بازگشت

به سوي كوي شهادت


حسين از مكه بيرون شد و راه عراق را پيش گرفت. ياران و همراهان حسين، از زن و مرد، 82 تن بودند. حسين، به هر يك از ياران خود، ده دينار خرج سفر داد و شتري نيز عنايت كرد كه بار خود را بر آن نهند.

چندان از شهر مكه دور نشده بودند كه سواران امير مكه رسيدند. آنان را امير مكه به فرماندهي برادرش فرستاده بود كه از سفر حسين به سوي عراق جلوگيري كنند. ياران حسين مقاومت كردند و كار به خشونت كشيد. وقتي مأموران چنين ديدند، از جلوگيري دست كشيده برگشتند و كار به خون ريزي نكشيد.

حسين، مي توانست سربازان امير مكه را نابود كند و سپس به سوي مكه برگردد، شهر را تصرف كند. مردم مكه و بيشتر زائران خانه خدا، سرباز وي مي شدند، خبر فتح مكه در جهان اسلام پخش مي شد 7 نه تنها دوستان حسين، بلكه دنياپرستان نيز به ياري اش مي شتافتند و سير تاريخ عوض مي شد.

چرا چنين نكرد؟ چون در جست و جوي حكومت نبود، چون در راه پيروزي قدم برنمي داشت. او پيروزي امروز را نمي خواست، پيروزي فردا و پس فردا و پيروزي جاوداني را طالب بود. پيروزي جاوداني، با شهادت تحقق پذير بود، نه با فتح مكه، حسين، پيروزي هدف را مي خواست نه پيروزي وسيله. حسين، مي توانست راه خود را به سوي مدينه بگرداند و مدينه را فتح كند و آن جا را پايگاه خود قرار دهد و به كوفه و بصره بنويسد، تا به ياري او بشتابند، ولي چنين نكرد.


در اين جا، راه حسين از راه انقلابي جدا مي شود. انقلابي، از كوچك ترين فرصت، براي پيروزي استفاده مي كند، ولي حسين فرصت ها را ناديده گرفت. كاروان شهادت به راه خود ادامه داد و به سوي كوي شهادت رهسپار بود.

در منزل «تنعيم» به كارواني برخوردند كه از يمن مي آمد و عازم شام بود و كالاهاي گياهي و پارچه هاي گران قيمت، براي يزيد مي برد.

حسين، كالاهاي كاروان را تصرف كرد و مزد ساربانان و كرايه ي چارپايان را پرداخت.

هنوز چندان از مكه دور نشده بود كه نامه اي، براي حسين رسيد.

نامه اي از پسرعموي حسين، عبدالله پسر جعفر طيار بود كه با دو پسرش عون و محمد فرستاده بود.

در نامه چنين آمده بود: تو را به خدا سوگند مي دهم كه از تصميم خود برگرد. من از اين سفر، بر جان تو نگرانم و مي ترسم هلاكت تو و نابودي خاندانت در آن باشد. اگر تو كشته شوي، نور خدا در زمين خاموش خواهد شد. تو رهنماي رستگاران و اميد مؤمنان هستي، خواهش من اين است كه در سفر شتاب مكن، كه من خود، در پي نامه ام خواهم رسيد.

تشخيص عبدالله صحيح بود، حسين در اين سفر كشته مي شود، ولي اشتباه عبدالله، در اين بود كه شهادت را هلاكت پنداشته بود.

عبدالله، پس از اين كه نامه اي را براي حسين فرستاد، نزد امير مكه رفت و با وي سخن گفت و از وي تقاضا كرد براي حسين نامه اي بفرستد و از او بخواهد كه از سفر منصرف شود و به وي اطمينان دهد كه ديگر خطر ترور و دستگيري وجود ندارد و در برابر، با او خوش رفتاري خواهد شد. عبدالله، از امير مكه خواهش كرد كه نامه را به وسيله ي برادرش بفرستد كه بيشتر موجب اطمينان حسين شود و بداند كه سخن امير جدي است.

امير گفت: تو هر چه مي خواهي بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم. عبدالله نوشت، و آن چه نوشته بود، امير امضا كرد و خودش با برادر امير كه حامل نامه بود، از مكه خارج شدند و خود را به حسين رسانيدند و نامه را تقديم داشتند و با حضرتش به گفت و گو پرداختند؛ شايد از اين سفر منصرفش گردانند.حسين گفت: «جدم رسول خدا در خواب، به من فرماني داده، بايد اطاعت كنم و من در پي انجام دادن آن مي روم».


پرسيدند: چه خواب ديده اي؟

گفت: «خواب را براي كسي نگفته ام و نخواهم گفت، تا زماني كه خدا را ملاقات كنم».

عبدالله، نااميد بازگشت، ولي به دو پسرش سفارش كرد كه در خدمت حسين بمانند و در ركابش جهاد كنند. آن ها نيز امر پدر را اطاعت كردند.

حسين، جواب امير مكه را بنوشت و بفرستاد.

قدمي كه پسر جعفر برداشت، نشان مي دهد كه مرد بسيار پخته اي بوده. خيرخواهي كرد كه حسين به عراق نرود. خيرخواهي كرد كه حسين در مكه بماند و جانش به سلامت باشد. امير مكه را ضامن اجرا قرار داد و سند كتبي از وي گرفت. هنگامي كه از پذيرفته شدن سخنش نااميد گرديد، به ياري حسين برخاست، بدين گونه دو پسر خود را همراه حسين فرستاد تا در ركاب حسين كشته شوند. دو پسري كه يكي از آن دو، خواهرزاده ي حسين بود و فرزند بانوي بانوان، زينب.

پسر جعفر، اگر خود سعادت شهادت را نداشت، فرزندانش را بدان سعادت رسانيد و آنان از پدر، برتر شدند. بسيار ديده شده كه كساني خودشان سعادتمند نبودند، ولي كاري كردند كه ديگران سعادتمند شدند.

كاروان شهادت به سفر خود ادامه داد، و حسين هم چون پرنده اي سبكبار، به سوي عراق رهسپار بود و هيچ چيز وي را از راه بازنمي داشت. به منزل گاه «ذات عرق» رسيدند. آن جا ميقات حاجياني است كه از عراق، براي حج مي آيند.

در ذات عرق، با بشير اسدي رو به رو گرديد كه از عراق مي آمد.

حسين، حال مردم كوفه را، از وي پرسيد.

وي پاسخ داد، دل هاي آنان با توست، ولي شمشيرهاي آن ها با يزيد.

حسين، سخن وي را تصديق كرد و گفت: «راضي هستم به رضاي خدا كه هر چند بخواهد انجام مي دهد».

وقتي كه در مكه عزم سفر كرد، گفت: «رضاي ما رضاي خداست».

در اين سفر، اين گونه سخنان، از حسين عليه السلام بسيار شنيده مي شود و دانسته مي شود كه اين سفر را حسين، سفر رنج مي داند، سفر شهادت مي داند. خدا چنين خواسته است، و خواست حسين همان خواست خداست، و او بدون خواست خدا كاري نمي كند.


حسين، در برابر خواست خدا، تسليم است و از تسليم بالاتر كه مقام رضا باشد. رضاي حسين عليه السلام رضاي خداست و رضاي خدا، رضاي حسين است؛ او چيزي براي خود نمي خواهد، هر چه مي خواهد، براي خدا مي خواهد.

حسين، با اين كلمات، روح ايمان و فداكاري را در ياران تقويت مي كرد. كساني كه در ركاب حسين بودند و به سوي شهادت مي رفتند، روزانه، عروج ايماني داشتند، در جا نمي زدند، پيوسته در حركت به سوي بالا بودند. كربلا، معراج آن ها بود، چنان كه معراج حسين نيز بود.

آيا سير من الحق الي الحق به جز اين است؟! آنان از جانب حق، به سوي حق مي رفتند.

2

به منزل «حاجر» كه رسيدند، حسين، نامه اي به اهل كوفه نوشت و با پيك مخصوص خود بفرستاد و ايشان را از آمدن خود خبر داد و آمادگي آن ها را براي قيام بخواست. پيك حسين قيس صيداوي بود.

ديده بان هاي ابن زياد، پيك را گرفتند. او تا وضع را چنين ديد، نامه را پاره پاره كرد. پيك دستگير شده را نزد ابن زياد بردند. امير كوفه به بازجويي اش پرداخت:

- تو كه هستي؟

- مردي از شيعيان علي و شيعيان حسن و شيعيان حسين.

