بازگشت

عبدالله بن زبير كيست؟


اين شخص نيز چون يزيد، مدعي مقام خلافت و غاصب آن شد. اكنون مناسب است اشاره اي به حالات وي و پدر او داشته باشم.

زبير، پسر عمه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و از سابقين به اسلام است. او در جنگها و غزوات پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم شركت داشته و خدماتي نيز نموده است. با آن كه زبير داماد ابوبكر بود، ولي پس از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از جمله كساني است كه از بيعت با ابوبكر تخلف جست و حاضر نبود جز با علي عليه السلام با كسي ديگر بيعت كند، و يكي از شش نفري بود كه عمر براي شورا معين نمود.

او پس از كشته شدن عثمان با اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت نمود، و پس از بيعت، به بهانه ي عمره با طلحه به مكه رفتند، و از آن جا با عايشه و بني اميه بر جنگ با علي عليه السلام هم دست شدند، و به سمت بصره رفتند. مردم بصره كه با علي عليه السلام بيعت كرده بودند، عامل امام عليه السلام - عثمان بن حنيف صحابي - را اسير كرده، او را زدند و ريشش را كندند. بيت المال را به تصرف خويش درآوردند و هفتاد نفر از كساني را كه نگهبان بيت المال بودند كشتند و كردند آن چه را كه نبايد انجام مي دادند.

مسعودي گويد: «در روز جمل، علي عليه السلام با سر برهنه بر استر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم سوار و بدون آن كه با خود سلاح حمل كند بيرون آمد، و زبير را طلبيد. زبير با سلاح كامل به سمت علي عليه السلام رفت. چون عايشه با خبر شد ناله كرد و گفت: اسماء، خواهر من بي شوهر شد.


به او گفتند: علي عليه السلام با سر برهنه آمده و به قصد جنگ بيرون نيامده است.

آنگاه عايشه آسوده خاطر شد.

علي عليه السلام و زبير يكديگر را بغل كردند و معانقه نمودند. علي عليه السلام فرمود: واي بر تو اي زبير! براي چه آمدي؟ گفت: براي مطالبه خون عثمان.

فرمود: خداوند بكشد از ما كسي را كه به خون عثمان نزديك تر است! آيا به خاطر نداري آن روز را كه در بني بياضه با پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بوديم؟ پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم سوار الاغ بود، به پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم گفتي: علي دست از تكبر برنمي دارد.

پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: علي تكبر ندارد. اي زبير! آيا علي را دوست مي داري؟ گفتي: قسم به خدا او را دوست مي دارم.

پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: به زودي با او جنگ خواهي كرد، و تو ظالم هستي.

زبير گفت: استغفار مي كنم، و اگر اين حديث را به ياد داشتم بيرون نمي آمدم.

امام عليه السلام فرمود: حالا برگرد.

زبير گفت: چگونه برگردم و حال آن كه جنگ شروع شده است. اين ننگ و عاري است كه شسته نخواهد شد.

امام عليه السلام فرمود: با ننگ و عار برگرد پيش از آن كه ننگ و عار و آتش را جمع كني. پس زبير برگشت و اين اشعار را مي خواند:



اخترت عارا علي نار مؤججة

ما ان يقوم لها خلق من الطين



نادي علي بأمر لست اجهله

عار لعمرك في الدنيا و في الدين



فقلت حسبك من عذل أباحسن

فبعض هذا الذي قد قلت يكفين



پسر او - عبدالله - گفت: كجا مي گذاري ما را و مي گذري؟!

زبير گفت: چيزي را كه فراموش كرده بودم علي به يادم آورد.

عبدالله گفت: اي پدر! از شمشير اولاد عبدالمطلب ترسيدي، نه آن كه چيزي را فراموش كرده باشي.


زبير گفت: به خدا سوگند به ياد من آورد چيزي را كه روزگار از ياد من برده بود. من عار را بر آتش اختيار كردم. آيا تو مرا به ترس سرزنش مي كني؟!

پس زبير با نيزه به ميمنه لشكر علي عليه السلام حمله كرد. علي عليه السلام فرمود: به او راه بدهيد. زبير رفت و برگشت. مجددا به سمت چپ لشكر حمله كرد و برگشت، بار سوم به قلب لشكر حمله كرد و برگشت. آنگاه به پسر خود عبدالله گفت: مرد ترسو چنين اقدامي نمي كند. پس لشكر عايشه را ترك كرد و خود به سمت مدينه شتافت. عمرو بن جرموز او را غافلگير نمود و او را در وادي السباع كشت». [1] .

از اين حكايت، ميزان علاقمندي حضرت علي عليه السلام نسبت به زبير معلوم مي شود. حضرت، عمه زاده ي خود را خواند و موعظه فرمود و حديث گذشته را به ياد او آورد. و نيز از اين حكايت تا حدي شجاعت زبير معلوم مي شود، چون امام عليه السلام او را خواست، فورا بيرون آمد و تعلل نجست با آن كه محتمل بود امام عليه السلام با او بجنگد. البته شايد زبير مي دانست كه امام عليه السلام بي اسلحه و با سر برهنه آمده است، از اين جهت اطمينان داشت، و اگر امام عليه السلام با اسلحه مي آمد و او را مي خواست شايد به اين سرعت بيرون نمي آمد. از استغفار زبير معلوم مي شود كه برقي از ايمان در او بوده است. به گمان من، زبير ايمان به خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و روز قيامت داشت، ولي در اثر حب جاه و مقام به اين روز سياه كشيده شد. و كار او به جايي رسيد كه بر خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خروج كرد، مردم بي گناه را به كشتن داد و فتنه ها بپا نمود.

آري! «حب الدنيا رأس كل خطيئة» [2] و شايد در اثر همين حب دنيا، آن ايمان از قلب او بيرون رفت، و ايمان مستعار همين است.

كساني كه مبتلا به حب جاه و مقام هستند مناسب است كه به ياد زبير باشند. سوابق اعمال و آثار او را در نظر بگيرند، و منشأ سوء عاقبت او را از ياد نبرند، و به


خداوند از آن كه ايمانشان عاريه اي باشد، پناه ببرند «اللهم لا تجعلني من المعارين، و لا تخرجني عن حد التقصير». [3] .

مقصود امام عليه السلام از برگشتن زبير، انصراف زبير به تنهايي از جنگ نبود، زيرا توبه ي واقعي اين بود كه به تمام لشكريان خود به صورت آشكار بگويد: من بر ضلال و گمراهي بودم، و بر امام زمان خود با ظلم و ستم خروج كردم، آنگاه برگردد و به لشكر امام ملحق شود، و با مخالفين او بجنگد.

