بازگشت

نقشه معاويه براي استقرار سلطنت در اولاد خود و ولايت عهدي يزيد


معاويه براي نگاه داري سلطنت در اولاد خود، حزبي به نام شيعيان عثمان تشكيل داد. او در اوايل سلطنت خود، خون عثمان را بهانه كرده، شيعيان او را جمع نمود و از آنها طرفداري كرد و آنها نيز از سلطنت معاويه طرفداري مي كردند. معاويه در عين حال كه اين حزب را تقويت مي نمود، حزب مخالفين خود - شيعيان علي عليه السلام - را از ميان برمي داشت. او براي اين كار دست به اقدامات شديدي زد از جمله، توهين به شيعه، رد شهادت آنان، مهدور الدم نمودن شيعيان - حتي متهمين به تشيع - جلوگيري از ذكر فضايل علي عليه السلام، نسبت دادن آن فضايل به ديگر صحابه، تشويش اذهان و كتمان حقيقت.

معاويه دانسته بود كه براي سلطنت وي و يزيد و فاميل اموي، رقيبي جز فرزندان حضرت علي عليه السلام در ميان قريش نيست، لذا براي نابود كردن موقعيت و وجاهت آنان از سب بزرگ بني هاشم - علي عليه السلام - كوتاهي نداشت. و اين طريقه را حتي پس از استقرار سلطنتش و كشته شدن علي عليه السلام و فرزندش - امام حسن عليه السلام - از دست نداد.

مي توان گفت: معاويه براي نگاه داري سلطنت در خانواده ي خود و كنار زدن رقيبان سلطنت آنان، از سب علي عليه السلام دست برنمي داشت، و اين قطع نظر از دشمني


او با پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام است كه قبلا شرح دادم. او اين دشنام دادن را جزء عادات و رسوم مردم زمان خود نموده بود.

پس در حقيقت، معاويه براي نگاهداري سلطنت اموي ها، هم حزب آنان را تقويت و حزب مخالف را ذليل و بيچاره، بلكه نابود مي نمود، و هم رقيبان را بدنام كرده تا حدي كه دشنام دادن به آنان از واجبات ديني و از رسوم و عادات شده بود و همه ي مردم از كوچك و بزرگ بر اين عادت بار آمده بودند.

ابوبكر سلطنت را به عمر، نه به فرزند و خويشان خود واگذار نمود. عمر هم آن را در ميان شش نفر قرار داد كه هيچ يك از آن شش نفر از فاميل و نزديكان عمر نبودند و هر كدام داراي سوابق زياد در اسلام و موقعيت مهمي در نزد مسلمين بودند، در ميان آنان كسي بود كه سوابق و خدمات او به مراتب بيش از خود عمر بود و چه بسا هر كدام خود را به خلافت سزاوارتر از عمر مي دانستند.

معاويه مي خواست سلطنت را به يزيد واگذار كند و او را جانشين خود نمايد. چشم مردم نيز به قريش دوخته شده بود كه آنان چه خواهند كرد؟ بعضي از قريش از معاويه مي خواستند كه سلطنت را چون عمر به شورا واگذار كند. اشراف قريش هيچ وقت يزيد را لايق خلافت نمي دانستند.

معاويه كه با تلاش فراوان و با به كارگيري خدعه و نيرنگ و مبارزه با ارزش هاي ديني، خود را به عنوان خليفه ي مسلمين به مردم تحميل كرده بود هنوز شيريني خلافت را نچشيده بود كه گرفتار فكر خسته كننده ي ديگري شد، او مي خواست ولايت عهدي يزيد را استوار و محكم كند، ولي به هيچ وجه زمينه مستعد نبود. معاويه چاره اي نداشت جز اين كه يكي از سه كار را عملي نمايد:

يا افكار مردم را به حدي پائين بياورد كه شخص نالايقي همچون يزيد را خليفه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و پادشاه مسلمين بشناسند. و يا يزيد را دگرگون سازد و نگرش او را تغيير دهد، و آن صفات بد را از او دور نمايد و او را به صفات پسنديده متخلق


گرداند. يا رقيبان او را و كساني كه مدعي مقام او هستند بكشد و حداقل آنها را از عظمت و موقعيت بيندازد، تا مردم يزيد را بر آنان ترجيح دهند.

