بازگشت

نخستين شهيدان


انسان از مطالعه ي روحيات مردم كوفه سخت حيرت مي كند. آنان با تغيير شرايط سياسي به سرعت رنگ عوض مي كردند و جهت گيري خود را تغيير مي دادند، پس از مرگ معاويه مردم كوفه تصميم گرفتند حسين بن علي (ع) را به سوي خويش بخوانند و با رهبري او از خلافت يزيد جلوگيري كنند و طومار حكومت امويان را در هم پيچند.

با اين انديشه كوفيان نامه هاي فراوان به سوي حسين بن علي (ع)فرستادند و او را به كوفه دعوت كردند.

حسين (ع)در مكه در برابر انبوهي از درخواستها قرار گرفته بود. نامه ها و درخواستهائي كه همه از او مي خواستند به كوفه رود و با ياري كوفيان بساط مكر و فريب، زر پرستي و بيدادگري و امتيازات طبقاتي، شرابخواري و لعب امويان را در هم بريزد.

حسين (ع)براي اطمينان از وفاداري كوفيان


«مسلم بن عقيل» را همراه با نامه اي به سوي آن شهر روانه ساخت.

مسلم در كوفه به خانه ي «مختار بن ابو عبيده ثقفي» وارد شد. مختار دوست زمان كودكي او بود و از سوي ديگر با «نعمان» والي كوفه خويشي نزديك داشت.

روزهاي اول مردم كوفه از پيك حسين استقبالي شگفت كردند. آنها دسته دسته نزد او مي آمدند و با او بيعت مي كردند.

مسلم با مشاهده ي آن استقبال شورانگيز نامه اي كه حاكي از وفاداري كوفيان بود به سوي حسين ابن علي (ع) فرستاد. اما پس از رفتن پيك، حوادث تازه اي پديد آمد و اوضاع را دگرگون ساخت.

يزيد با يك مانور ماهرانه ي سياسي، نعمان، والي كوفه را از كار بركنار ساخت و مردي ريا كار و خونخوار به نام «عبيدالله بن زياد» را به حكومت كوفه منصوب كرد.

با عزل نعمان از حكومت كوفه، مسلم احساس كرد كه بايد مركز فعاليت هاي خود را از خانه ي مختار ثقفي به جاي ديگري منتقل كند، از اين رو به خانه ي يكي ديگر از ياران خود بنام «هاني بن عروه مرادي» رفت.


ابن زياد پس از ورود به كوفه مردم را در مسجد كوفه جمع كرد و در يك سخنراني شديد اللحن و در عين حال عوامفريبانه گفت:

«يزيد مرا فرمانروا ساخت بر شهر شما و حدود شما و غنايم شما، و مامور ساخت كه داد مظلوم را بستانم و حق محروم را به او برسانم و مردم فرمانبردار و طاعت دار را چون پدر مهربان مورد احسان قرار دهم. تازيانه و شمشير من خاص كسي است كه امر مرا خالفت كند و عهد مرا بشكند. لاجرم مردم بايد از جان خويش بترسند!». و آن گاه گفت: «مسلم بن عقيل را بگوئيد كه از خشم من بپرهيزد!».

سخنان تند و تهديد آميز ابن زياد، مردم زبون و سست پيمان كوفه را هراسان ساخت. آنان كه با چنان گرمي و شور به مسلم بن عقيل دست بيعت داده بودند يكباره وي را رها كردند و در خانه ي «هاني» تنهايش گذاشتند.

چند روز بعد ياران پليد ابن زياد هاني و مسلم را بيرحمانه كشتند و وحشت و ترور را بر كوفه گسترانيدند.

آخرين اشعه ي خورشيد در پس كوههاي مغرب پنهان مي شد كه سواري نفس زنان به شهر كوفه نزديك مي شد. او


بي خبر از حوادث هولناكي كه در شهر به وقوع پيوسته بود سعي داشت هر چه زودتر خود را به كوفه برساند و نامه ي حسين ابن علي (ع) را به نمايندگان شهر بدهد.

اين سوار يكي از ياران وفادار امام، و مسلماني قهرمان و شجاع بود، وي همچنان كه اسب خويش را به حركت سريعتر تشويق مي كرد هر چند لحظه يك بار دست خويش را به سينه مي برد و چون نامه ي امام را همچنان در زير جامه ي خود احساس مي كرد تبسم مي كرد. اين مرد «قيس بن مسهر صيداوي» بود و از اين كه نامه ي امام را با خود داشت خوشحال بود، در نامه ي امام چنين نوشته شده بود:

بسم الله الرحمن الرحيم

«از حسين بن علي به سوي برادران با ايمان، خداوند بي همتا و مانند را ستايش مي كنم. اما بعد، مسلم بن عقيل مكتوبي براي من فرستاد، مرا آگاهي داد كه شما به حسن راي متفق شده ايد و به نصرت ما كمر بسته ايد و در طلب حق، همداستان گشته ايد و من از خداوند خواستار شدم كه نيكو گرداند به لطف خويش مرا در اين امر، و اجر عظيم عنايت فرمايد شما را، و من روز سه شنبه هشتم ذيحجه از


مكه بيرون و به جانب شما رهسپار گشتم. اكنون چون فرستاده ي من به نزديك شما فرارسيد عجله كنيد و كوشش نماييد در امر خود و من نيز در اين ايام به نزد شما حاضر خواهم شد. و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته»

كم كم شهر از دور پديدار مي گشت اما تاريكي شب نيز مانع از اين بود كه قيس فاصله ي خود را تا شهر حدس بزند.

مدتي بعد روشنائي ضعيفي از دور به چشم خورد و قيس از آن روشنائي فهميد كه نگهبانان دروازه ي شهر مشعل دروازه را روشن كرده اند.

وقتي كه قيس به جلو دروازه رسيد انتظار نداشت كه آن را بسته ببيند زيرا كه فقط در مواقع غير عادي و يا جنگ دروازه ها بسته مي شد، و حالا كه مدت زيادي از شب نگذشته بود، قيس از بسته بودن دروازه حدس زد كه در شهر خبرهائي است.

در اين هنگام مردي زشتخو بنام «حصين بن نمير» كه بر روي اسب خويش در كنار دروازه بود به سوي وي رفت و او را از رفتن به داخل شهر بازداشت، حصين در


تاريكي شب در پناه نور مشعل يكي از سربازان ابن زياد، به بازجوئي از وي پرداخت.

قيس كه از سئوالات و سخنان وي فهميد در شهر حوادثي به وقوع پيوسته است به سرعت نامه ي پيشواي خويش حسين ابن علي را از زير جامه ي خود بيرون آورد و آن را پاره كرد.

اين عمل قيس بر سوء ظن «حصين» افزود. پس از نگهبانان خواست از هر طرف او را محاصره كرده وي را زنداني سازند تا روز بعد با او به نزد ابن زياد بروند.

روز بعد در دار الحكومه ابن زياد «قيس بن مسهر» همچون مردان زبون به التماس ولابه نپرداخت.

وي در پاسخ ابن زياد كه نامش را پرسيد جواب داد:

- من يك تن از شيعيان اميرالمومنين علي ابن ابيطالب (ع) و پسر او حسينم!

ابن زياد فرياد زد:

- نامه اي را كه با خود داشتي چرا پاره كردي؟

قيس پاسخ داد:

- براي آن كه تو نداني در آن چه نوشته شده بود.

ابن زياد كه هرگز انتظار نداشت مردي اين چنين با


وي سخن گويد پاي خويش را بر زمين كوفت و گفت:

- نامه از چه كسي و به سوي كه بود؟

- نامه از حسين (ع)بود. براي جماعتي از اهل كوفه كه من نام ايشان را ندانم.

ابن زياد با شنيدن اين سخن گفت:

«سوگند به خدا جانت را خواهم گرفت مگر آن كه بر منبر روي و بر حسين و پدر او علي و برادرش حسن لعنت فرستي و گرنه دستور مي دهم بدنت را قطعه قطعه كنند!»

قيس قبول كرد. ابن زياد فرصت را براي يك مانور تبليغاتي ديگر مغتنم شمرده بود. وي مي خواست كه به همه ي مردم ثابت كند كه حتي نزديكترين ياران حسين (ع) به او خيانت كرده اند و بر او لعنت مي فرستند، و به همين جهت به سربازان دستور داد كه تا مي توانند مردم را به سوي مسجد روانه سازند.

زماني كه مسجد كوفه از جمعيت مملو گشت، قيس به روي منبر رفت، وي ابتدا بر خدا و رسول او درود فرستاد و سپس بر علي و حسن و حسين (ع) ثنا گفت. سپس با شهامتي فراوان عبيدالله بن زياد و پدرش را لعنت كرد و سركشان بني اميه را از نخستين تا واپسين نفرين فرستاد.


و آنگاه بانگ برآورد: «اي مردم كوفه! من از جانب حسين (ع)به سوي شما آمدم. از ابن زياد پليد دست شوئيد و فرمان امام خود را اجابت كنيد!»

ابن زياد با شنيدن اين سخنان دستور داد كه صداي قيس را در گلو خفه سازند، و وي را بر بالاي قصر دار الحكومه برند و از بلندي به پائينش اندازند، قيس را از بالاي قصر به پائين انداختند و او با استخوانهاي خرد شده از درد فرياد مي كشيد ولي همچنان از مولاي خويش حسين (ع) سخن مي گفت تا جان داد و به روايتي سر از تنش جدا ساختند.

آري

مسلم و هاني و قيس شهيدان نخستين بودند...