بازگشت

كوچولوي شهيد


كوچولوها ناتوانند و نياز به كمك دارند، بار سنگين جنگ را بر دوش آنها گذاردن، دشمني با انسانيت است. كشتن كوچولوها، بزرگ ترين جنايت است. ناتوان كشي در هيچ مذهبي روا نيست. كوچولو اگر گناهي مرتكب شود كيفر نخواهد داشت، بلكه تنبيه مي شود. ميان كيفر و تنبيه بسيار است. كوچولوي بي گناه را كشتن، زشت ترين جنايات و بزرگ ترين گناه است.

بشري كه كوچولويي را بكشد بشر نيست، درنده تر از پلنگ و سمي تر از مار كبري و نجس تر از سگ هار است. در قانون شكار حيوانات، شكار جان داران خرد، ممنوع است، پس، شكار انسان هاي خرد چگونه خواهد بود! ولي يزيديان، همه ي قوانين انسانيت و عواطف بشريت را زير پا نهادند و از كشتار كوچولوهاي حسيني دريغ نكردند، كوچولويي كه پاك تر از حور و پاكيزه تر از نور بود! كوچولويي كه قدرت بر حمل سلاح نداشت، سپر در دست نداشت، دستش را سپر قرار داد و يزيدي پليد، دست كودك را قطع كرد!

كوچولو! يتيم هم بود، يتيمي كه پدر را نديده و در دامان عمو، پرورش يافته بود. پس، حسين، هم عموي عبدالله بود و هم پدر او، كوچولو در شكم مادر بود كه پدرش امام مجتبي را شهيد كردند. و عبدالله يتيم زاييده شد و در آغوش عموي مهربان جاي گرفت و بزرگ شد. هر چند بزرگ بود و بزرگ زاده شده بود. بيش از ده بهار از عمرش نگذشته بود كه با عمو به كوي شهادت سفر كرد و با پاي خود، به سوي شهادت دويدن گرفت.

از روز شهادت، ساعتي چند گذشت كه كوچولو عمو را نديد و دست پر مهر بر سرش كشيده نشد. فراق عمو، تاب را از وي ربود، و شكيبايي نيارست. چرا؟! حسين روح بود و


عبدالله پيكر؛ پيكر، بدون روح نمي تواند زيست كند.

عبدالله به سوي ميدان دويد؛ چون عمو به ميدان رفته بود و ديگر بازنگشته بود. كوچولو، وقتي به عمو رسيد، كه حسين با پيكر پاره پاره، بر زمين افتاده بود و نيرو و توانايي اش را، از دست داده بود، ديگر قدرت بر حركت نداشت ولي اراده ي آهنين، هم چون كوه پا برجا بود.

وقتي كه عبدالله به سوي عمو مي دويد، حسين او را بديد. زينب را صدا زد و گفت: «خواهرم! عبدالله را نگه دار نگذار بيايد». زينب بدويد و عبدالله را بگرفت و خواست بازگرداند.

عبدالله به مقاومت پرداخت و گفت: به خدا سوگند، از عمويم جدا نخواهم شد. زينب او را به خود واگذارد. عبدالله، خود را به عمو رسانيد در كنار عمو بايستاد. ناگهان بديد كه ظالمي با شمشيري، آهنگ حسين كرده، عبدالله گفت: مي خواهي عمويم را بكشي؟! و دست كوچكش را براي عمو سپر قرار داد. آن بي رحم دور از انسانيت، دريغ نكرد و شمشير را فرودآورد و دست كوچك عبدالله را دو نيمه كرد و به پوستي آويزان گرديد! كوچولو به گريه درافتاد و مادر را صدا زد و به ياري طلبيد.

حسين با كمال ناتواني، كوچولو را در آغوش گرفت و به نوازش پرداخت، و گفت: «صبر كن و در راه خدا حساب كن. خدا تو را به پدران پارسايت ملحق خواهد كرد». پس دست هاي حسين، به سوي آسمان بلند شد و با خدايش به سخن پرداخت: «بار خدايا! باران آسمانت را، از اين مردم دريغ كن و از بهره هاي زمين محرومشان گردان و به حكومت هاي ظلم و ستم دچارشان ساز. اين مردم، دعوتمان كردند كه ياريمان كنند، ولي بر ما تاختند و به كشتارمان پرداختند».

يزيديان، كوچولو را سر بريدند و به پدران بزرگواش ملحق كردند! كوچولو همان گونه كه براي عمه سوگند خورده بود، از عمو جدا نگرديد و با عمو به سوي بهشت جاويدان رفت. پند عمو را بپذيرفت، تاب آورد، صبر كرد و به مقامي عالي برسيد. هر چند شهادت بر كوچولوها نيست، ولي عبدالله شهيد گرديد.