معاويه هر سه كار را كرد، و از هر كاري كه مقدور او بود كوتاهي نكرد، از تمام درها وارد شد، و از هر راهي رفت.

مغيره كه از باهوشان و زيركان عرب آن عصر است، و سالها والي كوفه بود، گاهي براي آن كه موقعيت خود را بشناسد استعفا مي داد و اظهار خستگي و شكستگي و ضعف مي نمود.

طبري از شعبي نقل نموده است: «مغيره به شام رفت و استعفا داد. معاويه استعفاي وي را قبول كرد، و مي خواست به جاي او سعيد بن عاص اموي را بگمارد. چون مغيره از اين راز مطلع شد نزد يزيد رفت و به او فهماند كه اگر من والي كوفه باشم براي ولايت عهدي تو از مردم بيعت مي گيرم، و جانشيني تو را مسلم مي كنم.

يزيد نزد معاويه رفت و او را خبر كرد. معاويه مجددا مغيره را والي كوفه نمود. مغيره به كوفه برگشت و در كار بيعت يزيد كوشيد و جماعتي را نزد معاويه فرستاد» [1] .

اين افراد مي آمدند و اظهار مي داشتند كه موقعيت يزيد خوب است و مقتضي است او را به ولايت عهدي انتخاب كنيد. البته مردم رذل و دنياپرست چون از اين راه به مقصود مي رسيدند اظهاراتي مي نمودند و خشنودي معاويه و يزيد را فراهم مي ساختند، آن گاه معاويه آنان را با ثروت و مقام به اماكن خويش برمي گردانيد.

كوتاه سخن، معاويه براي ولايات امرايي انتخاب مي كرد كه از يزيد اطاعت كنند، و به سوي او دعوت نمايند و به اعيان و اشراف مال مي بخشيد تا بيعت نمايند و زير بار اطاعت او بروند. معاويه از اين راه وارد شد و تا ممكن بود استفاده


نمود.

در مروج الذهب آمده است: «در سال پنجاه و نه از تمام شهرها گروه هايي از مردم نزد معاويه مي آمدند. معاويه به ضحاك بن قيس گفت: فردا جلوس دارم و چون از سخن فارغ شدم تا مي تواني يزيد را مدح كن و مردم را به بيعت او دعوت كن. من به عبدالرحمان بن عثمان ثقفي و عبدالله بن عضاة اشعري و ثور بن معن سلمي دستور داده ام كه گفته هاي تو را تصديق كنند، و مانند تو مردم را به بيعت يزيد دعوت نمايند. فردا معاويه يزيد را توصيف نمود و اظهار داشت: خوبي هاي او باعث شده كه او را جانشين خود نمايم.

ضحاك بن قيس برخاست و از يزيد تمجيد نمود، و مردم را به بيعت كردن با او ترغيب نمود، پس از او آن چند نفر يكي پس از ديگري ضحاك را تصديق نمودند».

(اين گفته ها از مردم مختلف - در چنان انجمني كه از هر شهري جمعي حاضر بودند - براي اين بود كه بگويد تمامي حاضرين موافق هستند و سكوت همگي كاشف از رضايت مي باشد.

معاويه در آن مجلس سؤال كرد: احنف بن قيس كجا است؟ او برخاست و كلامي گفت كه خلاصه ي آن چنين است:

معاويه! تو مرد باتجربه اي هستي، پس دقت كن كه مردم را به چه كسي مي سپاري؟ و چه كسي را به جاي خود مي گماري؟ و به سخن كسي كه به تو فرمان دهد و صلاح و مصلحت را در نظر نمي گيرد گوش نده.

ضحاك بن قيس برخاست و به اهل عراق ناسزا گفت. - چون احنف از بصره ي عراق آمده بود -

پس از او نيز عبدالرمان برخاست و گفتار ضحاك را تأييد نمود.

