بازگشت

معاويه و سر دشمني او با اميرالمؤمنين


سر دشمني معاويه با اميرالمؤمنين عليه السلام، علاوه بر اختلاف فاميلي ميان اولاد عبدشمس و اولاد هاشم، همان دشمني هايي است كه به سبب اسلام پيدا شد. معاويه در ركاب پدرش ابوسفيان مدتها با پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام جنگيد و علي عليه السلام، جد و عموي مادر او و دايي و برادر معاويه را به قتل رساند.

معاويه از منافقين و مؤلفة القلوب است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي خواست با مال آنان را به اسلام متمايل كند، و از غنايم جنگ حنين به او بهره ي وافي رسيد.

معاويه دشمن سرسخت اسلام و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بود و نمي توانست عظمت


پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ببيند، ولي چون نمي توانست با پيامبر اظهار دشمني كند با علي عليه السلام اظهار عداوت مي نمود، چون به نص آيه مباهله، علي عليه السلام نفس پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بود.

به طور كلي چون منافقين نمي توانستند دشمني خود را نسبت به پيغمبر اكرم آشكار سازند از دشمني با علي عليه السلام كوتاهي نمي ورزيدند.

اين است كه بغض علي عليه السلام نشانه نفاق است:

«لا يحبك منافق و لا يبغضك مؤمن» [1] .

اكنون درباره ي علي عليه السلام حكايتي نقل مي كنيم كه شما از اين حكايت تا حدودي بر مقدار دشمني معاويه نسبت به پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم واقف خواهيد شد.

مسعودي در مروج الذهب مي گويد: در سال دويست و دوازده هجري، مأمون اعلان عمومي نمود كه هر كس معاويه را به خوبي ياد كند يا او را بر يكي از صحابه ترجيح دهد، در پناه ما نخواهد بود.

مردم در سبب اقدام مأمون بر اين امر اختلاف كردند، بعضي گفتند: سبب آن خبر مطرف بن مغيرة بن شعبه است كه به گوش مأمون رسيده است. اين خبر را زبير بن بكار در كتاب «موفقيات» از مدايني و او از «مطرف» چنين نقل كرده است: پدرم مغيره نزد معاويه رفت و آمد داشت. هر وقت كه پدرم از نزد معاويه برمي گشت از عقل او ستايش و تمجيد مي نمود، تا آن كه شبي از نزد معاويه آمد در حالي كه بسيار اندوهگين بود و غذا نخورد. گمان كردم براي ما پيش آمدي روي داده، و پدرم از ولايت و فرمانداري عزل شده است. پس از اندك زماني گفتم: چرا امشب گرفته و ناراحتي؟ گفت: از نزد خبيث ترين مردم آمدم، امشب در خلوت به معاويه گفتم: تو به آرزوي خود رسيدي و پير شدي، چه شود كه اظهار عدل كني و با بني هاشم خوش رفتاري نمايي، آنان خويشان تو هستند و ديگر از آنان ترس نداري!

معاويه گفت: ابوبكر به پادشاهي رسيد، چون مرد نام او از ميان رفت، و چون


او را ياد كنند از او به ابوبكر تعبير مي كنند. عمر ده سال زحمت كشيد و چون از ميان رفت، اگر از او ياد كنند عمر گويند، و پس از او برادر ما بني اميه، عثمان به رياست رسيد و كسي مانند او در نسب نبود، و چون از ميان رفت نام او نيز رفت، ولي همه روزه پنج مرتبه به نام محمد فرياد مي زنند و مي گويند: «اشهد أن محمدا رسول الله» با اين چه مي شود كرد؟ «فاي عمل يبقي مع هذا - لا ام لك - والله الا دفنا دفنا».

تا اين نام را دفن نكنم آرام نگيرم.

چون اين حديث به گوش مأمون رسيد فرمان داد در تمام شهرستانها معاويه را در بالاي منابر لعن كنند. عامه مردم زير بار اين فرمان نرفتند و آشوب به پا كردند. به مأمون گفتند: از اين كار صرف نظر كن. او نيز اعراض نمود. [2] .

از اين حديث چند چيز كشف مي شود:

1- معاويه فوق العاده با پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم دشمن بوده و نمي توانسته عظمت خدا دادي او را ببيند، كه قرآن مي فرمايد:

(و رفعنا لك ذكرك) [3] .

«و نامت را براي تو بلند گردانيديم».

