بازگشت

عاشورا


سپيده دم روز دهم محرم سال 61 هجري با سپيدي آغاز نشد. در افق درياچه اي از خون ديده مي شد، دو لشكر در مقابل هم موضع گرفتند، سپاه «حق» و سپاه «باطل» در برابر هم ايستادند. در سپاه حسين (ع) فرماندهي جناح چپ با حبيب بن مظاهر و فرماندهي جناح راست با زهير بن قين بود، در اين لشكر كه قهرماناني به عظمت كوه ايستاده بودند، دلاوري چون ابوالفضل العباس پرچم را به دست گرفته بود. اما وي در همان حال كه چون كوهي استوار، درفش آزادي را در دست داشت به جانهاي بي تاب و نگاههاي ملتمسانه و لبهاي خشكيده ي كودكاني مي انديشيد كه از شدت تشنگي فرياد «العطش» بر مي آوردند.

در سپاه ابن سعد فرماندهي جناح چپ با «شمر» بود و فرماندهي جناح راست را «عمرو بن حجاج زبيدي» بعهده داشت.


حسين (ع) بر اسب خويش سوار گشت و جلو لشگر آمد و براي آن كه دشمنان را به جنايتي كه در شرف وقوع بود آگاه سازد شروع به سخنراني نمود، وي ابتدا از نسب خويش سخن گفت و سپس فرمود: «اي مردم كوفه! مگر شما نبوديد كه با نامه هاي خويش مرا به سوي خود دعوت كرديد» و در اين ميان عده اي از آنان را به نام صدا كرد و از نامه هايشان سخن گفت و حيرت انگيز آن كه آنها نامه هاي خويش را منكر شدند!

در اين موقع عده اي از اراذل و اوباش براي آن كه سخن حسين (ع) به همه ي لشكر نرسد سر و صداي زياد به راه انداختند. حسين بن علي فرياد كشيد:

«واي بر شما! شما را چه مي شود كه به سخنان من گوش فرا نمي دهيد حال آن كه من شما را به راه راست ارشاد و دعوت مي كنم، آن كس كه اطاعت من كند راه رشد و سعادت خويش را باز يافته است، و آن كس كه بر عصيان خويش باقي ماند، به سوي هلاكت و تيره روزي پيش رود!

مي بينم كه همه ي شما بر من شوريده ايد و به فرمان من گوش نمي داريد زيرا كه شكم هاي شما از اموال مردم مملو گشته و دلهايتان در ظلمتي عظيم فرو رفته است!»


سپاه كوفه با شنيدن اين سخنان به ملامت يكديگر پرداختند و سرانجام ساكت شدند. حسين بن علي (ع) پس از لحظاتي مكث، فرمود: «نابودي و مرگ و ذلت بر شما باد! اكنون سرگشته و حيرت زده به سوي ما آمده ايد و ما با شمشير با شما روبرو خواهيم گشت، وه كه چه آتش سوزاني از فتنه و آشوب برافروخته ايد، شما نمي دانيد كه دشمن ما و دشمنان شما چگونه اين لهيب سوزان آتش را بين ما و شما افروخته و هر لحظه بر اين آتش فتنه دامن زدند! پس شما به دور هم گرد آمديد و عدل و داد را پشت پاي زديد و براي نابودي ما همداستان شديد، و با اين همه بر مركب آمال و آرزوهاي خويش سوار نشديد جز آن كه به سوي حرام روي آورديد و آسايش خويش را بر دنيا بر آسايش خلق ترجيح داديد در حالي كه از ما عملي ناستوده و رايي به خطا نديده بوديد!

«پس چگونه در انتظار عذاب و عقابي هولناك نباشيد در حالي كه لشگرها براي نابود كردن ما تهيه كرديد!»

«در حالي كه شمشيرها در نيام بود شما بر دور هم گرد آمديد، آتشي از ظلم و فساد افروختيد و خويش را چون پروانگان در اين آتش افكنديد. وه! چه زشتخوي مردمي


هستيد شما كه از رهبران گمراه و سركشان امت هستيد، پليدترين گروهها را تشكيل داده كتاب خدا را منكر گشته ايد، و به پيروي از شيطان پرداخته ايد. شما بزهكاري را در پيش گرفته ايد، قصد تحريف قرآن را داريد و شريعت مصطفي (ص) را به هيچ شمرده ايد شما كشنده ي فرزندان انبياء و قاتل عترت اوصيا مي باشيد! شما اولاد زنا را فرزند مي شماريد و پيروان دين را مي آزاريد، و استهزا كنندگان چشم عنايت به شما دارند و قرآن را در شمار سحر مي انگارند!

«هان، اي مردم! شما ابوسفيان و پيروان گمراه او را معتمد و قابل اطمينان مي شماريد و از ياري ما دست باز مي داريد! سوگند به خداي كه پستي و ذلت در نظر شما صفتي ستوده مي نمايد و در رگهاي شما خون پستي و مذلت وجود دارد و دلهاي شما در اين خصلت استوار ايستاده از پاكان دور كرده و به غاصبان حق و حقيقت پيوسته ايد لعنت خداي بر آنان كه پيمان خدا را شكستند و ايمان خويش را نقض كردند!