پس از او شخصي از طايفه «ازد» برخاست و به معاويه گفت: تو اميرالمؤمنين هستي و پس از تو، يزيد اميرالمؤمنين است و هر كس مخالفت كند حواله او به اين


شمشير است. و آن را از غلاف بيرون آورد. معاويه به آن مرد ازدي گفت: تو از همه ي خطبا خطيب تري. [2] .

از اين حكايت دانسته مي شود كه معاويه با چه نيرنگ هايي مجالسي را در عرض چندين سال ترتيب مي داد و افرد پست را تحريك مي نمود كه او را كمك و يزيد را مدح و مردم را به بيعت با او تشويق نمايند، بديهي است كه در اثر اين گفتارها مقرب درگاه معاويه شوند و آن مرد ازدي اخطب الخطبا شود.

صاحب كتاب «عبقات» از «تاريخ الخلفاي سيوطي» چنين نقل كرده است:

«معاويه در سال پنجاه و يك به سفر حج رفت و از مردم براي يزيد بيعت گرفت، و با فرزند زبير و ابوبكر و عمر گفتگو كرد و آنها مخالفتهايي را ابراز كردند.

پس از آن، معاويه بر بالاي منبر رفت و گفت: مردم گمان مي كنند كه پسر زبير و عمر و ابوبكر با يزيد بيعت نمي كنند در حالي كه همه ي آنها با يزيد بيعت كردند، و از او اطاعت نمودند.

اهل شام گفتند: ما راضي نمي شويم، بايد بيايند و در حضور جمعيت بيعت كنند، وگرنه ما همه ي آنها را مي كشيم!

معاويه گفت: سبحان الله! مردم چه قدر نسبت به قريش بدرفتار شده اند، ديگر اين سخن را از كسي نشنوم. سپس از منبر پايين آمد.

مردم در بين خودشان گفتند: اين جماعت بيعت كردند، ولي خود آنان مي گفتند: ما اصلا بيعت نكرديم» [3] .

ببينيد معاويه به چه نيرنگي مي خواسته از مخالفين بيعت بگيرد؟ اين قضيه در سال پنجاه و يك قمري رخ داده است، و حكايت سابق در سال پنجاه و نه اتفاق افتاده بود. از اين نقل ها معلوم مي شود كه معاويه در تمام اين مدت در فكر بوده و


نقشه مي كشيده كه مردم را به يزيد متمايل كند.

به گمان من، خود معاويه به اطرافيان سپرده بود كه چون من گفتم «اين جماعت بيعت كرده اند» شما بگوييد: ما قبول نداريم، بايد در حضور جمعيت بيعت كنند وگرنه آنان را مي كشيم و آنها هم چنين كردند.

معاويه آن سه نفر را با مردم شام تهديد نمود، آن گاه از باب اين كه حلم جناب ايشان معروف شود مي گويد: سبحان الله! مردم نسبت به قريش بدرفتار شده اند.

در نتيجه آن جماعت را تهديد كرده، به دروغ اظهار نمود كه بيعت كرده اند، لذا آنان ديگر نمي توانستند رسما و علنا تكذيب كنند، و اگر تكذيب كردند سري تكذيب مي نمايند. از طرفي در ميان مردم شايع شد كه آنان بيعت نموده اند.

معاويه از راه ديگر نيز وارد شد تا مقدمات سلطنت يزيد را آماده كند.

طبري در تاريخ خود حكايتي نقل مي كند كه خلاصه آن چنين است: «زياد - والي عراق و فارس - عبيد بن كعب نميري را طلبيد و به او گفت: معاويه مي خواهد يزيد را جانشين خود نمايد، ولي از تنفر مردم وحشت دارد. يزيد در امور ديني و مذهبي تهاون و سستي دارد و سرگرم شكار و صيد و لهو و لعب است، تو نزد معاويه برو و از طرف من به او بگو: در اين كار دست نگاه دار، و عجله و شتاب مكن!

