انسان سعيد، قدمهايي برمي دارد كه از شقاوت جدا مي گردد. اولين قدمي كه با آن شقي در يك راه برداشته، بر خلاف جريان عادي بوده، نظير حر بن يزيد و ابن سعد، كه حر از همان ملاقات اول با امام عليه السلام پيدا بود كه نجات خواهد يافت، و البته مي بايست به سعادت برسد.

4- امام عليه السلام از قصر بني مقاتل حركت فرمود و در بين راه، به خواب رفت، وقتي بيدار شد، فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون والحمد لله رب العالمين».

علي بن الحسين عليه السلام، سوار بر اسب، خود را به پدر رساند، و گفت: قربانت گردم! چرا اين كلام را مي گويي؟

حضرت فرمود: در خواب ديدم كه اسب سواري مي گويد: اين جماعت مي روند در حالي كه مرگ به دنبال آنها است. دانستم كه مقصودش ما هستيم و مرگ ما نزديك شده است.

پسر گفت: پدر جان! خدا بد برايت نياورد، مگر ما بر حق نيستيم؟


حضرت فرمود: به خدا سوگند! چرا.

علي گفت: پس چه ترسي از مرگ داريم.

و امام عليه السلام در حق او دعاي خير نمود. [18] .

5- طرماح بن عدي در ميان راه با امام عليه السلام ملاقات كرد و گفت: افراد زيادي را با شما نمي بينم، و اگر سپاه دشمن، فقط همين گروهي باشد كه از شما جدا نمي شوند، (اصحاب حر بن يزيد) هر آينه براي كشتن و از بين بردن شما كافي مي باشند. و اين در حالي است كه يك روز پيش از آن كه از كوفه حركت كنم، سپاه بزرگي را ديدم كه، تاكنون چنان جمعيت انبوهي را در يك مكان نديده بودم. همه ي آنها براي جنگ با تو به سويت روانه مي شوند. تو را به خدا! به سوي آنان قدمي برمدار و اگر مايلي، با من بيا تا تو را به شهر خودمان، نزديك كوههاي قبيله ي طي ببرم. من مردم را به ياري تو فرامي خوانم و تا ده روز، افراد زيادي سواره و پياده براي ياري شما آماده مي شوند. من ضامنم كه در برابر دشمن، بيست هزار نفر از قبيله ي طي در ركاب تو بجنگند. به خدا سوگند! تا وقتي آنها جان در بدن دارند، به تو آسيب نمي رسد. امام عليه السلام در حق او دعاي خير نمود و فرمود: من با حر عهدي بستم و نمي توانم با آن مخالفت كنم.

طرماح گفت: من براي اهلم آذوقه اي تهيه كرده ام و بايد به آنان پولي بدهيم، پس مي روم و برمي گردم و از ياوران تو خواهم بود. امام عليه السلام فرمود: اگر مي خواهي چنين كاري را انجام دهي، عجله كن.

طرماح مي گويد: من فهميدم كه حسين عليه السلام كمك مي خواهد و به همين جهت مرا به تعجيل وامي دارد. پس به طرف اهلم رفتم و به آنها وصيت كردم و به سوي حسين براه افتادم، اما در بين راه خبر شهادت امام عليه السلام را شنيدم. [19] .


گفتني است، اين كه امام عليه السلام او را به تعجيل امر فرمود، به خاطر آن نبود كه به ياري و مساعدت او نياز داشت. زيرا امام عليه السلام خود را براي شهادت آماده كرده بود و اين كمكها، در برابر سپاه فراواني كه طرماح، نظير آن را در يكجا نديده بود، گرفتاري هاي او را رفع نمي كرد. بلكه امام، به او فهماند كه من به زودي به شهادت مي رسم و اگر مايل هستي كه به فيض شهادت برسي، زودتر بيا. و اين كه او از امام دعوت كرد كه به دهكده ي آنها برود، تا بيست هزار نفر را از قبيله ي طي به او تسليم نمايد، به گمان من، مثل دعوتهاي اهل كوفه است. طايفه ي طي، اين اندازه سپاه نداشت، و شاهد من، فرار پدر طرماح، عدي بن حاتم و اسارت عمه طرماح به دست سپاه اسلام در زمان پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم است.

اگر طرماح مي خواست امام عليه السلام را ياري كند، چرا به فكر اهل و عيال خود بود؟

زهير بن قين زنش را طلاق داد و روانه كرد و حسيني شد، اما طرماح، حسين عليه السلام رارها مي كند و به فكر آذوقه اهل و عيال خودش مي باشد غافل از اين كه:

(فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي) [20] .

«پاي پوش خويش بيرون آور كه تو در وادي مقدس «طوي» هستي».

فكر زن و بچه با عشق حسين عليه السلام نمي سازد. طرماح كه ضامن كمك بيست هزار نفر شده بود، چرا خودش حسين عليه السلام را در ميان سپاه دشمن كه ملازم او بودند، تنها گذاشت؟ من اين عذرها را بهانه اي بيش نمي دانم.

