بازگشت

عاشقي و شهادت


زيبا پسندي، از غريزه هاي بشري است. انسان ها، خوب را دوست مي دارند. زيبا اگر خوب شد، دوست داشتني مي شود. زيبايي هر چه بيشتر، خوبي هر چه بالاتر رود، دوستي افزون تر مي گردد؛ زيرا كه دوستي پله ها دارد.

وقتي كه دوستي به پله هاي بالا رسيد، عشق ناميده مي شود و دل دادگي ميگردد. هر زيبايي شايسته ي عشق نيست. زيبا كه خوب شد، شايسته ي عشق مي شود. دل دار مي گردد. معشوق مي شود. عاشقان را سوي خود مي كشاند. چون كه عشق گريبان عاشق را گرفته، به هر سوي كه بخواهد مي برد و عاشق از خود اختياري ندارد.

عشق نيز پله ها دارد. وقتي كه به پله هاي بالا رسيد، عاشق از خود بي خود مي گردد. دگر خود را نمي بيند، هر چه مي بيند دل دار است و بس، دلارام است و هيچ كس. عشق، با دل سر و كار دارد. دلي كه دل باشد، نه سنگ خارا. هر جا كه دلي هست، عشقي در آن پنهان است. عشق، پير و جوان نمي شناسد، دل پير، كانون عشق مي شود، چنان چه دل جوان، منزلگه دوست مي گردد و دل دار، در درون دل داده، جاي پيدا مي كند.

عاشق، آرزومند وصال است و دل داده، جوياي كام.

وصال نيز، پله ها دارد. بالاترين پله ي وصال، وقتي است كه دوگانگي از ميان عاشق و معشوق برداشته شود و جدايي در ميان آن دو نباشد.

شهادت، فناي عشاق است در عشق، در پيشگاه معشوق، معشوقي كه شايسته ي عشق است. معشوقي كه سرا پا خوبي و زيبايي است و جز او، كسي شايستگي، براي عشق ندارد.

شهادت، از خود گسستن، به حق پيوستن است. شهيد، خودخواهي را به يك سو


مي افكند و سراپا خداخواه مي گردد؛ خوددوستي كنار مي رود و خدادوست مي شود. شهادت، فناست. شهادت، بقاست و ديدار. شهادت، وصال است و كام. خواه شهيد پيري سال خورده باشد يا قاسم نوجوان. كه شهادت براي او شيريني است،حسين عليه السلام از قاسم پرسيد: «شهادت، در كام تو چه مزه دارد؟».

قاسم گفت: از عسل شيرين تر است. هنوز پانزده بهار از عمر قاسم نگذشته بود كه به ميدان شهادت قدم گذارد. با عمو به كربلا آمد. با اجازه ي عمو به ميدان رفت، يزيديان او را كشتند! چنان چه پدرش امام حسن را نيز كشتند. قاسم، هنگام شهادت پدر، كودك بود و در دامان حسين بزرگ شد و حسين، براي قاسم پدر بود، عمو بود، معلم بود، رهبر بود، همه چيز بود.

قاسم، روز شهادت، شرفياب شد و اجازه خواست تا به سوي كوي شهادت رود. عمو به سراپاي قاسم نگاهي انداخت و نور چشم عزيزش را در آغوش گرفت. هر دو به گريه افتادند. عمو گريست و برادرزاده گريست. ولي اجازه داده نشد. قاسم اصرار كرد، اجازه داده نشد. دست عمو را بوسيد، اجازه داده نشد. روي پاهاي عمو افتاد و بوسيدن گرفت، تا اجازه صادر كرد و به سوي شهادت شتافت.

خبرنگار سپاه يزيد چنين مي گويد:

نوجواني را ديدم كه به ميدان آمد! در زيبايي هم چون پاره اي از ماه بود! شمشيري در دست داشت و پيراهني بر تن و نعلي بر پا.

فراموش نمي كنم: بند نعل چپش بريده بود. دليرانه بر سپاه دشمن زد. نبرد كرد. كوشيد و خروشيد، سرانجام، يزيديان، گرداگردش را گرفتند و ظالمي شمشيري بر فرقش بكوفت و قاسم به روي زمين افتاد و عمو را ندا داد.

حسين هم چون باز شكاري، خود را به قاسم رسانيد. وقتي رسيد كه ظالم بر سينه ي قاسم نشسته بود تا سرش را از تن جدا كند. حسين، شمشيري به سوي ظالم حواله كرد و او دستش را سپر قرار داد. شمشير دستش را جدا كرد. آن مرد فرياد كشيد و از سپاه يزيد كمك خواست. گروهي از سربازان، براي رهايي وي، سوي حسين عليه السلام حمله ور شدند. حسين، حمله ي آنها را با حمله پاسخ داد. رزمي سخت درگرفت و قاتل قاسم، زير دست و پاي ستوران تلف گرديد. هنگاميكه جنگ آرام شد، حسين را ديدم كه بالاي سر قاسم ايستاده، مي نگرد و قاسم


پاها را روي زمين مي كشاند و جان مي دهد.

حسين را شنيدم كه مي گفت: «دور باشند از رحمت خدا، كساني كه تو را كشتند. جدت رسول خدا، در قيامت خصمشان باد. عزيزم، چقدر سخت است بر عمويت، كه تواش بخواني و او نتواند پاسخت دهد و يا بتواند، ولي براي تو سودي نداشته باشد. روزي كه دشمنانش بي شمار و دوستانش ناچيزند!». سپس، كشته ي قاسم را برداشت و در بغل گرفت و سينه ي قاسم را به سينه اش چسبانيد و به سوي خيمه ي شهدايش برد و در كنار كشته ي پسرش علي خوابانيد.

سپس با خداي خويش به راز و نياز پرداخت و چنين گفت: «پروردگارا! تو مي داني كه اين مردم، مرا دعوت كردند كه ياري كنند، اكنون با من چنين مي كنند! مرا واگذاشته، يار دشمن من گرديده اند. بار خدايا! نابودشان گردان، و پراكنده شان ساز. يك تن از ايشان را زنده مگذار و مورد مهر و آمرزش خود قرار مده».

پس، عموزادگان خود را، مورد خطاب قرار داده، چنين گفت: «صبر و پايداري پيشه سازيد و بدانيد كه پس از امروز، رنج و خذلان نخواهيد ديد!» سپس، به نيايش پرداخت و گفت: «پروردگارا! اگر در اين جهان، پيروزي را بهره ي ما نكردي، اين رنج و مشقت امروز ما را، ذخيره ي فرداي ما قرار بده، و داد ما را از اين مردم بگير».