- چرا نامه را پاره كردي؟!

- براي آن كه تو نبيني.

- نامه به نام چه كساني بود؟ نام آن ها را ببر.

- نام آنها را نخواهم گفت.

- تو را مي كشم.

- هر كاري كه مي تواني بكن.

سپس به تفصيلي كه خواهد آمد، دستور داد از بالاي كاخ دارالاماره به زيرش انداختند كه استخوان هايش خرد شد، و شهيدش كردند.

تفصيل حالش، در بخش دوم اين كتاب خواهدآمد، ان شاء الله.


3

كاروان، در بين راه به سرچشمه اي رسيد، و در آن جا با عبدالله بن مطيع رو به رو گرديد. ابن مطيع، از شجاعان و دلاوران قريش به شمار است و با عمر خطاب خليفه ي ثاني از يك تيره هستند. ابن مطيع، به حضور امام شرفياب شده، پرسيد: پدر و مادرم فدايت، به كجا مي روي و چه مقصدي داري؟!

حسين گفت: شنيده اي كه معاويه مرده است. مردم عراق، براي من نوشته اند و دعوت كرده اند كه نزد آن ها بروم.

ابن مطيع گفت: تو را به خدا قسم به عراق مرو، حرمت اسلام را نگه دار، حرمت عرب را نگه دار، حرمت قريش را نگه دار. اگر بخواهي ضد بني اميه قيام كني تو را خواهند كشت. و اگر تو را كشتند، ديگر از كسي نمي ترسند و شرم نمي كنند و هر چه بخواهند، مي كنند. از اين سفر، منصرف شو، به كوفه مرو و جان خود را در خطر قرار مده.

حسين، سخن او را شنيد و چيزي نگفت و به راه خود ادامه داد. در راه كوفه، از عرب هاي بياباني، پرس و جو مي كرد و از اوضاع و احوال مي پرسيد. پاسخي كه از همه مي شنيد، اين بود: نمي دانم چه خبر است. راه ها را بسته اند و نمي گذارند ما به جايي برويم و از محل خود خارج شويم!

حسين به راه خود ادامه داد.

4

به منزل گاه «خزيمية» كه رسيدند شب و روزي در آن جا استراحت كردند و اندكي از خستگي سفر بياسودند و فرسودگي آن را كاستند و براي آينده ي نزديك آماده شدند. در اين منزل، براي بانوي بانوان، زينب، مكاشفه اي رخ داد و خدمت برادر عرض كرد: «مي خواهم به تو خبري بدهم. ديشب چيزي شنيدم!»

امام پرسيد: «چه شنيدي؟!».

زينب گفت: «پاسي از شب گذشته بود كه از خيمه، براي كاري بيرون شدم، شنيدم هاتفي مي سرود: اي ديدگان من اشك بسيار بريزيد، بر مرداني كه مرگ دارد آن ها را به سوي


خود مي كشد!».

حسين گفت: «خواهرم! سرنوشت، شدني است، هر چه كه باشد». امام به راه خود ادامه داد و گفته ي هاتف را تكذيب نكرد. زينب مي دانست كه برادرش به استقبال مرگ مي رود. گفته ي هاتف دانسته اش را پا برجا و دو چندان كرد.

بانوي بانوان، ركن دوم آرمان بود، نخستين ركن شهادت بود كه بايد حسين انجام دهد و پيشواي شهيدان گردد. دومين ركن، زينب بود كه بايد اسارت را برگزيند، و رهبر اسيران گردد.

5

زهير، عثماني بود و از علي عليه السلام دور بود، ولي حسين را دوست مي داشت. در تاريخ نيامده كه حسين عليه السلام چه در مكه و چه در مدينه، از فردي دعوت كرده باشد، ولي در بيابان، از زهير دعوت كرد و او را گرامي داشت. حيف است زهير، جوان مرد دلير، نابغه ي نظامي، سردار بزرگ عرب، يزيدي بماند، بايد حسيني بشود. حسين هم زهير را دوست مي داشت.

در اين سفر، بارها حسين عليه السلام گفت: هر كس مي خواهد برود و با من نيايد، ولي زهير را گفت كه با وي بيايد. مردمي كه از دور حسين عليه السلام پراكنده شدند، شايستگي نداشتند كه به شهادت برسند. شهادت، مقام شامخي است؛ هر كسي لياقت آن را ندارد. هرگز پر طاوس به كركس ندهندش. ولي زهير شايستگي دارد و بايد بدين فيض عظيم نايل گردد. زهير هر چند، در ظاهر از حسين دور است، ولي در باطن به حسين نزديك است، جوان مردي حسين عليه السلام نمي گذارد كه شايستگان محروم شوند و باطن در باطن بماند، بايد روزي ظاهر شود. حسين، زهير را به بزم شهادت، صلا داد. زهير لبيك گفت و جام شهادت را تا پايان بنوشيد.

چه رازي در اين دعوت نهفته بود؟!

حسين، پسرعمويش را دعوت نكرد! برادرش را دعوت نكرد! ولي زهير را دعوت كرد، از خويش دعوت نكرد! ولي از بيگانه دعوت كرد! چه رازي در اين دعوت نهفته بود؟! زهير، از ياران بني اميه بود و از سران نظامي آن ها به شمار مي رفت، ولي بر حسين عليه السلام با ديده ي قداست و بزرگواري مي نگريست.

زهير، ساكن شهر كوفه بود و پس از مرگ معاويه، براي حسين نامه ننوشت، و با فرستاده


حسين عليه السلام، يعني مسلم، بيعت نكرد و با خلافت يزيد موافق بود، ولي حسين را دوست مي داشت. وه كه دوستي چه كارها مي كند! و جاذبه ي دوستي نيرومندترين جاذبه هاست.

زهير مي دانست كه حسين، در برابر يزيد، قيام كرده و مي دانست كه حسين، در اين قيام كشته خواهد شد، چون او، متخصص نظامي بود. از قواي يزيد، اطلاع داشت. ياران حسين را هم مي شناخت و نمي خواست به حسين نزديك شود، مبادا پس از كشته شدن حسين عليه السلام در دربار يزيد مسؤول به شمار آيد.

اگر اين نابغه ي نظامي، پيروزي حسين را به چشم مي ديد، از حسين دوري نمي كرد، زيرا هم حسين را دوست مي داشت و هم پيروزي با حسين بود و مسؤوليتي براي وي، در آينده تصور نمي شد، ولي زهير يقين داشت كه حسين كشته خواهد شد و اگر به حسين نزديك شود، نامش در ليست سياه يزيد، قرار خواهد گرفت.

حسين، زهير را با يك ديدار، دگرگون ساخت و يزيدي، حسيني گرديد و ناري، نوري شد. زهير يك شبه ره صد ساله رفت و به عالي ترين مقام انساني رسيد و سردار بزرگ حسين گرديد. زهير، نه تنها نابغه ي نظامي بود، متفكر بود، سخنور بود، بسيار خردمند بود، دانشور بود، اطلاعات جغرافيايي داشت، در عرب به ويژه در قوم خود، بسيار محترم بود.

پس از آن كه حسيني شد، همه ي امكانات خود را تحت اختيار حسين گذارد و هر چه نيرو داشت، در راه حسين به كار برد. هميشه در برابر حسين، جان بر كف و گوش بر فرمان ايستاده بود. راه زهير، راه حسين شد. آرمان زهير، آرمان حسين شد.

وه كه دوستي چه كارها مي كند! آنان كه دعوي دوستي حسين مي كنند، چرا به راه حسين نمي روند؟ زهير كه از زيارت حج برمي گشت. نمي خواست با حسين هم منزل گردد و تماسي حاصل شود، مبادا به يزيد گزارشي دهند. ولي حسين با زهير هم منزل گردد و كاروان شهادت در جايي فرودآمد كه زهير در آن جا فرودآمده بود.زهير، با ياران خود ناهار مي خورد كه فرستاده ي حسين به سراغش آمد و ابلاغ كرد: حسين تو را مي خواهد. زهير، به حضور حسين شرفياب شد و يزيدي رفت و حسيني بازگشت. دستور داد كه خرگاهش را در زمره ي خيمه و خرگاه حسين قرار دهند. آري، دوستي، قوي ترين جاذبه هاست، زهير را با حسين، در يك منزل فرودمي آورد، زهير را احضار مي كند،


به حضور مي رساند، تاريكي اش را مي برد، روشنايي اش مي بخشد، سرانجام، حسيني مي شود و خيمه و خرگاهش را در خيمه و خرگاه حسين قرار مي دهد. [1] .