چون زبير به اين نحو برنگشت و توبه نكرد، به گفته ي امام عليه السلام، در واقع ميان عار و نار جمع نمود. از همين حكايت روحيه ي فرزند او عبدالله نيز معلوم مي شود. با آن كه زبير مي گويد: ابوالحسن مرا به ياد آورد چيزي را كه فراموش كرده بودم، او پدرش را تكذيب مي كند و مي گويد: ترسيدي!! در حالي كه جا داشت كه پدر را تصديق كند و او را به توبه ي صحيح وادار نمايد. عبدالله بن زبير، پسر اسماء، دختر ابوبكر است. او عاشق سلطنت و خلافت بود و پس از مرگ معاويه رقيب يزيد بود. عبدالله يكي از عوامل مهم جنگ جمل و كشته شدن مسلمانان و گمراه كردن آنان بود.

يكي از خلاف هاي مهم عبدالله - كه در تاريخ ها نوشته شده است - قصه ي حوئب است و خلاصه ي آن قصه از اين قرار است:

پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم زنان خود را قبلا برحذر داشته بود كه به يكي از شماها سگهاي حوئب (اسم محلي است) حمله مي كنند. عايشه با ششصد نفر به سمت بصره مي آمد. شب به حوئب رسيدند، و سگ ها به او حمله كردند، عايشه از صاحب شتر خود پرسيد، اسم اين محل چيست؟

گفت: حوئب.

عايشه حديث پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را به يادآورد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون مرا به حرم پيغمبر برگردانيد». عبدالله بن زبير آمد و گفت: آن كس كه گفت اين جا حوئب


است اشتباه كرده است، اين جا حوئب نيست. طلحه نيز با عبدالله هم سخن شد، و پنجاه نفر آمدند و به دروغ شهادت دادند كه اين جا حوئب نيست.

مسعودي گويد: «اين اولين شهادت دروغي است كه در اسلام دادند». [4] .

ببينيد كساني كه دم از صحبت با پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي زنند و ادعاي پيشوايي مسلمانان و خلافت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را دارند، چگونه دروغ مي گويند و مردم را بر دروغ گويي وادار مي كنند، و آنها را به جنگ با خليفه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي كشانند؟

پس از آن كه اهل بصره مغلوب شدند و حق پيروز شد، عايشه، خاله ي عبدالله، براي پسر زبير نزد اميرالمؤمنين صلي الله عليه و آله و سلم شفاعت كرد تا از كشتن او صرف نظر كند، حضرت نيز قبول كردند. اين عبدالله يكي از دشمنان سرسخت امام عليه السلام است.

او اميرالمؤمنين عليه السلام را سب مي نمود. روزي در اثناي خطبه، امام عليه السلام را سب نمود. اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد. فرزند امام فورا برخاست و به نزد قريش آمد. براي او كرسي گذاشتند، او در برابر ابن زبير به روي كرسي نشست، و قريش را مذمت نمود كه در محضر شما علي عليه السلام را سب مي كنند و شماها جلوگيري نمي كنيد؟!

البته اين حكايت را مسعودي در مروج الذهب به صورت مفصل نوشته است. [5] .

عبدالله بن زبير برادر خود مصعب را به جنگ مختار فرستاد، و بالاخره مختار كشته، و مصعب پيروز شد.

مسعودي گويد: مصعب، هفت هزار نفر از كساني را كه براي انتقام از قاتلان حسين بن علي عليهماالسلام جنگيده بودند و «حسيني» خوانده مي شدند، كشت. مصعب در كوفه و غير آن جستجو مي كرد و هر كه از شيعه مي يافت، مي كشت.


او زنان مختار را حاضر نمود و گفت: از مختار بيزاري بجوييد! تمام زنان مختار به مختار بد گفتند و آزاد شدند، مگر دو زن، يكي دختر سمرة بن جندب فزاري بود، و ديگري دختر نعمان بن بشير انصاري. اين دو شيرزن گفتند: ما از مردي كه به خدا ايمان داشت و روزها، روزه بود و شبها عبادت مي كرد و خود را در راه حسين بن علي عليه السلام و كشتن قاتلان آن امام همام عليه السلام به كشتن داد و خداوند او را بر دشمنان حسين مسلط نمود، چگونه بيزاري بجوييم؟

مصعب به برادر خود عبدالله نامه نوشت، و حكايت اين دو زن را به او خبر داد. عبدالله بن مصعب نوشت: اگر آن دو زن از عقيده خود برگشتند و با مختار دشمني نمودند، آزاد شوند وگرنه هر دو را بكش.

مصعب آن دو را خواست و گفت: اگر با مختار دشمني نكنيد كشته مي شويد. دختر سمره، مختار را لعن نمود و آزاد شد و به مصعب گفت: اگر با تهديد به قتل، به كفر هم دعوت نمايي البته اظهار كفر مي كنم، من شهادت مي دهم كه مختار كافر بود.

ولي دختر نعمان بن بشير، اين زن قهرمان گفت: اين شهادتي است كه روزي من شده، و پس از مرگ به بهشت مي رسم، و نزد پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او عليهم السلام مي روم، به خدا سوگند! من از علي عليه السلام دست برنمي دارم و دنبال معاويه، پسر هند نمي روم خداوندا! تو شاهد باش كه من تابع پيغمبر تو و حسين و اهل بيت عليهم السلام و از شيعيان او هستم.

آن زن دلاور و پاك طينت را به فرمان ابن زبير ملعون كشتند. شاعر درباره ي اين موضوع گويد:

ان من أعجب الأعاجيب عندي

قتل بيضاء حرة عطبول



قتلوها ظلما علي غير جرم

ان لله درها من قتيل



كتب القتل و القتال علينا

و علي الغانيات جر الذيول [6] .




طبري، سراينده ي اين اشعار را عمر بن ابي ربيعه ي قرشي مي داند، بعد اين قصه را مختصر نموده، مي نويسد: عمره، دختر نعمان بن بشير انصاري گفت: رحمت خداوند بر مختار باد! كه بنده اي از بندگان خوب خدا بود.

مصعب به عبدالله نوشت: اين زن گويد مختار پيغمبر بوده است.

عبدالله نوشت: او را از كوفه بيرون ببر و بكش. آنان نيز چنين كردند. اين زن را شبانه بين حيره و كوفه بردند و با سه ضربت شمشير شهيد نمودند. [7] .

ابومخنف نقل نموده است: مصعب نزد عبدالله بن عمر رفت و خود را معرفي نمود. عبدالله بن عمر گفت: تو كسي هستي كه هفت هزار نفر مسلمان را در يك روز كشت.

