بازگشت

سخنراني 14


بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

اگر چه گفتار ما درباره ي بررسي تاريخ عاشورا نزديك به انجام رسيده است و مي توان به آنچه در سيزده سخنراني گذشته تحت اين عنوان گفته شده اكتفا كرد، اما چنان به نظر مي رسد كه اين دو سخنراني اخير هم زير همان عنوان ايراد شود و ضمناً برخي از سندهاي زنده و بسيار مهم تاريخ عاشورا كه توفيق ذكر آن را در محل خود نيافته ايم عنوان سخن قرار گيرد.

يكي از سندهاي ارزنده عبارتست از خطبه اي كه امام چهارم علي بن الحسين عليهماالسلام در شهر دمشق و در مركز خلافت اسلامي به سال 61 هجرت و شايد در مسجد دمشق ايراد فرمود و از فرصت بسيار مناسبي كه بدست آورد به نيكوترين صورتي استفاده كرد.

راستي مي توان گفت كه بهترين فرصتي كه در سفر اسيري بدست امام چهارم آمد روزي بود كه خطيب رسمي خليفه بالاي منبر رفت و در بدگوئي علي بن ابي طالب عليه السلام و فرزندان او و خوبي و شايستگي معاويه و فرزندان وي داد سخن مي داد، البته اين صحنه را خود يزيد بوجود آورد و خود دستور داد كه منبري گذاشته شود و خطيبي بر فراز آن برآيد و مردم شام را از بديهاي امام حسين و پدرش علي عليهماالسلام آگاه كند و اين صحنه هم مانند بسياري از صحنه هاي تاريخي كه عليه حق و اهل حقيقت بود بوجود آمد و بوجود آورندگان آن هم نمي فهميدند كه حق


مي تواند از هر پيش آمدي به نفع خود استفاده كند و از همان نقشه هائي كه براي از ميان بردن حق طرح مي شود بر ثبات و پايداري و روش خود بيفزايد، سخن گفتن امام چهارم در اين شهرها به خصوص لزوم بيشتري داشت چه شهر دمشق از همان روزي كه بدست مسلمانان گشوده شد تا روزي كه اسيران اهل بيت وارد آن شدند يعني در مدت تقريباً چهل و شش سال پيوسته زير نفوذ بني اميه بود و حكومت اسلامي آنجا بدست امويان كه در جاهليت و اسلام، دشمنان ديرين اهل بيت بودند اداره مي شد.

در سال سيزدهم هجرت چهار روز به مرگ ابوبكر مانده بود كه مجاهدان اسلامي به فرماندهي خالد بن وليد شهر دمشق را محاصره كردند و آنگاه كه ابوبكر درگذشت و عمر به جاي وي به خلافت رسيد و خالد را از فرماندهي بركنار كرد و ابوعبيده جاي وي را گرفت مسلمانان تا يك سال و چند روز همچنان دمشق را محاصره داشتند و در ماه رجب سال چهاردهم هجري به فتح آن توفيق يافتند، امارت دمشق را مدتي يزيد بن ابي سفيان عهده دار بود و چون در سال هيجدهم هجري در طاعون عمواس درگذشت عمر برادر او معاويه را به جاي وي منصوب كرد و معاويه از سال هجدهم تا آغاز خلافت اميرالمؤمنين در سال 35 همچنان بر سر كار بود در زمان خلافت اميرالمؤمنين و امام حسن عليهماالسلام كه تقريباً پنج سال طول كشيد، معاويه نيز شام را بدست داشت و دمشق پايگاه دشمني با اهل بيت بود و پس از كنار رفتن امام حسن عليه السلام در سال 41 مركز خلافت و حكومت اسلامي شد و تا سال 61 هجري يعني مدت بيست سال بيش از پيش كانون دشمني و عداوت و جسارت به بني هاشم مخصوصاً اميرالمؤمنين گرديد بدين ترتيب امام چهارم در سال 61 هجري به هر بهانه اي بود وارد اين شهر شد و فرصتي بدست آورد تا با مردم آن سخن بگويد و پرده از روي حقايقي كه در مدت چهل و شش سال از مردم آن مرز و بوم نهفته مانده بود بردارد، اين مجال سخنراني هر چند به آساني بدست امام عليه السلام نيفتاد و مشكلات و ناراحتي هاي فراوان همراه داشت، اما بسيار مغتنم بود و چه بهتر كه با اصرار خود خليفه، فرزند اميرالمؤمنين و امام حسين عليه السلام به دمشق آيد و روي منبري كه براي بد گفتن به پدران بزرگوارش گذاشته شده برآيد و به حساب تبليغات 46 ساله ي بني اميه برسد و مردمي را كه سالها در گمراهي و دوري از حق به سر برده اند با يك سخنراني چنان روشن كند كه همان جا


قيافه هاي مخالف اهل بيت موافق شود، و مردم شام با نامهاي مقدسي آشنا شوند كه كمتر شنيده اند.

