بازگشت

شهيد نامور


عابس، شهيدي است نامور، دليري است سخنور، بزرگي است از شيعيان علي عليه السلام. دلاور بود، خطيب بود، زاهد بود، عابد بود، شب زنده دار بود و رئيس قبيله ي شاكر بود. شاكريان، تيره اي از عشيره همدان مي باشند.

همدانيان، همگي از دوستان باوفا و فداكار اميرالمؤمنين عليه السلام به شمارند. حضرتش درباره آن ها فرمود: اگر شماره ي افراد آن ها به هزار مي رسيد، خداي، خوب عبادت مي شد.

شاكريان با آن كه از نظر شماره اندك بودند، پناه عرب، لقب يافته بودند و از دليران روزگار به شمار مي آمدند. لقب ديگري نيز بديشان داده شده بود و آن «جوان مردان صبح گاهي» بود.

بني شاكر، اهل فهم بودند، اهل دانش و بينش بودند، اهل فضيلت و تقوا بودند، اهل بزم و رزم بودند. هنگامي كه مسلم به نمايندگي از طرف پيشواي شهيدان به كوفه آمد و مردم كوفه به خدمتش رسيدند، عابس از جاي برخاست و حمد و ثناي خدا را به جا آورد. سپس به مسلم چنين گفت:

من، از خود سخن مي گويم، نه از سوي مردم كوفه، چون من از دل آن ها آگاه نيستم. اينك سخن من: به خدا قسم كه من دعوت حسين را مي پذيرم و نداي حضرتش را لبيك مي گويم و با دشمنانش مي جنگم. در برابرش شمشير مي زنم، جان بازي مي كنم، تلاش مي كنم، مي كوشم، تا به ديدار حق نايل شوم. از تو كه نماينده ي حسين هستي، پاداشي نمي خواهم. آن چه خدا به من مي دهد، بس است.


عابس در زمره ي ياران مسلم قرار گرفت و به وعده اش وفا كرد و گفته اش را جامه ي عمل پوشانيد. مسلم، نامه اي براي حسين عليه السلام به مكه فرستاد. حامل نامه، عابس بود. عابس با دوست خود، شوذب، كه گويا ايراني بوده، روانه ي مكه گرديد و نامه را تسليم كرد و نزد حسين بماند و از حضرتش جدا نشد، تا به كربلا آمد و روز شهادت رسيد. در آن روز، عابس از دوست خود شوذب پرسيد: چه مي خواهي بكني؟

شوذب گفت: مي خواهم در پيش گاه حسين، جهاد كنم تا كشته شوم.

عابس گفت: به تو همين گمان را داشتم، پيش قدم شو، تا در برابر حسين شهادت يابي و او تو را در حساب خداي قرار دهد و من نيز تو را پاي خدا حساب كنم. امروز، روزي است كه من و تو، از خداي پاداش بگيريم. امروز، روز كار است و فردا روز شمار.

شوذب به ميدان تاخت و جنگ نماياني كرد و بكوشيد تا شهيد گرديد. وي از دانشوران و سواران بنام بود.

نوبت به عابس رسيد. شرفياب شد و به پيشوا عرض كرد: در روي زمين، كسي را سراغ ندارم كه از تو، نزد من عزيزتر و گرامي تر و محترم تر باشد. اگر مي توانستم، ظلم را از تو دور كنم، مرگ را از تو دور كنم، مي كردم. سلام بر تو اي اباعبدالله! شهادت مي دهم كه من به دين تو هستم و به دين پدرت علي عليه السلام. اين بگفت و سوي ميدان تاخت و زخم شمشيري بر پيشاني اش نمايان بود. زخمي كه در جهادهاي گذشته، در راه خدا برداشته بود. وقتي كه جلوي سپاه يزيد رسيد، هماورد خواست، مبارز طلبيد.

مردي از سپاه كوفه كه عابس را مي شناخت و نبردهاي او را ديده بود، فرياد برآورد: اين مرد، شير شيران است. اين عابس است. كسي با او هماورد نيست، از او بهراسيد، سر تا سر يزيديان را ترس فراگرفت. كسي جرأت نكرد به ميدانش آيد و با وي بجنگد!

عابس فرياد برآورد: آخر در ميان شما يك مرد نيست! يك مرد! يك مرد! كسي به ميدانش نيامد. عمر، كه وضع را چنان ديد، فرياد كشيد: عابس را سنگ باران كنيد! (گويا تيرهاي


يزيديان تمام شده بود).

عابس، زره را از تن بركند، كله خود، از سر بينداخت و بر سپاه كوفه زد. مي رفت و مي دريد، مي كوشيد و مي بريد.

خبرنگار سپاه يزيد چنين مي گويد: سربازان را ديدم كه با گروه هاي دويست نفري از پيش عابس مي گريختند. عابس، داد مردي داد، تا كشته شد.

سرش را از تن جدا كردند. هر كسي مي گفت: من عابس را كشته ام و بدان مي نازيد!

عمر گفت: عابس را يك نفر نكشت، همه او را كشتيد.