بازگشت

سخنراني 01


بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمدللَّه رب العالمين باري ء الخلائق اجمعين والصلاة والسلام علي خاتم النبيين أبي القاسم محمد و آله الطاهرين.

در نظر است كه اگر خداي تعالي توفيق عنايت كند در سخنرانيهاي اين چند شب عاشوراي امسال تاريخ نهضت و قيام مقدس اباعبداللَّه الحسين عليه السلام را كه يكي از پرافتخارترين فصول تاريخ اسلام است مورد بررسي قرار دهيم و تا آنجا كه ممكن است به حوادث مهم اين دوره ي كمتر از يكسال كه از نظر كميت بسيار كوتاه و از نظر كيفيت بسيار پر اثر و جاويد و زوال ناپذير است اشاره كنيم.

در هر يك از فصول تاريخ اسلام و غير اسلام كم و بيش تحريفهائي روي داده است و مي دهد و اين تحريفها كه سيماي حوادث تاريخي را عوض مي كند و كار تحقيق محققان آينده را دشوار مي سازد غالباً بوسيله ي طرفداران تندرو و يا مخالفان كينه توز در حريم تاريخ روي مي دهد. كدام صحفه ي تاريخ را مي توان يافت كه گرفتار بلاي تحريف نشده باشد؟ و دستي خيانتكار سيماي واقعي آن را دگرگون نساخته باشد؟

در تاريخ نهضت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام مي توان گفت كه دشمنان كينه توز راهي به تحريف اين فصل از تاريخ نيافته اند و اين قيام به قدري صريح روشن و مقدس و غير قابل انتقاد بوده است كه حتي دشمنان پدرش علي و برادرش امام حسن عليهم السلام در مقابل او سر تعظيم فرود آورده اند و نهضت وي را با جان و دل ستوده اند.

البته زمينه ي اين قيام و وضع حكومت اسلامي آن روز كه به روش و عظمت و ادراك لزوم اين قيام كمك كرده است و به هر جهت هركس كه براي ترميم اين فصل از تاريخ اسلام قلم بدست گرفته است جز از عظمت و بزرگي و شجاعت و صراحت و مردانگي


و حريت و آزادمنشي رهبران قيام چيزي ننوشته است. اما با كمال تأسف از ناحيه ي طرفداران جاهل يا دوستان تندرو مطالبي بي اساس و افسانه هائي عاميانه و دروغهائي گمراه كننده وارد نوشته ها و گفتارهاي مربوط به اين قسمت شده است و يكي از بزرگترين خدمات به ساحت مقدس سالار شهيدان پاك و منزه داشتن تاريخ كربلا است از هرگونه دروغ و افسانه و مطلب بي اساس و اين كاري نيست كه انجام آن را بتوان از عوام خواست يا از مردمان كم سواد انتظار داشت، چه آنهايند كه اين مصيبت را به بار آورده اند و كاري برخلاف هدف مقدس رهبر اين انقلاب انجام مي دهند و گمان مي كنند كه مي توان حق را بوسيله ي باطل و راست را بوسيله ي دروغ و امانت را بوسيله ي خيانت و تقوي را بوسيله ي بي تقوائي و بي احتياطي ترويج كرد، اين كار يعني تاريخ قيام امام حسين عليه السلام را از هرگونه مطالب ضعيف و نامعقول و بي مأخذ بركنار داشتن، و به آنچه نويسندگان دو قرن سوم و چهارم هجري نوشته اند اكتفا كردن جز از عهده ي دانشمندان بصير و باتقوي ساخته نيست و بر آنها است كه با زبان و قلم راست ها را بگويند و ترويج كنند، و از دروغها و افسانه ها در نوشته ها و گفته هاي خود پرهيز نمايند، باشد كه روزي اين فصل بسيار مقدس و روشن و صريح تاريخ اسلام چنانكه شايسته ي رهبر بزرگوار معصوم آن است بر اساس حق و راستي و امانت در نقل گفته و نوشته شده باشد و در آن صورت است كه بيش از پيش ارزش اين قيام عظيم و عظمت و بزرگواري قائد آن ظهور خواهد كرد و حتي سيماي مجالس سوگواري با جهاني از عظمت و بزرگي و فداكاري و اخلاص و جهاد و پايداري و استقامت و جوانمردي جلوه گر خواهد شد.

در حدود پنجاه سال پس از وفات رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و بيست سال بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام و ده سال بعد از شهادت امام حسين عليه السلام بود كه در نيمه ي ماه رجب سال شصتم از هجرت معاوية بن ابي سفيان از دنيا رفت، معاويه در حدود 42 سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود، در حدود پنج سال از طرف خليفه ي دوم و در حدود دوازده سال از طرف خليفه سوم امير شام بود، كمتر از پنج سال هم او در زمان خلافت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام و در حدود شش ماه در خلافت امام حسن عليه السلام حكومت شام را به دست داشت و با علي و


حسن بن علي در جنگ و ستيز بود، چيزي كمتر از بيست سال هم خلافت اسلامي را بر عهده داشت و در اواخر عمر خود براي خلافت فرزندش يزيد از مردم مسلمان بيعت گرفت.

معاويه سر سلسله ي چهارده نفر خلفاي سفياني و مرواني بني اميه است كه از سال 41 تا سال 132 هجري مدت هزار ماه حكومت اسلامي را به دست داشتند.

معاويه در زمان خلافت خود كاملاً بر اوضاع مسلط بود و مي توانست برخلاف صريح قراردادي كه با امام حسن عليه السلام بسته بود عمل كند مثلاً در قرار صلحي كه ميان آنها بسته شد شرط شده بود كه شيعيان اميرالمؤمنين را آزار ندهند و آنها را نكشند و همگي در امان باشند و حتي نام حجر بن عدي كندي كه از اصحاب رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم و شيعيان علي عليه السلام بود به خصوص قيد شده بود. اما چنانكه مؤرخان اسلامي بالاجماع نوشته اند معاويه حجر بن عدي و شش نفر از ياران وي را كشت و يكي از آنها را زياد بن ابيه در عراق زنده به گور كرد و اين مرد بزرگوار عبدالرحمن بن حنان غزي بود. قدرت و استيلاي معاويه بجائي رسيده بود كه هرچه مي خواست مي كرد و كسي نبود كه چون و چرا كند.