عبيد مي گويد به زياد گفتم: صلاح در اين است كه رأي معاويه را برهم نزني و معاويه را دشمن يزيد نكني. من يزيد را مخفيانه مي بينم و به او مي گويم: معاويه به زياد نامه نوشته و در امر بيعت از او مشورت خواسته است و زياد از مردم وحشت دارد، چون بر تو و بر كارهاي تو ايراد دارند، صلاح تو را در اين مي بيند كه از كارهاي زشت خود دست برداري تا معاويه بتواند در امر ولايت عهدي تو اقدام كند و راه ايراد را بر مردم ببندد. زياد اين نظر را پسنديد و عبيد را روانه ي شام نمود.

عبيد مي گويد: من به شام رفتم و مطلب را به يزيد گفتم. يزيد هم از بسياري از


كارهاي زشت خود دست برداشت». [4] .

شما از اين حكايت تا اندازه اي به خباثت و كارهاي زشت يزيد واقف مي شويد، عجبا! زياد بن ابيه، مجسمه ي كفر و زندقه و ظلم و فسوق، يزيد را نالايق و زشتكار مي شناسد و مي خواهد او را اصلاح كند! «ويل لمن كفره نمرود»!

من نمي دانم اگر كساني چون زياد و معاويه او را تاديب و اصلاح نمي كردند، پس يزيد چه مي كرد؟ و چه مي شد؟

معاويه كه مي خواست يزيد را به عنوان خليفه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم براي مسلمين تعيين كند به طور قطع درصدد بوده كه او را اصلاح كند و لياقت او را براي چنين منصب مهمي به مردم ثابت نمايد. حتما اگر معاويه ناظر و مراقب نبود كارهاي زشت يزيد بيشتر مي شد، به همين جهت پس از هلاكت معاويه، وقتي يزيد استقلال يافت دست به كارهاي زشت زد، از قبيل: قتل امام، اسارت اهل بيت، قتل و غارت و اباحه ي ناموس اهل مدينه و خراب كردن كعبه.

اين ها گوشه اي از جنايات عظيم و اعمال زشت يزيد است كه در مدت سه سال استقلال خود، با توجه به توصيه ها و نصايح معاويه انجام داد.

آري! يزيد چنان كه مردم او را نالايق مي شناختند، معاويه يزيد را خوب جلوه مي داد و مي گفت: من به جهت خوب بودن، او را ولي عهد و زمامدار مسلمين نمودم، چنانكه قبلا از مسعودي نقل شد.

معاويه، گاهي يزيد را تأديب مي نمود، در مروج الذهب آمده است: معاويه فرمان داده بود مسلمانان در خاك روم پيش روي كنند، در نتيجه گروه زيادي از مسلمين كشته شدند و همه مسلمانان محزون و غمگين شدند. يزيد در مجلس شراب، با نديمان خود نشسته بود، هنگامي كه از اين واقعه آگاه شد اين دو بيت را گفت:




أهون علي بما لاقت جموعهم

يوم الطوانة من حمي و من موم



اذا اتكأت علي الأنماط مرتفقا

بدير مران عندي أم كلثوم



مي گويد: وقتي من در قصر مران بر روي فرشها نشسته ام، و كنار من ام كلثوم است، گرفتاري مسلمانان، و آنچه به آن ها در جنگ «طوانه» رسيد چندان مهم نيست.

معاويه از سخن يزيد باخبر شد و سوگند ياد كرد كه بايد يزيد به جنگ برود و او را به قسطنطنيه فرستاد. و در همان جنگ ابوايوب انصاري كشته شد، و در آن جا دفن گرديد. [5] .

از اين حكايت، عياشي و بي لياقتي يزيد و مزيت معاويه بر او در صفات فهميده مي شود، در خباثت و گناه معاويه همين بس كه چنين فرد فاسدي را بر مسلمين مسلط مي كند، و مي گويد: خوبي او باعث شد كه او را زمامدار مسلمانان و جانشين خويش نمايم. بنابراين، خود يزيد و تمامي گناهان او، گناهي است از گناهان معاويه.