6

باديه پيمايان راه شهات، به راه خود ادامه دادند و زهير از سران آن ها شده بود و به سوي كوي شهادت قدم برداشت. هنگامي كه به سرمنزل «ثعلبيه» رسيدند، با دو تن برخوردند كه به حضور امام شرفياب شده و عرض كردند: خبري داريم. نهاني بگوييم يا آشكارا؟ حسين، به ياران خود نگاهي انداخته گفت: از اين جوان مردان، چيزي پنهان ندارم. آري حسين نهان كاري ندارد، با دوستانش يگانه است. سراني كه از ياران خود، نهاني كار مي كنند، روش خود را درست نمي دانند، وگرنه چرا پنهان مي كنند؟! آن ها مي ترسند ملت از آن آگاه شود و خيانت داند و بدان رضايت ندهد؛ وگرنه كار خوب، نهان كردن ندارد. آن دو گفتند: مردي را ديديم كه از كوفه مي آمد، از وي خبر پرسيديم: گفت: در كوفه بودم و به چشم خويش ديدم كه مسلم و هاني را كشتند و پيكرشان را به روي زمين مي كشيدند!

حسين، آيه ي استرجاع را تلاوت كرد و گفت: «خداي آن دو را رحمت كناد». پس آن دو، به نصيحت گري پرداختند، به حسين خطاب كرده گفتند: تو را به خدا قسم كه جان خود و جان اهل بيت خود را محفوظ بدار و از همين جا برگرد، تو، در كوفه، نه ياري داري و نه ياوري، مي ترسيم كه كوفيان، در صف دشمنان تو قرار گيرند و بر تو بتازند.

حسين روي به فرزندان عقيل كرده پرسيد: چه مي كنيد، مسلم كشه شد! پاسخ دادند: ما نخواهيم برگشت، مگر آن كه انتقام مسلم را بگيريم و خون خواهي كنيم، و يا آن چه مسلم چشيده ما بچشيم.

زادگان عقيل، يكي از دو راه را برگزيدند: 1. خون خواهي؛ 2. كشته شدن. ولي هر دو به سوي كوفه مي رفت و هر دو به شهادت ختم مي شد. هر دو، راه رفت بود و هيچ يك راه برگشت نبود. آنان با حسين، وحدت نظر داشتند، حسين با آن ها نيز. ياران حسين نيز، عقيليان، مي دانستند، خون خواهي مسلم ممكن نيست. مسلم با هيجده هزار سرباز كشته شد و عقيليان كه از ده تن كمتر بودند، كشته نخواهند شد!؟


زادگان عقيل، از آغاز سفر همراه حسين بودند، پند نصيحت گران را شنيده بودند و از پاسخ هاي حسين آگاه بودند. آنان مي دانستند كه در ركاب حسين، به سوي كوي شهادت مي روند. بارها حسين عليه السلام در اين سفر از شهادت يحيي پيغمبر ياد كرده و گفته بود: «سر يحيي را براي ظالمي هديه بردند!» حضرتش به هيچ كس، وعده ي پيروزي نداد و اين از حساس ترين نقاط حيات حسين است.

دودمان عقيل، اگر از آرمان حسين آگاه نبودند به حسين عرض مي كردند: ما گوش به فرمان تو هستيم، آن چه تو گويي آن كنيم. آن ها كساني نبودند كه بر خلاف نظر حسين عليه السلام سخني گويند و يا كاري انجام دهند. دانستند كه حسين عليه السلام دوست مي دارد كه به دو مرد نصيحت گر پاسخ دهند. آنان نيز طبق سنت عرب پاسخ دادند و دم از انتقام زدند، كه از پندگويي دم فروبندند. اگر حقيقتا تصميم به انتقام داشتند، راه ديگري پيش مي گرفتند و مي توانستند به ترور دست بزنند، به جنگ هاي پارتيزاني بپردازند. ولي چنين نكردند و به سوي كوي شهادت رهسپار شدند. كاروان به راه خود ادامه داد و ياران حسين مي دانستند به كجا مي روند و براي چه مي روند.

7

كاروان، به منزل «زباله» رسيد. در اين جا، حسين، نامه اي دريافت كرد. نامه از كوفه بود و بر حسب وصيت مسلم نوشته شده بود. مسلم، هنگام مرگ از محمد بن اشعث و عمر سعد خواسته بود كه نامه اي براي حسين بنويسند و وضع كوفه را گزارش دهند و حضرتش را از شهادت مسلم آگاه گردانند. آن دو نيز خواسته ي مسلم را انجام دادند.

مسلم در پيام كتبي خود، خواهش كرده بود كه حسين به سوي كوفه نيايد و برگردد. چون كه اهل كوفه را، قابل اعتماد نديده بود و خيانتشان را چشيده بود.

قاصدي كه نامه را آورده بود، كشته شدن ابن يقطر [2] را نيز خبر داد. او پيكي بود حامل نامه ي حسين كه از بيراه به كوفه اش فرستاده بود و خبر خروج خود را، از مكه و سفرش را به سوي كوفه، در آن نوشته بود.حسين، پس از خواندن نامه و آگاه شدن از پيام مسلم، به ياران


چنين گفت:

«خبر جان سوز كشته شدن مسلم و هاني و ابن يقطر رسيد. شيعيان ما، به ما خيانت كردند و از ياري ما دست برداشتند، هر كدام از شما كه بخواهد برگردد، آزاد است، من باري بر دوش كسي ندارم» [3] .

ياران حسين، همگي از پيام مسلم آگاه شدند و سخن كوتاه حسين، راه بازگشت را براي همه بگشود و بسيار كساني كه هنوز اميد پيروزي حسين را داشتند، نوميد شده، پراكنده شدند. فرزندان مسلم و برادران و خويشانش، اگر به قصد گرفتن خون او مي رفتند، دانستند كه انتقام در اين سفر امكان پذير نيست و بايد بازگردند. پيام مسلم و سخن حسين، بهترين سند براي بازگشت آن ها بود. ولي جوان مردان، به راه خود ادامه دادند.

حسين نيز اگر به قصد تشكيل حكومت مي رفت، از همين جا بايد برگردد؛ چون معلوم شد راه كوفه، راه به دست آوردن حكومت نيست و خيانت كوفيان، وظيفه ي وفا به وعده را از دوش حسين برداشت؛ چون وعده اش مشروط بود. حسين اگر نمي خواست به مكه برگردد - با آن كه امان داشت - مي توانست به بصره برود؛ زيرا بصريان خيانت پيشه نبودند. ولي نرفت و راه خود را به سوي كوي شهادت ادامه داد.

8

سحرگاهي كه كاروان خواست از منزل زباله كوچ كند، فرماني از حسين صادر شد: «با خود آب برداريد و فراوان هم برداريد».

ياران اطاعت كردند. ولي فرمان شگفت انگيزي بود و بسيار تازگي داشت. در منزل هاي گذشته، هنگام كوچ، چنين فرماني صادر نشده بود. منزل آينده هم، دور نبود كه در راه به آبي فراوان، نيازمند باشند.

فرمان اجرا گرديد، هر چند براي فرمان بران، قابل درك نبود. اطاعت كردند، ولي سبب نپرسيدند. سربازي كه به فرمانده اعتماد دارد، استيضاح نمي كند. كسي كه براي فردي، ارزش عقلي و فكري و عملي قايل است، او را در برابر چرا قرار نمي دهد. كاروان، به دره ي عقبه رسيد. پيرمردي از عشيره ي عكرمه شرفياب شد و پرسيد: كجا مي روي؟


حسين فرمود: «به كوفه مي روم».

پيرمرد گفت: تو را به خدا برگرد و به كوفه مرو! در كوفه با نيش نيزه و تيزي شمشير، رو به رو خواهي شد. مردمي كه از تو دعوت كرده اند، اگر جنگ كرده و پيروز شده اند كه بار جنگ بر دوش تو نيست و زمينه براي حكومت تو آماده است، به كوفه برو. وگرنه، نه...