علي بن حسين مسعودي از مورخان و جغرافي شناسان بزرگ اسلام در قرن چهارم در كتاب مروج الذهب مي نويسد كه «مردي از اهل كوفه در موقع بازگشتن از صفين سوار بر شتر به دمشق آمد مردي از مردم شام بوي آويخت و گفت اين ناقه كه بر آن سواري از آن من است كه در جنگ صفين به غارت رفته و در دست تو افتاده است، نزاعشان بالا گرفت و هر دو نزد معاويه رفتند مرد دمشقي پنجاه شاهد آورد كه اين ناقه مال او است (در زبان عربي ناقه يعني شتر ماده) يعني گواهي دادند كه اين شتر ماده مال اين مرد شامي است معاويه هم به حكم شهادت پنجاه نفر شاهد حكم داد كه ناقه يعني شتر ماده مال مرد دمشقي است و عراقي را مجبور كرد كه شتر را تحويل وي دهد، مرد عراقي گفت: خدا خيرت بدهد اين شتر ناقه نيست جمل است يعني ماده نيست نر است، معاويه گفت: حكمي داده ام و برگشت ندارد بعدها كه مردم متفرق شدند، مرد كوفي را خواست و به او گفت شترت چقدر قيمت داشت و آنگاه بيش از قيمت شتر نيز با او همراهي كرد و به او گفت: براي علي خبر ببر كه من براي جنگ با وي صد هزار


مرد دارم كه ناقه و جمل را فرق نمي گذارند «يعني اگر ناقه را جمل بگويم و اگر جمل را ناقه چون و چرا نمي كنند».

مسعودي بعد از اين داستان مي نويسد اطاعت مردم از معاويه و نفوذ امرش به جائي رسيد كه در موقع رفتن به جنگ صفين روز چهارشنبه اي نداي نماز جمعه در داد و با مردم نماز جمعه خواند و كسي نگفت كه امروز چهارشنبه است نماز جمعه چرا؟

سپس مطلبي مي نويسد كه تفصيل آن را از كتاب (النصايح الكافية لمن يتولي معاوية) نقل مي كنم: عمار ياسر در جنگ صفين بدست اصحاب معاويه كشته شد و چون رسول خدا بر حسب روايت بخاري در صحيح خود و ديگران در موقع ساختن مسجد مدينه كه عمار بيش از ديگران كار مي كرد به او نگريست و گفت: «عمار!! تقتله الفئة الباغية، يدعوهم الي الجنة و يدعونه الي النار» افسوس بر عمار كه گروه بيدادگر او را مي كشند در حالي كه آنان را به سوي بهشت دعوت مي كند و آنها او را به سوي دوزخ مي خوانند. كشته شدن عمار حق را روشن ساخت و مسلم شد كه گروه بيدادگر، او و ياران او هستند، معاويه براي رها شدن از اين مشكل گفت ما عمار را نكشته ايم كسي كه او را به جنگ آورده يعني علي كشنده ي اوست. گفتار معاويه را به علي عليه السلام خبر دادند فرمود بنابراين كشنده ي حمزه سيدالشهداء هم رسول خدا خواهد بود كه او را به جنگ با مشركين بيرون برد.

باز معاويه به اطمينان اينكه هرچه بگويد اگر چه منطقي نباشد اصحاب او مي پذيرند گفت: صحيح است كشنده ي عمار مائيم اما «باغية» در كلام رسول خدا به معني بيدادگر و ستمگر نيست، بلكه به معني طلب كننده و جوينده است و مائيم كه به خونخواهي عثمان برخاسته ايم و خون او را مي طلبيم «پس معني كلام رسول خدا اين است كه عمار را گروهي مي كشند كه به خونخواهي عثمان برخاسته اند و اين عيبي ندارد».

اين سخن معاويه هم ياوه بود و ذيل حديث جواب او را مي دهد چه رسول خدا گفت كشندگان عمار كساني هستند كه عمار را به سوي دوزخ دعوت مي كنند و عمار آنها را به سوي بهشت مي خواند.

اما كار قدرت و استيلاي معاويه از آن گذشته بود كه كسي بتواند با حرف و


حساب پيروان او را قانع كند. نمي خواهيم تاريخ حكومت معاويه را بررسي كنيم و اين مختصر براي توجه دادن شنوندگان محترم به اوضاع اجتماعي و مذهبي آن روز كافي به نظر مي رسد و اگر كسي بخواهد به دوران حكومت معاويه نيك آشنا شود و از صدها كتاب و دفتر بي نياز گردد به همان كتاب «النصايح الكافية لمن يتولي معاوية» بنگرد و آن را از آغاز تا به انجام بخواند و آنگاه انصاف دهد.

هنگامي كه يزيد به خلافت رسيد امير مدينه وليد بن عتبة ابي سفيان بود و امير مكه عمرو بن سعيد بن عاص و امير كوفه نعمان بن بشير و امير بصره عبيداللَّه بن زياد.

يزيد پيش از هر كار بر آن شد كه از حسين بن علي و عبداللَّه بن زبير و عبداللَّه بن عمر كه در زمان معاويه ولايت عهدي او را نپذيرفته بيعت نكرده بودند بيعت بگيرد، پس به حاكم مدينه وليد بن عتبه نامه اي نوشت و از او خواست كه هر چه زودتر از اين سه نفر بيعت بگيرد و هيچ عذري را از ايشان نپذيرد، وليد براي انجام اين امر مروان بن حكم را نزد خويش خواست و كدورتي را كه سابقاً ميان افتاده و پيش آمده بود ناديده گرفت و او را در كيفيت بيعت گرفتن از اين سه نفر دعوت كرد، مروان گفت هم اكنون ايشان را احضار كن و از آنان بخواه تا بيعت كنند و در اطاعت يزيد درآيند، اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر نه پيش از آنكه از مرگ معاويه خبر يافتند هر كدام مدعي خلافت شوند و نافرماني كنند مگر عبداللَّه بن عمر كه از ناحيه ي وي نبايد نگراني داشت و او مرد قيام و مخالفت نيست.

وليد عبداللَّه بن عمرو بن عثمان را نزد امام حسين و عبداللَّه بن زبير فرستاد و هر دو را در مسجد يافت و پيام وليد را ابلاغ كرد، گفتند تو بازگرد هم اكنون نزد وليد خواهيم آمد، امام به عبداللَّه گفت گمانم معاويه مرده است و اين فرستادن بي موقع براي آن است كه براي يزيد بيعت كنيم، امام عليه السلام جماعتي از كسان خود را فراخواند و فرمود تا مسلح شوند به آنان گفت وليد مرا در اين وقت خواسته است و گمان مي كنم امري پيشنهاد كند كه انجام ندهم و در آن صورت بر وي اعتماد ندارم شما همراه من باشيد و چون بر وي درآمدم بر در خانه باشيد و هرگاه صداي من بلند شد درآئيد تا شر او را از من دفع كنيد.