من تصور مي كنم كه بيشتر مردم شام تا آن روز نمي دانستند كه سيدالشهداء در اسلام حمزة بن عبدالمطلب است و يا رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم درباره ي حسن و حسين گفته است كه اينان سروران جوانان بهشتي اند و نمي توان به اين حساب رسيد كه اگر امام سجاد عليه السلام و عمه اش زينب چنين فرصتي بدست نمي آوردند و يا از فرصتي كه به خواست خدا بدست آمده است استفاده نمي كردند ديگر چه كسي تا پايان خلافت بني اميه يعني تا سال 132 هجري مي توانست در محيط نامساعد دمشق از بزرگي و بزرگواري رجال اهل بيت دم زند، يا آنان را از شخصيتهاي پرافتخار اسلام معرفي كند؟.

اما پس از اين سخنرانيها كار به جائي رسيد كه تدريجاً دستگاه خلافت اسلامي در مدت هزار ماه حكومت بني اميه كه عليه بني هاشم و اهل بيت بكار برده شده و دوستان علي عليه السلام زجرها كشيدند و شكنجه ها ديدند در اثر اين گفتارها كه همچنان استوار و برقرار ماند رسوا شد و انصاف اين است كه مجاهدتهاي صحابي بزرگوار يعني ابوذر غفاري هم زمينه را براي اين تبليغات فراهم ساخته بود و با آمدن اهل بيت به شام و با آنچه مردم دمشق از ايشان شنيدند خاطره ي ابوذر غفاري كه با كمال بي احتياطي در مقابل انحرافهاي معاويه ايستادگي مي كرد تجديد شد.

ابوذر مردي صريح اللّهجه و باايمان و شجاع بود و همان موقعي كه احساس كرد كه دستكاه خلافت اسلامي از مجراي صحيح خود منحرف شده است قيام كرد، انتقاد كرد، سخن گفت در حضور خليفه و در غياب وي، در كوچه و بازار زبان به انتقاد گشود، و مي توان او را مؤسس اينگونه قيامها و نهضتهاي اسلامي شمرد، چه وي از اصحاب رسول خداست و از نظر ترتيب تاريخي بر ديگران مقدم است البته ابوذر تبعيدها ديد، رنجها برد، در غربت و بي كسي در ربذه وفات كرد، اما در عين حال از پاي ننشست و تا توانست در راه امر به معروف و نهي از منكر مجاهدت كرد.

پس از آنكه معاويه روي كار آمد باز مردمي پي كار ابوذر غفاري را گرفتند ابوذر از دنيا رفت اما حجر بن عدي كندي جاي او را گرفت و گفتنيها را مي گفت، چه در مقابل


دستگاهي كه بنام اسلام و مسلماني دشنام دادن به علي عليه السلام را جزء دستورات و واجبات مذهبي بلكه شرط قبولي عبادات قرار داده بود با كمال شجاعت قيام كرد و جان بر سر اين كار گذاشت، حجر به دمشق نرسيد و او را در مرج عذراء نزديك دمشق كشتند، اما تا همانجا سخن خود را مي گفت و حرف خود را مي زد و از حق علي عليه السلام دفاع مي كرد، ليكن گفته هاي ابوذر و مجاهدتهاي حجر بن عدي و ياران او براي پاسخ دادن به تبليغات نارواي دستگاه حكومت و خلافت اموي در مدت بيش از چهل سال كافي نبود و لازم بود كساني از خود اهل بيت با مردم اين شهر روبرو شوند و آنها را از اشتباه درآوردند و با سندهاي زنده اي كه نشان مي دهند خدمتهاي پرارزش رجال اهل بيت را به دين اسلام و مسلمانان جهان به ثبوت رسانند و سابقه ي ننگين دشمني و ستيزه ي بني اميه را با رسول خدا و مسلمانان برملا سازند، براي همين است كه امام چهارم عليه السلام فراهم شدن منبر و مجلسي را هر چند براي بد گفتن از امام حسين و پدرش اميرالمؤمنين مغتنم دانست و در آن مجلس حضور يافت تا خطيب بر فراز منبر برآمد و خدا را سپاس گفت و زبان به ثناي پروردگار گشود آنگاه درباره ي علي و امام حسين عليهماالسلام بسيار بدگوئي كرد و در مدح و ثناي معاويه و يزيد پرگوئي و ياوه گوئي را از حد گذراند و هر خير و صلاحي را به آن دو نسبت داد! چنانكه گوئي كانون همه ي فضائل و سرچشمه ي تمام معارف و مكارم اين پدر و پسر بوده اند! و مردم هرچه دارند از آل ابوسفيان دارند!! و در سعادت دنيا و آخرت بديشان نيازمند مي باشند و جز راه اينان راهي به خداي متعال و رضاي او نيست!

