بازگشت

جنبشي از بصره


وقتي كه پيشواي شهيدان، عزم سفر شهادت كرد، براي تني چند از سران شهر بصره، نامه نوشت و آن ها را به راه خود خواند. نامه ي حضرتش به يزيد نهشلي رسيد، با حسن قبول رو به رو گرديد. وي از مردان نامي بصره و سران عشاير آن ديار بود. نهشلي، تصميم گرفت كه حسين را ياري كند و آن جه نيرو دارد، در اين راه مقدس به كار اندازد. در ساعتي مقرر، مردان بني تميم و بني حنظله و بني سعد و بني عامر، چهار عشيره اي كه با وي قرابت و بستگي داشتند و از وي اطاعت مي كردند، فراخواند.

نخست پرسيد: موقعيت من، در ميان شما چگونه است و شان و احترام مرا چسان مي بينيد؟

پاسخ دادند: بسيار خوب و ارجمند؛ تو، ستون فقرات ما هستي و تاج افتخار بر سر ما، در شرف از همه پيشي و در مرتبه اي برتر جاي داري.

نهشلي گفت: من شما را، براي مقصدي بزرگ و هدفي مقدس خواسته و مي خواهم رايزني كرده و از همه كمك بخواهم.

سوگند خوردند و گفتند: ما آن چه خير است، براي تو مي خواهيم و مي كوشيم كه به حق و حقيقت برسيم؛ آن چه مي خواهي بگوي كه همگي گوش به فرمانيم.

نهشلي، لب به سخن گشوده چنين گفت: معاويه بمرد. مرگ وي پشيزي ارزش ندارد. دژ ظلم و جور و پناه گاه گناه شكسته گرديد و پايه هاي ستم لرزيدن گرفت. كنون، وقت كار است.

معاويه براي يزيد بيعت گرفت! و يزيد را وليعهد خود قرار داد! معاويه پنداشت، پايه هاي حكومت يزيد را مستحكم ساخته، ولي چنين نيست. آن چه معاويه مي خواست،


نشد و نخواهد شد. او بكوشيد، ولي به مقصد نرسيد. خواست جلو برود، ولي به عقب برگشت. اكنون، يزيد بر تخت معاويه تكيه زده. ادعا مي كند كه خليفه ي مسلمانان است و مي خواهد فرمانرواي اسلام گردد. بدون آن كه يك مسلمان، بدين كار رضايت داشته باشد.

يزيد، شراب خوار است، گناه كار است و سردسته ي گنه كاران! يزيد، لياقت ندارد، خون سردي ندارد، دانش و بينش ندارد، نادان است و جاهل، حق را نمي شناسد كه هر چيز را، در جاي خود قرار دهد. به خدا سوگند - كه سوگندي است پسنديده - جهاد با يزيد، در راه خدا، از جهاد با مشركان برتر است و بالاتر.

اين، حسين عليه السلام است. پسر علي عليه السلام فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله داراي اصالت در شرف و استواري در فكر و برتري در عقل، فضايل وي، در وصف نگنجد. دانش وي، حد و مرزي ندارد.

اوست شايسته ي خلافت اسلامي. در دامان پيامبر، پرورش يافته و گام ها، در راه دين برداشته است. فرزند رسول خداست و نماينده رحمت الهي. با خرد و كلان مهر مي ورزد.

شايسته ترين كس، براي چوپاني مسلمانان است. پيشواي اسلام، حسين است و بس. خداي حجت را بدو تمام كرده و خود موعظه اي است مجسم، كه از جانب خدا، به ما رسيده است. ديدگان خود را بگشاييد، تا براي ديدن نور حق بسته نباشد و در سيه چال باطل نيفتيد. به خاطر داريد كه احنف در جهاد جمل، شما را به كناره گيري، دعوت كرد و ما را از سعادت جهاد، در ركاب علي عليه السلام محروم ساخت؟!

اكنون وقتي است كه اين ننگ را از دامان بشوييد و پسر پيغمبر را ياري كنيد. هر كس، در ياري حسين عليه السلام كوتاهي كند، خدايش بدبخت و روسياه سازد و فرزندانش را تباه و خوار و ذليل گرداند و عدد و افرادشان را، كم و ناچيز خواهد ساخت. اكنون من، جامه ي نبرد پوشيده و زره بر تن كرده، آماده ي جهاد هستم.

آن كه در ركاب حسين عليه السلام شهيد نگردد، زنده نمي ماند و خواهد مرد و آن كه از جهاد بگريزد، از دست مرگ جان به در نخواهد برد. از همگي انتظار دارم كه جوابي خوب به من بدهيد. خداي همه را رحمت كند.