امام نزد وليد رفت و مروان را هم آنجا ديد وليد خبر مرگ معاويه را به امام داد و


آنگاه فرمان يزيد را ابلاغ كرد امام فرمود: لابد به بيعت محرمانه من قانع نخواهي شد و مي خواهيد كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم؟ گفت آري. فرمود: بنابراين تا بامداد فردا صبر كن تا تصميم خود را در اين باره بگيرم، وليد گفت: بفرمائيد برويد و فردا همراه با جمعيت مردم براي بيعت بيائيد، مروان گفت: به خدا قسم كه اگر حسين بن علي از اينجا برود و بيعت نكند ديگر بر وي دست نخواهي يافت مگر آنكه خونريزي ميان شما بسيار شود، او را نگهدار و مگذار برود تا بيعت كند وگرنه وي را گردن بزن، امام عليه السلام با شنيدن گفتار مروان از جاي برخاست و گفت اي بد مادر، تو مرا مي كشي يا وليد: هان به خدا قسم دروغ گفتي و گنهكار شدي پس راه خويش را در پيش گرفت و همراه كسان خود به منزل خويش رفت مروان به وليد گفت اكنون كه حرف مرا نشنيدي به خدا قسم ديگر بر وي دست نخواهي يافت، وليد گفت چه مي گوئي مروان؟ تو به من پيشنهاد امري مي كني كه دين مرا تباه مي كند، به خدا قسم دوست ندارم كه مال دنيا و مكنت دنيا تا جائي كه خورشيد بر آن مي تابد و در آن غروب مي كند از آن من باشد و من حسين بن علي را كشته باشم، سبحان اللَّه اگر حسين بن علي گفت: با يزيد بيعت نمي كنم او را بكشم، به خدا قسم گمانم آن است كه هركس خون حسين بن علي در گردن او باشد روز قيامت نزد خدا بدبخت و بيچاره خواهد بود.

مروان كه سخنان وليد را نپسنديد به وي گفت: اگر چنين يقين داري خوب كاري كردي فرداي آن روز كه شنبه 28 ماه رجب بود وليد ديگر بار نزد امام فرستاد تا براي بيعت حاضر شود، امام در جواب فرستاده ي وي گفت: امشب هم بماند تا فردا تصميم خود را بگيرم و همان شب يكشنبه 29 ماه رجب سال شصتم هجرت با همسران و برادران و برادرزادگان و بيشتر افراد خانواده ي خويش از مدينه بيرون رفت و شاهراه مكه را در پيش گرفت و داستان موسي بن عمران را يادآوري مي كرد «فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين» هنگامي كه يه امام گفته شد كاش شما هم مانند ابن زبير از بيراهه مي رفتيد تا بر شما دست نمي يافتند، گفت: به خدا قسم من از بيراهه نخواهم رفت تا هرچه خدا بخواهد پيش آيد، سه روز از ماه شعبان گذشت شب جمعه امام عليه السلام وارد مكه شد و به ياد قصه ي موسي مي فرمود: «و لما توجه تلقاء


مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل».

زائران در مكه نزد امام عليه السلام رفت و آمد مي كردند و حتي ابن زبير كه نيك مي دانست تا بودن فرزند پيغمبر كسي با او بيعت نخواهد كرد و مقام امام از هر جهت از وي بالاتر است همه روز خدمت امام شرفياب مي شد.

مرگ معاويه در عراق انتشار يافت و دانستند كه حسين بن علي عليهما السلام و عبداللَّه بن زبير از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و به مكه رفته اند.

بزرگان شيعه در خانه ي سليمان بن صرد خزاعي گرد آمدند و خدا را بر مرگ معاويه سپاس گفتند، سليمان بن صرد گفت معاويه از دنيا رفته است و حسين بن علي هم از بيعت براي يزيد امتناع ورزيده و رهسپار مكه گشته است شما كه شيعيان او و شيعيان پدرش علي هستيد اگر مي دانيد كه براي ياري او و نبرد با دشمنش آمادگي داريد و مي توانيد در راه وي از جان خويش بگذريد آمادگي خود را ضمن نامه اي به وي اعلام داريد و اگر مي ترسيد كه سستي كنيد و دست از ياري وي بازداريد پس او را فريب ندهيد و بي جهت دم از فداكاري و جان بازي نزنيد، سليمان بن صرد در اين گفتار خويش توجه داشت كه مردم تا پاي فداكاري و از خودگذشتگي به ميان نيامده است حق و باطل را نيك مي شناسند و در تشخيص اين از آن اشتباه نمي كنند و درست مي فهمند كه راستگو كيست و دروغگو كيست و حق كجاست و باطل كجاست و دانا كيست نادان كيست و رهبر كيست و راهزن كيست. اما اين تشخيص صحيح مردم تا جائي حكمفرما است كه پاي نفع و ضرر به ميان نيامده است و در ياري اهل حق و نبرد با باطل زياني به آنان نمي رسد، اما هنگامي كه مقدمات آزمايش فراهم گشت و حق و باطل روبروي هم ايستادند و بيشتر مردم راه باطل را در پيش گرفتند و جز فداكاري و از خودگذشتگي نصرت حق امكان پذير نبود اينجاست كه تشخيص مردم عوض مي شود و از حق دست مي كشند و طرفدار باطل مي شوند.

سليمان بن صرد نيك مي دانست كه احساسات امروز مردم را نمي توان ملاك اطمينان گرفت بسا همين مردم فردا كه حسين بن علي قيام كرد و تمام قدرت بني اميه براي كشتن او به كار افتاد و راه نصرت او دشوار و خطرناك شد روي از وي بتابند و نامه هاي خويشتن را فراموش كنند و در خانه هاي خود را ببندند، بلكه در صف