اينجا بود كه علي بن الحسين عليهماالسلام بي هيچ بيم و هراسي فرياد زد: «ويلك أيها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوء مقعدك من النار» يعني واي بر تو اي سخنران كه از راه بخشم آوردن آفريدگار در مقام خشنود ساختن و راضي كردن آفريده اي برآمده اي و خود را دوزخي كرده اي.

هر چند در اين جمله ها روي سخن امام چهارم با خطيب دمشق است كه براي راضي داشتن يزيد خدا را بر خويش به خشم آورد و راه دوزخ را در پيش گرفت، اما هر گوينده اي را پند مي دهد و از گفتاري كه خدا را بخشم آورد و مخلوق وي را خشنود سازد برحذر مي دارد، تا سخنوران اسلامي در آنچه مي گويند تنها رضاي پروردگار


جهان را منظور دارند و رسالتهاي خدا را با كمال خيرخواهي و بي نظري به بندگان او برسانند و براي خوش آمد مخلوقي سخني كه خدا را ناراضي كند بر زبان نياورند، و آنچه را خداي متعال در قرآن مجيد فرموده است به راستي باور كنند كه «و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد- اذ يتلقي المتلقيان عن اليمين و عن الشمال قعيد- ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد»

ما انسان را آفريده ايم و آنچه را نفسش وسوسه مي كند مي دانيم و ما از رگ گردن وي به او نزديكتريم، هنگامي كه دو فرشته ي ضبط كننده كه در طرف راست و چپ وي نشسته و آماده اند، و اعمال او را فرامي گيرند و ضبط مي كنند، گفتاري نمي پراند مگر آنكه در نزد وي فرشته اي مراقب و آماده است.

اين سخن پروردگار است كه در قرآن مجيد آمده است و امام چهارم عليه السلام هم آن گوينده ي از خدا بي خبر را به همين حساب توجه مي دهد و او را از مراقبتي كه در ضبط و نوشتن نيك و بد بندگان خدا بكار مي رود برحذر مي دارد و او را متوجه مي سازد كه اگر بنده اي را بدين وسيله از خود راضي و خشنود مي كني، اما حساب خشم خدا را هم فراموش مدار و روزي را كه از اين بنده ي ناتوان كه تو او را بسيار توانا پنداشته اي هيچ كار ساخته نباشد بياد آور.

زين العابدين عليه السلام پس از آنكه خطيب خليفه را ملامت كرد و او را بر سخنان ناروائي كه مي گفت توبيخ نمود، رو به يز يد كرد و گفت: آيا به من هم اجازه مي دهي تا روي اين چوبها برآيم و سخناني چند بگويم كه هم خدا را خشنود سازد و هم براي شنوندگان موجب اجر و ثواب گردد؟

شنونده محترم! در همين سخنان كوتاه امام لطيفه هائي بسيار شيرين نهفته است و مي توان گفت كه امام گفتنيهاي خود را در همين جمله ي كوتاه خلاصه كرد. اوّلاً تعبير به منبر نكرد و گفت اجازه بده بالاي اين چوبها بروم. يعني نه هرچه را به شكل منبر بسازند و روي آن كسي برود صحبت كند مي توان آن را منبر گفت بلكه اين چوبها وسيله اي است براي از ميان بردن منبرها، و نه هر كه با قيافه ي منبري و خطيب بر منبر برآيد مي توان او را مروّج دين و مبلّغ مذهب شناخت، و اين خطيب گوينده ي دين به دنيا فروخته اي است كه راضي شده است مخلوقي از وي خشنود شود و خدا بر او