مصعب گفت: آنان از كفار و ساحران بودند!

پسر عمر گفت: اگر به اندازه ي آنان از ارث پدرت گوسفند بكشي البته اسراف كرده اي. [8] .

گفتني است كه از جستجو و تأمل در قضاياي تاريخي كه طبري نقل كرده، كه طبري تا مي توانسته احاديثي كه موجب فضايل عترت طاهره عليهم السلام و يا متضمن مصائب دشمنان اهل بيت است نقل نمي كرده، يا از آن كم و آنها را كوتاه مي نموده است.

طبري در باب كيفيت قتل عثمان گويد: پيشتر بسياري از اموري را كه قاتلان عثمان موجب قتل او دانسته اند نوشتيم، ولي فعلا از آنها به جهاتي اعراض نموديم و نقل نمي نماييم. [9] .


پر واضح است كه آن امور از معايب و مثالب عثمان بوده است، و جناب طبري پس از نوشتن، پشيمان شده و به علل مختلف از آنها اعراض كرده است. همان جهات سبب شده كه نه تنها در جاهاي ديگر نيز چنين كند و معايب را ننويسد، بلكه فضايل اهل بيت عليهم السلام را نيز كتمان كند در حالي كه مورخ بايد منصف و بي غرض و مرض باشد.

در اين موضوع، طبري از سعيد بن عبدالرحمان بن حسان بن ثابت، اشعاري را نقل نموده است:



أتي راكب بالأمر ذي النباء العجب

بقتل ابنة النعمان ذي الدين والحسب



بقتل فتاة ذات دل ستيرة

مهذبة الأخلاق والخيم والنسب



مطهرة من نسل قوم أكارم

من المؤثرين الخير في سالف الحقب



خليل النبي المصطفي و نصيره

و صاحبه في الحرب والنكب والكرب



أتاني بأن الملحدين توافقوا

علي قتلها لا جنبوا القتل و السلب



فلا هنأت آل الزبير معيشة

و ذاقوا لباس الذل والخوف والحرب



كأنهم اذ ابرزوها و قطعت

بأسيافهم فازوا بمملكة العرب



ألم تعجب الأقوام من قتل حرة

من المحصنات الدين محمودة الأدب



من الغافلات المؤمنات، بريئة

من الذم والبهتان والشك والكذب



علينا كتاب القتل و البأس واجب

و هن العفاف في الحجال و في الحجب



علي دين أجداد لها و أبوة

كرام مضت لم تخز أهلا و لم ترب



من الخفرات لا خروج بذية

ملائمة تبغي علي جارها الجنب



و لا الجار ذي القربي و لم تدر ما الخنا

و لم تزدلف يوما بسوء و لم تحب



عجبت لها اذ كفنت و هي حية

ألا ان هذا الخطب من أعجب العجب [10] .



گوينده ي اين اشعار، نواده حسان بن ثابت انصاري - شاعر پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم -


است. او به فقه و نجابت و پاك دامني و ديانت اين زن شهادت مي دهد و مي گويد: او بر دين پدر خود - از انصار پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم - بود.

شاعر به آل زبير نفرين مي كند كه چنين زني را كشتند و مي گويد: آل زبير زندگي خوشي نداشته باشند، و لباس ذلت و خوف و غارت را بپوشند. گويا گمان كردند كه اگر اين زن را بكشند سلطان عرب مي شوند. با آن كه كشتن بر مردان است نه زنان، ولي اين بي دينان، اين زن باعفت را با شمشير كشتند.

من از قساوت و شقاوت و خباثت عبدالله بن زبير در حيرتم! براي چه به چنين امري اقدام نمود؟ كشتن اين زن براي او چه فايده اي داشت؟ و از آزاد كردن او چه زياني به سلطنت او مي رسيد؟

اين بي دين، بر قبح اعمال خويش واقف بود. از اين جهت مي خواست خود را پاك و پاكيزه جلوه دهد، و رنگ دين بر كارهاي خود بپوشاند. لذا به دختر نعمان تهمت زد و از قول او گفت: مختار پيغمبر است. [11] مختار چه وقت ادعاي پيغمبري نمود تا زنش او را به اين صفت بشناسد؟ و اگر چنين بود چرا شبانه او را از كوفه بيرون بردند و در بيابان با شمشير پاره پاره اش نمودند؟ چه مانعي داشت كه در حضور همه مردم او را بياورند و جرم او را ثابت كنند؟ تا آن كه مردم نگويند: چون او بر مذهب اهل بيت عليهم السلام بود و از دشمنان علي عليه السلام بيزاري مي جست او را كشتند!

معاويه با تمام پستي هاي خود، مردان شيعيان را مي كشت و تاكنون نديده ام و نشنيده ام كه زني از شيعيان را كشته باشد. ولي اين عبدالله بن زبير است كه در دشمني اهل بيت عليهم السلام به جايي رسيده كه زني شيعي را نيز مي كشد. او هفت هزار نفر از حسينياني را كه قاتلين امام حسين عليه السلام را كشته بودند در يك روز كشت و گفت: اين جماعت از كفار و سحره هستند، مختار را نيز كشت و گفت كه ادعاي پيغمبري مي نمود.

اين گروه از دروغ ساختن هيچ پروايي نداشتند، و از كشتن شيعيان در هر كجا


كه آنها را پيدا مي كردند، كوتاهي نمي كردند.

عبدالله بن زبير هوس سلطنت را در سر مي پروراند. مهمترين عاملي كه زبير را از علي بن ابي طالب عليه السلام جدا ساخت و او را منحرف نمود، وجود همين عبدالله بود. زبير آلت دست پسر خود گشت و با طلحه به راه افتاد و عايشه را هم همراه خود بردند. پس از آن كه بصره را از چنگ عامل اميرالمؤمنين عليه السلام بيرون آوردند ميان طلحه و زبير بر سر پيشنمازي اختلاف شد. هر كدام مي خواستند پيشواي مردم و امام جماعت باشند. سرانجام قرار بر اين شد كه يك روز عبدالله بن زبير و يك روز محمد بن طلحه امام جماعت باشد. [12] .

عبدالله بن زبير با علي عليه السلام مخالف بود. او تسليم معاويه و همراه با او بود. پس از هلاكت معاويه، با يزيد بيعت نكرد و خود را به مكه رسانيد. هنگامي كه امام حسين عليه السلام وارد مكه شد بازار او كساد شد، و چون مي دانست با وجود امام عليه السلام كسي به سراغ او نمي آيد مي خواست امام عليه السلام را از حجاز روانه ي عراق كند. او نزد امام عليه السلام آمد و گفت: اباعبدالله! چه خبري داري؟ سوگند به خدا! من از خدا به جهت ترك جنگ با اين جماعت مي ترسم، چون ظالم هستند و بندگان خداي را ذليل نموده اند.

