بازگشت

شعار شهادت


شعار شهادت را، بايد از دو لب پسر حسين عليه السلام بشنويم. شعاري كه پرارزش تر از آن، كسي نشنيده و نخواهد شنيد. پسري كه با قدم هاي استوار سوي شهادت رفت و شهيد شد. شعاري كه حسين عليه السلام با دو لب پسر داد.

پسر بزرگ حسين عليه السلام علي است و اكبرش گفتند چنان كه نام برادر كوچكش امام سجاد عليه السلام نيز علي است كه اصغر بوده و نام كودك شيرخوار حسين عليه السلام عبدالله است و كنيه ي حسين عليه السلام ابوعبدالله، از نام اين كودك گرفته شده.

علي، جوان بود و خوش خوي و خوش روي، شجاع و دلير، جوان مرد و كريم و از شايستگي هاي پدر ارث برده بود. مورد مدح و ستايش شاعران عرب بود و ابن ليلي كنيه اش بود. بيش از سي و هفت بهار، از عمر علي نگذشته بود كه در ركاب پدر رهسپار كوي شهادت گرديد.

در راه كربلا وقتي ديدگان حسين عليه السلام به خواب رفت. از خواب كه برخاست گفت:

«انا لله و انا اليه راجعون، الحمد لله؛

ما از آن خداييم و بازگشت ما به سوي اوست، حمد خداي را».

علي، از سبب سخن پرسيد. پدر گفت: «مردي را به خواب ديدم كه بر اسبي سوار است و مي گويد: اين مردم مي روند و مرگ از پي ايشان دوان است! دانستم كه اين سخن، خبر مرگ ماست».

علي پرسيد: پدر! مگر ما بر حق نيستيم؟!

حسين پاسخ داد: «چرا فرزندم، به خدا قسم كه ما بر حق هستيم».


علي گفت: پس، ما از مرگ نمي هراسيم.

حسين گفت: «پسرم! خداي به تو پاداش دهد، نيكوترين پاداشي كه از پدري به پسرش رسيده باشد».

شعار شهادت به وسيله ي علي پسر حسين عليه السلام اعلام شد: ما از مرگ نمي هراسيم: چون بر حق هستيم.

علي اعلام كرد و حسين امضا كرد. حسين با زبان علي سخن گفت و علي با زبان حسين عليه السلام. علي، زبان حسين بود، چشم حسين بود، جان حسين بود. وه كه چگونه پسري و چگونه پدري! پدر و پسر، شعار شهادت را اعلام داشتند و پايش بايستادند. روش خدايي ها چنين است، مي گويند و عمل مي كنند و از گفتار بدون كردار، به دورند.

روز شهادت، علي نخستين كس بود كه به شهادت رسيد. نخسيتن كس از دودمان رسول خدا و نخستين گل اين شجره ي طيبه بود كه پرپر گرديد و گلابش را بر جهان پاشيد. حضور پدرش شرفياب شده براي جهاد اجازه خواست، به زودي اجازه صادر گرديد، به سوي ميدان، تاختن آورد.

پدر با آه جان سوزي، از پسر بدرقه كرد و دمي خاموش گرديد. سپس گفت: «بار خدايا! گواه باش كه جواني به سوي اين مردم رفت كه در خوي و روي و گوي همانندترين كس به پيغمبرت بود. هرگاه شوق ديدار پيامبر به ما دست مي داد، به چهره ي او نگاه مي كرديم». سپس، عمر سعد را نفرين كرده گفت:

«خداي نسل تو را قطع گرداند، چنان كه نسل مرا قطع كردي!»

در مردان خدا، عواطف بشري، به حد اعلا، موجود است و هيچ گونه كاهشي ندارد. مردان خدا بشرند؛ فرزندان خود را دوست مي دارند، همسران خود را دوست مي دارند، برادران خود را دوست مي دارند، دوستان خود را دوست مي دارند، ولي در راه خدا فدا مي كنند. از رنج آنها، رنج مي برند و در غم آن ها مي سوزند و مي سازند و صبر پيشه مي كنند.

علي، در برابر سپاه دشمن قرار گرفت و خود را بشناسانيد: منم علي، پسر حسين بن علي. ما هستيم كه بر حقيم و پيرو پيامبريم. محال است كه زنازاده اي بر ما حكومت كند. آيا با اين سخن، سپاه كوفه هشيار شد؟! هرگز، ابدا. آن گاه بر سپاه يزيد بزد و نبردي دليرانه كرد و زخمي


فراوان برداشت و به سوي پدر بازگشت و گفت: پدرم: تشنگي مرا كشت و سنگيني پولاد، توان مرا برد، آيا آبي پيدا مي شود؟!