معاويه از راه سوم نيز وارد شد، و تا مي توانست شخصيتهاي بزرگ را از ميان برمي داشت. بزرگ ترين شخصيتي كه وجود او مانع از انجام بيعت براي يزيد بود همانا امام حسن عليه السلام بود، معاويه توسط جعده - دختر اشعث بن قيس كندي - او را مسموم نمود.

در مروج الذهب آمده است: معاويه به جعده پيغام داد كه اگر امام حسن عليه السلام را مسموم كني، صد هزار درهم به تو مي دهم و تو را زن يزيد مي نمايم.

همين امر سبب شد كه امام حسن عليه السلام را به وسيله ي زهر بكشد، معاويه پس از وفات امام عليه السلام پول را براي جعده فرستاد، و گفت: چون يزيد را دوست مي دارم


نمي توانم تو را زن او نمايم. [6] .

عبدالرحمان بن خالد بن وليد را نيز به وسيله ابن اثال نصراني مسموم نمود، چون او در شام در اثر فتوحات پدرش - خالد - و صفات و شخصيت خود، داراي محبوبيت فوق العاده اي شده بود. [7] .

به عقيده ي من؛ كشتن عبدالرحمان براي آن نبود كه شايد روزي با معاويه مخالفت كند، بلكه چون او در انظار مردم موقعيت فوق العاده اي داشته و از بزرگان قريش بود و هيچ وقت يزيد با او برابر نبود، پس براي آن كه زمينه را براي يزيد فراهم سازد او را در خفا مي كشد.

من اطمينان دارم كه معاويه براي رسيدن به اين هدف، بسياري از بزرگان قريش و اعيان و اشراف قبايل را كه حاضر براي بيعت با يزيد نبودند كشت، و مي توان گفت: او حجر بن عدي كندي را كشت، چون او داراي عظمت خاصي در نزد شيعيان و سپاه اهل كوفه بود. معاويه ملاحظه كرد كه حجر شخص بسيار شريف و مقتدر و از شيعيان سرسخت است، و ماندن وي با آن موقعيت از براي يزيد خطرناك خواهد بود، به همين جهت او را به قتل رساند.

معاويه بسيار آينده نگر و دور انديش بود، و كارهاي بسيار برزگي را با آهستگي و نرمي و بدون هياهو انجام مي داد.

موقعي كه امام حسين عليه السلام وارد كربلا شد، تمام رؤساي عشاير و قبايل كه در بيست سال قبل، جز شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام و مصدر امور بودند از كار بركنار شده بودند؛ و به جاي آنان جوانان بي ايمان و كم تجربه بر سر كار آمده بودند. كساني چون عدي بن حاتم، قيس بن سعيد همداني و سليمان بن صرد خزاعي از كار بركنار شده بودند، و چنانچه اين بزرگان بر سر كار بودند به طور قطع واقعه ي كربلا


رخ نمي داد.

پس معاويه، كساني را كه براي مخالفت با يزيد مؤثر بودند؛ يا مي كشت و يا از كار بركنار مي كرد، و يا از وجاهت و موقعيت آنان كم مي كرد. معاويه، اگر چه بني اميه را نكشت ولي تا توانست از وجاهت و عنوان آنان كاست، و يا از پيشرفت آنان جلوگيري كرد.

ملاحظه نماييد، عبدالله بن عامر بن كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبدشمس، از شخصيت هاي مهم و برجسته ي عبدشمس است، او در زمان عثمان والي بصره بود، او كسي است كه سبب روانه شدن طلحه و عايشه و زبير به جانب بصره شد، و او در صلح امام حسن عليه السلام با معاويه واسطه بود و دائي زاده عثمان است.

معاويه چنين شخصي را از فرمانداري بصره عزل و به جاي او زياد بن ابيه را والي نمود، معاويه نمي خواست براي او عنواني زيادتر پيدا شود، بلكه او را تضعيف كرد.

همچنين سعيد بن عاص اموي كه از فرمانداران و فاتحان اسلم در زمان عثمان بود در زمان معاويه كارش به جايي رسيد كه معاويه گاهي مروان را به جاي او والي مدينه، و گاهي سعيد را به جاي مروان والي مدينه مي نمود، و گاهي هر دو را عزل و وليد بن عتبه برادرزاده ي خود را والي قرار مي داد.