از اين رو به سب اميرالمؤمنين عليه السلام در بالاي منابر غضب خويش را تسكين مي داد و از نشر فضايل اهل بيت عليهم السلام جلوگيري مي كرد. همينطور احاديثي كه بر مذمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، دلالت دارد به دستور او جعل مي شد و اين گونه احاديث تاكنون در صحاح عامه موجود است. و در كتاب «منافقين» [4] به اين امر اشاره نموده ام.

2- تبليغات معاويه به حدي مؤثر و دامنه دار بوده كه پس از انقراض سلطنت آل اميه و رسيدن سلطنت به آل عباس و گذشت حدود هشتاد سال، مأمون


نتوانست فرمان دهد معاويه را لعن كنند، و مردم از پذيرش اين فرمان استنكاف كردند، و عامه ي مردم از انجام چنين عملي بيم داشتند تا جايي كه مثل مأمون، پادشاه سفاك و مقتدري مجبور مي شود از فرمان خويش صرف نظر نمايد.

3- مغيرة بن شعبه كه شايد قدري پاك تر بوده، و يا خباثت او از ديگران كمتر بوده، خواسته كاري كند كه معاويه را از بني هاشم راضي گرداند، و درنتيجه از سب علي عليه السلام كاسته شود. - به زودي اشاره مي كنم كه مغيره از عمرو بن عاص بهتر و پيش كور لوچ بود - هر چند خود مغيره از منافقين است، ولي نفاق هم مانند جهنم داراي درجات و مراتبي است و تمامي منافقين در يك مرتبه از نفاق و كفر نيستند.

4- خلافت را از اولاد علي عليه السلام دور مي كرد و مي خواست آن را در فاميل خود قرار بدهد، لذا در اظهار دشمني با بني هاشم فروگذاري نكرد.

در كتاب «عبقات الانوار» مطلبي نقل شده كه تا حدي عداوت معاويه نسبت به اولياءالله و دوستي او با أعداءالله را آشكار مي كند. خلاصه كلام اين است: «معاويه پس از رسيدن به سلطنت، به تمام عمال و فرمانداران خويش نوشت: هر كس روايتي در فضيلت ابوتراب - مقصود او اميرالمؤمنين عليه السلام است - و اهل بيت او - آيا پيغمبر اكرم كه بزرگ اهل بيت است مشمول همين قانون بوده؟! - نقل كند در پناه سلطنت ما نخواهد بود.

پس خطبا مشغول لعن علي عليه السلام در بالاي منابر شدند. و مردم كوفه بيش از شهرستانهاي ديگر مبتلا شدند، چون معاويه، زياد بن سميه را والي كوفه نمود و او شيعيان را مي شناخت و هر كجا آنان را مي يافت مي كشت.

باز معاويه به تمام فرمانداران خود نوشت: شهادت شيعه علي را قبول نكنيد. در نامه ي ديگري به فرمانداران خود نوشت: به شيعيان عثمان و راويان فضايل و مناقب او احترام بگذاريد و احسان نماييد، و هر حديثي كه در فضيلت عثمان روايت شده به من گزارش دهيد، و نام راويان و خويشان آنها را بنويسيد.


معاويه در مقابل اين عمل، اموالي براي آنان مي فرستاد، و هر كس هر حديث مجهولي را نزد هر يك از فرمانداران مي برد مورد احترام او واقع مي گشت.

آنگاه او به واليان خود نوشت: مردم را به نقل فضايل صحابه و ساختن حديث براي آنان دعوت كنيد و هر فضيلتي كه مسلمانان براي «ابوتراب» نقل كرده اند، عين و مانند آن را براي ديگري از صحابه نقل كنيد كه اين، از براي روشنايي چشم من و مغلوب شدن شيعيان او بهتر است.

اين احاديث از بس كه در منابر خوانده شد و در مدارس به اطفال تعليم شد مردم آن را فراگرفتند همانطور كه قرآن را مي آموختند و پسر و دختر بر اين امر بزرگ شدند. [5] اين مطلب را، ابوالحسن مدايني در كتاب «الاحاديث» نقل كرده و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه به نقل از او آورده است. [6] .

معاويه در دشمني كوتاهي نكرد. من كسي را سراغ ندارم كه با دشمن خود پس از مرگ او چنين رفتاري نموده باشد.