حسين گفت: «چيزي بر من پنهان نيست و مي دانم سلامتي در چيست، ولي آن چه خدا بخواهد، مي شود».

پاسخ حسين، به پيرمرد، جالب بود. چون كه نخستين باري بود كه حسين مي گفت: بر من چيزي مخفي نيست و راه سلامتي را مي دانم. مردم كوفه را بهتر از دگران مي شناخت، چنان كه از راز پيروزي نيز آگاه بود. ولي پند نصيحت گران را گوش مي داد و با حسن خلق و خوش خويي، با آنان رو به رو مي شد.

هنگام خروج از مكه، پيش بيني كرد و گفت: مي بينم كه گرگان بياباني، مرا پاره پاره مي كنند. دشمنان حسين انسان نبودند، سگان هار و گرگان درنده بودند. انسان، ياران حسين بودند كه براي نجات انسانيت، از دندان گرگان و سگان، كوشيدند. حسين، از همين جا نيز مي توانست به راهي ديگر برود، ولي نرفت، راه ديگر، آرمان حسين را تأمين نمي كرد.

9

كاروان، هم چنان به راه خود ادامه مي داد كه ناگهان صداي تكبير بلند گرديد! حسين عليه السلام نيز تكبير گفته و سبب تكبير را پرسيد.

مرد گفت: درختان خرما را مي بنم! دگران گفتند: ما با اين صحرا آشنايي داريم، درخت خرمايي در آن جا وجود ندارد. حسين فرمود: «درست نگاه كنيد، ببينيد چه مي بينيد» گفتند: گردن هاي اسب است.

حسين عليه السلام گفت: «من هم چنين مي بينم» پس فرمود: «كوهي را در نظر بياوريد كه پشت سر قرار داده، رو به دشمن داشته باشيم». گفتند: كوه ذو حسم، در چپ قرار دارد: اگر تند برويم بدان خواهيم رسيد.

فرمان صادر شد. تند رفتند و به سوي چپ گراييدند. آرايش جنگي به خود گرفتند. نبوغ نظامي حسين عليه السلام از سخنش آشكار مي گردد. وگرنه حسين عليه السلام دانشگاه جنگ را نديده بود.


سپاه دشمن نزديك شد و نزديك تر، همان كه دانست كه كاروان شهادت، به سوي چپ ميرود، از راه منحرف گرديد و به سوي كاروان گراييدن گرفت.

كاروان شهادت، خود را به كوه رسانيد و آن جا را پايگاه قرار داد. لشكر دشمن رسيد؛ هزار سوار به سرداري حر بود كه ابن زياد به سوي حسين فرستاده بود. سپاه كوفه آمد، آمد، تا درست برابر سپاه حسين قرار گرفت.

اين، خطاي نظامي و لغزش جنگي سپاه بود. زيرا سپاه حسين، در بالا قرار داشت، نقطه ي اتكا داشت، ولي سپاه كوفه، در پايين بود و نقطه اتكايي نداشت. سپاه حجاز، مي توانست سنگر گرفته، سپاه عراق را تيرباران كند و نابود گرداند، ولي نكرد. كاري كه كردند، آرايش جنگي به خود گرفتند و آماده گشتند. سپاه حر تشنه بود و به رمق واپسين رسيده بود. حسين نيز مي توانست با يك حمله ي برق آسا، دشمن را نابود سازد، ولي نكرد. در برابر اين كار، به يارانش فرمود: به اين مردم آب دهيد و سيرابشان كنيد. اسبانشان را نيز آب دهيد و سيراب كنيد. آن ها تشنه بودند و اسبان نيز تشنه بودند.

ياران حسين كه آب فراواني همراه برداشته بودند، اطاعت كرده به سقايي پرداختند و لشگر حر را به تمامي سيراب كردند و اسبانشان را سيراب كردند. تشت را پر آب كرده، پيش دهان اسب مي گرفتند، حيوان مي نوشيد، تا سر از آب برمي داشت. اين كار را تا پنج بار، با هر اسبي تكرار كردند.

ابن طعان مي گويد: در زمره ي سپاهيان حر بودم، واپس مانده بودم، وقتي كه رسيدم، همه آب خورده و سيراب شده بودند. اسبان نيز سيراب شده بودند. حسين مرا ديد و از حالم آگاه شد، شتر آب آوري را به من نشان داد و گفت: بخوابانش و آب بخور.

من چنان كردم و دهانه ي مشكي كه بر روي شتر قرار داشت، باز كرده در دهان نهادم آب از دو گوشه ي دهانم مي ريخت و نمي توانستم آب بنوشم، حسين پيش آمد، با دستانش، دهانه ي مشك را لوله كرد و به دهانم گذارد. نوشيدم تا سيراب گرديدم. اسبم هم آب بنوشيد، تا سيراب شد.

اين كار حسين است و روش حسين، به جاي زهر، پادزهر به دشمن ميدهد. از منزل پيش، آب براي دشمن، حمل مي كند. كدام انقلابي را سراغ داريد كه چنين كرده باشد و يا چنين كند؟ تشنگي دشمن را از پيش بداند و خود را سقاي نيروي دشمن كند تا سيرابش


سازد؟ انقلابي، به دشمن آب نمي دهد، به اسب دشمن آب نمي دهد، دشمن را سيراب نمي كند. دشمن خسته و كوفته و تشنه را زنده نمي گذارد، يك باره بر آن مي تازد و نابودش مي سازد. ولي حسين چنين نكرد و دانسته چنين نكرد.

لباس رزم بر تن كرد، و آماده دفاع گرديد، وقتي كه ديد، دشمن فكر حمله در سر ندارد، از او دست كشيد. اگر حسين، سپاه حر را تار و مار كرده بود، كليد پيروزي را به دست آورده بود، خبر به كوفه و ديگر شهرها مي رسيد. روحيه دنياپرستان عوض مي شد و اميد به پيروزي حسين عليه السلام در دل ها تابيدن مي گرفت. رعب بر دل يزيديان چيره مي گرديد، فتنه و آشوب، در كوفه رخ مي داد، موقعيت ابن زياد در خطر مي افتاد، اطاعت مردم كوفه از وي متزلزل ميگرديد و از رفتارشان با مسلم ندامت ابراز مي كردند. بالاخره تاريخ دگرگون مي شد. ولي حسين چنين نكرد و دانسته چنين نكرد. زيرا حضرتش براي شهادت مي رفت، نه براي پيروزي و حكومت.

كوچك ترين نتيجه ي پيروزي حسين بر حر، آن بود كه سپاه كوفه تشكيل نمي شد و مردم كوفه، از گرد آمدن زير پرچم يزيد دريغ مي كردند و تاريخ عوض مي شد. ولي حسين چنين نكرد و دانسته چنين نكرد. چون راه حسين راه پيروزي نبود، راه حكومت نبود.

10

سپاه كوفه، اندكي بيارميدند، تا ظهر شد. مؤذن حسين، بانگ اذان برداشت. حسين، با پيراهني و ردايي و نعليني از خيمه بيرون شد، سپاه كوفه را مخاطب قرار داده، به ارشاد پرداخت:

«من به سوي شما نيامدم، تا وقتي كه دعوت كرديد و نامه هاي شما رسيد و فرستاده هاتان آمدند كه به كوفه بيا، ما رهبر نداريم، به سوي ما بيا، شايد به وسيله ي تو هدايت شده، رستگار شويم.

اكنون من به سوي شما مي آيم. اگر نظر شما همان نظر باشد و اطمينان بدهيد كه به پيمان خود، پابند مي باشيد و اگر با آن نظر موافق نيستيد و از آمدن من كراهت داريد، برمي گردم». [4] .

كوفيان، خاموش شده، پاسخي نگفتند.


مؤذن حسين اقامه ي نماز گفت. حسين رو به حر كرده گفت: با لشكرت، نماز به جماعت بخوان. حر گفت: نمي شود، شما نماز بخوانيد و ما همگي به شما اقتدا مي كنيم. حسين، نماز ظهر را بخواند و حر و سپاهش اقتدا كردند. و اين نخستين گام حر، به سوي حسين بود. نماز كه پايان يافت، حر به سراپرده اش رفت و سربازانش، در سايه اسبان، خود را از گرماي آفتاب سوزان بيابان نگه مي داشتند.

