بازگشت

عزم سفر


حسين، بار سفر بست و به سوي عراق رهسپار گرديد. سفر عراق، سفر شهادت بود و حسين، راهي كوي شهادت. كوته نظران، مي پنداشتند كه حسين به سوي حكومت مي رود و بدان نخواهد رسيد، پس خطاكارش مي پنداشتند، در مقام پند و اندرز، برآمدند تا از اين سفر منصرفش گردانند.

سفر حسين به عراق، وفاي به وعده نيز بود، وعده اي كه به مردم كوفه داده بود كه اگر نماينده اش مسلم گزارش دهد كه آنان آماده هستند و آن چه نامه هاي آن ها خبر داده و پيك هاي ايشان گفته حقيقت بود، حسين به سوي عراق برود.

گزارش مسلم چنين بود:

نوشته ها صحيح است و گفته ها درست و مطابق با حقيقت، حسين مرد وفا بود، و بايد به وعده اش وفا كند، او كسي نيست كه قولي بدهد و خلاف كند.

محمد حنفيه، كه براي حج به مكه آمده بود، شنيد كه برادر عزم سفر عراق دارد. شرفياب شد و پند دادن و نصيحت گري آغاز كرد و گفت:

برادر! تو اهل كوفه را خوب مي شناسي. آن ها به پدرت خيانت كردند! به برادرت خيانت كردند! از آن ترسم كه با تو چنان كنند كه با آن ها كردند، اگر در مكه بماني، گرامي ترين مرد حرم و محفوظترين كس خواهي بود.

حسين گفت: «بيم آن است كه يزيد خون مرا در حرم بريزد و من كسي باشم كه به وسيله ي من، حرمت خانه ي خدا، پامال گردد».

محمد گفت: اگر چنين است، برو به يمن، يا سر به بيابان بگذار، كه هيچ قدرتي نخواهد


توانست، بر تو پيروز گردد.

ابن عباس از حركت حسين آگاه شد، شرفياب شده گفت:

پسرعمو! شنيده ام عزم عراق داري. مي داني كه عراقيان، مردمي خيانت پيشه هستند، اگر آنان تو را دعوت كرده كه در زير رايت تو نبرد كنند، شتاب مكن و عجله به كار مبر. اگر قصد پيكار با يزيد داري و نمي خواهي در مكه بماني، به يمن برو. چون كه يمن دور است و در كناري قرار دارد. در يمن، ياوراني داري كه از تو نگه داري خواهند كرد. در يمن بمان و دعوت خود را پخش كن و فرستادگاني به هر شهر و ديار بفرست و به مردم كوفه بنويس كه تا والي يزيد را بيرون نكنند، نزد آن ها نخواهي رفت و اگر چنين كردند و در ميان ايشان، دشمني براي تو يافت نشد و اتفاق كلمه داشتند، آن وقت به سوي كوفه برو. هر چند باز هم، از خيانت آن ها بر تو بيم ناكم. و اگر كوفيان والي يزيد را بيرون نكردند، سر جاي خود بنشين و منتظر فرصت باش. كشور يمن، دژهاي مستحكمي دارد و داراي دره هايي است كه براي دفاع بسيار مناسب است.

حسين گفت: «مي دانم تو خيرخواهي مي كني، ولي فرستاده ي من مسلم نوشته است كه مردم كوفه، با من بيعت كرده اند و همگي مرا ياري مي كنند، اينك من، تصميم به حركت به سوي كوفه دارم».

ابن عباس گفت: تو مي داني كه اهل كوفه چه هستند و چه مي كنند، آن ها ياران پدرت و برادرت بوده اند، ولي فردا كشندگان تو خواهند بود. خبر حركت تو كه به ابن زياد برسد، كوفيان را به جنگ تو گسيل خواهد كرد و كسي كه به تو نامه نوشته و از تو دعوت كرده، بدترين دشمن تو خواهد بود. اگر پند مرا نمي پذيري و تصميم به سفر داري، زنان و بچه ها را، همراه مبر. مي ترسم كه تو را پيش چشم زنان و كودكانت سر ببرند.

حسين گفت: «من در عراق كشته شوم، بهتر است تا در مكه كشته شوم».

سومين نصيحت گري كه شرفياب شد، ابوبكر حارث نواده ي عبدالمطلب بود. وي چنين گفت: پسرعمويي و خويشاوندي، مرا با تو هم شير ساخت. نمي دانم مرا خيرخواه خود مي داني يا نه؟

حسين گفت: «تو كسي نيستي كه خيانت كني».

زاده ي حارث و نواده ي عبدالمطلب گفت: پدرت از تو، دليرتر بود. و مردم نسبت به او


مطيع تر و فرمان برتر بودند. اكثريت مسلمانان با او بودند و تو چنان اكثريتي نداري. پدرت بر معاويه حمله برد و همه ي مسلمانان با او بودند، البته به جز مردم شام، پدرت از معاويه، نزد همه كس برتر و گرامي تر بود، ولي چنان كه ديدي، همان مردم، در اثر طمع به مال دنيا به وي خيانت كردند و در ياري حضرتش تكاهل ورزيدند و سنگيني نشان دادند، به طوري كه دلش از دست اين مردم آكنده از غم و غصه بود.

آن چه گفتم به چشم خود ديده ام و شنيدني نبوده، اكنون تو مي خواهي نزد چنين مردمي بروي! آن هم كساني كه با پدرت چنين و چنان كردند و به برادرت خيانت كردند، مي خواهي به وسيله ي اين مردم با سپاه شام و عراق بجنگي؟ آن هم سپاهي كه از سپاه تو، برتر و نيرومندتر است و همين مردم، از آن در هراس هستند.

باز هم مي گويم: اگر خبر حركت تو به آنان برسد، پول هاي گزاف در ميان ايشان پخش خواهد شد و آن كس كه به تو وعده ي ياري داده، خيانت خواهد كرد، هر چند تو را بيشتر دوست داشته باشد، آري مردم دنيا، برده ي پول هستند.

حسين گفت: «پسرعمو! خداي به تو پاداش نيكو دهاد. سخني به جا گفتي. البته آن چه خدا اراده كند، مي شود».

چيزي كه در سخنان پندگويان و نصيحت گران جلب نظر مي كند، آن است كه همه گمان مي كردند كه حسين عليه السلام براي حكومت مي رود و جوياي جهان داري است. و مي ديدند راهي كه حسين مي رود، راه به دست آوردن حكومت نيست، در اين راه پيروزي نيست، زمام داري يافت نمي شود. از اين رو به نصيحت پرداخته و پند گفتند. آن ها مي دانستند كه پاي حسين عليه السلام كه به خاك عراق برسد، با كشته شدن همراه است. حسين هم مي دانست.

آن چه كه نصيحت گران مي گفتند، روشن بود. كوفيان، مردمي ناشناس نبودند و رفتار آن ها بر كسي پنهان نبود، تا چه رسد بر حسين عليه السلام كه جهان بر خردمندي وي اعتراف دارد و اهل كوفه را از نزديك، لمس كرده بود و آن ها را خوب مي شناخت.

حسين، مي دانست كه پندگويان، خيرخواه وي هستند و آن چه مي گويند، راست است. مي دانست كه راه عراق، راه پيروزي نيست و راه مرگ است و كشته شدن. اگر هدف حسين از اين سفر، تشكيل حكومت بوده، بي گمان منطق نصيحت گران، برتر و قوي تر بوده است. هدف حسين شهادت بود و تنگناي فكري آن ها اجازه نمي داد كه بتوانند پي به حقيقت اين


هدف عالي ببرند. آن ها نمي دانستند شهادت چيست و آن را از هلاكت تميز نمي دادند و سطح فكر ايشان، پايين تر از اين بود كه بتوانند بفهمند شهادت چيست.

پاسخ هاي حسين هم به هر يك از ايشان، يك گونه است و نظر هيچ يك را تخطئه نمي كند.

به ابن عباس ميگويد: در عراق كشته شوم، بهتر است تا در حجاز كشته شوم. به ديگري گونه اي ديگر پاسخ مي دهد. نصيحت گران با آن كه دوستان حسين بودند، هيچ يك، در فكر ياري وي نيفتادند. چون در نظر ايشان، ياري وقتي است كه اميد پيروزي باشد و به شكست قطعي منجر نباشد. هنگامي كه اميد پيروزي منتفي شد و مرگ، صد در صد حتمي گرديد، ياري معنا ندارد.

اينان چنين مي انديشيدند، ولي حسين چنين نمي انديشيد.

از انديشه ي حسين، تا افكار آن ها هزاران فرسنگ راه بود.

عزم راسخ حسين، عزمي است افسانه اي و محال است شكسته شود، و نيروي وي نيروي خدايي است و نيروي خدايي، شكست ناپذير است.