پس اين همه احاديث كه درباره جمعي از صحابه ساخته شده و اين همه فضايلي كه در مقابل فضايل علي عليه السلام به ديگران نسبت داده شده، و اين همه مطاعني كه براي اميرالمؤمنين عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام او نوشته شده، همگي از آثار معاويه و سلطنت او مي باشد كه هنوز هم آن آثار در كتاب ها باقي مانده است. ولي چنان نيست كه راه جدايي حق از باطل و شناسايي حق بسته شده باشد، بلكه از آثار و علايم، وضع و جعل هويدا است (و يأبي الله الا أن يتم نوره) [7] معاويه كه خود را به دروغ حليم معرفي نمود، به حدي رجال شيعه را كشت كه به حساب نيايد. يكي از موجبات ترفيع رتبه و رسيدن به مقام عالي براي فرمانداران، كشتن شيعيان


بود. نزديكي زياد بن ابيه به معاويه تا آن حد كه او را برادر و مقدم بر شيوخ بني اميه نمود، در اثر همين اعمال و رفتار زياد بود. معاويه او را مي شناخت و اندازه ي خباثت او را مي دانست و زياد را كه حرام زاده بود شايسته ي برادري دانست و برادر خود معرفي نمود و به يك تير چند نشان زد:

اول: قانوني از قوانين مهم و مسلم اسلام را كه «الولد للفراش و للعاهر الحجر؛ فرزند از آن صاحب بستر است و نصيب زناكار سنگ است». نابود نمود، با آن كه زناكار بهره اي از فرزند ندارد، و فرزند متعلق به شوهر قانوني خواهد بود. معاويه، زياد را، از فراش عبيد بيرون آورد و به ابوسفيان زناكار ملحق نمود.

دوم: شيوخ بني اميه را ذليل نمود و زياد را بر كساني چون عبدالله بن عامر و مروان بن حكم و سعيد بن عاص اموي مقدم گرداند.

عبدالله بن عامر از بزرگان بني اميه و فرماندار بصره بود. او به يكي از همراهان زياد گفته بود: پسر سميه بر من ايراد مي گيرد و بر عمال من اعتراض مي نمايد، مي خواهم جماعتي از قريش را بياورم تا قسم ياد كنند كه ابوسفيان، سميه را نديده است.

معاويه از اين سخن عبدالله بن عامر به غضب درآمد و كار بالا گرفت تا آن كه يزيد شفاعت كرد. پس معاويه راضي گرديد، به شرط آن كه ابن عامر رضايت زياد را فراهم آورد. [8] .

معاويه ي حليم!! بر عبدالله بن عامر كه خود را مقدم بر معاويه مي دانست، سختگيري نمود كه چرا گفته «ابوسفيان با سميه زنا نكرده» تا آن بيچاره به يزيد متوسل شود، و او شفاعت كند، آن گاه معاويه از تقصير عبدالله درگذرد، به شرط آن كه برود و زياد بن ابيه را راضي كند.

حال فكر كنيد كه آن بدبخت چقدر تواضع كرده تا زياد را از خود راضي نموده است. به هر حال، معاويه با كوچك كردن بزرگان بني اميه به هدف خود رسيد. او


مي دانست كه خلافت به غير قريش نمي رسد. پس بزرگان قريش چون حسن بن علي عليهماالسلام و عبدالرحمان بن خالد بن وليد [9] را مي كشت و ديگران را خرد مي كرد. و آنان را سبك مي نمود تا آن كه زمينه براي خلافت فرزندش يزيد فراهم گردد. به همين جهت بود كه سعي داشت ميان سعيد بن عاص اموي و مروان بن حكم اختلاف بيفكند، چون هر دو شيخ و بزرگ بني اميه و صاحب اموال و اولاد و جاه و مقام بودند. معاويه نمي خواست اين دو نفر محترم باشند، و درصدد بود به دست يكديگر هر دو را سبك نمايد. لذا هر يك را پس از عزل ديگري والي مدينه مي نمود.

طبري به نقل از راوي مي گويد: معاويه به سعيد بن عاص والي مدينه نوشت: خانه مروان را خراب كن. سعيد اطاعت نكرد. مجددا نوشت كه خانه ي مروان را خراب كن. سعيد باز هم قبول نكرد. پس معاويه سعيد را عزل و مروان را والي نمود. [10] .

همو از واقدي نقل مي كند: معاويه به سعيد دستور داد كه اموال مروان را ضبط كن و جزو اموال دولتي قرار بده، و فدك را از او پس بگير - با آن كه خود معاويه آن را به او بخشيده بود -.