جهل و ناداني به قدري بر سپاه حر، حكومت مي كرد كه اين زندگي طبقاتي را نمي ديدند كه حر در سراپرده آسايش يابد و آنان، در زير سايه اسب مسكن كنند. چنان كه نمي ديدند كه حسين با سربازانش يك سان و يك جور زندگي مي كند و مساوات برقرار است.

وقت نماز عصر فرارسيد و نماز عصر مانند نماز ظهر خوانده شد و مهر حسيني جوشيدن گرفت. همان مهري كه هم چون خورشيد، بر دوست و دشمن مي تابيد. بار دگر، حر و لشكريانش را مخاطب قرار داده، به وعظ و ارشاد پرداخت.

«اي مردم! اگر تقوا را پيشه كنيد و حق و حقيقت را بشناسيد، خدا را راضي كرده ايد. ما اهل بيت پيغمبر شما هستيم و ماييم كه رهبري امت را بايد به دست بگيريم. بني اميه كه دعواي رهبري مي كنند، شايستگي ندارند، ظالم و ستم گرند، با عدل و داد سر و كاري ندارند. اگر از دعوتي كه كرده ايد پشيمان شده و از آمدن ما كراهت داريد و حق ما را نمي شناسيد و نظر امروز با نظر ديروزتان تفاوت دارد، من برمي گردم».

حر، به سخن آمد و گفت: من از اين نامه ها و فرستاده ها اطلاعي ندارم. حسين فرمود: نامه هاي اهل كوفه را آوردند و پيش حر بريختند. بسيار بود و بي شمار. حر گفت: من دعوتي نكرده ام و از نويسندگان نيستم. آن چه از طرف امير، به من امر شده انجام مي دهم. امر شده كه وقتي با تو رو به رو شديم، از تو دست برنداريم، تا تو را به كوفه نزد امير ببريم.

حسين گفت: مرگ، به تو از اين كار نزديك تر است! سخن حسين حقيقت داشت، حر كشته شد و حسين را به كوفه نبرد. فرمان حسين صادر شد: سوار شويد. و ياران همگي سوار شدند. حسين درنگي كرد، تا زنان نيز سوار شدند، آن گه كه فرمان حركت داد. سپاه كوفه مانع شد! حسين به حر روي كرد و گفت: مادرت داغت را ببيند! چه مي خواهي! حر از شنيدن اين سخن برآشفت و تكاني خورد و يك گام ديگر به سوي حق جلو آمد. پس گفت: هر كس از عرب، نام مادرم را مي برد، نام مادرش را به حقارت مي بردم، ولي چه كنم كه مادر تو زهراست


جز به احترام نمي توانم نامش را ببرم.

حسين پرسيد: «مقصودت از اين جلوگيري چيست؟!»

حر: مي خواهم، تو را نزد امير ببرم.

حسين: «من تسليم تو نخواهم شد».

حر، من هم تو را وانمي گذارم. سه بار اين سخنان ميان حسين و حر، رفت و برگشت. پس حر گفت: من به جنگ با تو مأمور نيستم. پس مأمورم كه از تو جدا نشده، تا تو را به كوفه برسانم. اگر نمي خواهي راهي پيش گير كه نه به كوفه برود و نه مدينه. تا من به امير گزارش دهم و كسب تكليف كنم. خودت نيز نامه اي براي يزيد و يا براي امير بنويس، شايد مشكل حل گردد و من از اين بدبختي نجات يافته، دستم به خون آلوده نشود. اكنون مي تواني از اين راه بروي كه به عذيب و قادسيه منتهي مي شود.

پيشنهاد حر مورد قبول قرار گرفت و حسين راه قادسيه را پيش گرفت و بدان سوي رهسپار گرديد. به منزلي به نام بيضه رسيدند. حسين از موقع استفاده كرده، براي لشكر كوفه به وعظ و ارشاد پرداخت: نخست حمد و سپاس خداي را به جا آورد و سپس گفت:

«اي مردم! رسول خدا فرمود: كسي كه ستم كاري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و عهد و پيمان الهي را شكسته و با سنت پيامبر مخالفت كرده و با بندگان خدا با ستم و گناه رفتار مي كند، با زبان بر وي نتازد و با رفتار و كردار به مبارزه اش نپردازد، شايسته است كه خداي با همان ظالم محشورش گرداند». بني اميه اطاعت شيطان را مي كند و با اطاعت رحمان سر و كاري ندارند. آشكارا فساد مي كنند! مرزهاي حق و عدالت را شكسته و مال مردم را برده اند و خورده اند! حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام شمرده اند! و شاسته ترين كس، براي جهاد و نبرد با آن ها من هستم؛ بايد با گفتار و رفتار به مبارزه پردازم.

نامه هاي شما به من رسيد، فرستاده هاي شما به من خبر دادند كه با من بيعت كرده و پيمان بسته ايد كه مرا تسليم دشمن نكنيد و از ياري من دريغ نورزيد. اگر پايبند بدين عهد و پيمان شويد رستگار خواهيد بود. من حسين هستم، پسر علي هستم، فرزند فاطمه، خداي مرا امام و رهبر و پيشوا قرار داده است. اما اگر پيمان خود را شكستيد و از بيعت من دور شديد و خيانت كرديد، تازگي ندارد، با پدرم چنين كرديد، با برادرم چنين كرديد، با پسرعمويم مسلم چنين كرديد. غافل، كسي است كه به شما مردم كوفه اعتماد كند. شما خودتان را با دست


خودتان بدبخت ساختيد و سعادت خود را از دست داديد. آن كس كه بيعت خود را، با خدايش بشكند خودش را شكسته است، چون خداي، از همه كس بي نياز است. درود بر شما و رحمت خداي، و بركات او» [5] .

اين سخنراني نشان مي دهد كه حسين مردم را مي شناسد و چيزي از رفتار آن ها بر حسين پنهان نيست و به هيچ وجه حضرتش، بر آن ها اعتماد نكرده است. چنان كه هدف حسين، نيز شناخته مي شود. حسين مي خواهد، با گفتار و رفتارش با طاغيان و ستم كاران و گنه كاران، به جهاد پردازد و دست ظلم و ستم ايشان را قطع گرداند. يزيد و يزيديان را ريشه كن سازد و ننگين ترين نام را در تاريخ بشري به آن ها بدهد تا كار به جايي برسد كه پسر يزيد بگويد: كاش خون حيض بودم و در منجلابي افتاده بودم و بچه ي يزيد نمي شدم!

11

دو كاروان در جايي فرود آمدند. باز هم حسين عليه السلام به وعظ و ارشاد پرداخت، نخست حمد و ستايش خداي را به جاي آورد و درود بر جدش فرستاد سپس گفت:

«بر ما حوادثي رخ داد كه بر همه آشكار است و از كسي چيزي پنهان نيست. دنيا چهره ي زشت خود را نشان داده و از نيكي و زيبايي، روي برتافته و به سرعت دور شده و به جز ته مانده، چيزي در اين كاسه نمانده و آن چه مانده همان زندگي تلخ و پست است. آيا نمي بينيد، به حق عمل نمي شود؟! و كسي از باطل رو نمي گرداند. اين جاست كه مرد ايمان، آرزومند لقا و ديدار خدا مي گردد. من مرگ را به جز خوش بختي، و زندگي با ستم گران را جز ستوه و بدبختي نمي دانم».

پس از پايان سخن حسين، زهير از جاي برخاست. همان نابغه ي نظامي، سخنور نامي، عثماني ديروز و حسيني امروز. نخست حمد و ثناي خداي به جاي آورد، سپس چنين پاسخ داد:

اي زاده ي رسول خدا صلي الله عليه و اله آن چه گفتي همه شنيديم. اگر دنيا، براي ما پاي دار مي بود و ما در آن هميشه مي بوديم و جاويدان مي زيستيم و ياري تو ما را از حيات جاوداني جدا مي ساخت، به خدا از حيات دست برمي داشتيم و با تو شهادت مي جستيم. چه رسد كه دنيا براي هيچ كس


جاوداني نمي باشد و همه مي ميرند و حسين، براي وي دعا كرد. سپس پسر هلال بجلي نافع، يكه سوار تيرانداز، از جاي برخاست و گفت:

به خدا قسم كه ما آرزومند لقاي حق هستيم و به عقيده و ايمان خود پايبنديم. آن كس كه با تو دوست باشد، با او دوستيم و آن كه با تو دشمن باشد، دشمن او خواهيم بود.

