بازگشت

جوان مردي و بزرگواري


عنايت ويژه ي محمد صلي الله عليه و اله و آغوش زهرا عليهاالسلام و پرورش علي عليه السلام و شايستگي هاي شخصي، در حسين عليه السلام جمع شد و او را نمونه اي از بزرگواري و جوان مردي و فضيلت قرار داد.

اسامه، دوست حسين عليه السلام نبود و با وي ميانه ي خوبي نداشت و براي خود مقامي عالي قايل بود. خود را پسر زيد شهيد مي دانست كه پسرخوانده ي رسول خدا صلي الله عليه و اله بود. خود را كسي مي دانست كه پيامبر اسلام در آغاز جواني بر ابوبكر و عمر و عثمان، فرمان فرمايش كرده بود. اسامه، ديد شناخت حسين را نداشت. خود را با حسين همسر و برابر مي دانست. اگر حسين، پسر علي است، اسامه، پسر زيد است. اگر علي پيشواي مجاهدان بوده، زيد نيز سردار مجاهدان، بوده است.

حسين، حسين بود و اسامه، اسامه بود. حسين كجا و اسامه كجا؟

به حسين خبر دادند كه اسامه بيمار شده، به عيادتش رفت و پرسش حالش كرد. اسامه از وامي سنگين كه بر دوش داشت، شكايت كرد و گفت: شصت هزار درهم قرض دارم و مي ترسم كه بميرم و قرضم بماند و پرداخت نشود.

حسين گفت: «اداي قرض تو با من، پيش از آن كه تو بميري قرض تو را ادا خواهم كرد».

و به وعده وفا كرد. اسامه هنوز زنده بود كه حسين عليه السلام قرضش را پرداخت. در اين جا، راه حسين عليه السلام از راه سرداران انقلابي جدا مي شود. در حضرتش، ويژگي هاي اخلاقي مي بينيم كه در آن ها نديده ايم. خواه انقلابيان چپ، مانند لنين، مائو، آلنده، چه گوارا.


و خواه انقلابيان راست، مانند فرانكو، عبدالكريم ريفي، انورپاشا، آتاتورك، عبدالقادر جزائري. حسين عليه السلام بر دوست و دشمن مهربان بود، ولي انقلابي، بر دوست مهربان است، و بر دشمن سخت گير. راه حسين عليه السلام راه مجاهدان بود نه راه انقلابيان.

2

عربي بياباني به مدينه وارد شد. از جوان مردترين مردم پرسيد، گفتند: حسين عليه السلام.

عرب، به سراغ حسين عليه السلام رفت و وي را در مسجد بيافت كه در آن جا نماز مي خواند عرب، عرض حاجت كرد و گفت: نااميد نخواهد شد آن كس كه به تو اميد داشته باشد.

حسين عليه السلام از جاي برخاست و به سوي خانه شتافت، عرب همراهش بود. حسين عليه السلام به درون خانه شد و عرب بر در خانه ايستاد. حسين عليه السلام بازگشت و چهار هزار دينار در پارچه اي پيچيده به عرب داد و از وي پوزش طلبيد. عرب كه عطيه را بگرفت، گفت: حيف از اين جوانمردي كه زير خاك پنهان مي شود. عرب اشتباه كرد، جوان مردي زير خاك نمي رود و پنهان نمي گردد. هميشه در آسمان ها جاي دارد و مانند خورشيد مي درخشد و رهنمايي مي كند.

بر پشت حسين، پس از شهادت، تيرگي ديدند و راز آن را از فرزندش امام سجاد پرسيدند. پاسخ شنيدند: اين اثر پشته هايي است كه پدرم بر پشت مي نهاد و به خانه هاي بيچارگان و پدرمردگان، و بيوه زنان مي برد.

راه مجاهد و انقلابي، در اين جا نيز دو تا مي شود. مجاهد، جوان مردي مي كند. انقلابي مي گويد: كمك به بيچارگان و بينوايان، انقلاب را به تأخير مي اندازد! البته انقلابي چپ. مجاهد سعادت فرد را مي خواهد و سعادت اجتماع را. انقلابي مي گويد: بايد فرد، فداي اجتماع گردد. پرسش اگر هر فردي فداي اجتماع گردد، آيا اجتماعي باقي مي ماند؟!

3

روزي حسين بر سفره ي بينوايان گذر كرد كه تكه هاي نان خشكيده مي خوردند. بر ايشان سلام كرد. آن ها پاسخ دادند و دعوتش كردند كه با آن ها هم غذا شود. دعوت را پذيرفت و در كنارشان نشست و گفت: اگر غذاي شما صدقه نمي بود، مي خوردم. صدقه، بر آل محمد صلي الله عليه و آله


حرام است.