مخالفان و دشمنان وي ظاهر شوند و كشتن وي را وظيفه ي شرعي خود بدانند و براي رضاي خدا و خشنودي خاطر رسول اكرم ياران وي را از دم تيغ بگذرانند و پس از كشتن رادمردان دين رو به قبله بايستند و چنانكه گوئي هيچ گناهي مرتكب نشده اند فرياد برآوردند اللَّه اكبر، اشهد أن لا اله الا اللَّه و أشهد أن محمداً رسول اللَّه، براي همين بود كه بر بزرگان شيعه اتمام حجت كرد و گفت هم اكنون عاقبت كار را بسنجيد و خود را با وضعي كه قطعاً پيش خواهد آمد بيازمائيد و ببينيد كه آيا مي توانيد با اطمينان كامل و تصميم قطعي او را به نصرت خود اميدوار سازيد و به سوي عراق دعوت كنيد يا امروز با احساسات تحريك شده نامه ها مي نويسيد و پيمانها مي بنديد و سوگندها مي خوريد و فرزند رسول خدا را از حرم خدا به زمين عراق مي كشانيد و آنگاه كه دشمن پيرامون وي را گرفت و او را تحت فشار قرار داد تا يا بيعت كند و يا تن به مرگ و شهادت دهد دست از ياري وي بازمي داريد و عهد و پيمان خويش را از ياد مي بريد؟ بزرگان شيعه همصدا گفتند ما همگي براي جهاد و فداكاري آماده ايم و در راه امام خود از جان مي گذريم، سليمان گفت اگر چنين است پس به حضور امام نامه نگار شويد و آنگاه نامه اي به اين شرح نوشتند:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه را سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد بجلي و حبيب بن بن مظهر و ديگر شيعيان مسلمان و با ايمان حسين بن علي كه ساكن كوفه اند به حسين بن علي عليهماالسلام مي نويسند سلام بر تو باد. در ستايش خدائي كه جز او خدائي نيست با تو همزبانيم، ستايش خدائي راست كه دشمن بيدادگر كينه توز تو را درهم شكست، همان كسي كه بر اين امت چيره گشت و بنا حق زمام امر حكومتش را بدست گرفت و بيت المال امت را غصب كرد و بدون رضاي مسلمانان بر آنان حكومت يافت سپس مردان نيك امت را كشت و بدان آنها را باقي گذاشت و مال خدا را بدست بيدادگران و توانگران سپرد، خدايش از رحمت خويش به دور دارد چنانكه قوم ثمود را بدور داشت.

اكنون ما مردم عراق را پيشوائي و امامي نيست پس به سوي ما رهسپار شو شايد خداي متعال ما را بوسيله ي تو بر حق فراهم سازد، ما نه در جمعه و نه در نماز عيد با نعمان بن بشير كاري نداريم و او در قصر دارالإماره تنهاست و اگر خبر يابيم كه به


سوي ما رهسپار شده اي بيرونش مي كنيم و به خواست خدا تا شام تعقيبش خواهيم نمود.

اين نامه را با عبداللَّه بن سبع همداني و عبداللَّه بن وال فرستادند و آنها را فرمودند تا به شتاب رهسپار مكه شوند و آن دو در دهم ماه رمضان سال 60 در مكه خدمت امام رسيدند و نامه را تقديم داشتند.

مردم كوفه دو روز بعد در حدود صد و پنجاه نامه فرستادند كه نامه اي از يك مرد و يا دو و يا چهار مرد بود و اكثر نامه ها را قيس بن مسهر صيداوي و عبدالرحمن بن عبداللَّه بن شداد ارحبي و عمارة بن عبداللَّه سلولي از كوفه به مكه آوردند، دو روز ديگر گذشت و شيعيان كوفه با هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبداللَّه حنفي نامه اي به اين مضمون به حضور امام تقديم داشتند:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم نامه اي است براي حسين بن علي عليهماالسلام از شيعيان مسلمان و با ايمانش- زود باش و شتاب كن كه مردم بانتظار جناب تواند و هيچ نظري به جز تو ندارند، شتاب كن شتاب كن باز هم شتاب فرما شتاب فرما، والسلام.

سپس شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و يزيد بن حارث بن رويم و عروة بن قيس و عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن عمرو تيمي نامه اي به اين مضمون نوشتند: باغ و بيابان سبز و خرم و ميوه ها رسيده است هرگاه مي خواهي رهسپار شو كه سپاهيان عراق پذيرش مقدمت را آماده اند، والسلام.

نامه هاي مردم كوفه نزد امام روي هم آمد و فرستادگان عراق در مكه فراهم شدند، امام عليه السلام در پاسخ نامه هاي كوفيان چنين نوشت:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم از حسين بن علي به مؤمنان و مسلمانان عراق: هاني و سعيد آخرين فرستادگان شما نامه هاي شما را رساندند، آنچه را نوشته بوديد خواندم و در آن تأمل كردن نوشته ايد كه ما را امامي نيست به سوي ما رهسپار شو باشد كه خداي متعال ما را بوسيله ي تو بر حق و هدايت فراهم سازد، اكنون برادرم و عمو زاده ام و محل وثوق و اعتمادم از خاندانم مسلم بن عقيل را نزد شما مي فرستم تا اگر بنويسد كه اشراف شما و خردمندان و بزرگان شما بر آنچه فرستادگان شما مي گويند و در


نامه هاي شما خوانده ام همداستانند به زودي نزد شما رهسپار گردم، به جان خودم سوگند كه امام و پيشوا نيست مگر آن كس كه مطابق قرآن حكم كند و ميزان عدل را بپا دارد و دين حق را اجرا كند و خود را وقف راه خدا سازد، والسلام.

امام عليه السلام اين نامه را با هاني و سعيد فرستاد و آنگاه مسلم بن عقيل را فرمود تا به همراهي قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبداللَّه سلولي و عبدالرحمن بن عبداللَّه ارحبي رهسپار عراق شود و او را فرمود تا راه تقوي را در پيش گيرد و امر خويش را پوشيده دارد و نرمي و مدارا را از دست ندهد و اگر مردم را در اين قيام و نهضت همداستان بيند بيدرنگ امام را آگاه سازد.

مسلم عليه السلام از راه مدينه به كوفه رفت و در خانه ي مختار بن ابي عبيد ثقفي منزل گزيد و شيعيان كه شايد گمان مي كردند كار به آساني به انجام مي رسد و بي دردسر حسين بن علي بر يزيد پيروز مي شود و عدل و تقوي جاي بيداد و گناه او را مي گيرد و درسهاي 42 ساله ي معاويه را مردم به اين سادگي فراموش مي كنند نزد مسلم رفت و آمد مي كردند و چون نامه ي امام بر آنها خوانده مي شد با يك دنيا خلوص اشك شوق مي ريختند و دست بيعت به نايب خاص امام مي دادند. بنا به گفته ي شيخ مفيد رحمه اللَّه تا هجده هزار و به گفته ي طبري دوازده هزار نفر با وي بيعت كردند.