آن گاه استاد قرائت، برير پير، از جاي برخاست و چنين گفت:

يابن رسول الله! ما كه در خدمت توايم، بر تو منتي نداريم، خداي بر ما منت دارد كه چنين سعادتي عنايت كرده كه در ركاب تو جهاد كنيم و اعضاي ما قطعه قطعه گردد. باشد كه روز رستاخيز، جدت ما را شفاعت كند.

مردان ايمان چنين پاسخ دادند.

12

كاروان به راه افتاد. حر، در ركاب حسين، قرار گرفت و زبان به خواهش گشود: تو را به خدا سوگند مي دهم كه بر جان خودت رحم كن و از جنگ بپرهيز كه كشته خواهي شد. پاسخ حسين چنين بود: «مرا از مرگ مي ترساني؟! كار شما به جايي رسيده كه مرا بكشيد؟!» [6] .

آن گاه حضرتش به داستاني اشاره كرد و داستان چنين بود:

«يكي از ياران رسول خدا، عازم جهاد بود. پسرعمويش به وي پند داد كه از عزم جهاد برگرد و بدو گفت: اگر بروي كشته مي شوي! مرد مجاهد پاسخ داد: من مي روم و به سوي مرگ مي روم، مرگ بر جوان مرد ننگ نيست، وقتي كه به سوي خدا برود، وقتي كه قصد جهاد داشته باشد، وقتي كه از خوبان دفاع كند و از بدان دوري گزيند. من اگر زنده بازگشتم، پشيمان نخواهم بود و اگر كشته شدم، سرزنش نخواهم شد. زنده ماندن، براي تو ذلت است و خواري، نه براي من!»

حر كه اين سخن را شنيد، ادب كرد و خاموش شد و به راه ادامه داد. حر و سربازانش از كناري رفتند و حسين و ياران از كناري، هر دو به سوي كوي شهادت مي رفتند، حسين دانسته و حر ندانسته.


13

رفتند و رفتند، تا به منزل عذيب هجانات رسيدند. آن جا چراگاه شتران نعمان بن منذر پادشاه سابق حيره بوده. در اين منزل، با پنج تن رو به رو شدند كه از كوفه به ياري حسين آمده بودند. دليل راه ايشان مردي بود بنام طرماح عدي.

رسم است كه فرماندهان سربازگيري كنند، نويد دهند، تهديد كنند، تا سربازي بر سربازان خود بيفزايند و اگر سربازي از آن ها كناره بگيرد، محاكمه اش كنند. ولي حسين از اين فرماندهان نبود و چنان نمي كرد، سربازان، به سراغ وي رفتند، او به سراغ سرباز نمي رفت. سربازان، در پي او مي دويدند، از خانه و آشيانه ي خود دست كشيده، از زن و فرزند مي بريدند و به سوي حسين مي شتافتند و مي گفتند: حسين! ما بر تو منت نداريم، خدا بر ما منت دارد كه ياري تو را نصيب ما كرده است.

آن چهار تن، پنهاني از كوفه بيرون شده، بيراهه آمده بودند، ولي در راه مدينه، سرباز حسين بيراهه نمي رود. راه، راه آن ها بود و بيراهه، راه سپاه يزيد، آن ها سفر خود را از ديد دشمن نهان داشته، از كوفيان بي وفا، نهان داشته، از ديد ديده بان ها، خود را مخفي كرده بودند، تا كه به حسين رسيدند. حسين از ايشان استقبال كرد، چه خوش بي مهرباني از دو سر بي.

مهرباني حسين هميشه دو سر بود. هر كس به سوي حسين گامي برمي داشت، آغوش حسين براي وي گشاده بود. حسين، سر تا پا مهر بود، محبت بود، دوستي بود، عشق بود. شهادت حسين نيز، از مهر بود، به قصد انتقام نبود، خون خواهي نمي كرد. حسين، به وسيله ي شهادتش، مقدس ترين ارمغان را به بشر ارزاني داشت. ارمغان سعادت، ارمغان خوش بختي، ارمغان شرف، ارمغان فداكاري، ارمغان ايمان.

گروه چهار نفره، به آساني نتوانسته بودند، خود را به حسين برسانند، رنج ها برده، سختي ها كشيده، راه ها پيموده، بيابان ها درنورديده، جست و جوها كرده، تا به حسين عليه السلام رسيدند. طرماح در راه براي شترسواران چهارگانه حدي مي خواند، كه شترها بهتر بروند و تيزتر بدوند. شتر، آواز خوش را دوست مي دارد، به شوق مي آيد. آواز حدي را، در زبان فارسي زنگ شتر مي نامند. طرماح، با آواز خوشش، در زبان شعر، با شتر سخن مي گفت:

اي شتر من، از هي كردن من آزرده مشو، خسته مشو، مقصد نزديك شده. در اين شب


تاريك، از تو مي خواهم كه پيش از سپيده دم، ما را به مقصد برساني. شتر من! آيا مي داني مقصد ما چيست و مقصود ما كيست؟ مقصود، كارواني است كه راه مي پيمايد و به سويي مي رود. كارواني كه بهترين كاروان هاست. كارواني كه زاده ي پاكان را در برگرفته. زاده اي آزاده، بزرگوار، جوان مرد، يادگار رسول خدا.

شعر طرماح كه بدين جا مي رسد، حالش دگرگونه مي شود، نوري در دلش تابان مي گردد، با شتر سخن گفتن را كنار مي گذارد و با خداي شتر، به سخن مي پردازد و با همان آواز خوش نيايش كرده و با خدا راز و نياز مي كند: اي كسي كه سود و زيان، در دست توست. حسين ما را ياري فرما و بر ستم گران و كافرزادگان پيروزش گردان. [7] .

كاروان پنج نفره به مقصد رسيد و دست مقصود را بوسيد. عاقبت، جوينده يابنده شود. حسين، خواست آن ها را در سپاه خود جاي دهد كه حر به ممانعت پرداخته گفت: اين ها كه از كوفه آمده اند. توفيقشان مي كنم و يا به كوفه برمي گردانم. چون همراه تو نبوده و از مكه نيامده اند! حسين گفت: اين ها ياران منند و مانند كساني هستند كه از حجاز با من بوده اند و نخواهم گذارد كه توقيفشان كني و يا به كوفه برگرداني، ازاين ها دفاع مي كنم. به پيماني كه با من بسته اي وفادار باش وگرنه با تو نبرد خواهم كرد. حر كه شرافت ذاتي داشت، وقتي كه با سخن جدي و قاطع حسين، رو به رو شد، از مسافران كوفه دست برداشت. حسين، پس از آن كه ابوخالد و غلامش سعد و مجمع پسرش عائذ و جنادة، مسافران كوفه را از خطر دستگيري حر نجات داد، با آن ها بنشست و به سخن پرداخت و دل جويي و مهرباني كرد و از كوفه پرسيد و چنين پاسخ شنيد: سران كوفه را با رشوه خريدند! شكم هاي آنان را سير كردند! و همگي را با پول براي جنگ با تو آماده ساختند! و مردم كوفه، هر چند دل، با تو دارند ولي شمشيرشان به سود دشمنت، به كار خواهد افتاد.

حسين، از حال فرستاده اش قيس پرسيد، و چنين پاسخ شنيد: قيس را در ميان راه گرفتند و او را نزد ابن زياد بردند. ابن زياد بدو گفت: برو منبر و حسين و پدرش را لعنت كن! قيس پذيرفت و بر منبر شد و بر تو و بر پدرت علي درود فرستاد و مردم كوفه را به ياري حضرتت دعوت كرد و از آمدنت خبر داد. ابن زياد، وي را از بالاي قصر دارالاماره به زير انداخت و بكشت! از شنيدن خبر شهادت قيس، ديدگان حسين، پر از اشك شد و آيه اي از قرآن تلاوت كرد،


و در حق قيس دعا كرد و از خدا خواست كه بهشت را منزل گاه خودش و قيس قرار دهد.

14

طرماح، دليل راه گروه پنج نفره، به اوضاع و احوال عرب آشنا بود و جغرافياي سرزمين عربستان را خوب مي دانست؛ از حسين به طور خصوصي، تقاضاي ملاقات كرد و چنين گفت: سرور من! مي بينم بي كس هستي و يار و ياوري نداري. همين حر و سربازانش، براي كشتن حضرتت و يارانت، بس خواهند بود. چه رسد به سپاهي كه پس از من از كوفه خواهد آمد. به چشم خويش ديدم كه در كنار شهر كوفه لشكرگاهي است و سربازاني بسيار در آن جا گرد آورده و آهنگ پيكار با تو را دارند و به همين زودي به سوي تو گسيل خواهند شد. تو را به خدا سوگند مي دهم كه به كوفه مرو و يك قدم بدان شهر نزديك مشو. اگر مي خواهي به جايي بروي كه در امان باشي و بتواني آسايش يابي و اندكي بينديشي و نقشه اي طرح كني و به جمع سپاه پردازي، اكنون من آماده هستم كه تو را به جايي ببرم و در پناه دژي فرودآورم كه هيچ قدرتي نتواند بر تو پيروز شود.

در سرزمين طي، كوهي است به نام «أجا» كه محكم ترين سنگر دفاعي است. ما سال هاي بسياري در برابر شاهان غسان و نعمان بن منذر، به وسيله ي همين كوه از خود دفاع كرديم و توانستيم در مقابل نيروهاي دولتي پاي داري كنيم و تسليم نشويم. «أجا» بود كه ما را گزند دشمن سرخ و سپيد محفوظ داشت. «أجا» براي ما عزت و شوكت بود، سپر بود، اين كوه بود كه عشيره ي طي تا كنون رنگ شكست و خواري به خود نديده است. اكنون در خدمتت هستم و خود و يارانت را بدان جا مي برم. آن جا را پايگاه قرار بده و از عشاير طي دعوت و كمك بخواه؛ چند روز نخواهد گذشت كه دعوتت را لبيك گويند و پياده و سواره به ياريت بيايند. ما طائيان همگي خدمت گزار توايم و فرمانبر و فداكار راه تو خواهيم بود. قول مي دهم كه بيست هزار مرد از عشيره طي به ياريت بشتابند و در ركابت جان افشانند. به خدا قسم، تا وقتي كه يك تن از ما طائيان زنده باشد، دست كسي به تو نخواهد رسيد.

حسين براي طرماح دعا كرده گفت: خداي به تو و عشيره ي تو، خير دهاد. ميان من و اين مردم، قول و قراري بوده كه از آن برنمي گردم. تا عاقبت كار، چه خواهد شد.

پيشنهاد طرماح، بسيار صحيح و محكم بود. اگر بدان عمل مي شد، پيروزي را


در برداشت، چون كه پيروزي حسين، با يكي دو ماه زنده ماندنش قطعي بود، تا جهان اسلام به خود آيد و جنبش كند و به ياري اش بشتابد. پسران عرب و دنياپرستان كه يقين داشتند حسين كشته خواهد شد، بدانند خطا كرده اند و به سوي حسين بگرايند. حسين، پيشنهاد طرماح را نپذيرفت و به عذري متعذر گرديد كه طرماح قانع شود. پيشنهاد طرماح، راه پيروزي بود، نه راه شهادت. و راه حسين عليه السلام راه شهادت بود، نه راه پيروزي. پيروزي حسين، در شهادت بود نه در فتح و ظفر. پيروزي شهيد، پيروزي هدف است، نه پيروزي شخص. هدف و آرمان حسين، در چارچوب خودش نبود، محدود به شخص نبود، محدود به زمان نبود، محدود به مكه و شام نبود؛ همگاني بود و جهاني، ابدي بود و جاوداني، هدف حسين ايمان بود، حقيقت بود، خدا بود، اسلام بود، سعادت بشر بود، تسخير دل ها بود، نه تسخير شهرها و پيكرها.

حسين، اگر مانند جنگ جويان پيروز مي شد و شهرها را تسخير مي كرد و پيكرها را زير فرمان مي آورد، سرانجام جهان را بدرود مي گفت و آرمان و هدفش با خودش به زير خاك مي رفت. اگر دعوت حق با قدرت همراه باشد، قدرت كه رفت، دعوت هم مي رود. حسين شهادت يافت و براي هميشه زنده ماند و مرد جاويدان بشر گرديد. شهادت يافت و دين حق را زنده كرد و به جهانيان شناسانيد و اسلام را آيين جاوداني قرار داد.

15

كاروان به راه افتاد، به منزلگاهي رسيد به نام «قصر بني مقاتل» در آن جا فرودآمده، تا آسايش يابند و خستگي سفر را، از خود دور كنند، در اين جا عبيدالله جعفي را ديدند. او از دليران عرب و دوستان اهل بيت و از مردم دنياپرست بود. از وي دعوت شد كه به سوي كوي شهادت سفر كند، نپذيرفت و به گمانش سلامت را بر شهادت برگزيد. ولي پس از شهادت حسين، بسيار پشيمان گرديد كه پشيماني سودي نداشت.

پاسي از شب گذشته بود كه حسين فرمان حركت داد و ياران را فرمود، آب بردارند. فرمان اطاعت شد و كاروان در تاريكي شب به راه افتاد. ديري نگذشت كه حسين عليه السلام را ديدگان برهم آمد و هم چنان كه سوار بود، به خواب رفت و به زودي ديدگانش بازگرديد و آيه ي استرجاع را سه بار بخواند! و حمد خداي را، سه بار تكرار كرد!


پسر بزرگش علي، سبب پرسيد. حسين پاسخ داد: «سواري را در خواب ديدم كه مي رفت و مي گفت: اين كاروان مي رود و مرگ در پي آن مي دود. دانستم كه مقصود ماييم، اين قاصد مرگ ماست».

علي گفت: پدر! الهي بد نبيني، مگر ما بر حق نيستيم! حسين گفت: «به خدا كه ما بر حق هستيم». علي گفت: پس، ما از مرگ هراسي نداريم و بر حق جان مي دهيم. حسين، در حق فرزند دعا كرده، گفت: «خداي به تو پاداش دهد، بهترين پاداشي كه پدري به پسرش بدهد».

16

كاروان شهادت در راه بود كه سپيده دم نمايان گرديد. همگي پياده شدند و دوگانه بهر يگانه به جاي آوردند. سپس با شتاب سوار شده روان گرديدند. حسين، راهي را پيش گرفت و ياران به دنبالش رهسپار گرديدند. حر با لشكريانش جلو آمده به ممانعت برخاست، شهادت جويان پاي داري كردند و اين كار ادامه يافت.

ناگهان، از دور سواري ديدند كه از كوفه مي آيد و لباس جنگ پوشيده است: شمشيري بر كمر، كماني بر شانه، سپري بر پشت، زرهي بر تن، خودي بر سر. سوار نزديك شد، تا برسيد و بر حر سلام كرد، نه بر حسين عليه السلام! سوار، مأمور نبود كه بر حر سلام كند و بر حسين سلام نكند، ولي چنين كرد! امير كه پليد شد، مأمور هم پليد مي شود، آري پليد، پليدپرور است!

سوار، نامه اي به حر داد كه امير كوفه نوشته بود و در نامه چنين آمده بود:

وقتي كه اين نامه به تو رسيد، بر حسين تنگ بگير! در بياباني خشك و سوزان فرودش آور بياباني كه، در آن آبي يافت نشود، دژي نباشد، پناهگاهي پيدا نگردد. به فرستاده ام امر كردم كه با تو باشد و از تو جدا نگردد، تا ببيند فرمان مرا اطاعت كرده اي. و السلام.

حر، نامه را بخواند، و آن را همراه فرستاده، نزد حسين آورده و بگفت: اين نامه و اين فرستاده ي امير، و با من خواهد بود و رفتار مرا زير نظر خواهد داشت، تا زماني كه امر او اطاعت شود، بازخواهد گشت. پس، حر بر حسين سخت گرفت.

17

ابوشعثاء كندي از ياران حسين است. وي نهاني از كوفه بيرون شده و نهاني راه پيمائي


كرده تا به حسين رسيده و در خدمتش رهسپار كوي شهادت گرديد. ابوشعثاء فرستاده ي امير كوفه را بشناخت كه از عشيره ي خودش است و با او از يك تيره هستند.

ابوشعثاء فرستاده را به كناري كشيده گفت: تو مالك بن نسر هستي؟ گفت: آري.