امام عليه السلام فرمود: من عازم كوفه هستم.

گفت: موفق باشيد! من اگر در كوفه ياوراني مثل ياوران تو داشتم، از كوفه دست برنمي داشتم. سپس به جهت اينكه مورد تهمت و سوءظن واقع نشود گفت: اگر در حجاز بماني و ما و مردم را دعوت كني با سرعت اجابت مي كنيم. ما تو را سزاوارتر از يزيد و پدر او مي دانيم. [13] .


قريب به اين مضمون را طبري نيز از ابومخنف نقل نموده است. [14] .

اگر ابن زبير از خدا مي ترسيد چرا جنگ جمل را بپا كرد؟ چرا اميرالمؤمنين عليه السلام را سب مي نمود؟ چرا با امام حسين عليه السلام بيعت نكرد؟ او اگر راست مي گفت امام حسين عليه السلام را نگاه مي داشت يا در خدمت امام عليه السلام به كوفه مي رفت و همراه او با ظالمان جهاد مي نمود.

ابن زبير قاتلين امام حسين عليه السلام را نگاه داري كرد، و كساني را كه خونخواه امام حسين عليه السلام و يارانش بودند كشت.

هنگامي كه امام حسين عليه السلام تصميم گرفت به سوي عراق حركت كند ابن عباس هر چه كرد نتوانست امام عليه السلام را از مسافرت عراق منصرف نمايد، چون مأيوس شد و بيرون آمد، ابن زبير را ديد، به او گفت: چشم تو روشن!! اين حسين است كه بيرون مي رود و تو را در حجاز مي گذارد و اين شعر را خواند:



يا لك من قبرة بمعمر

خلا لك الجو فبيضي و اصفري



و نقري ما شئت أن تنقري [15] .

از كارهاي مهم عبدالله بن زبير اين بود كه محمد بن حنفيه، فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام را با همراهان وي از اهل بيتش و هفده نفر از وجوه و بزرگان اهل كوفه، همه را در زمزم زنداني نمود، چون اين گروه با او بيعت نكردند و گفتند: تا وقتي كه تمام مسلمين با كسي بيعت نكنند ما با احدي بيعت نمي نماييم، آنها به حرم پناهنده شده بودند. ابن زبير همه ي آنها را در زمزم زنداني نمود، و محمد بن حنفيه و همراهان او را به كشتن و سوزاندن تهديد نمود، و مدتي را نيز معين نمود كه اگر تا آن وقت بيعت نكردند همه را بكشد و بسوزاند.




يكي از همراهان محمد بن حنفيه به وي گفت كه خوب است از مختار كمك بخواهي. محمد بن حنفيه به مختار نامه اي نوشت، و او را از جريان آگاه نمود. مختار مردم را از مضمون نامه باخبر ساخت و مردم را دسته دسته روانه ي مكه مي كرد كه صد و پنجاه نفر از آن جمع زودتر به مكه رسيده و وارد مسجدالحرام شدند. آنها فرياد مي زدند: يا لثارات الحسين. (اين شعار مختار و اصحاب او براي خونخواهي امام مظلوم عليه السلام بود).

دو روز از مهلت باقي مانده بود و ابن زبير براي سوزاندن محمد بن حنفيه و همراهان او، هيزم ها را آماده كرده بود. ولي ياران مختار، نگهبانان را محاصره كرده، درها را شكستند و خود را نزد محمد بن حنفيه رساندند و از او اجازه خواستند كه با ابن زبير بجنگند.

محمد گفت: اينجا جاي جنگ نيست و محترم است. ابن زبير به اصحاب مختار گفت: شما گمان مي كنيد كه اين جمع تا بيعت نكنند آزاد مي شوند؟ ميان ابن زبير با رئيس اهل كوفه نزاع شد، هر كدام ديگري را مي ترسانيدند و تهديد مي نمودند در اين هنگام شش صد نفر ديگر از سپاه مختار رسيدند. آنان پول زيادي با خود آورده بودند كه مختار فرستاده بود. اين جماعت با شعار خود «يا لثارات الحسين» وارد مسجدالحرام شدند و شكست ابن زبير آشكار شد.

آنها محمد بن حنفيه را از حبس بيرون آورده و به شعب علي رفتند. اهل كوفه ابن زبير را سب مي نمودند و از محمد اجازه مي خواستند كه ابن زبير را بكشند، ولي او قبول نكرد. در شعب چهار هزار نفر جمع شدند و او آن اموال را در ميان آنان قسمت نمود. [16] .

مسعودي نيز در مروج الذهب مي نويسد: ابن زبير مي خواست محمد بن حنفيه و همه ي بني هاشم را بكشد. او آنها را به محاصره درآورد و براي از بين بردن و


سوزاندن آنان هيزم فراواني فراهم ساخت. در اين موقع هشتصد نفر از طرف مختار به كمك آنان رسيدند. ابن زبير با ديدن اين صحنه به پرده كعبه پناهنده شد و گفت: من به خداوند پناهنده هستم. [17] .

از حكايتي كه ابوالفرج در كتاب مقاتل الطالبيين [18] نقل نموده معلوم مي شود كه عبدالله بن عباس و فرزندان او نيز در ميان محصورين بودند و ابن زبير قصد كشتن آنان را هم داشته، تا آن كه ابوعبدالله جدلي با سپاه كوفه رسيد.

شما در همين قصه قدري دقت كنيد، و ميان بني هاشم و ديگران مقايسه نماييد! اين عبدالله بن زبير است كه فتنه ي جنگ جمل را بپا كرد، ولي به شفاعت خاله اش عايشه، اميرالمؤمنين عليه السلام از گناه او صرف نظر كرد و او را بخشيد. باز همين عبدالله، محمد بن حنفيه، پسر اميرالمؤمنين عليه السلام و عموم بني هاشم و بستگان آنان را جمع كرده، مي خواست همه ي آنان را بسوزاند!! فقط منتظر پايان مدتي بود كه تعيين كرده بود كه اگر تا آن ساعت با او بيعت نكنند همه را بسوزاند.

محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس قصد جنگ با او، يا بيعت با ديگري را نداشتند. آنها مي گفتند: تا مسلمانان بر بيعت كسي اتفاق نكنند ما با كسي بيعت نمي كنيم، آيا اين امر سبب مي شود كه تمامي آنها را بسوزاند؟

ولي اميرالمؤمنين عليه السلام، از نقض بيعت او، تحريك او بر مخالفت و از جنگ او، عفو و اغماض مي نمايد. قدري دقت كنيد! اين روباه تا وقتي كه مقتدر بود هيزم جمع نمود و خود را براي كشتن و سوزاندن آنها آماده كرد، ولي چون مقدمه سپاه رسيد مشغول تهديد شد، و چون تعداد سپاه كوفه زياد شد و خود را مغلوب ديد به خانه خدا پناهنده شد. ولي محمد بن حنفيه كه فعلا مقتدر و ابن زبير ضعيف شده، اجازه قتل ابن زبير را نمي دهد و مي گويد: اين جا حرم و محترم است، و جاي جنگ


نيست. اين است رسم آقايي و دين داري!

از رفتار و روش ابن زبير، پستي و ضعف و رياكاري او نيز معلوم مي شود و از همين قصه نيز فهميده مي شود كه مختار ادعاي پيغمبري نداشته است و فقط مي خواست اهل بيت عليهم السلام را حفظ نموده و قاتلان امام عليه السلام را بكشد و انتقام خون آن سرور را بگيرد. لذا شعار اصحاب او «يا لثارات الحسين» بود. البته همين اعمال موجب شد كه ابن زبير او را كافر و ساحر بداند، و شيعيان را به همين افترا هر كجا بيابد بكشد و نابود سازد.

انصاف بدهيد، آيا چنين مرد بي دين و خونخوار سفاكي شايسته ي زمامداري مسلمين است؟!

آيا چنين كسي لياقت خلافت پيغمبر را دارد؟

آيا امام حسين عليه السلام با چنين كافري مي توانست همكاري نمايد؟

عبدالله بن زبير كسي است كه از سب حضرت علي و خانواده او، لذت مي برد. همو چهل روز در خطبه ي خود بر پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم صلوات نفرستاد، و عذر او اين بود كه بني هاشم به وسيله ي او بر ما بزرگي مي فروشند. [19] .

سعيد بن جبير نقل مي كند كه ابن زبير به ابن عباس گفت: چهل سال است دشمني خود را با اهل بيت مخفي مي كنم. [20] .

من نمي دانم چه بگويم، كسي كه شمشير به روي اميرالمؤمنين عليه السلام مي كشد، ياوران او را مي كشد، حضرت علي و خانواده او عليهم السلام را سب مي كند، بني هاشم را جمع مي كند كه بسوزاند، و بر پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم چهل روز صلوات نمي فرستد به عذر آن كه بني هاشم بر ما فخر مي كنند، با تمام اعمال چگونه مي گويد: چهل سال است كه دشمني اهل بيت را مخفي مي كنم! اگر با تمامي اين اعمال هنوز


دشمني را مخفي مي كرده، پس اظهار دشمني چگونه مي باشد؟

ابن ابي الحديد گويد: ابن زبير دشمني با بني هاشم را آشكار و علني نمود. او از آنان بدگويي كرد و مي خواست آن چه را كه تصميم گرفته بود انجام دهد. (مقصود او كشتن و سوزاندن بني هاشم عليهم السلام است).

او در خطبه ي خويش نامي از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نمي برد، نه در خطبه ي جمعه و نه غير جمعه. جمعي از خواص اصحابش به وي اعتراض كردند، و اين عمل را به فال نيك نگرفتند، و از عاقبت كار او ترسيدند.

ابن زبير به آنان گفت: من اگر چه از پيغمبر نام نمي برم، ولي بيشتر در نهان به ياد او هستم و اين بدين جهت است كه وقتي بني هاشم نام پيغمبر را مي شنوند خشنود مي شوند و عزت مي يابند. من نام پيغمبر را ترك كردم تا آنان را خشنود نكرده باشم! به خدا سوگند! درصدد هستم آنان را در جايي محاصره كنم و همه ي آنها را به آتش سوزان بسوزانم، و در اين صورت، من جز گناهكار ساحر و كافري را نكشته ام. اين خانواده، نه اول دارند و نه آخر، پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم هيچ خيري براي بني هاشم باقي نگذاشته است، و اين جماعت از تمام مردم دروغگوتر هستند!

پس محمد بن سعد بن ابي وقاص برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين! من اول كسي هستم كه تو را در نابود كردن بني هاشم ياري خواهد كرد.

پس عبدالله بن صفوان بن اميه جحمي برخاست و به ابن زبير گفت: به خدا سوگند! نه سخن تو درست است و نه تصميمي كه داري صلاح است. آيا تو از خويشان پيغمبر بدگويي مي كني و مي خواهي آنان را بكشي و حال آن كه دور تا دور تو عرب است، و آنان به تو احاطه دارند؟ به خدا سوگند! اگر به عدد بني هاشم از مسلمانان ترك بكشي خدا تو را رها نمي كند، و اگر مردم به آنان كمك نكنند خداوند ياور آنان خواهد بود.


ابن زبير گفت: بنشين اباصفوان. [21] .

از اين حكايت معلوم مي شود كه ابن زبير در دشمني با اهل بيت عليهم السلام بالاتر از معاويه بوده است. زيرا معاويه با تمام نفاق و دشمني خود، هيچ وقت نام پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را در خطبه ي خود ترك نكرد و هيچ وقت تصميم نگرفت كه تمامي بني هاشم را در جايي جمع كند و همه را آتش بزند و بسوزاند. اگر ابن زبير يك صدم قدرت معاويه و موقعيت او را مي داشت معلوم مي شد كه اين شقي نسبت به پيغمبر و خانواده ي او چه مي كرد. او با تمام دشمني ها مي گويد: چهل سال است دشمني اهل بيت را مخفي مي كنم! از اين سخن معلوم مي شود آنچه را كه كرده در نظر او چيزي نيست، و تسكين غضب او نشده، و چيزهاي ديگري آرزو دارد كه نمي تواند انجام دهد.

از گفته هاي كينه توزانه ي او كه بني هاشم، تمامي گناهكار و كافر و ساحر هستند، معلوم مي شود وجه آنچه معروف شده بود كه مختار كافر يا ساحر است، و يا آن هفت هزار نفر را كه مصعب كشته، همه كافر و ساحر بودند.

ابن زبير دشمنان خويش را كافر و ساحر مي خواند، و از نسبت هاي دروغ به آنان هيچ پروايي نداشت، مثل اين گفته او كه اهل بيت، از تمام مردم دروغگوتر هستند.