از طرف ديگر يزيد خبر يافت كه مسلم به كوفه آمده و شيعيان با وي بيعت كردند و نعمان بن بشير در كار تعقيب وي ضعف و زبوني نشان مي دهد، عبيداللَّه بن زياد را كه حاكم بصره بود حكومت عراقين داد يعني او را حاكم كوفه و بصره كرد و انجام اين مهم را هم بر عهده ي وي نهاد و به او نوشت كه بايد به كوفه روي و مسلم را تعقيب كني و او را اسير سازي با بكشي يا تبعيد كني، عبيداللَّه بي درنگ رهسپار كوفه شد و در همان روز اول ورود به شهر رفت و سخنراني كرد، و از مهرباني و سختگيري يزيد سخن گفت و رؤساي اصناف و قبايل را خواست و كار را بر آنان سخت و دشوار گرفت و مردم كوفه رسيدند و به آنجائي كه هميشه در آنجا از شماره ي طرفداران حق كاسته مي شود و بر عده ي پيروان باطل افزوده مي گردد «ألم احسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن اللَّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين».

آيا مردم گمان كرده اند كه تنها با اظهار ايمان بي آنكه مورد آزمايش قرار گيرند


رها مي شوند، ما كساني را هم كه پيش از ايشان بوده اند امتحان كرده ايم بايد خدا راستگويان را بداند و بايد دروغگويان را هم بشناسد، مراد از راستگويان كساني هستند كه روز امتحان هم بر همانچه گفته اند و تشخيص داده اند استوار باشند و ترس و آرزو آنان را از حقي كه شناخته بودند بازندارد و در رديف طرفداران باطل قرار ندهد.

و مراد از دروغگويان كساني هستند كه هر چند پيش از گرفتاري به مشكلات امتحان خدائي واقعاً راست مي گفته اند و حق و باطل را نيك تشخيص داده بودند و خود را طرفدار حق و دشمن باطل مي پنداشتند و راستي نيت آنان استقامت در راه تأييد حق بوده و علاقمند بودند كه تا روز آخر و در هر شرايطي در سايه ي حق و طرفداران حق باشند، هرچه پيش آيد دست از ياري حق برندارند و تا پاي جان از حريم حق دفاع كنند و نويدهاي باطل آنان را از راه بيرون نبرد و جلوه ي فريبنده ي دنيا دلشان را از جاي نكند، اما روزي كه شرايط و اوضاع تغيير كرد و از طرفي سختيهاي راه ثبات و استقامت پيش آمد و از طرفي ديگر سيماي باطل با نويد و اميد خود را نشان داد اينجا جهاد است و فداكاري و جانبازي و آنجا نعمت و قدرت و زندگي و لذت و شهوت، در چنين شرايطي وضع روحي آنان تغيير مي كند جاي مردانگي را ترس و بددلي و جاي ايمان را شك و ترديد و جاي اخلاص را شرك و نفاق مي گيرد. مراد از دروغگويان تنها آنان نيستند كه حتي پيش از روز امتحان هم قصد طرفداري حق و قيام در مقابل باطل را نداشته اند، هم اينان دروغگويانند و هم آنان كه امتحان خدائي وضع آنها را دگرگون مي كند و سيماي حق و باطل را نه چنانكه مي ديده اند مي بيند و تشخيص امروزشان يعني پس از رسيدن امتحان غير از تشخيص ديروزشان مي شود.

مردم كوفه آنان كه پس از خبر يافتن از مرگ معاويه در خانه ي سليمان ابن صرد خزاعي فراهم شدند و سخنراني كردند و وضع موجود مسلمانان را مورد بررسي قرار دادند و از همانجا به حضور امام عريضه نگار شدند و همچنين مردمي كه پس از آمدم مسلم به كوفه نزد وي رفت و آمد مي كردند و با وي به عنوان نايب خاص امام زمان خود بيعت مي كردند، واقعاً در مقام دروغ گفتن و فريب دادن امام خويش نبودند، و نمي خواستند مقدمات شهادت خود و اسارت خاندانش را فراهم سازند، راستي كه حسن نيت داشتند و خلافت كسي مثل يزيد را آن هم پنجاه سال پس از وفات رسول


خدا صلي اللَّه عليه و آله و سلم براي عالم اسلام شرم آور و ناروا مي دانستند و كسي را در ميان تمام مسلمانان لايق تر و شايسته تر از فرزند رسول خدا حسين بن علي عليهم السلام نمي شناختند، و گمان مي كردند كه براي نصرت وي تا همه جا ايستاده اند و چنان خواهند بود كه امروز هستند و هر مشكل و محنتي را كه در اين راه پيش آيد براي بزرگي هدف و ارزش مقصود بحمل خواهند كرد، اما همينان دروغگو درآمدند و آنچه را درباره ي خويش گمان مي كردند از ياد بردند، روزي كه نعمان بن بشير انصاري با ملايمت و نرمي و مدارا شهر كوفه را اداره مي كرد شيعيان پر جوش و خروش بودند و همه جا و در هر مجلس دم از ياري امام حسين عليه السلام مي زدند و مي نوشتند كه ما نعمان بن بشير را تا دروازه ي شام بدرقه خواهيم كرد، اما روزي كه عبيداللَّه بن زياد حكومت كوفه را بدست گرفت با سابقه اي كه مردم از پدرش زياد و نيز از خودش داشتند فكر مردم عوض شد، روحيه ي مردم تغيير كرد، قصر قربت مردم در جهت ديگر به راه افتاد، اگر آن روز همه اش آيات جهاد قرآن در نظرش جلوه گر بود امروز همه اش دم از «و لا تلقوا بأيديكم الي التهلكة» مي زدند و هرچه ابن زياد بيشتر بر اوضاع كوفه مسلط مي شد و مسلم و يارانش بيشتر در خطر قرار مي گرفتند و مسلط شدن مسلم بر اوضاع كوفه بعيدتر به نظر مي رسيد اين وضع روحي و ديني مردم در جهت مخالف آنچه پيش از اين تشخيص داده بودند پيش مي رفت تا آنجا كه سيماي شهر كوفه بكلي تغيير كرد و مردمي كه واقعاً علاقه مند بودند كه امام حسين بر سر كار آيد و بني اميه از حكومت اسلامي بركنار شوند، چنان تغيير قيافه دادند كه مسلم بن عقيل هم با اينكه پنهان بود و كمتر در ميان مردم رفت و آمد داشت شهر و مردم را در قيافه ي ديگري ديد و ناچار از محلي كه بود يعني خانه ي مختار بن ابي عبيد ثقفي به خانه ي مردمي معروف و مهم و با قدرت يعني هاني بن عروه ي مرادي رفت و آنجا منزل گزيد و شيعيان با كمال احتياط و پنهان و بي سر و صدا نزد وي رفت و آمد مي كردند اما در اين موقع وضع كوفه نشان مي داد كه نامه ها دروغ بوده است و وعده هاي مردم به امام حسين عليه السلام از امروز به بعد نمي تواند منشأ اثر و مايه ي اميدواري باشد.