ابوشعثاء گفت: اي كاش مرده بودي و يار امير كوفه نشده بودي! آيا مي داني چه كردي و چه نامه اي آوردي؟! آيا مي داني، از سوي چه كسي، نامه آورده اي و در نامه چه نوشته است؟!

مالك گفت: كاري نكرده ام، امام را اطاعت كرده ام و به بيعتي كه كردم، وفا كردم.

ابوشعثاء گفت: خطا كردي و پروردگارت را معصيت كردي! با اطاعت اين امام، خود را هلاك ساخته و ننگ دنيا و آتش دوزخ را براي خود خريدي! امام تو بدامامي است. خداي در قرآن مي گويد: اماماني هستند كه مردم را به سوي آتش دوزخ دعوت مي كنند و آن ها روز قيامت ياري نمي شوند. امام تو ازاين گروه امامان است.

رهنمايي ابوشعثاء مؤثر واقع نشد و مالك به راه باطل ادامه داد! چه كند؟! دلش چنين مي خواست! به دنبال خواهش دل رفتن، ننگ دو جهان را خريدن است. مالك، با ناريان بزيست، چون دلش مي خواست. به نوريان نپيوست، چون دلش مي خواست، رهنمايي و پند، در وي اثر نكرد، چون دلش مي خواست. اي واي از اين دل! فرياد از اين دل!

ابوشعثاء و مالك، از يك ريشه بودند، مالك از راه دل رفت و ابوشعثاء خواهش دل را زير پا گذارد. از زن و فرزند دست كشيده از سرداري و فرماندهي دست كشيد. سرباز حسين شد و به شهادت رسيد.

مالك، زندگي ابدي نيافت و سرانجام بمرد، ولي او كجا و ابوشعثاء كجا!

18

حر، آن چنان سخت گرفت كه حسين را در همان سرزمين فرودآورد!

حسين گفت: بگذار به دهكده ي نينوا برويم و يا به روستاي غاضريه و يا به دهستان شفيه.حر نپذيرفت و گفت: چنين اختياري ندارم، اين مرد را مي بينيد، بازرس بر من است، آن چه كنم گزارش خواهد داد.

در اين هنگام، زهير سردار بزرگ پيش آمده و اجازه ي جنگ خواسته و گفت: يابن رسول الله! اكنون جنگيدن با اين ها آسان است، در آينده كمك هايي براي ايشان
خواهد رسيد؛ شايد نتوانيم، از عهده برآييم.

پاسخ حسين چنين بود: «من جنگ را آغاز نمي كنم».

زهير، آن نابغه ي نظامي، حساب شده سخن گفت. سپاه حر را، در اين مدت، در نظر آورده بود؛ مقدار توانايي و نيروي جنگي ايشان را حساب كرده بود و اطمينان به پيروزي يافته بود كه جنگ را پيشنهاد كرد.

اين پيروزي موقت، اگر رخ مي داد، سير تاريخ عوض مي گشت. خبر به كوفه مي رسيد، دنياپرستان كه به گرد والي كوفه حلقه زده بودند، بر خود هراسان مي شدند و از كمك وي دريغ مي كردند. كوفياني كه قلبشان با حسين بود و شمشيرشان با يزيد، شمشيرشان نيز با حسين مي شد، مي توانستند حمله كنند و امير كوفه را از ميان بردارند. به زودي خبر به بصره مي رسيد و وضع دگرگون مي شد و اين پيروزي نظامي، پيروزي سياسي را در بر داشت.

ولي حسين نپذيرفت، چون هدف حسين، پيروزي نبود، آدم كشي نبود، حكومت غيرالهي نبود. هدايت بود. وفا بود، صفا بود. اين جاست كه راه حسين، از راه انقلابي جدا مي شود.

انقلابي نمي گويد:من آغاز به جنگ نمي كنم بلكه مي گويد: هر جا كه بتوانم بر دشمن مي تازم. اگر پيروزي روشن باشد، صد در صد به سوي جنگ مي روم. لنين در ساعتي كه پيروزي برايش روشن بود، به روسيه برگشت و علم انقلاب را برافراشت. مائو نيز، در چين چنين كرد. كاسترو در كوبا چنين كرد.

19

سرزميني كه حر، حسين عليه السلام را وادار به فرودكرد نامش كربلا بود. و نزول حسين، روز پنج شنبه دوم محرم سال 61 از هجرت جدش رسول خدا بود. كربلا كوي شهادت گرديد.

زهير، نابغه ي نظامي، پيشنهاد تازه اي كرد. پيشنهاد نخست او پيشنهاد حمله بود كه با يك حركت برق آسا، سپاه حر را نابود سازند و مورد قبول قرار نگرفت.

پيشنهاد اخير، نقشه ي دفاعي بود و چنين عرض كرد: دهكده ي «عقر» بدين جا نزديك است و دژي است محكم در كنار رود فرات. موقعيت هاي دفاعي بسيار مناسبي دارد. بدان جا برويم و حالت دفاعي به خود بگيريم. اين پيشنهاد هم پذيرفته نشد، چون با شهادت منافات


داشت و عمل كردن بدان، انحراف از راه شهادت بود.

راه حسين، از راه انقلابيون و راه حكومت طلبان، جداست. آن ها، در برابر حكومت هاي ديكتاتوري قوي، گاه در جنگل موضع مي گيرند و يا كوه بلندي را پايگاه قرار ميدهند كه غيرقابل تسخير تشخيص داده، به مقاومت طولاني بپردازند و ديكتاتوري نيرومند را خسته و كوفته ساخته و ناتوان شود؛ پس بر او بتازند و نابودش سازند.

كاسترو در كوبا، با باتيستا، چنين كرد. مائو در چين با چيانكاي شك چنين كرد. زهير، در هزار و اندي سال پيش، اين نقشه را در نظر داشت. اگر نقشه ي زهير، پياده مي شد و قلعه ي عقر، پايگا قرار مي گرفت، نه تنها حسين كشته نمي شد، بلكه پيروز مي گرديد.

در گذشته قلعه هاي كوهستاني، از نظر نظامي غيرقابل تسخير بود. تنها راهي كه سپاه مهاجم براي تسخير آن ها به كار مي برد، محاصره ي قلعه بود. تا متحصنان را در اثر تشنگي و يا گرسنگي به ستوه آورده و تسليم شوند، ولي اين خطر، در قلعه ي «عقر» وجود نداشت، چون در كنار رود فرات بود، آب در اختيار بود و آذوقه در ذخيره بود و مي رسيد و تحصن هم طول نمي كشيد.

پيشنها زهير پذيرفته نشد؛ چون حسين انقلابي نبود، جوياي حكومت نبود، نمي خواست تشكيل دولت بدهد و در رأس حكومت قرار گيرد.

اگر حسين پيروز مي شد، پيروزي حكومت طلبي بود، نه پيروزي حق؛ هر چند حسين حق بود. اگر حسين پيروز مي شد، مي گفتند: پسر پيغمبر، با خليفه بر سر ملك نزاع كردند و خليفه ي پيغمبر شكست خورد و پسر پيغمبر حكومت را در دست گرفت يا چنين مي گفتند: هر دو مسلمان بودند، هر دو مجتهد بودند، هر دو به راه حق رفتند، هر دو اهل بهشت بودند.

حق از باطل شناخته نمي شد، رحماني از شيطاني شناخته نمي شد، يزيد شناخته نمي شد، حسين شناخته نمي شد، اسلام دين تشريفاتي مي شد. مردم براي هميشه در خواب گران مي ماندند و بيداري در كار نبود. شهادت، مردم خواب را بيدار كرد و غافلان را هشيار ساخت، جنبش ايجاد كرد، بشريت را تكان داد. حقيقت را نشان داد.



پاورقي

[1] در بخش شهيدان به تفصيل، از زهير سخن خواهيم گفت.

[2] علامه‏ي شعراني رحمه الله در حاشيه‏ي نفس المهموم، ص 87 مي‏نويسد: بقطر به باء موحده بر وزن برثن صحيح است (مصحح).

[3] تاريخ طبري، ج 7، ص 294؛ الارشاد، مفيد، ص 223.

[4] الارشاد، ص 207.

[5] تاريخ طبري، ج 7، ص 300؛ کامل ابن‏اثير، ج 3، ص 280؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 171.

[6] انساب الاشراف ج 2، ص 171.

[7] انساب الاشراف، ج 3، ص 172.