پس، ايشان را به خانه دعوت كرد. دعوت را پذيرفتند و به خانه ي حسين عليه السلام شدند و مورد پذيرايي قرار گرفتند و هر كدام را پوشاك و درم ها دادند.

4

از حسين عليه السلام نقل است كه گفت: بر من ثابت است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرموده: «بهترين كارها پس از نماز، دل مؤمني را شاد كردن است، اگر گناهي در كار نباشد». روزي غلامي را ديدم كه با سگي غذا مي خورد، سبب پرسيدم. گفت: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله غم زده هستم، مي خواهم اين سگ را خوش دل ساخته تا خود دل خوش شوم. خواجه اي دارم كه يهودي است و آرزومندم كه از او جدا شوم. حسين دويست دينار نزد خواجه برد، و خواست بهاي غلام را بپردازد و بخرد. خواجه به عرض رساند: غلام فداي قدمت و اين باغ را هم بدو بخشيدم و اين پول را هم به حضرتت بازمي گردانم. حسين عليه السلام گفت: «من هم اين مال را به تو مي بخشم». خواجه گفت: بخشش تو را پذيرفتم و آن را به غلام بخشيدم. حسين عليه السلام گفت: «من غلام را آزاد مي كنم و اين مال ها را بدو مي بخشم».

همسر خواجه كه ناظر اين نيكوكاري ها بود، مسلمان شده گفت: من هم، مهرم را به شوهرم بخشيدم. سپس، خواجه نيز اسلام آورد و خانه اش را به همسرش ببخشيد. گامي برداشته شد، برده اي آزاد شد، نيازمندي بي نياز گرديد، كافري مسلمان شد، زن و شوهري با هم صميمي شدند و همسري خانه دار گرديد و زني از نعمت ملك برخوردار. اين گام، چگونه گامي بود؟!

5

عبدالله پسر عمرو بن عاص را از زاهدان صحابه گفته اند. گويند: روزي حسين عليه السلام را بر وي گذر افتاد. عبدالله گفت: هر كس مي خواهد محبوب ترين اهل زمين را نزد اهل آسمان ببيند، به اين مرد نگاه كند. ولي من، از شب هاي صفين تا كنون با وي سخن نگفته ام.

ابوسعيد كه از صحابه است، عبدالله را نزد حسين عليه السلام برد و حسين به عبدالله گفت، «تو مي داني كه من محبوب ترين اهل زمين، نزد اهل آسمان هستم و با من و پدرم در صفين،


جنگ كردي! به خدا قسم كه پدرم، از من بهتر بود».

عبدالله گفت: پدرم به من امر كرد و من اطاعت كردم و پيامبر فرمود: پدر را اطاعت كن. حسين عليه السلام گفت:

«آيا قرآن نخوانده اي: «و ان جاهداك علي ان تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما؛ [1] اگر پدر و مادرت بخواهند كافرت سازند اطاعتشان مكن.

آيا سخن پيامبر را نشنيده اي: اطاعت در گناه نيست. آيا اين كلام حضرتش را به خاطر نداري: مخلوق را نبايد با معصيت خداي، اطاعت كرد؟».

6

نقل است، عربي نيازمند به حضور حسين عليه السلام شرفياب شد و نياز خود را بر زمين نوشت.

حسين، وي را نويسنده و اهل دانش يافت. بدو گفت: «از پدرم علي عليه السلام شنيدم، قيمت هر كسي به اندازه ي كار خوبي است كه انجام مي دهد. از رسول خدا صلي الله عليه و اله شنيدم، نيكي به هر كس به اندازه ي شناخت وي بايد باشد.اكنون، از تو سه پرسش مي كنم. اگر به هر سه پاسخ دادي، اين كيسه ي زر را كه برايم آورده اند، به تو مي دهم. اگر به دوتاي آن ها پاسخ دادي، دو سوم آن را به تو مي دهم و اگر به يكي پاسخ دادي، يك سومش را».

عرب با نگراني پيشنهاد حسين عليه السلام را پذيرفت.

حسين عليه السلام پرسيد: «بهترين كارها كدام است؟». عرب گفت: ايمان.

پرسيد: «چه چيز، انسان را از هلاكت نجات مي دهد؟» عرب گفت: اعتماد بر خدا.

پرسش سوم چنين بود: «زيور انسان به چيست؟» عرب گفت: دانشي كه با بردباري همراه باشد.

حسين عليه السلام گفت: «اگر نبود». عرب گفت: ثروتي كه با بذل و بخشش همراه باشد.

گفت: «اگر نبود». عرب گفت: فقري كه با استقامت همراه باشد.

گفت: «اگر نبود». عرب گفت: آذرخشي بيايد، وي را خاكستر كند.