نخست، بني حنظله پاسخ دادند و نهشلي را به كنيه كه خطاب كرده گفتند: اي ابوخالد! ما همگي، تيرهاي تركش توايم و دليران قوم و قبيله ات هستيم. تيري كه از شست ما رها كني.


به يقين به هدف خواهد رسيد و نبردي كه با نيروي ما، برپا كني، پيروز خواهي شد. اكنون به تو اعلام مي داريم، در هر گردابي غوطه ور شوي، با تو خواهيم بود، در هر رنجي خود را بيندازي، با تو خواهيم بود و با شمشير، تو را ياري مي كنيم و پيكرمان را، براي تو، سپر قرار مي دهيم.

پس از بني حنظله، بني اسد، به سخن آمده گفتند: اي ابوخالد! منفورترين چيز، نزد ما مخالفت توست، از فرمان تو سرپيچي نخواهيم كرد، ولي اندكي مهلت به ما بده، تا كمي بينديشيم، پس نظر خود را اعلام كنيم.

در پي ايشان، بني عامر، چنين پاسخ دادند: اي ابوخالد! ما و تو، از يك پدريم، هم عهد و هم پيمانيم. ما رضا و خشنودي تو را طالبيم، هر جا بروي، از پي ات دوانيم. هر دعوتي كني، لبيك خواهي شنيد. فرمان بده، تا اطاعت ما را ببيني. رأي، آن چه تو انديشي، حكم، آن چه تو فرمايي.

پس از آن كه نهشلي، از جانب بني تميم نيز اطمينان حاصل كرد، پاسخ حسين عليه السلام را نوشت و آمادگي خود و قوم خود را، براي شهادت و ياري حضرتش چنين اعلام داشت:

نامه ي حضرتت برسيد. دانستم، مرا به چه دعوت كرده اي، از تو به يك اشارت، از ما به سر دويدن. مرا به سوي خوش بختي و سعادتي خواندي. اطاعت مي كنم، فرمان بردارم. از اين كار بهره مي اندوزم. خداي، زمين را از حجت، خالي نمي گذارد و هميشه، كسي را راهنماي خلق قرار مي دهد، تا قدم به سوي خير بردارد.

امروز تو، حجت خداي بر خلق هستي و وديعه ي الهي به روي زمين. تو شاخه ي درخت برومند احمدي و حضرتش تنه ي درخت است. تو، هماي سعادت بر سر داري، ما آماده ايم، به سوي ما بيا. بني تميم را، براي تو آماده ي جان بازي كرده ام. آن ها در اجراي فرمانت، مي دوند هم چون شتراني كه تشنه باشند و به سوي آب بدوند و بر يكديگر، سبقت گيرند.

بني سعد را نيز آماده اطاعت و فرمان بري كرده ام و چركي هاي دل هاي ايشان را زدوده و با باران بهاري شسته ام، تا درخشيدن گيرد.

نهشلي دانست كه حجاج سعدي، كه از بني سعد بود، آماده ي سفر به سوي حسين شده، نامه اش را به وسيله ي او خدمت حسين فرستاد. حجاج راهي شد و مردي از پاكان و پارسايان روز، به نام قعنب نمري، با وي همراه گرديد و به سوي حسين شتافت.


از بصره تا كربلا، فرسنگ ها راه است سعادتمندان، اين راه را پيمودند، و خود را به شهادتمندان رسانيدند. باز هم از بصره كساني ديگر، به سوي كوي شهادت سفر كردند. پاكيزگاني از عشيره ي عبدقيس به سوي حسين رهسپار شدند. ناموراني كه در خانه ي بانو ماري عبدي گرد مي آمدند و كانون سعادتي در آن خانه برپا كرده بودند. از ميان آن ها، پدري با دو پسرش به كربلا آمد و شهيد شدند.

حجاج و قعنب، در جست و جوي حسين بودند تا خود را به حسين رسانيدند. وقتي كه كربلا بارانداز حسين شده بود. حجاج، نامه ي نهشلي را به خدمت پيشوا تقديم داشت. حضرتش نامه را بخواند و در حق نهشلي دعا كرد:

«خداي او را از بيم و هراس ايمن دارد و عزيز و ارجمندش گرداند و روز عطش اكبر سيرابش كند. آفرين، بر تو، اي نهشلي!»

حيف و صد حيف كه نامه ي نهشلي، دير به حضور پيشوا رسيد و او و قومش از سعادت بزرگي بهره مند نشدند، ولي حجاج و قعنب، به سعادت رسيدند و در پيش گاه حسين، جان بازي كردند و شهادت يافتند.