ابن زياد بوسيله ي غلام خود معقل جاي مسلم را شناخت بدين طريق كه سه هزار درهم به او داد و گفت چند روزي با دوستان و ياران مسلم رفت و آمد كن و خود را يكي


از آنان نشان ده و اين پول را هم بده و بگو من طرفدار پيشرفت شمايم. اين پول را هم در راه تهيه ي وسايل جنگ مصرف كنيد و از اين راه اعتماد آنان را جلب كن تا بدين وسيله جاي مسلم را بشناسي و او را پيدا كني و نزد وي بروي.

معقل دستور ابن زياد را بكار بست و اول بار در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه ي اسدي كه يكي از بزرگان شيعه بود و روز عاشورا هم به شهادت رسيد طرح آشنايي انداخت، چه از مردم مي شنيد كه مي گفتند مسلم هم براي امام حسين عليه السلام بيعت مي گيرد، معقل كه براي پيشرفت خود از گفتن هر دروغي و انجام هر خيانتي باك نداشت به مسلم بن عوسجه گفت من مردي از اهل شام هستم و خدا نعمت دوستي اهل بيت پيغمبر و دوستانشان را به من ارزاني داشته است و ضمن اين سخنان خود را به گريه كردن هم زده بود، سپس گفت سه هزار درهم پول هم دارم و مي خواهم به اين مردي كه مي گويند از حجاز به كوفه آمده است تا از مردم براي پسر پيغمبر بيعت بگيرد بدهم و او را بدينوسيله زيارت كنم، اما با كمال تأسف دستم به دامن وي نمي رسد و كسي را نديده ام كه مرا هدايت كند و به اين سعادت برساند و از همه در جستجو بودم تا اكنون به من گفتند كه شما با اين خانواده ي عصمت و طهارت آشنائي داريد و اكنون دست به دامن شمايم كه اين پول ناقابل را از من بگيري و مرا نزد مسلم بن عقيل ببري چه من برادر مسلمان توأم و محل اعتمادم و اگر بخواهي هم اكنون و پيش از رسيدن خدمت مسلم بيعت مي كنم.

مسلم بن عوسجه گفت از ديدن و آشنائي با تو كه شايد به ياري اهل بيت موفق باشي خوشحال شدم اما از اينكه پيش از انجام كار و رسيدن به مقصود مردم مرا به اين سمت شناخته اند نگرانم و از اين جبار بيدادگر يعني ابن زياد بيم دارم، معقل گفت ان شاءاللَّه كه خير است از من بيعت بگير، مسلم از وي بيعت گرفت و با وي عهد و ميثاق نهاد كه خيرخواهي كند و اين امر را نهفته دارد و او هم هرچه مسلم مي خواست از عهد و پيمان و قسم همه را بي دريغ و شايد بيش از آنچه مسلم مي خواست گفت و او را مطمئن ساخت و پس از چند روز كه به خانه ي مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي كرد به خدمت مسلم بن عقيل بار يافت و آنجا هم دوباره بيعت كرد، و ابوثمامه ي صائدي همداني از بزرگان شيعه و شهداي كربلا كه قسمتهاي مالي و خريد اسلحه و تهيه ي


مهمات بر عهده ي وي بود دستور يافت و سه هزار درهم را از وي دريافت كرد، معقل پيش از همه ي مردم به خدمت حضرت مسلم مي رسيد و بعد از همه مي رفت و بر همه كارشان واقف مي شد و مرتب به ابن زياد گزارش مي داد. ابن زياد مي دانست كه بايد اول هاني را دستگير كند و سپس براي دستگيري مسلم دست به كار شود، هاني هم از بيم ابن زياد به بهانه ي بيماري در خانه نشست و به دارالاماره نمي رفت تا آنكه محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدي به امر ابن زياد نزد وي رفتند و از راه مصلحت انديشي او را سوار كرده با خود پيش ابن زياد بردند و ديگر با گرفتاري هاني كار كوفه يكسره شد و جريان اوضاع به نفع ابن زياد برگشت و هرچند هاني از بودن مسلم در خانه ي خويش اظهار بي اطلاعي مي كرد، اما آمدن معقل به مجلس پرده را از روي كار برداشت و هاني ناچار واقع مطلب را به ابن زياد گزارش داد و گفت من مسلم را به خانه ي خويش نياورده ام او خود آمد و از من خواست كه او را پذيرائي كنم پس حيا كردم كه او را رد كنم و او را در خانه ي خويش پذيرفتم و پذيرائي كردم و آنچه از جريان كار وي گزارش داده اند همه راست است، اكنون مي توانم با تو عهد و پيمان بندم كه از ناحيه ي من بدي به تو نخواهد رسيد و كار به كار او نخواهم داشت و يا آنكه بروم و عذر او را بخواهم تا از خانه ي من به هر كجا كه مي خواهد برود، ابن زياد هيچ يك از اين دو پيشنهاد را نپذيرفت و گفت به خدا قسم كه بايد او را تسليم كني، هاني گفت به خدا قسم كه او را تسليم نمي كنم، هاني تن نداد كه مهمان خود را تسليم كند و ابن زياد با چوبي كه بدست داشت سر و روي و بيني او را درهم شكست و او را توقيف كرد و آنگاه به مسجد رفت و بر منبر برآمد و ضمن سخنراني كوتاهي مردم را بيش از پيش تهديد كرد اما هنوز از منبر فرود نيامده بود كه تماشاگران به مسجد ريختند و گفتند مسلم بن عقيل آمد. پس عبيداللَّه با شتاب وارد قصر شد و درها را بست.

عجب است كه دوازده يا هيجده هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند اما هنگامي كه مسلم از جريان كار هاني خبر يافت و اصحاب خود را فراخواند و خروج كرد بيش از چهار هزار نفر فراهم نگشتند و عجيب تر آنكه در اين موقع كه مسلم با چهار هزار نفر مسلح بيرون آمد ابن زياد درهاي قصر را بسته بود و بيش از پنجاه نفر همراه وي نبودند سي نفر پاسبان و بيست نفر از اشراف مردم و خانواده ي خودش و مردم پيرامون قصر را


گرفته بودند و به ابن زياد و پدرش بد مي گفتند، اما اين وضع به ظاهر مساعد تا اول شب چنان نامساعد گشت كه مسلم بن عقيل نماز مغرب را در شب نهم ذيحجه در مسجد پر وسعت كوفه، با سي نفر خواند و چون از مسجد بيرون رفت جز ده نفر همراه وي نمانده بود و هنگامي كه به خارج مسجد رسيد يك نفر هم همراه وي نبود كه او را راهنمائي كند. «فليعلمن اللَّه الذين صدقوا وليعلمن الكاذبين» و دليل دروغ بودن آن همه دعاوي و نامه نگاري و جان نثاري همين بس كه چهار هزار نفر مسلح نتوانستند ابن زياد را كه بيش از پنجاه نفر همراه نداشت از ميان بردارند و بر اوضاع شهر مسلط شوند و يك دروغ كه بوسيله ي طرفداران ابن زياد انتشار يافت كه لشكرهاي شام مي رسند همه را متفرق ساخت.

