بازگشت

نامه اي به بصره


خبر جنبش كوفه به شهر بصره رسيد و مردم بصره به جنب و جوش آمدند. شيعيان، در خانه ي «بانو ماري عبدي» جمع شدند. خانه ي اين بانو مركز اجتماع شيعه بود، در آن جا وضع موجود كشور و رهبري اسلام و مسلمين، مورد گفت و گو قرار گرفت، به اتفاق آرا رهبري از آن حسين بود؛ چون شايستگي هاي حضرتش را، در كس ديگر نديدند. شيعيان دو گروه شدند: گروهي بصره را ترك گفته به سوي حسين شتافتند و گروهي نامه نوشتند و دعوت كردند كه آن حضرت به بصره آيد كه آماده ي فرمانبرداري اش هستند.

حسين، به اهل كوفه نامه اي ابتدايي ننوشت و از آن ها دعوت نكرد، بلكه چنان كه ياد شد، مردم كوفه نامه نوشتند و اظهار اطاعت كردند و حسين بدان ها پاسخ داد.

به نقاط ديگري نيز حسين نامه ننوشت و كمك نخواست، به يمن نامه ننوشت، با آن كه در يمن دوستان بسياري داشت. به مصر نامه ننوشت، در حالي كه شيعيان در مصر فراوان بودند. به ايران نامه ننوشت، در حالي كه چند روز ديگر كه مختار قيام كرد، سربازانش، همه ايراني بودند و به فارسي سخن مي گفتند.

رهبري حسين عليه السلام اختصاص به شيعيان نداشت و حسين از آن همه مسلمانان بود و همگي آماده ي اطاعت فرمانش بودند. حساب شيعه و سني در كار نبود، بلكه حساب اسلام و كفر در كار بود. پرچم حسين را، مسلمانان پرچم اسلام مي دانستند و پرچم يزيد را پرچم كفر. ولي حسين، به سوي هيچ شهري، دست تقاضا دراز نكرد و قاصدي نفرستاد و نامه اي ننوشت.

حسين، عزم شهادت داشت و در پي پيروزي نبود. شهادت بود كه مسلمانان را بيدار و


حقايق اسلام را آشكار ساخت، اگر حسين پيروز مي شد، براي مسلمانان حقايق آشكار نمي شد،نه حسين شناخته مي شد و نه پيشينيان حسين. نه يزيد شناخته مي شد، نه پيشينيان يزيد. گفته مي شد: حسين و يزيد دو مجتهد بودند بر سر حكومت با يك ديگر جنگيدند؛ پسر رسول خدا، بر خليفه ي رسول خدا پيروز شد و حكومت را در دست گرفت.

حسين، براي شهادت آشكارا به پا خاست؛ زيرا شهادت نبايد، در نهان باشد.

تنها شهر كه حسين بدان جا نامه نوشت، بصره بود. آيا اين نامه ابتدايي بود، يا در جواب تقاضاي مردم بصره؟ اگر اين نامه ابتدايي بوده، اين پرسش پيش مي آيد: چرا حسين تنها به اين شهر نامه نوشته و به شهرهاي ديگر ننوشته است؟ با آن كه نامه نويسي به همه ي شهرستان هاي اسلام، برايش ممكن بود. شهر بصره داراي پنج بخش بود و هر بخشي سالاري داشت.

حسين، نامه اي به سالارهاي پنج گانه ي بصره نوشت و به وسيله ي يكي از نزديكانش به نام سليمان به بصره فرستاد.

نامه ي حسين به منذر عبدي كه يكي از پنج سالار بصره بود رسيد و به قاصد حسين سوءظن برد كه از ساخته هاي ابن زياد است كه در آن وقت امير بصره بود او گمان برد كه ابن زياد، اين بازي سياسي را انجام داده، تا سران بصره را بيازمايد.عبدي، سليمان و نامه را برداشت و نزد ابن زياد آورد كه سوءظن ابن زياد را از خود برطرف سازد. ابن زياد، فورا سليمان را بگرفت و اعدام كرد. و او نخسيتن شهيد قيام حسين بود. عبدي، از اين كار بسيار پشيمان شد، ولي پشيماني سودي نداشت.

يزيد نهشلي كه يكي ديگر از سالارهاي پنج گانه بصره بود، وقتي كه از نامه ي حسين عليه السلام آگاه شد، قدمي بسزا برداشت، وي كه سالار عشيره ي بني تميم بود، جلسه اي تشكيل داد و از تيره هاي سه گانه بني تميم دعوت كرد. آن ها بني حنظله، بني عامر، و بني سعد بودند.

يزيد نهشلي، نخست از موقعيت خود، در ميان بني تميم بپرسيد. گفتند: تو ستون فقرات ما و مايه ي افتخار به شمار مي آيي، تو شرفي بزرگ را حايزي و مقام ارجمندي را، دارايي.

نهشلي، پس از آن كه اين اعتراف را از آن ها گرفت، چنين گفت: من، شما را خواسته ام تا مشورتي كنم و از شما ياري بگيرم.

پاسخ همگي اين بود: ما براي هر كاري آماده ايم.

نهشلي، آغاز سخن كرده گفت: معاويه بمرد، خودش حقير بود و مرگش نيز حقير است!


او كسي بود كه درهاي ظلم و ستم و سياه كاري و گناه را گشود، و ستم گري و جور را پايه نهاد، بيعت پسرش، يزيد را بدعت گذارد. و به گمانش، اين بيعت را محكم و پا برجا كرده، ولي محال است چنين چيزي بشود، معاويه كوشيد، ولي شكست خورد، خواست يزيد شراب خوار و سردسته ي گناه كاران را خليفه قرار دهد و بدون رضايت مسلمانان، وي را فرمان فرما سازد، ولي چنين چيزي نمي شود و نخواهد شد.

يزيد هيچ گونه شايستگي ندارد؛ عقل ندارد؛ دانش ندارد؛ حق را نمي شناسد و نمي داند حق كجاست. به خدا قسم، كه سوگندي است پسنديده، جهاد با يزيد، از جهاد با مشركان برتر و بالاتر است. اينك، حسين بن علي، فرزند رسول خدا، كه داراي شرفي است اصيل و خردي شايسته و انديشه اي عميق و دانشي بي نهايت، در برابر يزيد قيام كرده و از بيعتش سر باز زده است. اوست كه شايستگي خلافت مسلمانان را دارد. سوابقش، روشن و نقطه اي تاريك در حيات وي نيست. گام هايي كه برداشته معلوم، نزديكي اش به پيامبر آشكار. با خرد و كلان مهربان، و شايسته تر از او براي شباني مسلمانان، كسي نيست.

او امام ماست، پيشواي ماست، به وسيله ي او، حجت خداي بر ما تمام شده. خودش موعظه اي است گويا و رسا. بياييد از نور حق دور نشويم و خود را در سيه چال باطل نيندازيم. صخر بن قيس، ما را از ياري پدرش علي، در جهاد جمل، بازداشت. بياييد اي لكه ي ننگين را از خود بشوييم و پسر پيغمبر را ياري كنيم. هر كسي در ياري حسين كوتاهي كند، خداي وي را خوار و ذليل خواهد كرد. اينك من، زره بر تن كرده آماده ي جهاد هستم. هر كس كشته نشود، خواهد مرد و آن كه از جهاد بگريزد، از مرگ نتواند گريخت.

اكنون، از شما انتظار جواب دارم، پاسخ مرا خوب بدهيد، خداي همگي را رحمت كند. بني تميم، دعوت يزيد نهشلي را لبيك گفتند. برخي در همان جلسه و برخي پس از تأملي و تفكري آمادگي خود را، براي فداكاري اعلام داشتند.

نهشلي جوان مرد كه از قوم خود اطمينان يافت، پاسخ حسين را چنين نوشت:

سرور من! نامه ات رسيد. دانستم كه مرا، براي چه دعوت كرده اي. خواستي كه طاعتت را پيش گيرم و از ياري حضرتت بهره اي داشته باشم، تا خوش بخت شده و سعادتمند گردم. خداي، زمين را، از بزرگواري پارسا و رهبري نجات دهنده، رهنمايي رستگار، خالي نخواهد گذارد. امروز، حضرتت بر خلق حجت خدايي و امانت الله بر زمين هستي. شاخه ي


درخت احمدي تويي. محمد صلي الله عليه و آله تنه ي درخت بود و شما شاخه هاي آن هستيد. زود به سوي ما بيا كه هماي سعادت بر سر داري، عشيره ي بني تميم را مطيع فرمان تو كردم و آن چه چركي و آلودگي در سينه داشتند، با باران بهاري شستم. و نامه را به مكه بفرستاد.

وقتي كه نامه به دست حسين رسيد و آن را بخواند، در حق وي دعا كرد و گفت: خداي، تو را روز بيم و هراس، در امان دارد و روز تشنه كامي بزرگ خلق، در پناه خود جاي دهد.

ولي نهشلي جوان مرد، موفق به ياري حسين نگرديد. وقتي كه شنيد حسين به سوي كوفه رهسپار شده، سپاه خود را آماده كرد كه به سوي حسين بشتابد. خبر شهادت حسين عليه السلام بدو رسيد و جز غم و سوختن، نصيبي نداشت.