بازگشت

اسلام


در تاريك ترين روزگار بشري، در تيره ترين روز جهان، رادمردي مصمم و فداكار، براي نجات بشر به پا خاست و همه ي نيروي خود را در اين راه به كار برد. از همه چيز خود دست كشيد و هستي خويش را فدا كرد.

اين مرد، محمد صلي الله عليه و آله بود، مردي كه براي دعوت به توحيد و يگانه پرستي قد برافراشت، مردي كه هدايت بشر را پيشه ي خود ساخت. مردي كه براي مبارزه با ظلم و بيدادگري قيام كرد و از چهره ي زشت ستم گري پرده برداشت. مردي كه بهترين ارمغان را براي بشر بياورد؛ ارمغاني كه چشم بشر، بهتر از آن نديده بود و نخواهد ديد؛ ارمغاني كه گوش بشر، برتر از آن نشنيده بود و نخواهد شنيد.

ارمغان اين رادمرد بزرگ، نشان دادن راه خوش بختي به بشر بود و دعوت بشر به پيمودن آن راه؛ راه خوش بختي فرد، راه خوش بختي اجتماع، در همه جا و در همه ي زمان ها. اين راه خوش بختي را خودش «اسلام» ناميد. اسلام، يعني آسايش جاويدان؛ يعني هميشه خوب زيستن، در زندگي خوش بودن و پس از مرگ نيز خوش بودن.

اسلام آمد تا قلدري و زورگويي را ريشه كن گرداند؛ تا فقر را از صفحه ي روزگار براندازد؛ تا از بشر انسان سازد؛ تا وي را از خودخواهي و حيوان گريي بپيرايد؛ تا او را به زيبايي ها و نيكي ها بيارايد. اسلام آمد، تا نژادپرستي را بكوبد؛ تا تعصب را از ميان بشر بروبد. تعصب، هر گونه باشد، تعصب نژادي، تعصب قبيله اي، تعصب ديني، ناپسند است و با انسان بودن سازگار نيست. تعصب، از «من» پرستي ريشه مي گيرد؛ هر چند، در راه حق باشد. حق دوستي، وقتي پسنديده است كه براي «حق» باشد، نه براي «من».


دفاع از حق، براي آن كه دين من است، آيين من است، ميراث پدر من است، گزيده ي خويشان و ياران من است، جز «من پرستي» چيزي نيست. دفاع از حق، وقتي پسنديده است كه براي حق باشد. من، بايد براي حق باشد، نه حق براي من.

اسلام نظام طبقاتي را الغا كرد و آيين مساوات را اجرا نمود. برتري هاي سرمايه داري و قلدري را بي ارزش اعلام كرد.

اسلام آمد تا بشر را پاكيزه سازد و سيادت شهوت و غضب را از مغز وي دور كند و عدل و انصاف را جايگزين آن سازد.

اسلام آمد تا بت پرست را خداپرست گرداند، تا كسي كه خود را فرد استثنايي مي پندارد، خطاكار بخواند. تا سياه بختان را سفيدبخت ساخته و خوار را ارجمند و ناتوان را، توانا و پيكر بيمار اجتماع را درمان كند.

اسلام، به كسي زور نگفت. با زور، دعوت نكرد. با زر، دعوت نكرد. با راستي و درستي، دعوت كرد و پيراستن را از درون آغاز كرد؛ پيراستن، با زور و سر نيزه نمي شود، پيراستن، با زور، ناممكن و مستحيل است. اسلام، با مهر ظهور كرد، با محبت قدم برداشت، با دشمن مهر ورزيد، چنان كه با دوست مهر ورزيد؛ چون سعادت و خوش بختي هر دو را مي خواست. محمد صلي الله عليه و آله پپامبر مهر بود، رسول رحمت بود، با مهر به دعوت برخاست و در اين راه آنقدر رنج كشيد و آزار ديد كه خودش گفت:

«هيچ پيغمبري مانند من آزار نديد و رنج نكشيد».

اگر حضرتش پيامبر قهر و غلبه بود، چندان آزاري نمي ديد. همگان از وي مي ترسيدند، دوست مي ترسيد، دشمن مي ترسيد و همگان در پي جلب رضايتش مي شدند. اگر دعوتش با زور همراه بود، چندان رنجي نمي برد، مي توانست آزاردهندگان را بكوبد و نابو سازد. مي توانست با چند ترور يا قتل نهاني، سران قريش را به زانو درآورد و مكه را تسخير كند و ماجراجويي هاي بت پرستان را پاسخ گويد. ولي چنين نكرد، چون پيامبر مهر بود، نه پيامبر قهر. دست به سوي شمشير دراز نكرد، مگر وقتي كه به رويش شمشير كشيدند. مگر وقتي كه به تيغ دست بردن، مهر بر بشريت بود. مگر وقتي از شمشير، دوري جستن، دشمني با انسان بود. از بس رنج كشيد و تلخي چشيد، عمرش كوتاه شد و از عمر دراز برخوردار نبود، با آن كه مردي سالم و تندرست بود و دچار هيچ گونه بيماري نبود.


حضرتش، خوش زيستي را براي همگان مي خواست، نه براي خودش. سطح فكري و عقلي وي برتر و بالاتر از آن بود كه براي خود، به دنبال خوش زيستي بگردد. با آن كه در عالي ترين سطح فكري و عقلي و انساني بود، امتيازي براي خويش قايل نشد. از جهل و ناداني مردم آزرده نگشت. جهل آنان را در پيشگاه خداي، عذر قرار مي داد و براي آن ها طلب هدايت مي كرد. در حضر مهربان بود، در سفر مهربان بود، و در جنگ مهربان بود، در صلح مهربان بود. پاداشي كه از مردم طلب كرد،مهر بود و بس، و اين پاداش به سود خود مردم بود و مهر بر خود آن ها.

آيا اين پاداش به وي داده شد، و مهرش را با مهر پاسخ گفتند؟!