حسين عليه السلام بخنديد و كيسه زر را به وي عطا كرد و انگشتري نيز به وي داد. كيسه، هزار دينار زر داشت و بهاي نگين انگشتري دويست درهم سيمين بود. عرب عطيه را بگرفت و گفت «الله أعلم حيث يجعل رسالته.» [2] .

7

حسين عليه السلام برادرش امام مجتبي عليه السلام را، بسيار احترام مي كرد و با برادر، هميشه هم گام بود و همراه. هيچ گاه ميان دو برادر شكافي رخ نداد. آن چه حسن مي كرد، پسنديده حسين بود و آن چه حسين مي كرد، حسن مي پسنديد.

از امام محمد باقر عليه السلام نقل است: «حسين عليه السلام به قدري، برادرش امام مجتبي را گرامي ميداشت و بزرگ مي شمرد كه در حضور او هيچ وقت سخن نمي گفت». روزي حسين عليه السلام نزد برارد شد، منظره اي عجيب و شگفت انگيز بديد: زني را ديد كه در حضور برادر نشسته و مي گريد و برادر نيز مي گريد.

حسين نيز به گريستن پرداخت، تا آن زن برفت، و دو برادر، از يك ديگر جدا شدند و حسين عليه السلام از احترامي كه براي برادر قايل بود، از سبب گريه نپرسيد. روزي، امام حسن عليه السلام برادر را گفت: «ديشت، يوسف پيغمبر را در خواب ديدم. به وي تهنيت گفتم كه تو كسي بودي كه با نيروي اراده، توانستي در برابر تقاضاي زليخا و اصرارهاي او پاي داري كني. يوسف گفت: تو هم نيز آن روز، در برابر تقاضاي آن زن استقامت كردي».

در اين وقت، حسين دانست كه آن زن، از برادرش تقاضاي كام كرده بود و برادر نپذيرفته بود، و اصرار آن زن، برادر را از خوف به گريه انداخته بود، گريه اش، زن را پشيمان ساخت و به گريه انداخت.

8

گويند: وقتي حسين عليه السلام در خدمت برادر، سفر حج را پياده آغاز كردند. مسافران خانه ي خدا كه آن دو را پياده ديدند، همگي پياده شده و پياده روي كردند. اين كار بر گروهي سخت و دشوار آمد؛ چون نمي توانستند پياده روند.


داستان را حضور امام مجتبي عرض كردند و تقاضا شد كه سوار شوند.

امام فرمود: «ما نذر كرده ايم، پياده به سوي خانه خدا برويم و نمي خواهيم سوار شويم. اكنون راه را منحرف مي كنيم و از بيراهه مي رويم، تا همه ي مسافران آزاد باشند».

وحدت كلمه و اتفاق نظر، پيوسته در ميان دو برادر برقرار بود. حسين از جان و دل؛ حسين را دوست مي داشت و حسين از دل و جان، حسن را دوست مي داشت.

هر دو يگانه رفتار و يك گونه گفتار بودند و كمتر ديده شده كه دو برادري، چنين با يكديگر هماهنگ باشند، حسن عليه السلام با معاويه پيمان صلح بست، حسين آن را اجرا كرد. حسين با معاويه بيعت نكرد، حسن با او همراه بود و از او در برابر معاويه به دفاع برخاست و تهديد كرد. دو برادر، يك روح بودند در دو پيكر.

امام حسن عليه السلام كه شهادت يافت، عراقيان براي امام حسين عليه السلام نامه ها نوشتند تا به پاخيزد و معاويه را از خلافت خلع كند و براي خود بيعت ستاند.

حسين نپذيرفت و گفت: «ميان من و معاويه پيماني است و تا وي زنده است، پيمان را نخواهم شكست». حسين پيمان صلح برادرش را، پيمان خود خواند، و برتر از آن بود كه پيمان شكن باشد.

9

عطام بن مصطلق مي گويد: وارد شهر مدينه شدم. حسين را ديدم و جلال او. جمالش را ديدم و بزرگواي او، رشك من برانگيخت، و كينه اي كه از وي در دل داشتم، افروخته شد. از وي پرسيدم: تو پسر ابوتراب هستي؟! گفت: آري. (ابوتراب دشنام شاميان به علي عليه السلام بود) به دشنام دادن وي و پدرش پرداختم و آن چه مي توانستم گفتم!

به من نگاهي كرد چه نگاهي! نگاهي كه از مهر و عطوفت برخاسته بود. سپس گفت: «اعوذ بالله من الشيطان رجيم بسم الله الرحمن الرحيم. خذ العفو و أمر بالعرف و أعرض عن الجاهلين و اما ينزغنك من الشيطان نزغ فاستعذ بالله انه سميع عليم. [3] .