كوفه چنان قيافه خطرناكي به خود گرفت كه حتي نيكان و بزرگان شيعه از قبيل سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد پيدا نبودند و مردي كه ديروز فرمانرواي دوازده هزار نفر بود بعد از نماز مغرب در ميان كوچه هاي كوفه سرگردان و حيران و نگران مي گشت و راه به جائي نمي بود، عبارت طبري كه شيخ مفيد هم تقريباً آن را در ارشاد نقل مي كند، اين است: «ثم خرج من الباب و اذا ليس معه انسان و التفت فاذا هو لا يحس أحدا يدله علي الطريق و لا يدله علي منزل و لا يواسيه به نفسه ان عرض له عدو، فمضي علي وجهه يتلدد في ازقه الكوفة لايدري اين يذهب».

يعني مسلم بن عقيل از در مسجد بيرون رفت و ناگاه خود را تنها ديد و چون به اطراف خويش نگريست احدي را نديد كه راه را به وي نشان دهد يا او را به منزلي هدايت كند يا اگر با دشمني برخورد كرد از وي دفاع كند پس ناچار بي آنكه بداند به كجا مي رود به راه افتاد و در كوچه هاي كوفه سرگردان مي گشت.

در اينجا مطلبي به نظر مي رسد كه توجه دادن شنوندگان محترم به آن بي فايده نخواهد بود و قرنهاست كه بسياري از مردم اهل كوفه را براي اين بي وفائي و پيمان شكني ملامت كرده اند و چنانكه باصحاب و ياران باوفاي امام عليه السلام درود و سلام فرستاده اند به اينان كه روزي وعده ي نصرت دادند و پيمان فداكاري بستند و روزي هم به روي امام شمشير كشيدند و تا پاي كشتن وي ايستادگي كردند لعنت و نفرين كرده اند. اما انصاف اين است كه مردم كوفه كاري برخلاف معمول و عملي كه موجب حيرت


باشد انجام نداده اند و هر دو كارشان بر طريق قاعده بود، هم آن نامه ها نوشتند و هم آن شمشيرها كه به روي امام كشيدند روزي كه وضع آرامي داشتند و شمشيرها در نيام بود و مردي نرم و ملايم يعني نعمان بن بشير كار حكومت كوفه را بدست داشت بوسيله ي همان نوري كه خداي متعال در باطن انسان نهاده است تا نيكي و بدي و خير و شر و حق و باطل را از هم تميز دهد حق و باطل را از يكديگر بازشناختند و آن كسي را كه شايسته ي امامت و هدايت و رهبري مردم بود دوست تشخيص دادند، و احدي از مسلمانان آن روز را با وي برابر ندانستند و اين تشخيص صحيح حق و باطل مطابق معمول و قاعده بود، چه هركس تا بوسيله ي عوامل انحراف از مسير فطرت و سلامت روح منحرف نگشته است و تا بيم و اميد و خوف و طمع و سود و زيان او را گيج و گمراه نكرده است راه و بيراه را نيك مي شناسد و در تشخيص اين از آن اشتباه نمي كند «الم نجعل له عينين. و لسانا و شفتين. و هديناه النجدين» اما روزي كه همين مردم حق شناس و باطل شناس در نشيب و فراز امتحان قرار گرفتند و خوف و طمع به ميان آمد و سود و زيان پا به ميان گذاشت و راه دين و مصلحت از هم جدا شد و باز همانچه را معمول غالب مردم بوده است انجام دادند، يعني از حق و اهل حق فاصله گرفتند و به جاي واژه هاي جهاد و فداكاري و قيام و اصلاح و جانبازي و سربازي واژه هائي از قبيل حزم و عقل و احتياط و دورانديشي به ميان كشيدند، راستي از مردم كوفه عجب نيست كه زندگي خود را فداي وظيفه نكردند و كساني كه بسيار از كار اينان در شگفت باشند بايد اول خود را در همان شرائط و اوضاع ببيند و انصاف دهند كه در چنان محيطي و چنان وضعي آيا جز آنچه مردم كوفه كردند مي كردند عجب از آن مردمي است كه با هر وضعي كه پيش آمد و با همه گرفتاريها پايداريها كردند و تا پاي جان در راه نصرت حق ايستادند و جان بر سر اين كار گذاشتند و حتي پس از آنكه با تني چاك چاك به روي خاك افتادند به فكر آن بودند كه مبادا در وظيفه ي فداكاري و حق پرستي و مبارزه با بيداد و ستمگري، آنچه را بايد انجام نداده باشند و مبادا روز قيامت در نزد خدا و رسول شرمنده و سرافكنده باشند.

عمرو بن قرظه انصاري كه پدرش قرظة بن كعب خزرجي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و در جنگ احد و غزوات بعدي همراه رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله جهاد كرد و در خلافت عمر


به كوفه آمد و به مردم علم فقه مي آموخت و خود يكي از ياران فداكار اباعبداللَّه عليه السلام است به گفته ي ابن طاووس در لهوف (روز عاشورا) تا در اثر زخمهاي فراوان از پا درنيامد صدمه اي به امام عليه السلام نرسيد و تيرها را با دست و شمشيرها را با جان فراگرفت و چون به روي خاك غلطيد به روي امام نگريست و گفت اي فرزند رسول خدا آيا به آنچه بر عهده ي من بود وفا كردم؟ امام در پاسخ وي فرمود: «نعم و انت أمامي في الجنة» آري وفا كردي و تو در بهشت هم پيش روي مني، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو حسين تو هم اكنون مي رسد، ثبات و پايداري اين رادمردان تا اين حد، راستي مايه ي حيرت است و از اينان بايد در شگفت بود و به اين ارواح پاك ملكوتي بايد درود و سلام فرستاد كه قيافه هاي مختلف زندگي و چهره هاي به هم كشيده ي حوادث قيافه ي آنان را تغيير نداد و در مسير مقدس ايشان انحرافي بوجود نياورد.