حسين گفت: «پسرم آب كجا و من كجا؟! به سوي ميدان بازگرد و نبرد كن و پاي دار باش. به زودي به ديدار جدت نايل خواهي شد و با جام لبريزش سيرابت مي كند كه ديگر تشنه نشوي.»

علي، مي دانست كه در خرگاه حسين عليه السلام آبي يافت نمي شود، پس چرا آب خواست؟!

آيا گمان مي برد كه از جيره ي پدر، آبي باقي شد؟ چون مي دانست كه وقتي آب در سپاه حسين عليه السلام جيره بندي گرديد، پدرش از جيره ي خود لبي تر نكرد و آن را براي دگران بيندوخت. آيا مي خواست به پدر بگويد، در نبرد كوتاهي نكرده و هر چه نيرو داشته به كار برده؟

آيا اجازه مي خواست كه به سوي فرات بتازد، مبادا تشنگي، او را بكشد؟

آيا اجازه مي خواست كه سلاح را از تن كنده، در نبرد چابك باشد؟ يا آن كه آب خواستن بهانه بود، پسر مي خواست، از ديدار پدر بهره بردارد و نيرو بگيرد و پدر را، با زنده بودن خود خوش دل سازد؟ هر چه بود، علي به ميدان بازگشت و ديدار پدر براي پسر، نيروبخش بود.

علي، با تجديد نيرو به جنگ ادامه داد و ديگر پدر را نديد.

گروهي از سپاه كوفه، از كشتن علي پرهيز مي كردند، ولي علي به سوي شهادت مي تازيد. در اين بار، جنگي كرد كه دشمن را به حيرت انداخت. تير و نيزه و شمشير، به سوي او مي باريد، ولي علي نمي هراسيد و استقامت كرد، تا با عروس شهادت هماغوش گرديد، وه كه عروس شهادت چقدر زيباست!

تيري به سوي علي آمد، گلويش را بشكافت و در آن جا گرفت. علي كه با آخرين نيرو مي جنگيد و تاب و توان را از دست داده بود، نتوانست تير را بيرون بكشد و نتوانست خود را بر پشت اسب نگه دارد. به ناچار خم شد و دست به گردن اسب انداخت؛ شايد بتواند به روي زين بماند.

مردمي كه زخم شمشير علي را چشيده و كشته هاي بسياري از شمشيرش ديده بودند و كينه ها از وي در دل داشتند، گردش را گرفته و پيكرش را با نيزه و شمشير قطعه قطعه كردند! علي در آن دم واپسين، پدر را ندا كرده گفت پدرم! بر تو باد. اينك جدم مصطفي، با جام لبريزش، مرا سيراب كرد و امشب را در انتظار توست. علي، در آخرين نفس، مژده ي


سيرابي خود به پدر داد. حسين، با سرعتي هر چه تمام تر به سوي ميدان شتافت، شايد، پسر را زنده ببيند. وقتي به علي رسيد كه پيكرش، پاره پاره، به روي زمين افتاده بود.

با پيكر فرزند چنين گفت: «پسرم! خداي بكشد، مردمي كه تو را كشتند، چقدر بي شرمند و از خدا ترسي ندارند و احترامي براي پيغمبر نگاه نمي دارند. فرزندم! پس از تو، خاك بر اين دنيا!» سپس چهره به چهره ي علي نهاد. چهره اي پاره پاره و خونين. هنوز حسين عليه السلام بر سر كشته علي بود كه خواهرش زينب از خيمه گه بيرون شده به سوي كشته ي علي روان گشته مي گفت: حبيب من علي! جان من علي!

آمد و آمد، تا خود را بر پيكر پاره پاره ي علي بينداخت و بوسيدن گرفت؛ پاره ها را مي بوسيد و مي گريست و مي ناليد.

حسين عليه السلام خواهر را از روي كشته ي پسر برداشت و دست زينب را گرفت و به سوي خيمه گه روانه ساخت. سپس، جوانان هاشمي را صدا زده گفت:

«بياييد پيكر برادرتان را به خميه ي شهيدان ببريد».