آري! ابن زبير، مختار و شيعيان را مي كشت و همه را كافر و ساحر مي خواند وتمام نسبت هايي كه به مختار داده شده، در عصري بوده كه سلطنت در دست ابن زبير يا آل مروان بود، و مختار با هر دو جنگيد و با هر دو دسته دشمني ها كرد.

پس آن بزرگوار، دشمن مشترك اين دو دسته از اشرار بود، و هر دو دسته با تبليغ فراوان، او و شيعيان را متهم مي كردند و نسبتهاي باطل و دروغ به آنان مي دادند.


من در اين باره در اواخر همين كتاب - ان شاءالله - بحث مي كنم و ساحت مقدس مختار و پيروان او را از اين تهمت ها و دروغ ها پاك خواهم نمود.

علاوه بر اينها از اين قضيه معلوم مي شود كه شقاوت محمد بن سعد بن أبي وقاص كم تر از برادرش عمر بن سعد نبوده است. زيرا عمر بن سعد به طمع ملك ري، چه جنايت هايي كه در روز عاشورا انجام نداد! ولي محمد پست تر از عمر است كه به ابن زبير، اميرالمؤمنين خطاب مي كند و مي گويد: اولين كسي كه براي نابود كردن بني هاشم و خانواده ي پيغمبر به تو كمك كند من هستم. اين شخص بدون طمع به ملك ري و جايزه، و فقط از جهت عناد و دشمني براي قلع و قمع نمودن اهل بيت عليهم السلام پيش قدم مي شود و حال آن كه حيثيت سعد وقاص به جهت اسلام و انتساب به پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود. آيا اين مزدي است كه پيغمبر براي رسالت خويش از مردمان خواسته بود؟!

(قل لا أسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي) [22] .

«بگو: به ازاي آن رسالت، پاداشي از شما خواستار نيستم، مگر دوستي درباره ي خويشاوندان»

اين نتيجه سفارشهايي است كه پيغمبر درباره عترت و اهل بيت به امت نمود!

آفرين بر پسر صفوان بن اميه كه دليرانه پاسخ ابن زبير را داد، و او را اميرالمؤمنين خطاب نكرد و او را به وسيله ي عرب ترسانيد، و به او فهماند كه عرب به تو احاطه دارند و از خانواده پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم حمايت خواهند كرد، و به فرض آن كه عرب و مردم كمك نكنند خداوند آنان را ياري خواهد كرد.

صفوان تا فتح مكه كافر و مشرك بود و به جهت اسلام آوردن مقامي به دست نياورد. اميه پدر او در جنگ بدر كشته شد، با وجود اين، نواده او از حق دفاع نمود. خاك بر سر سعد و فرزندان او باد! آنان هر چه از ثروت و عزت به دست آوردند، به


جهت اسلام و پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم بود، ولي با خانواده پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم چنين رفتار نمودند. آن امتناع سعد از بيعت كردن با اميرالمؤمنين عليه السلام پس از قتل عثمان و امتناع از ياري امام در جنگ جمل و جنگ صفين، و اين رفتار فرزندان او با اهل بيت.

يكي از صفات عجيب ابن زبير همان تظاهر به دين داري و اعراض از دنيا است با آن كه مي توان گفت كه مانند او در حرص بر سلطنت كمتر پيدا مي شود. او در موقع مغلوبيت، از زهاد و اعراض كنندگان از دنيا مي گردد و به ياد خدا و قبر مي افتد، و در موقع قدرت از سفاكان و ظالمان نامي دنيا محسوب مي شود.

عبدالله بن زبير يكي از بخيل هاي نامي عصر خود، بلكه جميع اعصار است. او يكي از احمق هاي روزگار است، و عجب از اين است كه اين شخص به زرنگي و عقل معروف شده است! وقتي حصين بن نمير - سرلشكر يزيد بن معاويه - ابن زبير را در مكه معظمه محصور كرده بود، از مرگ يزيد باخبر شد، سپس با ابن زبير در مسجدالحرام ملاقات نمود و به او گفت: با من بيا تا تو را به شام ببرم و مردم را وادار كنم با تو بيعت كنند و خلافت تو پا برجا گردد.

ابن زبير فرياد زد: پس از آن كه اهل مدينه را كشتيد! نه به خدا سوگند! مگر آن كه به جاي هر نفر، پنج نفر از شما را بكشم!

حصين گفت: هر كس گمان كند كه تو با عقل و هوش هستي احمق است! من با تو آهسته سخن مي گويم، و تو داد و فرياد مي كني. من مي خواهم تو را خليفه نمايم تا جنگ برطرف شود، آن وقت تو ما را تهديد مي كني! به زودي معلوم شود كه كدام يك از ما مغلوب و مقتول است. [23] .

در مروج الذهب آمده است: ابن زبير زهد در دنيا و رغبت به آخرت را در حالي اظهار مي كرد كه بر خلافت حريص بود و مي گفت: شكم من يك وجب است، مگر چه اندازه از دنيا مي خواهد؟ من به خدا و خانه او پناهنده هستم.


او به بني هاشم اذيت و آزار زيادي مي رسانيد، و نسبت به مردم بخيل بود، ابوحره غلام زبير گويد:



ان الموالي أمست و هي عاتبة

علي الخليفة تشكوا الجوع و الحربا



ماذا علينا و ماذا كان يرزؤنا

أي الملوك علي ما حولنا غلبا [24] .



با اين كه شاعر از غلامان اين خانواده بوده مي گويد: رعيت بر خليفه ايراد و اعتراض دارند و از كثرت جنگ و گرسنگي ناله مي كنند، براي ما تفاوت ندارد هر كس كه غالب شود و پادشاه گردد.

گويا ابن زبير جامع صفات رذيله و فاقد صفات حميده بوده است. او به هيچ وجه شايستگي سلطنت نداشت، چه رسد به خلافت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم.

او براي رسيدن به خلافت يا سلطنت هيچ شايستگي نداشت و دو چيز سلطنت را براي او مهيا كرد:

اول: سلطنت را بسيار دوست داشت و براي اين كار فعاليت مي كرد.

دوم: مهيا شدن زمينه از طريق كشتن شخصيتها توسط معاويه و از ميان برداشتن امام حسين عليه السلام از سوي يزيد.

بي جهت نبود كه ابن عباس به او گفت: «خلا لك الجو فبيضي و اصفري».

پس اگر ابن زبير چون عبدالرحمان بن ابي بكر، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس، محمد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر ساكت و آرام مي نشست، هيچ وقت مردم به سراغ او نمي رفتند، و او را وادار به قبول خلافت نمي كردند.