قد غير الطعن منهم كل جارحة

الا المكارم في امن من الغير [1] .



چه بسيار مردمي كه در طول تاريخ اگر سرگذشت ضحاك بن عبداللَّه مشرقي همداني را خوانده يا شنيده اند بر كم توفيقي و بي نصيبي و بدعاقبتي وي تأسف خورده اند و از اينكه اين مرد امام خود را در ميان دشمن گذاشت و اجازه ي مرخصي گرفت و رفت تعجب كرده اند، اما كمتر انصاف داده اند كه همان مقدار توفيق و ثبات و پايداري كه او داشت معلوم نيست كه خود اينان در چنان وضعي داشته باشند و بايد بيشتر از ماندن و شركت او در جنگ تعجب كرد نه از رفتن او در آخر كار. داستان ضحاك را طبري از خود وي چنين نقل مي كند: گفت من و مالك بن نضر ارحبي بر امام حسين عليه السلام در بين راه كوفه درآمديم و با عرض سلام در محضر وي نشستيم، ما را خوش آمد گفت و فرمود به چه منظوري نزد من آمده ايد گفتيم براي عرض سلام و دعاي عافيت شرفياب گشته ايم تا هم تجديد عهدي شده باشد و هم به شما خبر دهيم كه مردم كوفه براي جنگ با شما آماده اند امام گفت: «حسبي اللَّه و نعم الوكيل» و چون خواستيم مرخص شويم و با سلام و دعا خداحافظي كرديم فرمود چه مانعي داريد كه مرا ياري نمائيد رفيق من مالك بن نضر گفت هم قرض داريم و هم به زن و بچه گرفتاريم من گفتم مرا نيز همين گرفتاريهاي قرضي و زن و بچه هست اما در عين حال اگر به من


حق مي دهي كه هرگاه بي كس بماني و ياري من ديگر تو را نافع نباشد به راه خود بروم براي فداكاري تا آن موقع حاضرم، امام با همين شرط مرا پذيرفت و نزد وي ماندم و چون روز عاشورا ياران وي به شهادت رسيدند و دشمن به خود و جوانان او راه پيدا كرد و از ياران امام جز دو نفر يعني سويد بن عمرو بن ابي مطاع خثعمي و بشر بن عمرو حضرمي كسي باقي نماند گفتم اي فرزند رسول خدا مي داني كه من و تو را قرار بر اين بود كه تا براي تو ياوراني باشند بمانم و ياري كنم و آنگاه كه ياران تو كشته شدند آزاد باشم تا بروم؟ فرمود راست گفتي اما چگونه از دست اين همه لشكر مي گريزي اگر راهي داري مرا با تو كاري نيست، ضحاك مي گويد: من آنگاه كه اصحاب عمر بن سعد اسبهاي ما را پي مي گردند اسب خود را در خيمه اي ميان خيمه ها بسته بودم و پياده جنگ مي كردم و تا آنجا توفيق داشتم كه دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست ديگري را بريدم و آن روز چندين بار امام درباره من گفت «لا تشلل، لايقطع اللَّه يدك، جزاك اللَّه خيرا من اهل بيت نبيك صلي اللَّه عليه و آله» آنگاه كه مرا اذن رفتن داد اسب خود را بيرون آوردم و بر پشت او نشستم و او را زدم تا بر كنار سمهاي خود ايستاد آنگاه جلوش را رها كردم و ناچار لشكريان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بيرون شدم و يازده نفر مرا تعقيب كردند و نزديك بود كه مرا دريابند و گرفتار شوم اما كثير بن عبداللَّه شعبي و ايوب نبت مسرح خيواني و قيس بن عبداللَّه صائدي مرا شناخته و به شفاعت آنان خدا مرا نجات داد.

درست است كه بايد بر حال اين مرد هم تأسف خورد كه از چنان سعادتي دست كشيد و چنان امامي را تنها گذاشت و چنان فرصتي را به رايگان از دست داد با آنكه مي توانست او هم يكي از امثال حبيب بن مظهر اسدي و برير بن خضير همداني باشد اما وضع او با مردم كوفه بسيار فرق دارد، اين مرد نامه نگار نشده بود و پيمان فداكاري نبسته بود و با مسلم بن عقيل بيعت نكرده بود و هنگامي كه خدمت امام رسيد همانچه را كه مدعي شد انجام داد و دم از جانبازي و فداكاري تا هرجا كه باشد نزد و خود گفت كه تا كجا حاضرم، اما مردمي كه با مسلم بيعت كرده بودند در شب نهم ذيحجه او را تنها در ميان كوچه هاي كوفه گذاشتند و اگر زني او را به خانه ي خود راه نمي داد و سيراب نمي كرد مردي نبود كه اين مقدار خدمت را انجام دهد، شب آخر عمر مسلم در خانه ي آن


زن گذشت و فردا كه ابن زياد براي دستگيري وي اقدام كرد و فرستادگان وي اطراف خانه را محاصره كردند ناچار از خانه بيرون آمد و راه شهادت را در پيش گرفت و هنگامي كه دستگير شد از محمد بن اشعث يك حاجت خواست و آن اين بود كه كسي را نزد امام حسين بفرستد تا وي را از شهادت مسلم و وضع كوفه آگاه سازد و از قول مسلم به امام بگويد «ارجع فداك ابي و امي بأهل بيتك و لا يغرك اهل الكوفة فانهم اصحاب ابيك الذين كان يتمني فراقهم بالموت أو القتل، ان أهل الكوفة قد كذبوك (و كذبوني) و ليس لمكذوب رأي».

پدر و مادرم فداي تو باد، با اهل بيت خويش از اين سفر بازگرد مبادا مردم كوفه تو را فريب دهند اينان اصحاب پدرت علي هستند كه آرزو مي كرد با مردن يا شهادت از ايشان جدا شود، مردم كوفه هم به شما دروغ گفتند و هم به من و با دروغ چه كاري مي توان كرد، در مجلس ابن زياد هم از عمر بن سعد دو مطلب خواست يكي آنكه شمشير و زره مسلم را بفروشد و هفتصد درهم قرض وي را بدهد و ديگر آنكه بدنش را از ابن زياد بگيرد و دفن كند. در همان روز مسلم و هاني به شهادت رسيدند و سرهاي آن دو به شام نزد يزيد فرستاده شد. والسلام علي من اتبع الهدي.



پاورقي

[1] تير و نيزه اعضا و جوارحشان را درهم کوبيد اما نتوانست مکارم اخلاق آنان را تغيير دهد.