آسوده باش، از خداي براي تو و خودم آمرزش مي طلبم. اگر از ما ياري بخواهي، ياري ات مي كنيم و اگر مهمان نوازي بخواهي، مهمان دارت مي شويم و اگر هدايت و رهنمايي


بخواهي رهنمايي ات مي كنيم».

در اين هنگام، از من پشيماني احساس كرد و گفت: سرزنشي بر تو نيست، امروز خداي تو را مي آمرزد و او ارحم الراحمين است.

آيا اهل شام هستي؟ گفتم: آري.

گفت: «تبليغات سوء، تو را چنين كرده! و گناه از دگري است، خدايا ما را زنده بدارد، حاجتي داري بگوي، نيازمندي خود را بجوي، خواهي ديد كه با بهترين راه روا خواهد شد».

عصام مي گويد: زمين پهناور بر من تنگ گرديد، آرزومند شدم كه زمين دهان باز كرده مرا فروبرد. به هر طور كه بود از حضورش گريختم كه مرا نبيند و نبينمش. پس از آن، ديگر نزد من محبوب تر از حسين و پدر ش، در روي زمين كسي نبود.

اين حسين است. آيا در انقلابيون جهان، چنين رفتاري سراغ داريد. انقلابي، مشت را با درفش پاسخ مي دهد، ولي حسين مشت را با بوسه پاسخ داد و با دشمن مهر ورزيد.

مردي به حضور امام مجتبي عليه السلام شرفياب گرديد و عرض حاجت كرد. حضرتش فرمود: «عرض حاجت، در يكي از اين سه حالت رواست، وامي سنگين، فقري ذلت خيز، تاواني كه به رسوايي كشاند».

آن مرد عرض كرد: گرفتار به يكي از اين سه هستم! حضرتش صد دينار از زر عطا كرد. پس، آن مرد به حضور حسين شرفياب گرديد و عرض حاجت كرد. از اين امام همان شنيد كه از آن امام شنيده بود و به حضرتش همان پاسخ گفت. حسين پرسيد: «برادرم چقدر به تو داد؟» گفت: صد دينار. حسين، نود و نه دينار به وي ارزاني داشت. نخواست با برادر بزرگ تر، برابري كند.

جوان مردي مي كردند، بزرگواري مي كردند، راهنمايي مي كردند. انسان سازي مي كردند، پرورش مي دادند. خود، مكتب تربيتي بودند، با گفتارشان، با رفتارشان.

كنيزكي، دسته گلي به حضور حسين تقديم داشت. حسين آزادش ساخت. انس عرض كرد: براي دسته گلي آزادش مي كني؟! فرمود: «خداي به ما چنين آموخته». سپس تلاوت كرد:

«و اذا حييتم بتحية فحيوا بأحسن منها أو ردوها». [4] . زيباتر از هديه ي او، آزادي او بود.


مكتب حسين، پاداش نيكي را نيكي برتر مي داند، آري، مكتب انسانيت چنين است. آنان كه نيكي را پاداش نمي دهند، انسان نخواهند بود و آنان كه سزاي نيكي را بدي مي دهند، از سگان پست ترند.

نافع ارزق، رهبر خوارج بود. خوارج دشمنان خون خوار علي عليه السلام بوده و هستند. وقتي به حضور حسين عليه السلام شرف ياب گرديد عرض كرد: خداي را براي من، وصف كن. حسين فرمود: «خداي را با چشم نمي توان ديد، و با خلقش نمي توان سنجيد، در مقامي بالا و شامخ قرار دارد، ولي از كسي دور نيست. يكي است و بس، تجزيه پذير نيست، آيات او، شناسنده ي اويند. نشاني هاي او توصيف كننده اويند، به جز او خدايي نيست، بزرگ است و از هر عيب و نقص پيراسته».

نافع گفت: چه خوب سخن گفتي!

حسين گفت: شنيده ام كه تو مرا، و پدر و برادرم را كافر مي خواني؟!

نافع گفت: همين طور است، ولي شماها پيشوايان اسلام و ستارگان دين هستيد.

وقتي حضرتش در كنار خانه ي كعبه ايستاده با خدايش نيايش مي كرد. شنيدندش كه چنين مي گفت، «پروردگارا! نعمتت را بر من تمام كردي و شكرت را به جاي نياوردم، تو نعمتت را از من نبريدي. به بيماري گرفتار شدم، صابر و شكيبا نبودم، تو گرفتاري ام را ادامه ندادي. از كريم، جز كرم، نمي باشد».



پاورقي

[1] لقمان (31) آيه‏ي 15.

[2] انعام (6) آيه‏ي 124.

[3] انعام (7) آيات 200 -199.

[4] نساء (4) آيه‏ي 86.