سعيد نوشت: مروان با من خويشاوندي نزديك دارد. معاويه مجددا فرمان را صادر نمود. سعيد امتناع كرد، و هر دو نامه را نگاه داشت.

بعد از آن كه معاويه سعيد را عزل و مروان را به جاي او والي نمود، به مروان نوشت: اموال سعيد را كه در حجاز است ضبط كن.

مروان، عبدالملك فرزند خويش را با نامه ي معاويه نزد سعيد فرستاد و گفت: اگر دستور معاويه نبود من به چنين عملي اقدام نمي كردم.


سعيد هم دو نامه ي معاويه را كه راجع به ضبط و تصرف اموال مروان بود، براي مروان فرستاد.

عبدالملك دو نامه را نزد پدر خويش، مروان آورد. مروان گفت: سعيد بهتر از ما حفظ خويشاوندي نمود و معترض اموال سعيد نشد.

سعيد براي معاويه نوشت: عجب است از تو كه ميان خويشان و نزديكان دشمني مي افكني، و خودت از بيگانگان تحمل مي كني و صبر مي نمايي [11] .

سعيد بي جهت تعجب نموده بود. چون معاويه، به سبب خلافت يزيد دست به چنين اقداماتي مي زد. او از بيگانگان وحشت نداشت و مي دانست كه غير قريش نمي توانند مزاحم يزيد شوند. پس تا مي توانست بزرگان قريش را تضعيف مي كرد، چنانكه ايندو نفر از آل اميه را به دست همديگر ضعيف و ذليل نمود.

آري! اين معاويه كه مي خواست خانه ي مروان را خراب كند و اموال سعيد را ضبط و مخصوص دولت نمايد، همان معاويه اي است كه مي خواست معروف شود به آن كه حليم است.

معاويه در هنگام مرگ به يزيد گفت: آسايش تو را فراهم ساخته، دشمنان تو را ذليل نموده و گردن كشان عرب را براي تو خاضع كردم [12] .

به همين جهت بود كه معاويه سلطنت عراق و ايران را به پسران زياد بن ابيه واگذار نمود، و مروان و سعيد - دو شيخ بني اميه - و اولاد آن دو را از امارت و سلطنت بركنار و فقط شهر مدينه را در اختيار آن دو گذاشت، آن هم براي ايجاد عداوت و دشمني كه يكي را به جاي ديگري مي گماشت. و مي توان گفت كه ميان اين دو دشمني پيدا شده بود و به تدريج زيادتر مي شد تا كار به جايي رسيد كه عبدالملك پسر همان مروان، عمرو پسر سعيد بن عاص را كشت و به او خيانت


نمود. [13] و ديگر آن كه مي خواست به وسيله ي زياد، بزرگان شيعه را بكشد و شكنجه نمايد، و كسي ديگر مثل او، چنين اوامر معاويه را اطاعت نمي كرد، و اين گونه عمال كه ميرغضب باشند كم نظير هستند. آري! حجاج بن يوسف ثقفي را مي توان نظير زياد بن ابيه دانست.

مغيرة بن شعبه كه سالها از جانب معاويه والي كوفه بود اقدام به قتل «حجر بن عدي كندي» نكرد. طبري از هشام نقل مي كند كه ابومخنف روايت كرده: معاويه در سال چهل و يكم، مغيره را فرماندار كوفه نمود، و به او سفارش كرد كه از دشنام دادن به علي و مذمت او، ترحم بر عثمان و استغفار براي او، عيب گويي اصحاب علي و دور كردن آنان و گوش ندادن به سخنانشان، مدح شيعه ي عثمان و نزديك نمودن آنان و گوش دادن به سخنانشان كوتاهي نكند. [14] .

مغيره بيش از هفت سال والي كوفه بود. او با مردم خوش رفتاري مي كرد، ولي از دشنام به علي عليه السلام و بدگويي كردن از قاتلان عثمان و مدح عثمان و شيعيان او كوتاهي نمي كرد. چون حجر بن عدي، لعن علي عليه السلام را مي شنيد و مي گفت: خداوند شما را مذمت و لعنت كند! پس مي ايستاد و مي گفت: شهادت مي دهم آن كسي را كه مذمت مي كنيد سزاوار مدح است، و آن كساني را كه مدح مي كنيد سزاوار مذمت هستند.

مغيره به حجر مي گفت: اقبال تو بلند است كه من والي هستم، اي حجر، بترس از غضب سلطان! چه بسا غضب سلطان امثال تو را هلاك كند.

رفتار مغيره با حجر چنين بود تا يك روز مغيره در اواخر امارتش شروع به مدح عثمان و شيعيان او و كساني كه طالب خون او بودند كرد. حجر از جاي برخاست و چنان نعره اي زد كه نه تنها تمام اهل مسجد كوفه شنيدند، بلكه آنهايي كه بيرون


مسجد بودند هم آواز او را شنيدند. او فرياد زد و به مغيره گفت: به جاي آن كه ارزاق و عطاياي مردم را بدهي كه مدتي است به تأخير افتاده، مشغول مذمت اميرالمؤمنين عليه السلام و مدح فاسقين هستي؟! هنگامي كه حجر اين سخن را گفت، دو سوم از حاضرين برخاستند و با حجر همراهي نمودند و او را تصديق كردند.

مغيره از منبر پايين آمد و به منزلش رفت. خويشان مغيره نزد او رفتند و به او اعتراض كردند كه چرا اين مرد را آزاد گذاشته اي تا بر تو جسورانه ايراد كند و مردم را جري و جسور نمايد؟ اگر معاويه باخبر شود از تو ناراضي مي گردد.

مغيره گفت: من در اثر همين سكوت حجر را كشتم، چون پس از من با والي ديگر نيز چنين رفتار مي كند و آن والي فورا او را مي كشد، عمر من تمام شده و نمي خواهم خوبان اهل كوفه را بكشم كه آنان به سعادت رسند و من بدبخت شوم و معاويه در دنيا عزيز و مغيره در روز قيامت ذليل گردد! [15] .

در اين جملات مغيره قدري دقت كنيد و اندازه ي عقل او را بسنجيد. مي گويند: زيركان و عقلاي عرب پنج نفر هستند: معاويه، عمرو بن عاص، مغيرة بن شعبه، قيس بن سعد بن عباده و عبدالله بديل خزاعي. دو نفر اخير از خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بودند، و مغيره تا حدودي رعايت بي طرفي مي نمود تا آن كه تكليف او روشن شد و غلبه معاويه را دانست، آن گاه خود را به او چسباند و ولايت كوفه را از معاويه گرفت. (ولايت كوفه در آن زمان ولايت بر قسمت مهمي از عراق عرب و ايران بوده است).

به عقيده ي نگارنده، مغيرة بن شعبه به مراتب از عمرو بن عاص عاقل تر بود. زيرا خود را به نتيجه مي رساند بدون آن كه خود را بدنام نمايد.

عمرو بن عاص از معاويه طرفداري نمود تا به سلطنت مصر برسد، و پس از زحمات و مشقات فوق العاده و جنگ صفين به آرزوي خود رسيد، ولي اين مغيره


است كه در كنار، با آسايش استراحت مي كرد، و هنگامي كه كار سلطنت به معاويه رسيد فوري تقريبا نصف سلطنت او را كه شامل ايران و عراق مي شد، از چنگ او بيرون آورد و تا زنده بود از دست نداد و پس از مرگ او به زياد بن ابيه رسيد و مردم كوفه او را دوست داشتند. او كسي از آنان را نكشت و براي سلطنت و عزيز كردن معاويه حاضر نمي شد خود را بدنام نمايد. او مانند زياد بن ابيه نبود.

هم چنين عبدالله بن عامر اموي - از اشراف بني اميه - والي بصره بود و مردم را تحمل مي كرد و حاضر نبود به جهت سلطنت معاويه كسي را بكشد.

طبري گويد: ابن عامر از فساد مردم به زياد شكايت كرد!

زياد گفت: شمشير در ميان آنان بگذار.

گفت دوست ندارم آنان را با فاسد نمودن خود اصلاح نمايم.

همو نقل مي كند كه ابن عامر گفت: من مي خواهم با مردم دوست باشم، چگونه نگاه كنم به كسي كه پدر و برادر او را عقوبت كرده باشم. [16] .

اين است حال مغيرة بن شعبه والي كوفه، و آن است حال عبدالله بن عامر والي بصره، اين جماعت حاضر نبودند براي سلطنت معاويه خود را بدنام نمايند و مردم را از خود ناراضي سازند و جنايات آنان در تاريخ ثبت شود.

پس معاويه براي نابود كردن مردان بزرگ شيعه به افرادي مانند زياد احتياج داشت، به همين خاطر به هر قيمتي كه بود او را راضي نمود و از بهترين عمال خود گردانيد.