همچنين مروان بن حكم كه اخوالعشيرة و ابوالعشيرة بوده و بيست برادر و هشت خواهر و يازده پسر و سه دختر داشت [8] و عموزاده ي عثمان بود و در نسب نيز هم طبقه با معاويه نسبت به امية بن عبدشمس بود، معاويه هيچ مقامي به او نداد به جز فرمانداري شهر مدينه - آن هم در مدت كوتاهي - و فدك را كه به او بخشيده بود، از او پس گرفت. معاويه مي خواست ميان مروان و سعيد بن عاص جدايي و دشمني بيفكند، و به هر كدام دستور داد كه خانه ي ديگري را خراب كند و يا


اموال او را به نفع دولت ضبط كند. ولي زياد بن ابيه را والي هند، بحرين، فارس، خراسان، سيستان و عراق نمود. و همچنين اولاد او را مقرب درگاه و فرماندار بلاد وسيعي نمود.

همه ي اين كارها براي پايين آوردن مشايخ بني اميه و عبدشمس بود. قريش اشراف خود را در زمان معاويه از دست داد، و ديگر از آنان نام و نشاني نماند. چند نفري كه از شيوخ بني عبدمناف باقي مانده بودند معاويه آنان را به وسيله سلب اميرالمؤمنين عليه السلام از وجاهت افكنده بود.

از سوي ديگر به هيچ يك از آنان مقام و منصبي نمي داد، اولاد عباس و اولاد عقيل و اولاد جعفر و اولاد اميرالمؤمنين عليه السلام هر يك گرفتار و خانه نشين بودند. حتي اولاد عبدشمس را از كار بركنار كرده بود. آنان كه هم طبقه با معاويه و در عصر عثمان مانند او از فرمانداران و عمال عثمان بودند، همگي را كنار زد و به جاي آنان فرزندي از ثقيف را برادر خود خواند، و او را و فرزندان او را عمال خويش و مصدر امور نمود، و به اولاد مروان و برادران او، و به اولاد سعيد بن عاص بهره اي از عمل و فرمانداري نرسيد.

به همين جهت در باطن، عموم بني اميه از معاويه ناراضي بودند، و مي دانستند كه براي چه اين كار را مي كند.

در مروج الذهب آمده است: معاويه به مروان، والي مدينه نوشت كه من يزيد را وليعهد نمودم، با او بيعت كن، و براي او از عموم مردم بيعت بگير.

مروان غضبناك شد و با اهل بيت و دايي هاي خود از مدينه بيرون آمد، و به دمشق، نزد معاويه رفت. او از ميان دو صف عبور مي كرد و چون به معاويه نزديك شد، سلام كرد، و سپس او را سرزنش نمود و گفت: اي پسر ابوسفيان! كارها را درست انجام بده و از آن كه كودكان را بر مسلمانان امير نمايي منصرف شو! بدان، نظير تو در ميان فاميل زياد است، و تو را وزراي تو تحريك نمودند كه با ماها دشمني كني.


معاويه گفت: نظير اميرالمؤمنين و بازوي وي و پشتيبان او در سختي تويي، و پس از يزيد، تو وليعهد مسلمانان هستي.

سپس او را به مدينه برگرداند، آنگاه او را عزل و به جاي او برادرزاده ي خود وليد را والي مدينه نمود، و به وعده ي خود وفا نكرد، و مروان را جانشين يزيد ننمود. [9] .

از اين نقل معلوم مي شود كه تا چه اندازه مروان از معاويه و وزراي او ناراضي بوده، و جمعي از فاميل را همطراز معاويه مي دانسته است لذا با فاميل حركت مي كند و او را سرزنش مي كند، و او را پسر ابوسفيان - نه اميرالمؤمنين - خطاب مي كند، و او را از آن كه كودكان را امير كند نهي مي نمايد. آري! مروان از ولايت عهد و سلطنت كودكان زياد بن ابيه بر آن ممالك عريض و طويل گله مند است.