«خداوند نگران ايشان است و بر پليديشان مجازاتشان خواهد كرد!


«سوگند به خداي كه آن ناپاك زاده فرزند ناپاك زاده خواستار آن گشته است كه ما لباس ذلت پوشيم و گر نه در ميدان مبارزت و پيكار بكوشيم ولي ما هرگز تن به ذلت نخواهيم داد، زيرا كه خداوند به ذلت رضا ندهد و رسول نفرمايد، پدران نيك اختر و مادران پاكيزه سيرت و رهبران پر شور و بزرگان با غيرت ما بندگي مردمان پست را نپذيرند و شهادت افتخار آميز را بر چنان تسليمي مقدم شمارند، اكنون حجت را بر شما تمام كردم، و با خويشاوندان خود با شما رزمي دليرانه خواهم كرد. سوگند به خداي كه شما بعد از من مدت فراوان زيست نكنيد، و افزون از زماني كه پياده بر مرگ خويش سوار شود نپائيد. روزگار آسياي مرگ بر سر شما برگرداند، و شما را پريشان و پايمال فنا سازد، و پدر من از جد من مرا بدين روز آگهي داد!

«اكنون امور خود را در هم آوريد و با ياران خويش در انديشه شويد تا امر بر شما پوشيده نماند! همانا من خويش را به قضاي الهي سپردم كه هيچ آفريده اي بيرون از قدرت او نتواند بود، و اوست كه بر طريق عدالت استوار است!

«اي پروردگار من! آب باران را از اين جماعت قطع كن و ايشان را در قحطي و بي چيزي فرو بر! آنچنان كه


مصريان را در زمان يوسف در قحطي فرو بردي و پليدان را بر ايشان سلطنت ده، تا اين جماعت گمراه را با جام زهرآگين ظلم و شقاوت پذيرائي كنند!

«اي پروردگار من! احدي از اين گروه را به جاي مگذار الا آن كه هر كس سزاي جنايت خويش را ببيند، و در برابر ضربتي به ضربتي ديگر مجازات شود! اين رحمتي است براي من و از براي دوستان من و اهل بيت من و شيعيان من، چه اين جماعت ما را بفريفتند و دست بيعت دادند آنگاه تكذيب كردند و به پليدي گرائيدند! اي پروردگار! من توسل و توكل به تو مي جويم و به سوي تو بازگشت مي نمايم».

شجاع توبه كار

در اين ميان فقط يك تن بود كه فريادهاي حسين (ع) در عمق جانش نفوذ كرده و او را به تصميمي مردانه وادار مي ساخت. «حر» رو به فرمانده ي سپاه كرد و به وي گفت: «اي عمر! آيا تو قصد داري راستي با حسين (ع) به جنگ بپردازي»، عمر جواب داد آري زيرا كه امير، ابن زياد، چنين


خواسته است. اين سخن عمر بن سعد، حر را پريشان تر ساخت، پس با پيكري لرزان كه گوئي از شدت شرم و اندوه خميده گشته بود از لشكر عمر سعد دور شد و به سوي حسين رفت و از او خواست كه جسارتش را بر وي ببخشايد و او را در سلك ياران خويش جاي دهد.

حسين (ع)، آن آزاده ي سخاوتمند و كريم، او را بخشيد حر خوشحال از پاك شدن گناهان به سوي سپاه ابن سعد بازگشت و اكنون اين حر بود كه از حقيقت سخن مي گفت:

«اي مردم كوفه! مادر به عزاي شما بنشيند، و بر شما بگريد! اين مرد صالح را دعوت كرديد و به سوي خويش طلبيديد، هنگامي كه اجابت كرد و به سرزمين شما آمد دست از او برداشتيد و به دست دشمنش داديد حال آن كه گفته بوديد كه در راه او جهاد خواهيد كرد و از بذل جان دريغ نخواهيد ورزيد! پس اين گونه پيمان شكني كرديد تا او را به قتل برسانيد و آب فرات را كه يهود و نصاري مي خورند به روي او و زنان و فرزندانش بستيد و اينك اينان فرزندان پيغمبرند كه از عطش از پاي در آمده اند! چه بد مردمي كه شما بوديد پس از پيغمبر در حق فرزندان او! خداوند


سيراب نگرداند شما را در روزي كه مردمان تشنه باشند! [1] .

اما سخنان حر نيز بر آن ديو سيرتان ناپاكدل موثر نيفتاد.



پاورقي

[1] کتاب سيري کوتاه در حماسه‏اي بزرگ، نوشته‏ي محمد يوسف صفحه 123. ما براي نوشتن وقايع کربلا از اين کتاب ارزنده بهره‏اي فراوان برديم.