زياد بن ابيه حاضر شد كه وسيله ي كشتن حجر بن عدي را فراهم سازد. او حجر را با چند نفر از خواص شيعيان از كوفه بيرون و روانه ي شام نمود و از شهود تعهد گرفت كه حجر كشته شود و چنين نيز شد.

معاويه هرچه اصرار نمود كه حجر به علي، اميرالمؤمنين عليه السلام سب و دشنام


دهد تا از كشتن او صرف نظر كند، حجر قبول نكرد، و روسياهي عجيبي براي معاويه و زياد و شهود باقي ماند.

طبري از ابومخنف نقل مي نمايد: عايشه به معاويه گفت: آيا نترسيدي از خدا كه حجر و اصحاب او را كشتي؟

معاويه گفت: من آنان را نكشتم، آن جماعت كه شهادت دادند او را كشتند [17] .

معاويه براي آن كه خود را خوب و حليم معرفي نمايد هميشه جنايتهايي را كه خود امر كرده بود، به ديگران نسبت مي داد و در اينجا نيز گناه را به گردن شهود مي اندازد.

عبدالرحمان بن حارث بن هشام از مدينه براي شفاعت حجر حركت كرد و پيش از رسيدن او، حجر كشته شده بود (و شايد معاويه از آمدن عبدالرحمان باخبر شده بود و قبلا حجر را كشت تا نوبت به شفاعت او نرسد).

معاويه به او گفت: افرادي مانند تو كه از حلما و بزرگان قوم من هستيد، از من دور شدند، و پسر سميه مرا بر اين امر وادار كرد.

معاويه با اين جمله از عبدالرحمان تجليل نموده و خواسته رضايت او را فراهم سازد و از طرف ديگر، گناه را به گردن پسر سميه اندازد و در عين حال عبدالرحمان و امثال او را نيز مقصر دانست كه چرا از مصاحبت و ملازمت ركاب او دور شده اند تا نوبت به پسر سميه رسيده است!

از همين نقل نيز دانسته مي شود كه بزرگان قريش هيچ وقت در اين كارهاي پست دخالت نمي كردند، و باعث نابودي رجال و شيوخ شيعه نمي شدند، آنان از معاويه دوري مي كردند و البته معاويه براي انجام مقاصد ناپاك خويش محتاج به پسر سميه بود، او را پسر ابوسفيان خواند تا به چنين اموري مبادرت نمايد، ولي پس از رسيدن به مقصود، او را پسر سميه مي نامد.


آري! اين است سر جلو آمدن زياد و عقب رفتن شيوخ قريش.

وليد بن عقبة بن ابوسفيان، پسر عموي يزيد بن معاويه والي مدينه بود، او حاضر نشد امام حسين عليه السلام را بكشد، اگر چه از طرف يزيد براي اين كار مأمور شده بود، سرانجام پسر همان زياد، عبيدالله اطاعت نمود و آن فجايع را مرتكب شد، و چون انعكاس عمل بسيار بد بود، يزيد گناه را به گردن عبيدالله انداخت.

فجايع «زياد» و كشتار شيعيان در عراق قابل بيان نيست. همين زياد، پس از آن كه برادر معاويه و والي كوفه شد مردم را نزديك دارالاماره جمع كرد، و آنها را به سب علي عليه السلام وادار نمود، و هر كس كه امتناع كرد او را با شمشير كشت [18] .



پاورقي

[1] سنن ترمذي، ج 5، کتاب المناقب، باب مناقب اميرالمؤمنين عليه‏السلام ص 400.

[2] مروج الذهب، ج 3، ص 454 و 455.

[3] سوره‏ي شرح، آيه‏ي 4.

[4] مراد مؤلف کتاب «تاريخ پيامبر» است که قسمتي از آن به شرح کارهاي منافقين اختصاص دارد و در آينده توسط همين ناشر، چاپ و منتشر مي‏شود.

[5] عبقات الأنوار، ج 5، ص 761.

[6] شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد، ج 11، ص 44.

[7] سوره‏ي توبه، آيه 32.

[8] تاريخ طبري، ج 5، ص 214 و 215.

[9] همان، ص 227.

[10] همان، ص 293.

[11] همان، ص 293 و 294.

[12] همان، ص 322.

[13] همان، ج 6، ص 140 تا 144.

[14] همان، ج 5، ص 253 و 254.

[15] همان، ص 254 و 255.

[16] همان، ص 212.

[17] همان، ص 279.

[18] مروج الذهب، ج 3، ص 26.