6- هنگامي كه امام عليه السلام به سمت كوفه حركت مي كرد، مردم دنيا طلب هم به خيال آن كه حسين عليه السلام پادشاه مي شود، به دنبال آن حضرت به راه افتادند تا از رياست او بي بهره نباشند. وقتي حضرت به محل «زباله» رسيد، خبر كشته شدن عبدالله بن بقطر را به او دادند.

امام عليه السلام عبدالله بن بقطر را نزد مسلم بن عقيل فرستاده بود. سواران حصين بن


تميم او را در قادسيه ديدند و دستگير كرده، نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به آن جوانمرد گفت: بالاي قصر برو و كذاب پسر كذاب را لعن كن! (مقصود او حسين بن علي عليهماالسلام بود.) تا ببينم با تو چه بايد كرد.

عبدالله بن بقطر بالاي قصر رفت و به مردم گفت: من فرستاده ي حسين، پسر فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم هستم. مردم! او را ياري كنيد و بر ضد پسر مرجانه ي حرامزاده، از او پشتيباني نماييد.

ابن زياد دستور داد تا او را از بالاي قصر به پايين افكندند كه استخوانهاي او درهم شكست. و چون رمقي در او بود، «عبدالملك بن عمير لخمي» سر او را بريد و گفت: خواستم او را راحت كنم.

هنگامي كه اين خبر در محل «زباله» به امام عليه السلام رسيد، حضرت اين نامه را نوشتند كه براي مردم خوانده شد:

بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، به ما خبر بسيار بدي رسيده و آن كشته شدن مسلم و هاني و عبدالله بن بقطر است. شيعيان ما از ياري ما دست برداشته اند. پس هر كس از شما مي خواهد بازگردد، هيچ منعي بر او نيست.

مردمي كه براي دنيا دور آن حضرت جمع شده بودند، متفرق شدند. فقط كساني ماندند كه از مدينه با او آمده بودند. امام عليه السلام مخصوصا با اين كار خواست تا كساني را كه با او مي آيند به خيال آن كه مردم كوفه تسليم او هستند، با خبر كند تا بروند، و آن كساني كه مي خواهند جان خود را فداي او سازند، در ركابش باقي بمانند. [21] .

از اين حديث معلوم مي شود كه امام عليه السلام براي شهادت مي آمد، نه سلطنت. وگرنه بايد خود آن حضرت نيز همچون ديگران كه به اين خيال مي آمدند، از سفر منصرف مي شد و به سمت كوفه نمي رفت. اما امام عليه السلام همچنان بر تصميم خود


باقي ماند.

آن حضرت اين خبر را اعلام كرد تا دنياطلبان بروند و با او نباشند و اصحابي كه خود را براي كشته شدن آماده كرده و به همين جهت سفر مي كنند، با او بيايند. بايد همراه آن حضرت، كساني نظير عبدالله بن بقطر - فرستاده ي او - باشند. ببينيد كه چگونه از مرگ استقبال مي كند، خود را نمي بازد، بر خلاف دستور ابن زياد عمل مي كند، مردم را از آمدن حسين عليه السلام باخبر مي نمايد و به ياري او دعوت مي كند، از امام عليه السلام تمجيد نموده و ابن زياد را به عنوان حرامزاده به مردم معرفي مي كند البته نظير اين حكايت، براي «قيس بن مسهر صيداوي» نيز اتفاق افتاده است كه طبري از ابومخنف، نقل نموده است. [22] .

امام عليه السلام پيش از خبر شهادت حضرت مسلم، هر دو را به نمايندگي از خود، نزد اهل كوفه فرستاده بود، و حصين بن تميم آنها را دستگير كرده، از قادسيه نزد ابن زياد مي فرستد. آنگاه هر دو، ابن زياد را لعن و مردم را به ياري امام عليه السلام دعوت كرده، و ابن زياد، آنها را از بالاي قصر به پايين افكند.


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 382.

[2] مروج الذهب، ج 3، ص 56.

[3] تاريخ طبري، ج 5، ص 383.

[4] همان، ص 383 و 384.

[5] مروج الذهب، ج 3، ص 55.

[6] تاريخ طبري، ج 5، ص 387.

[7] همان، ص 388.

[8] همان، ص 395 و 396.

[9] همان، ص 397 و 398.

[10] همان، ص 399.

[11] همان، ص 386.

[12] بحارالانوار، ج 44، ص 330؛ و بصائر الدرجات، جزء 10، باب 9، ح 5.

[13] مقاتل الطالبيين، ص 316-315.

[14] سوره‏ي حشر، آيه‏ي 2.

[15] تاريخ طبري، ج 5، ص 407.

[16] همان، ص 396 و 397.

[17] همان، ص 417.

[18] همان، ص 407 و 408.

[19] همان، ص 407-406.

[20] سوره‏ي طه، آيه 12.

[21] تاريخ طبري، ج 5، ص 399-398.

[22] همان، ج 5، ص 395.