شخصيت هايي ممتازند كه چون مردم آزاد باشند به سراغ آنان روند، مانند اميرالمؤمنين عليه السلام كه با آنكه خود او امتناع مي كرد، مردم او را وادار كردند كه دست خود را باز نمايد تا با او بيعت كنند.


به همين جهت، خود همان رقيبها و كساني كه آرزوي اين مقام را داشتند، تحت تأثير احساسات ديني واقع شدند، و پيشاپيش مسلمانان با او بيعت كردند. تاريخ نشان نمي دهد كه علي عليه السلام بر خلافت حريص باشد، هر چند دشمنانش اين نسبت را به دروغ به حضرت دادند. هنگامي كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم رحلت نمود علي عليه السلام مشغول تجهيز آن سرور شد و در خانه نشست، ولي انصار، سعد بن عباده ي مريض را به سقيفه آورده بودند، كه عمر و ابوعبيده به طور ناگهاني با ابوبكر بيعت كردند و ابتكار عمل را از دست سعد خارج كردند.

آري! ديگران بايد دنبال كار را بگيرند تا به رياستي برسند. ابوبكر بايد با دو بال خود - عمر و ابوعبيده - در مجلس انصار حاضر شود و شالوده ي كار را بريزد، ولي اين اميرالمؤمنين عليه السلام است كه از خود فعاليت و دعوتي نشان نمي دهد. يا در خانه مي نشيند، تا زماني كه مردم با اصرار او را وادار به قبول خلافت مي كنند، تا آنجا كه يكديگر را پايمال مي نمايند تا دست او را باز كنند و با او بيعت كنند. در نهج البلاغه آمده است:

«فتداكوا علي تداك الابل الهيم يوم وردها و قد أرسلها راعيها و خلعت مثانيها، حتي ظننت أنهم قاتلي، أو بعضهم قاتل بعض لدي». [25] .

«مردم همانند شتران تشنه اي كه به آب نزديك شده، و ساربان رهايشان كرده، و عقال (پاي بند) از آنها برگرفته است، بر من هجوم آوردند و به يكديگر پهلو مي زدند، فشار مي آوردند چنانكه گمان كردم مرا خواهند كشت، يا بعضي به وسيله ي بعض ديگر مي ميرند، و پايمال مي گردند».

و باز در نهج البلاغه آمده است كه پس از كشته شدن عثمان، مردم به حضرت


علي عليه السلام رو آورده تا با او بيعت كنند، آن حضرت خطاب به آنان فرمود:

«دعوني والتمسوا غيري، فانا مستقبلون أمرا له وجوه و ألوان، لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول و ان الافاق قد أغامت، والمحجة قد تنكرت». [26] .

«مرا بگذاريد و ديگري را به دست آريد، زيرا ما به استقبال حوادث و اموري مي رويم كه رنگارنگ و فتنه آميز است، و چهره هاي گوناگون دارد. دلها بر اين بيعت ثابت و عقلها بر اين پيمان استوار نمي ماند، چهره ي افق حقيقت را (در دوران خلافت سه خليفه) ابرهاي تيره ي فساد گرفته، و راه مستقيم حق ناشناخته مانده است».

ابن زبير خود را كاملا مي شناخت و مي دانست در نزد مردم ارزشي ندارد كه به سراغ او آيند، به همين جهت در پي فرصت مي گشت، و از هيچ كاري كوتاهي نداشت، و چون در آن عصر، رجال با شخصيتي باقي نمانده بودند و معدود كساني هم كه وجود داشتند خود را كنار كشيده بودند، ابن زبير به آرزوي ديرينه خود رسيد. اگر رجال با شخصيت مانده بودند اقدامات او مؤثر نمي شد. لذا وقتي امام حسين عليه السلام وارد مكه معظمه شد ابن زبير تابع احساسات مردم گشت، و مثل ديگران هر روز، يا يك روز در ميان به منزل امام مي شتافت. آرزوي او اين بود كه امام عليه السلام از حجاز بيرون رود تا كار خود را شروع نمايد.

در زمان يزيد بن معاويه، عبدالله در مكه به محاصره درآمد و اگر يزيد به آن زودي هلاك نمي شد به طور قطع عبدالله كشته و هلاك مي شد، و بالاخره عبدالملك مروان كه به هيچ وجه قابل مقايسه با عبدالله نبود - از جهت رياكاري و درك محضر پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم - به وسيله ي حجاج بن يوسف ثقفي - جواني كه 30 سال بيش نداشت - عبدالله را شش ماه يا بيشتر در مكه معظمه محاصره كرد، و روز


به روز حلقه ي محاصره تنگ تر و جمعيت او كمتر مي شد، و كار به جايي رسيد كه خانواده ي او، بلكه فرزند او نزد دشمن رفتند و به حجاج پناهنده شدند. ابن زبير در همان وقت به سپاه خود مي گفت:

«أكلتم تمري و عصيتم أمري».

«خرماي مرا خورديد و مرا نافرماني كرديد».

عبدالله بن زبير قريب نه سال سلطنت نمود. او رقيب سرسختي نداشت، وگرنه هيچ وقت نوبت سلطنت به او نمي رسيد. عبدالملك خودش به جنگ مصعب بن زبير شتافت، ولي براي عبدالله ارزشي قائل نبود، لذا به وسيله ي حجاج او را محاصره نمود و به طور فجيعي او را كشت و به دار آويخت.

مادر او - اسماء دختر ابوبكر - از حجاج خواست تا اجازه دهد فرزندش را دفن كنند، حجاج اجازه نداد.

من از ناداني ابن زبير بسي در حيرتم، او كه مي ديد و مي شنيد رقيب او عبدالملك مشغول فعاليت است و روز به روز بر مناطق تحت نفوذش مي افزايد و مناطق تحت امر او را محدود مي كند، چرا درصدد علاج واقعه قبل از وقوع آن برنيامد؟ او كه مي دانست مصعب با عبدالملك مشغول جنگ شده است چرا برادرش را با سپاه خود ياري ننمود؟ چرا خود را به شام نرسانيد و عبدالملك را محاصره نكرد؟ او پس از كشته شدن مصعب آرام بود، و اظهار مصيبت و سوگواري نمي كرد و مرگ برادر را به روي مبارك خويش نمي آورد! و اصلا اين خبر را به كسي اظهار نمي كرد تا آن كه در كوچه هاي مدينه و مكه، غلامان و كنيزان اين خبر را به يكديگر دادند.

او پس از كشته شدن مصعب درصدد برنيامد با عبدالملك بجنگد، و يا حجاج را از طايف بيرون سازد، حجاج پس از چند ماه توقف در طايف به سمت ابن زبير آمد و محاصره را شروع نمود.


اين موضوع مرا به ياد خطبه ششم نهج البلاغه مي اندازد، به امام عليه السلام گفتند: دنبال طلحه و زبير را مگير و با آنان جنگ مكن! فرمود:

«والله لا أكون كالضبع، تنام علي طول اللدم حتي يصل اليها طالبها و يختلها راصدها، و لكني اضرب بالمقبل الي الحق المدبر عنه، و بالسامع المطيع العاصي المريب أبدا حتي ياتي علي يومي» [27] .

«به خدا سوگند! از آگاهي لازم برخوردارم و هرگز غافلگير نمي شوم، كه دشمنان ناگهان مرا محاصره كنند و با نيرنگ دستگيرم نمايند، من همواره با ياري انسان حق طلب، بر سر آن مي كوبم كه از حق روي گردان است، و با ياري فرمانبردار مطيع، نافرمان اهل ترديد را درهم مي كوبم، تا آن روز كه دوران زندگاني من به سر آيد».

آري! اين اميرالمؤمنين عليه السلام است كه تا جان در بدن دارد آرام نمي نشيند و به دشمن خويش فرصت نمي دهد، ولي ابن زبير چون بر دين علي عليه السلام نبود و بر دين عثمان بود و در سياست هم پيروي از عثمان پيشواي خود نمود. عثمان با آن وسعت مملكت و كثرت جنود و ثروت در گوشه اي نشست و خود را در محاصره كساني قرار داد كه از بلاد دور دست آمده بودند و از عمال او شكايت داشتند.

عثمان از سپاهيان خود كه در اطراف و اكناف بودند استفاده نكرد، نه دوستان را طلبيد و نه دشمنان را از خود دور كرد، روز به روز بر قوت دشمنان و ضعف او افزوده شد تا آن كه او را كشتند.

ابن زبير نيز چون ديد مروان در مقام سلطنت طلبي برآمده، و به تدريج شام، فلسطين، اردن و مصر را به تصرف خود درآورده، اصلا درصدد برنيامد با او مقابله كند، و ممالك از دست رفته را پس بگيرد.

هنگامي كه مروان مرد، فرزند او عبدالملك به جاي او نشست. مردم عليه او


شورش كردند. ابن زبير نتوانست از موقعيت استفاده كند و به شورشيان كمك كند و از آنان بهره بگيرد و با دشمنان عبدالملك، مانند عمرو بن سعيد اموي سازش نمايد. او صبر كرد تا عبدالملك نيز به تدريج قوي شد و براي تصرف عراق و جنگ با مصعب روانه آنجا شد.

اگر در اين موقع عبدالله بن زبير به سمت شام حمله مي كرد و عبدالملك را محاصره مي نمود چه ضرر داشت؟ عبدالله بن زبير با خيالي آسوده مشغول جمع مال بود. او برادرش را ياري نكرد تا مصعب كشته شد و به آساني همه ي شهرهاي عراق و جزيره نيز ضميمه ي مملكت عبدالملك گرديد. در اين هنگام ابن زبير نيز مالك حجاز، يمن، نجد و ايران بود. اگر خود را به ايران مي رسانيد و به همراه سوار نامي، يعني عبدالله بن خازم كه از اطراف ابن زبير والي خراسان بود، به جنگ عبدالملك مي آمد بعيد نبود كه بر وي غالب آيد.

عبدالله در مواقع خطر قوت ابتكار نداشت و فقط تظاهر به زهد مي كرد و به خدا و كعبه پناهنده مي شد. عبدالله نشست تا آن كه حجاج به سمت حجاز آمد. چند ماهي در طايف توقف كرد و چون از ابن زبير عكس العمل نديد، دانست كه بايد از ضعف او بهره گيرد، به همين جهت تا بئر ميمون و از آنجا تا عرفات و كوه ابوقبيس پيش آمد، سرانجام عبدالله را كه به كعبه پناه برده بود در مسجد الحرام كشت و به دار آويخت.

اين سياست ابن زبير است. گمان مي كنم حجاج باور نمي كرد كه ابن زبير در سياست اين قدر ضعيف باشد. در قساوت او همين بس كه برادر خود را تازيانه زد تا آن كه بي رمق شد و مرد! و آن بود اندازه علاقه او به خويشان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم. ابن زبير در روز سه شنبه، چهاردهم جمادي الاولي سال هفتاد و سه هجري كشته شد.



پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 2، ص 364-362.

[2] کافي، ج 2، ص 131، کتاب الايمان والکفر، باب ذم الدنيا، ح 11؛ و ص 317، باب حب الدنيا، ح 8.

[3] همان، ص 73، کتاب الايمان والکفر، باب الاعتراف بالتقصير، ح 4.

[4] مرج الذهب، ج 2، ص 358.

[5] همان، ج 3، ص 80.

[6] همان، ج 3، ص 99 و 100. (به نظر من عجيب‏تر از همه عجايب، کشتن زن زيباي آزاده است. او را بستند و بي‏گناه کشتند و حقا کشته‏ي بزرگواري بود. کشتن و پيکار کردن حق ماست و زنان بايد دامن کشان بگذرند).

[7] تاريخ طبري، ج 6، ص 112.

[8] همان، ص 112 و 113.

[9] همان، ج 4، ص 365.

[10] همان، ج 6، ص 113.

[11] تاريخ طبري، ج 6، ص 112.

[12] مروج الذهب، ج 2، ص 358.

[13] همان، ج 3، ص 56.

[14] تاريخ طبري، ج 5، ص 383.

[15] مروج الذهب، ج 3، ص 55. (اي پرستو که در خانه‏اي! خانه خلوت شد، تخم بگذار و چهچه بزن و هرچه مي‏خواهي منقار بزن).

[16] تاريخ طبري، ج 6، ص 76 و 77.

[17] مروج الذهب، ج 3، ص 76 و 77.

[18] مقاتل الطالبيين، ص 315.

[19] مروج الذهب، ج 3، ص 79.

[20] همان، ص 80.

[21] شرح نهج‏البلاغه‏ي ابن ابي‏الحديد، ج 20، ص 127 و 128.

[22] سوره‏ي شوري، آيه‏ي 23.

[23] مروج الذهب، ج 3، ص 82.

[24] همان، ص 75. (وابستگان از خليفه گله دارند و به گرسنگي و خشم دچارند، بما چه مربوط است که کدام يک از ملوک بر اطراف ما تسلط خواهد يافت).

[25] نهج‏البلاغه، خطبه 54.

[26] همان، خطبه‏ي 91.

[27] همان، خطبه‏ي 6.