خشمناك گردد و بدين جهت جاي او دوزخ است. سپس امام چهارم گفت: مي خواهم سخناني بگويم كه خدا را خشنود كند. يعني آنچه بر زبان اين خطيب مي گذرد موجب خشم خداست و با بدگوئي مردي مانند علي ابن ابي طالب عليه السلام نمي توان خدا را خشنود ساخت و با مدح و ثناي مردي مانند يزيد نمي توان خدا را راضي نگه داشت. مي خواهم سخناني بگويم كه براي شنوندگان بهره اي از اجر و ثواب داشته باشد. يعني شنيدن آنچه اين خطيب مي گويد جز گناه و بدبختي براي اين مردم اثري ندارد و جز انحراف مردم از راه راست نتيجه اي به بار نمي آورد. مردم اصرار مي كردند كه يزيد اجازه دهد و او با اصرار امتناع مي ورزيد و در آخر گفت اينان مردمي هستند كه در شيرخوارگي و كودكي دانش را به خورد ايشان داده اند و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا مي كند، اصرار مردم كار خود را كرد و امام چهارم عليه السلام پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت كه دلها از جا كنده شد و اشكها فروريخت و شيون از ميان مردم برخاست و فرزند امام حسين عليه السلام ضمن خطابه ي خويش جاي اهل بيت را در حوزه ي اسلامي نشان داد و پرده از روي چهره تابناك فضائل و مناقب آنان برداشت و از يك حكم عقلي مورد اتفاق تمام عقلا استفاده كرد آن حكم عقلي اين است كه هركس بخواهد بر مردمي سمت پيامبري و به هر عنواني كه باشد پيشوائي و رهبري پيدا كند بايد بر آنان برتري داشته باشد، و به حكم همان برتري كه دارد به رهبري آنان برگزيده شود، قرآن مجيد به استناد همين حكم عقلي مي گويد: «افمن يهدي الي الحق أحق ان يتبع أمن لا يهدي الا أن يهدي فما لكم كيف تحكمون».

آيا كسي كه رهبري به سوي حق از وي ساخته است سزاوارتر است كه از وي پيروي شود يا كسي كه خود به راه نمي آيد مگر آنگاه كه رهبري او را به راه آورد مگر شما را چه مي شود و چگونه حكم مي كنيد؟ اين آيه در مقام استدلال نيست، بلكه در مقام توجه دادن مردم است به همان حكم مسلم عقل كه رهبر هر قومي بايد از آنان راه شناس تر باشد و آنكه خود محتاج به رهبري است نمي تواند رهبري كند، مشركان مكه هر چند پيامبري رسول خدا را باور نمي كردند، اما اين حكم عقلي را باور داشتند و اعتراف


مي كردند كه اگر بنا شد پيامبري از طرف خدا فرستاده شود بايد مرد بزرگ امت براي اين كار برگزيده شود، منتها در اينكه موجب بزرگي و مايه برتري چيست در اشتباه بودند و گمان مي كردند كه داشتن ثروت بسيار با فرزندان و خويشان يا قدرت و عدّه و عُدّه مي تواند مايه ي برتري بر ديگران شود و مي گفتند كه اگر هم خدا مي خواست پيغمبري براي ما مردم حجاز بفرستد چرا مرد بزرگ مكه يعني وليد بن مغيره مخزومي، يا مرد بزرگ طائف يعني عروة بن مسعود ثقفي را نفرستاد. «و قالوا لو لا نزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم».

يعني گفتند چرا اين قرآن بر مرد بزرگي از اين دو آبادي يعني مكه و طائف نازل نگشت؟ مشركان مكه در اين حكم عقلي كه بايد كتاب آسماني بر مرد بزرگ حجاز فرستاده شود، راستگو بودند و دروغ و اشتباه ايشان در تطبيق مرد بزرگ بر وليد يا عروه بود. چه ثروت و قدرت و امتيازات مادي را ملاك عظمت و بزرگي و برتري مي پنداشتند، و آنچه را در واقع موجب عظمت روحي و قدرت معنوي مي شود از قبيل علم و مكارم اخلاق و فضائل نفساني به حساب نمي آوردند و نمي توانستند باور كنند كه مرد بزرگ حجاز بلكه تمام جهان محمد است نه وليد يا عروه.