معاويه گرچه با زبان او را راضي نمود، ولي در عمل او را از ولايت شهر مدينه نيز عزل كرد، و ولايت را به كودكي ديگري يعني پسر برادر خود سپرد.

مروان پس از يزيد با زحمات زيادي بر بسياري از شهرها حكومت نمود، و زن يزيد را ترويج كرد، و سلطنت در خانواده ي او - نه معاويه - سالها برقرار شد، معاويه هر چه خواهد بكند و تا مي تواند نقشه بكشد!

خلاصه ي كلام، معاويه براي آن كه سلطنت را در خانواده خود ثابت بگذارد تا توانست رقيب هاي پسر خود را نابود كرد، و يا از وجاهت و عظمت افكند، و يا مبتلا به فقر و گرفتاري نمود و يا آنان را از انظار عامه - مانند اولاد علي عليه السلام - ساقط مي كرد. همچنين سران عشاير و قبايل را تا حد امكان با خود همراه ساخته و به وسيله ي پول و مقام و منصب، دين آنان را مي خريد و آنان را از مبلغين يزيد قرار مي داد. در غير اين صورت، آنان را مي كشت و يا رياست را به رقبا و دشمنان آنان مي داد، و دشمنان عنايات و مقرب درگاه مي شدند، سرانجام دست اين جمع را باز و دست ديگران را كوتاه مي كرد.


و مي توان گفت: معاويه در حدود بيست سال سلطنت خود همين نقشه را دنبال كرد، و به فرزند خود در هنگام بيماري - بنابر نقل طبري از هشام كلبي از ابومخنف - چنين گفت:

«من تو را از مشقت سفر و جنگ بي نياز نمودم، و براي تو همه چيز را مهيا نمودم، و دشمنان تو را ذليل كردم و گردنكشان عرب را براي تو خاضع و خاشع نمودم، و بيش از چهار نفر گمان نمي كنم با تو مخالفت كنند، و آن چهار نفر همگي از قريش هستند: حسين بن علي، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير و عبدالرحمان بن ابي بكر.

اما پسر عمر، اهل عبادت است، و چون همه ي مردم با تو بيعت كنند او نيز بيعت خواهد نمود. و اما حسين بن علي را اهل عراق رها نمي كنند، تا آن كه او را وادار به خروج كنند، پس اگر بر تو خروج كرد و تو بر وي غلبه كردي در مورد او گذشت كن، چون با ما خويشاوندي نزديك دارد، و بر ما حق عظيمي دارد.

و اما عبدالرحمن از خود نظري ندارد و به ديگران نگاه مي كند، هر چه آنان بكنند او نيز انجام مي دهد، فكر او مشغول لهو و زنان است.

ولي پسر زبير چون روباه تو را گول مي زند و اغفال مي كند، و در آن وقتي كه فرصت يابد چون شير حمله مي كند، اگر او با تو مخالفت كرد و تو بر او غلبه يافتي او را پاره پاره كن.» [10] .

اين حكايتي است كه ابومخنف از عبدالملك بن نوفل بن مساحق نقل نموده و مقصود من از نقل اين حكايت، اشاره به سخن معاويه است كه مي گويد: من دشمنان تو را ذليل كردم، و گردن كشان عرب را براي تو خاضع ساختم.

به راستي كه معاويه چنان كرده بود، پس از امام حسين عليه السلام به جز پسر زبير كسي


مخالفت نكرد. اگر بخواهيد بدانيد معاويه چگونه آنان را خاضع و خاشع نموده بود بنگريد كه پس از مرگ معاويه چگونه همه تسليم يزيد شدند، و پس از مرگ يزيد همه تسليم معاوية بن يزيد شدند، و پس از مرگ او و غلبه ي ابن زبير، حس سلطنت جويي و پادشاه خواهي در هيچ يك از افراد قريش و غير قريش نماند. چنان كه فردي مانند مروان بن حكم - پيرمرد بني اميه - با آن همه فاميل - برادران و اولاد - هوس خلافت و سلطنت را از سر خود بيرون كرده بود به حدي كه مي خواست به حجاز برود و با پسر زبير بيعت كند، ولي عبيدالله بن زياد - قاتل امام شهيد عليه السلام - به او گفت: من حيا مي كنم براي تو كه بزرگ و سيد قريش هستي مي خواهي بروي و با ابن زبير بيعت كني!

مروان گفت: هنوز دير نشده و چيزي فوت نشده است. پس عبيدالله بن زياد و بني اميه و اهل يمن با او بيعت كردند. [11] .

ببينيد معاويه چگونه فكر سلطنت را از سرها بيرون كرده بود، تا جايي كه بايد هميشه در تحت لواي ديگران زندگي كنند. اين خضوع و خشوع و اين فكر اسارت و بندگي در اثر ترزيقات معاويه بود كه در طول مدت خلافتش، گردن كشان را خاضع و همگي را ذليل نموده بود.

مردم مستعمره نشين، تفكرشان با تفكر حكامشان متفاوت است و اين در اثر القائات و تبليغات حكام است.

معاويه در طول آن مدت افكار مردم را مسموم نمود. بزرگان را كوچك كرد تا نتيجه بگيرد، و كودكان خود را والي نمايد. اگر اين فكر از مغز عبيدالله بن زياد تراوش كرده باشد، بعيد نيست. چون او از اربابان و امرا و خانواده ي ابوسفيان و فرماندار عراق، فارس، كرمان و خراسان بود و مي دانست كه خلافت برايش ميسر نخواهد شد، لذا چاره اي نداشت جز آن كه مروان را از خواب بيدار كند و به اين فكر


بيندازد تا خانواده ي بني اميه مقهور و ذليل ابن زبير نگردند.

كاش معاويه بيدار مي شد و مي ديد كه پس از سه چهار سال چگونه آن سلطنت از خانواده ي او بيرون رفت و در خانواده مروان جاي گرفت، و تمام زحمات و مشقات او به جايي نرسيد:

(فاعتبروا يا اولي الابصار). [12] .

«پس اي ديده وران، عبرت بگيريد».

«بار خدايا! تويي كه فرمانفرمايي؛ هر آن كس را كه خواهي، فرمانروايي بخشي؛ و از هر كه خواهي، فرمانروايي بازستاني».

از گفتار گذشته معلوم شد خلافتي كه بر سر آن پس از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و پيش از دفن آن سرور نزاعها شد همانا سلطنت عامه بر تمامي مسلمين است - نظير سلطنت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم - و اينكه مسلمانان صدر اول متفق بودند كه لايق خلافت كسي است كه افضل مسلمين باشد.

ولي معاويه اين فكر را عوض كرد، يزيد را لايق و شايسته خلافت دانست، و زمينه اين كار را در طول مدت بيست سال خلافت خود فراهم نمود. مدعيان خلافت پس از هلاكت معاويه سه نفر بودند: امام حسين عليه السلام، يزيد و عبدالله بن زبير، من قسمتي از حالات امام عليه السلام را در اول كتاب بيان نمودم. اكنون مختصري از حالت يزيد و رقيب ديگر او را ذكر مي كنم تا بدانيد چه كساني درصدد بودند كه به جاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بنشينند، و خلافت او را غصب كنند، و براي چه امام عليه السلام قيام نمود و آن جهاد مقدس را شروع فرمود.



پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 301 و 302.

[2] مروج الذهب، ج 3، ص 27 و 28.

[3] تاريخ الخلفاء، سيوطي، ص 204 و 205؛ عبقات الانوار، ج 5، ص 768 و 769.

[4] تاريخ طبري، ج 5، ص 302 و303.

[5] مروج الذهب، ج 3، ص 24.

[6] همان، ج 2، ص 427.

[7] تاريخ طبري، ج 5، ص 227 و 228.

[8] مروج الذهب، ج 3، ص 90.

[9] همان، ص 28 و 29.

[10] تاريخ طبري، ج 5، ص 322 و323.

[11] همان، ص 530.

[12] سوره‏ي حشر، آيه‏ي 2.