امام چهارم در خطبه خويش به آنچه مي تواند كسي را بر كسي، يا ملتي را بر ملتي برتري دهد اشاره كرد و روشن ساخت كه آل محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم بر ديگران برتري دارند و اين برتريها را نمي توان از ايشان گرفت و ديگران با ايشان همپايه نيستند، چه خدا ايشان را بر ديگران برتري داده و براي هدايت و ارشاد و تعليم و تربيت مسلمانان برگزيده است. علي بن الحسين عليهماالسلام با كمال صراحت و شجاعت فرمود: «أيها الناس اعطينا ستاً و فضلنا بسبع، اعطينا العلم والحلم والسماحة والفصاحة والشجاعة والمحبة في قلوب المؤمنين» اي مردم خداي شش چيز را به ما داده است و برتري ما بر ديگران بر هفت پايه استوار است: علم يعني دانش را كه شرط اساسي برتري شخصي بر شخصي يا ملتي بر ملتي است، به ما داده اند. حلم يعني بردباري را كه در راه تعليم و تربيت مردم بسيار بكار است به ما داده اند. سماحت يعني بخشندگي كه زمامداران اسلامي را بكار است خوي ما است، فصاحت يعني شيوائي بيان و سخنوري كه در بيان احكام و هدايت مردم و امر به معروف و نهي از منكر و روشن


ساختن افكار مردم و تهييج آنان به جهاد و فداكاري و از خودگذشتگي بسيار لازم و ضروري است در خاندان ما است، شجاعت يعني دليري و مردانگي و رهبري و زمامداري بر آن استوار است به ما داده شده، دوستي و علاقمندي قلبي مردم باايمان را كه مرز حكومت و راز سلطنت است به ما داده اند. يعني با زور و جبر نمي توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خويش ساخت، اما مي خواهد بگويد يزيد! خدا چنان خواسته است كه مردمان با ايمان ما را دوست بدارند و نمي شود با هيچ وسيله اي جلو اين كار را گرفت و كاري كرد كه مردم ديگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند.

سپس امام چهارم فرمود «و فضلنا بأن منا النبي المختار محمد و منا الصديق و منا الطيار و منا أسداللَّه رسوله و منا سبطا هذه الامة» يعني برتري ما بر ديگران هر كه باشند بر اين هفت پايه استوار است: رسول خدا محمد صلي اللَّه عليه و آله و سلم از ما است، وصي او علي ابن ابي طالب از ما است، حمزة بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خدا از ما است، جعفر بن ابي طالب همان پرنده ي ملكوتي از ما است. دو سبط اين امت حسن و حسين از ما است، مهدي اين امت يعني امام دوازدهم- امام زمان- از ما است. حالا كه اين طور است بايد يزيد اول برود و اين افتخارات را اگر مي شود از ما اهل بيت بگيرد و به نام خود ثبت كند و به تعبير ديگر اگر مي تواند تاريخ را تحريف كند، تا آنچه براي ما است به او دهد و رسوائي ها و بدناميها و بي دينيهاي او را ناديده بگيرد و قيافه ها را جابجا كند، اگر اين كار از يزيد ساخته است مي تواند با ما درافتد وگرنه تا روزي كه افتخارات اسلام بدست ما است و مردان بني هاشم از قبيل ابي طالب و برادرش حمزه و فرزندانش علي و جعفر و فرزندان اميرالمؤمنين يعني حسن و حسين در تاريخ به صورت صديقترين خدمتگزاران دين خدا ظاهر مي شوند، و از همه مهمتر رسول خدا نيز مردي از بني هاشم است، چگونه مي توان ما را گمنام يا بدنام ساخت و حق ما را به ديگران داد و دلهاي متوجه به ما را به ديگران متوجه ساخت، سپس امام خود را معرفي كرد و كار بجائي رسيد كه ناچار شدند سخن امام را قطع كنند و به همين منظور دستور دادند كه مؤذن اذان بگويد. امام هم ناچار و هم به احترام نام پروردگار خاموش گشت، تا فرصتي ديگر به دست آورد از آن هم كاملاً استفاده كرد. يعني چون مؤذن گفت «اشهد ان محمداً رسول اللَّه» عمامه از سر برگرفت و گفت: اي مؤذن ترا


بحق همين پيامبري كه نام او را بردي خاموش باش! آنگاه رو به يزيد كرد و فرمود: آيا اين پيامبر ارجمند بزرگوار جد تو است يا جد من؟ اگر بگوئي كه محمد جد تو است همه مي دانند كه دروغ مي گوئي و اگر مي گوئي كه جد من است پس چرا پدرم را كشتي و مال او را به غارت بردي و زنانش را اسير كردي؟ سپس دست برد و گريبان چاك زد و سخن خويش را تا آنجا ادامه داد كه مردم را منقلب ساخت و جمعيت با پريشاني و پراكندگي متفرق شدند. والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته.