بازگشت

ديگر خواهي يا مشاركت دروني


ديگرخواهي از جمله صفات انساني است كه او را در بهترين وضع انساني قرار مي دهد، و از مهمترين خصوصيات او سرچشمه مي گيرد، و همه ي دانشمندان آن را از والاترين دركها و احساسات انساني به شمار مي آورند.

انسان تنها با اين صفت از ديگر حيوانات ممتاز مي گردد و برتر از آنها قرار مي گيرد. تا آنجا كه ابوحيان توحيدي در كتاب الصداقة و الصديق گفته است: «انسان حيوانيست با عاطفه و مهربان»، و اين ويژگي را وجه تميز انسان از ديگر حيوانات به شمار مي آورد. شك نيست كه اگر انسان چنين احساسي را نداشت، يا از آرمانهايش جدا مي شد، حيواني بسيار كينه توز و خشن بود. انسان از ميان همه ي انواع حيوانات، نه تنها فردگرا نيست، بلكه همه ي وجود خود را در ديگردوستي مي بيند. لذا از كهن ترين روزگارها گفته اند: «انسان موجوديست مدني الطبع، يا طبيعة اجتماعي.»

اين احساس در حد خود، انسانيت را بر انسان راست مي گرداند. اگر مشاركت دروني نبود كه از شدت خودخواهي براندازنده ي او بكاهد، انسان از هر حيوان ديگر بدتر مي نمود. انسان در ميان خودخواهي و ديگردوستي، در كشاكش نيرومنديست: چنانكه شر و باطل از يك سو مي كشند و خير و حق از سوي ديگري، هر يك چيره شدند انسان هم بدون تخلف و جدا شدن از آن پيروي مي كند. هيچ انسان برتر يا معروف به اخلاق حسنه اي نيست كه بهره ي بسياري از اين احساس والا را نداشته باشد.

من تفاوتي ميان انسانيت و ديگردوستي - شركت ديگران در احساسشان - درنمي يابم.


شايد اسلام تنها ديني است كه همه ي آموزشهاي مادي و معنوي خود را بر پايه ي اين احساس گذاشته است، و در توجه بدان به اندازه اي پيش مي رود كه آن را پايه ي ايمان قرار داده است. اگر اسلام اعمال ظاهري و شعائر را بر پنج پايه قرار داده است، ايمان او هنگامي استوار مي گردد كه اين احساس به تحقق برسد.

رسول خدا (ص) فرمود: «ايمان نياورده از شما كسي مگر اينكه آنچه را براي خود مي خواهد براي برادرش هم بخواهد» [1] .

و نيز مي فرمايد: «همه ي مردم خانواده ي خدا هستند، از همگان به نزد او دوست داشتني تر كسي است كه از همگان براي افراد خانواده اش سودمندتر است». [2] .

پس اسلام آموزشهاي خود را بر سودمندي، و دوست داشتن يكديگر، و در وسايل و عوامل برادري گذاشته، آمده است تا تصميم گيريهاي درست را در جهت نفع جمعيت بزرگ انساني قرار دهد.

محمد (ص) توانست در مدتي كوتاه نمونه اي به همه ي جهان عرضه كند كه انسان را در جهت انديشه هاي پاك يكباره دگرگون كرد. اين تفكر در هماهنگي و نظام داشتن چنان بي مانند بود كه همه را به شگفتي افكند، و سرانجام، اين جهان توانست به روي حقايق چشم گشايد، و به سوي دين خدا كه نياز فطري هر نفسي است، به سرعت روان شود.

شايد شگفت انگيزتر سخني است كه از زبان صاحب شريعت (ص) براي جرير بن عبدالله بجلي بيرون آمده است! چون آمد بر پايه ي گواهي به «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» با رسول اكرم بيعت كند، پيامبر (ص) افزود: و نصيحت به هر مسلمان. اين حديث از شگفتيهاي اسلام است؛ زيرا ديگردوستي را همسنگ شهادتين قرار مي دهد. شايد هيچ يك از اديان، مانند دين و شريعت اسلام، در عمل چنين ارزشي براي اين ويژگي قائل نشده باشد.

به همين جهت يارانش در ديگردوستي چنان حساس بودند كه همچون ترازوي دقيقي كوچكترين وزني را، در اين زمينه، نشان مي دادند. و در داستانهاي عمر عبرت و آموزش و برنامه هايي برتر از روش ديگران وجود دارد.

و حسين (ع) به اقتضاي فطرت و آموزشهاي دين، در زمينه ي احساس ديگردوستي، نمونه ي بي مانندي است. اكنون ببينيم، گزارشگران تاريخ در اين باره چه آثاري از حسين به يادگار گذاشته اند.


ابن عساكر در تاريخ كبير خود (تاريخ دمشق) از قول ابي هشام قناد نقل مي كند كه كالايي از بصره براي امام حسين برده شد، و تا همه ي آنها را نبخشيد از جاي خود بر نخاست.

و نيز گفته اند [3] : سائلي كوچه هاي مدينه را زير پا گذاشت و آمد تا به در خانه ي حسين رسيد. كوبه را بر در زد و اشعار زير را بگفت:



لم يخب اليوم من رجاك و من

حرك من خلف بابك الحلقة



أنت ذوالجود انت معدنه

أبوك قد كان قاتل الفسقة



امروز كسي كه به اميد تو آمده دست خالي برنگردد، و آن كس كه حلقه ي در تو را كوفت نااميد نگردد.

تو دارنده ي بخشش هستي و سرچشمه ي آن، پدر تو كشنده ي فاسقان و منحرفان بوده است.

حسين (ع) در حال نماز بود، همين كه صداي سائل را شنيد نمازش را به زودي پايان داد و آمد ديد آثار بيچارگي و مستمندي بر چهره ي اعرابي نشسته است. زود برگشت و صدا زد: قنبر! پاسخ داد: لبيك يا ابن رسول الله. پرسيد: از هزينه ي خانه چيزي در نزدت نمانده است؟ گفت: فقط دويست درهم مانده كه فرمودي در ميان افراد خانه آنها را تقسيم كنم. گفت: آنها را بياور كه از افراد خانه مستحق تري رسيده است. آنها را از قنبر گرفته به اعرابي داد و اشعار زير را خواند:



خذها فاني اليك معتذر

واعلم بأني عليك ذوشفقة



لو كان في سيرنا عصاتمد اذن

كانت سمانا عليك مندفقة



لكن ريب الزمان ذوغير

و الكف منا قليلة النفقة



اين مختصر را بگير و عذر مرا بپذير، و بدان كه دلم براي تو بسي مي سوزد؛

اگر در دست ما يك چوبدستي بود كه دراز مي شد (امكان و قدرت مالي داشتيم) آسمان جود ما باران بخشش بر تو مي باريد.

ليكن پيشامدهاي روزگار بسي گونه گون است، و دست ما از درم بسي تهي است.

اعرابي آن را گرفت و پشت كرد و گفت: خدا بهتر مي داند رسالتش را در چه خانواده اي گذارد و اشعار زير را با خود مي خواند:



مطهرون نقيات جيوبهم

تجري الصلاة عليهم أينما ذكروا



و أنتم أنتم الأعلون عندكم

علم الكتاب و ما جاءت به السور



من لم يكن علويا حين تنسبه

فما له في جميع الناس مفتخر



پاكيزگاني پاكدامن، كه هر جا ياد آنان رود صلوات بر آنان فرستاده شود؛


تنها شما از همه برتريد، و علم كتاب و سوره هايي كه فرود آمده در نزد شما است؛

هر كس كه به هنگام تعيين نسب و نژاد علوي نباشد، در ميان همه ي مردم هيچ افتخاري ندارد.

و از جمله چيزهايي كه درباره اش گفته اند اينكه حسين (ع) به خانه ي أسامة بن زيد رفت. وي بيمار بود و مي گفت: اندوهها دارم. حسين (ع) پرسيد: اندوهت چيست برادر؟ گفت: شصت هزار درهم بدهكارم. حسين گفت: پرداخت آن به عهده ي من. گفت: مي ترسم بدهكار بميرم. گفت: تا نمرده اي آن را مي پردازم. و پيش از مرگ اسامه آن را پرداخت.

ابن قتيبه مي نويسد: شخصي سائل به حسن بن علي مراجعه كرد. امام حسن به او گفت: سؤال شايسته نيست جز در تاواني سنگين كه شخصي نتواند آن را بپردازد، يا گرفتار شدن به چنان فقري كه انسان را خوار دارد، يا كفالتي دست و پاگير كه بسي دردناك باشد. آن شخص گفت يكي از اين سه را داشته ام كه به حضورت رسيده ام. لذا حسن (ع) فرمان داد يكصد دينار به او بپردازند. سپس به نزد حسين بن علي رفت، حسين (ع) نيز همان سخن برادر را گفت و همان پاسخ را شنيد. از او پرسيد برادرم چه مبلغ به تو داد؟ گفت: يكصد دينار. لذا وي نود و نه دينار به وي داد و خوش نداشت كه برابر با عطيه ي برادر به وي بپردازد. آنگاه به نزد عبدالله بن عمر رفت. عبدالله بدون هيچ سؤالي هفت دينار به او داد. آن مرد داستان رفتنش به نزد حسن و حسين و پرسش آن دو و مقدار عطاياي آنان را برايش تعريف كرد. عبدالله گفت: واي بر تو! مرا همانند آنان مي داني، آن دو برادر سرچشمه ي دانش و معدن دارايي اند.

بحراني گويد [4] : حسين (ع) پس از وفات برادرش حسن (ع) در مسجد جدش رسول خدا (ص) نشسته بود. عبدالله بن زبير در گوشه اي و عتبة بن أبي سفيان هم در گوشه ي ديگري نشسته بودند. عربي بياباني سوار بر ماده شتري آمده شتر را بر در مسجد بست و وارد شد و آمد به نزد عتبه و سلام كرد. عتبه گفت: عليك السلام. عرب گفت پسر عموي خود را كشته ام و از من ديه خواسته اند، تو مي تواني آن مبلغ را به من ياري دهي؟ عتبه سرش را به سوي خدمتگزارش برگردانيده گفت: يكصد درهم به او بده. عرب گفت: من همه ي مبلغ ديه را مي خواهم، آن را نگرفت و رفت به نزد عبدالله بن زبير و همان سخن را به زبان آورد. عبدالله به خدمتگزارش گفت: دويست درهم به او بده. عرب گفت همه ي مبلغ ديه را مي خواهم، اين را هم نگرفت و به نزد حسين رفت و سلام كرده گفت: اي پسر رسول خدا، من پسر عمويم را كشته ام و از من ديه خواسته اند. مي تواني آن را به من بدهي؟ حسين دستور داد ده هزار درهم


به او بدهند، و گفت: اين مبلغ براي پرداخت ديه و بدهيهايت، و ده هزار درهم ديگر داد و گفت: با اين مبلغ هم گرفتاريهايت را برطرف كن و به زندگيت سر و سامان ده. اعرابي آن مبلغها را گرفته اشعار زير را خواند:

ز شادي پر گرفتم بي هيچ انگيزه اي، و نه مقامي دارم كه مرا به هيجان آورد و نه عشق كسي؛ تنها چيزي كه مرا به پرواز درآورد و زبان مرا به شعر و سخنوري گشود عشق خاندان پيمبر است؛ ارج و بزرگواري سرشت آنان است، و ستارگان آسمان از پرتو آنان درخشيدن گرفته اند؛ از همگان در ارزشها پيشي گرفتي، و تو نيك بخشنده اي هستي كه هيچ بخشنده اي به گردت نمي رسد؛

پدرت بزرگواريست كه بر چكاد ارزشها جاي گرفته در اين مسابقه همگان از او واپس مانده اند؛

خدا دروازه ي رشد و كمال را به دست او گشود، و راه تباهي را به وسيله ي شما بست.

ابن قتيبه گويد [5] : وقتي معاويه در بازگشت از مكه به مدينه آمد، هديه هايي شامل لباس و عطر و مبالغي پول و مال، براي حسن و حسين و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير و عبدالله بن صفوان بن أميه فرستاد و به فرستادگانش گفت: هر پاسخي كه هر يك از آنان داد خوب نگه دار و به من بگو. وقتي فرستادگان بيرون رفتند به حاضران گفت: مي خواهيد برايتان بگويم كه هر يك چه مي گويند؟ گفتند: بلي. گفت:

حسن عطرها را به زنانش مي دهد و بقيه ي هدايا را در ميان حاضران تقسيم مي كند و منتظر غايبان نمي ماند؛

حسين از يتيمان شهداي جنگ صفين شروع مي كند، اگر چيزي ماند گوسفنداني قرباني و گوشتش را ميان فقيران تقسيم مي كند و شير بدانان مي نوشاند؛

عبدالله بن جعفر مي گويد: بديح وامهايم را بپرداز، اگر چيزي ماند تعهداتم را انجام ده؛

عبدالله بن عمر از مستمندان طايفه ي عدي بن كعب آغاز مي كند، اگر چيزي ماند آن را براي خود نگه مي دارد و در راه خانواده اش به مصرف مي رساند.

وقتي فرستاده ي من نزد عبدالله بن زبير رسيد به تسبيح گفتن سرگرم است و به او توجه نمي كند، چون فرستاده سخنش را تكرار كرد به يكي از خدمتگزارانش مي گويد: آنچه را معاويه فرستاده است از فرستاده اش بگير، خدا به او بهره و پاداش بهتر دهد. در حالي كه هدايا را از كوه احد بزرگتر مي انگارد، بدانها نمي نگرد. سپس همه را خود به خانواده اش مي سپارد و مي گويد اينها را برداريد شايد روزي آنها را به پسر هند برگردانيدم؛


عبدالله بن صفوان مي گويد اندكي از بسيار است، به همه ي افراد قريش چنين چيزهايي نرسيده است، آنها را پس بفرستيد، اگر باز هم فرستاد مي پذيريم.

چون فرستادگانش برگشتند همان چيزي را گفتند كه معاويه پيش بيني كرده بود، لذا گفت: من پسر هند هستم، نسبت به افراد قريش از خود آنان داناترم.

چنين هوشمندي دقيقي از معاويه شگفت نيست، از همه ي افراد آگاهي و اطلاع داشت. از بررسي نكات موجود در اين گزارش ابن قتيبه و تحليل آنها مي گذريم و به مسير خود بازمي گرديم.

معاويه به درستي و راستي چهره و انديشه ي حسين (ع) را ترسيم مي كند، شايد اين مورد بخصوص شايسته ترين تصويري است كه مي خواهيم از حضرتش داشته باشيم.

پس حسين تا اندازه ي زيادي تحت تأثير اين عاطفه بود، همچون ديگران احساس مي كرد، و درك دروني آنان را داشت، و همانند ديگران دلش مي تپيد، و جانش بسان آنان مي خروشيد و مي آرميد، دردهاي آنان در وجودش بود و با شادي مردم شادمان مي گرديد.

پيوندي در وجودش بود كه او را به همگان مي پيوست، و در هر قلبي دستگاهي بود كه احساس او را درمي يافت. اين گفته و پيش بيني معاويه نمونه ي برجسته اي از شركت نيرومند دروني است، گويي هميشه حسين (ع) را همچون قهرمان داستانها در تخيلات ذهني خود مي بيند كه همراه با پدرش (ع) در ميدانهاي پرشور نبرد فرورفته است، و آه و فغانها و آرمانهايش را احساس مي كند. در عالم خيال حسين (ع) را مي بيند كه هر چه دارد به فرزندان شهداي نبرد صفين مي بخشد، تا بدانند كه اگر با از دست دادن پدر خود دلسوزي و مهرباني پدرانه اي را فاقد شده اند، پدري مهربانتر و دلسوزتر در كنار همه ي آنان است. و چنين احساسي بهترين نمونه ي غيردوستي و همدلي با ديگران است؛ اين ويژگي سرشت بخشندگي نيست، احساسي است انساني و همدردي با بيچارگان.

عبدالله بن جعفر بخشنده اي دست و دل باز بود، و آن چنان مي بخشيد كه امام حسين (ع) اين تبذير او را سرزنش كرد، اما او براي خود بخشش مي بخشيد، به جا باشد يا بي جا، تنها نفس بخشش مايه ي لذت بخشنده است و هيچ انگيزه ي ديگري هم ندارد. چه خوب مي گويد بشار:

بي گمان لذت ابن سلم بخشنده، در دهش است و اسبي براي روز رويارويي

وي هم همين عقيده را دارد كه لذت بخشنده بخشش است، و تنها انگيزه اش همين احساس مي باشد، بي هيچ انگيزه ي ديگري يا عاملي.

اما حسين، در اين داستان به خاطر بخشش نمي بخشد، بلكه بر پايه ي احساس برابري و انگيزه ي همدردي با ديگران و هدفي مقدس بدين كار دست مي يازد.


به گمان من آن كس كه از احساس ديگردوستي تهي است، دلي سخت تر از سنگ دارد، و با جهان هستي و درون اشياء پيوسته نيست، گويي در جهاني خشك و جدا از ديگران به سر مي برد كه نه زندگي در آن يافت مي شود و نه زنده اي. به سخني ديگر، فردگرايي كه از احساس ديگران بي خبر است، گويي از هستي بزرگ جدا است، و در اين هستي پهناور جز خود كسي را به شمار نمي آورد، و در واقع، با به شمار نياوردن هستي، خود را از نظر ديگران محو كرده است، و جهان پهناور در نظر او تنگ تر از آن است كه جز خودش ديگري در آن بگنجد، به همين جهت پهناي وجود خود را همچون غاري سرد و تيره و هراسناك، فضايي تهي و خلأيي رنجبار و وحشتناك مي بيند.

در همان هنگام كه ديگردوست و همدرد، گويي وجود خود را با وجود ديگران درآميخته خودي احساس نمي كند، و همه ي زندگان هستي در زندگي با او شريكند، و پروانه وار در هر جاي كشور زندگان بگردد جاي خود را در همه جايش مي بيند؛ فردگرا به هر جا سر زند هيچ جايي براي خود نمي يابد.

حسين (ع) احساس همدردي با ديگران چنان در وجودش مي جوشيد، كه همچون دست شفابخش به هر دردي مي رسيد شفا مي يافت.

گزارشگران مي گويند: زينب [6] دختر اسحاق، همسر عبدالله بن سلام قرشي، فرماندار عراق از طرف معاوية بن أبي سفيان، در روزگار خود، از جهت زيبايي و اصالت خانوادگي و كمال و ثروت ضرب المثل بود. يزيد بن معاويه شيفته ي او شد، و خواستش را با يكي از خواجگان خاص حرمسراي پدرش در ميان گذاشت. آن اخته به معاويه گفت: يزيد سخت دلداده ي آن زن شده است. معاويه به يزيد گفت: اين موضوع را پوشيده دار. سپس به شوهرش نوشت نزد او برود، چون آمد معاويه دستور داد در منزلي كه برايش آماده كرده بود پذيرايي شود. سپس به دنبال ابوهريرة و ابودرداء كه در آن روزها در شام بودند، فرستاد و بدانان اطلاع داد كه دختري دارد و مي خواهد او را براي ابن سلام، كه شخصي ديندار و شريف و با


فضيلت است، عقد كند، شما دو نفر اين مهم را از طرف من به ابن سلام ابلاغ كنيد، من هم مي روم و با دخترم در اين باره مشورت مي كنم. آن دو به نزد عبدالله بن سلام رفتند و جريان را با او در ميان گذاشتند؛ و از آن طرف معاويه به نزد دخترش رفته او را تشويق كرد كه تا ابن سلام از زنش جدا نشده به ازدواج با او رضايت ندهد. ابن سلام نيز ابوهريره و ابودرداء را مأمور كرد دختر معاويه را برايش خواستگاري كنند. آن دو نفر پيش دختر رفتند و خواستگاري ابن سلام را به اطلاع او رسانيدند. دختر پيشنهاد معاويه را بدانان گفت. دو پيك برگشته خواسته ي دختر را به ابن سلام گفتند. وي هم باور كرد كه تا از زنش زينب جدا نشده دختر معاويه به ازدواج با او رضايت نخواهد داد؛ لذا آن دو را به طلاق زنش گواه گرفت، و آنان را به نزد معاويه برگردانيد. معاويه چنين وانمود كرد كه از طلاق دادن زينب خوشحال نيست و از آنان خواست كه رضايت دخترش را بدون طلاق زينب بگيرند. آن دو پيش دختر معاويه رفتند و او را از طلاق زينب باخبر كردند. دختر آنان را برگردانيد تا از افراد مورد اطمينان خود درباره ي ابن سلام تحقيق كند.

خبر طلاق دادن زينب، دهان به دهان در ميان مردم پيچيد، و عبدالله را سرزنش كردند. لذا عبدالله از ابوهريرة و ابودرداء خواست كه براي روشن شدن كار او به نزد دختر معاويه بروند. همين كه رفتند، دختر معاويه گفت: درباره اش پرس و جوي كرده او را با خواست خود موافق نيافته ام. چون اين سخن را به اطلاع عبدالله رسانيدند دانست كه فريب خورده است. خبرش در ميان مردم پيچيد و به اطلاع همگان رسيد، باد اين خبر را به شهرهاي ديگر برد و به نقالان محافل شبانه سپرد. مي گفتند: معاويه به او نيرنگ زد تا زنش را طلاق دهد و به عقد پسرش درآورد، چه بد كسي سرپرست امور بندگان خدا شده، بر سرزمين خدا دست يافته در قدرت او شريك شده، از اين قدرت و امكان سوءاستفاده مي كند و خواسته هايش را با نيرنگ به دست مي آورد.

نيرنگ معاويه به انجام رسيد، اما خواست حق بر خلاف تدبيرش و سنت الهي بر ضد تقديرش جريان يافت. داستان چنين بود كه چون عده ي زينب به سر آمد، معاويه ابودرداء را به عراق فرستاد تا زينب را براي پسرش خواستگاري كند. ابودرداء به كوفه رفت. حسين بن علي (ع) در آن روزها در كوفه بود، لذا ابودرداء پيش از انجام مأموريت به ديدار حسين رفت و بر او وارد شد و سلام كرد. امام حسين سبب آمدن او به كوفه را پرسيد. ابودرداء گفت: معاويه مرا فرستاده است تا زينب دختر اسحاق را براي پسرش يزيد خواستگاري كنم. حسين (ع) گفت: من هم قصد دارم با او ازدواج كنم و به خواستگاريش كسي را بفرستم. تو او را هم براي من و هم براي يزيد خواستگاري كن تا هر كدام را خدا براي او خواسته است خود برگزيند، و همان اندازه كابين از طرف من برايش تعيين كن كه معاويه


براي پسرش تعيين كرده است. وقتي ابودرداء به نزد او رفت گفت: امير اين امت، و پسر شاه اين امت، و وليعهد و جانشين پس از او يزيد بن معاويه، و حسين پسر دختر رسول خدا (ص) و سرور جوانان بهشتي، به وسيله ي من از تو خواستگاري كرده اند، بزرگواري و برتري هر دو را مي داني، من از تو براي هر دو خواستگاري مي كنم، هر يك را مي خواهي انتخاب كن. مدتي دراز خاموش ماند سپس گفت: ابودرداء اگر اين موضوع براي من پيش مي آمد و تو حضور نداشتي، به دنبالت كس مي فرستادم و از نظر تو پيروي مي كردم، حال كه تو خود فرستاده ي آنان هستي، اختيارم را به دست تو مي سپارم، هر كدام را تو بهتر مي داني براي من انتخاب كن؛ چون ابودرداء هيچ چاره اي از سخن گفتن و اشاره كردن نديد، گفت: دخترم، پسر دختر رسول خدا (ص) نزد من محبوب تر و بهتر است، ديگر خدا بهتر مي داند كدام يك از آن دو به حال تو بهترند. زينب گفت: من هم حسين را انتخاب مي كنم. امام حسين (ع) با او ازدواج كرد و كابين سنگيني برايش تعيين كرد. چون خبر به معاويه رسيد سخت بر او گران آمد، و ابودرداء را به شدت سرزنش كرد.

از طرف ديگر عبدالله بن سلام مورد بي مهري معاويه قرار گرفت، و به خاطر بدقولي، ديگر كسي را هم نزد او نمي فرستاد، تا آن جا كه دست عبدالله از مال تهي شده به عراق برگشت. دارايي سنگيني به زينب سپرده بود، و چنين انديشيد كه زينب به علت طلاق بي جايش وجود آن دارايي را انكار مي كند، لذا با حسين (ع) ديدار كرد و پس از سلام به او گفت: مالي به دست او سپرده است، و پس از ستودن زينب، از امام خواست وي را به برگردانيدن آن مال تشويق كند. حسين اين پيغام را به زينب رسانيد و گفت امانتش را پس بده و مالش را به او برگردان. گفت: راست مي گويد، مبلغي به من سپرده است و نمي دانم چه اندازه است، آنها را با مهر به او بده. امام او را ستود، سپس عبدالله را ديد و گفت، با هم برويم پيش او. چون هر دو نزد زينب رفتند، كيسه هاي سر به مهر زر را به او داد، عبدالله تشكر كرد و حسين از پيش آن دو بيرون رفت. عبدالله مهر از كيسه ها برگرفت و مشتي از زرها را به زينب داد، اشك از چشمان هر دو جاري گرديد، امام حسين وارد شد و چون اين حال را ديد دلش به حال آنان سوخت، و گفت: خداي را گواه مي گيرم كه او را سه طلاقه كردم، خدايا تو مي داني كه من به خاطر مالش يا جمالش با او ازدواج نكردم، بلكه مي خواستم او را براي شوهرش حلال كنم. عبدالله از زينب خواست كه كابين تعيين شده از طرف امام حسين را به امام برگرداند. آن زن پذيرفت، ولي امام نپذيرفت و گفت: پاداشي را كه در اين باره از خدا براي خود اميد دارم بسي بهتر است. چون عده ي زينب به سر رسيد عبدالله مجددا با او ازدواج كرد.

اين داستان پرتوي است درخشان در برابر ما بر روي احساس شديد انسان دوستي حسين (ع)، و هواداري صادقانه و عميقش از عدالت و برخاستن به ياري مظلوم، و حركت


مستقيم و پايدار بر مسير عقيده و ايمانش، بدون اينكه جانب كسي جز خدا را رعايت كند، و محبتي جز محبت مصلحت عمومي در دل داشته باشد، و پيوسته خود را پاسدار هشيار اين اصول مي دانست؛ زيرا اين اسلام است كه همه ي مسلمانان را به پاسداري از عدالت و امر به معروف و نهي از منكر فراخوانده است.

حسين (ع) را مي بينيم كه به دستور احساسات سرشار از اخلاق انساني خود به راه مي افتد، و از اين راه نه منحرف مي گردد و نه سر مي پيچد، و در برابري و غيردوستي كه داراي نيكي و خيري است، تا نهايت به پيش مي رود.

ياقوت مستعصمي از أنس روايت مي كند كه گفت: در نزد حسين (ع) نشسته بودم كه زني خدمتگزار با دسته گلي وارد شد و با دادن آن گل به وي تحيت گفت. حسين در پاسخ تحيت به او گفت: تو آزادي به خاطر خداي متعال. به او گفتم خدمتگزاري دسته گلي براي تو مي آورد، تو او را آزاد مي كني؟ گفت: خدا ما را اين چنين تربيت كرده است، چه مي فرمايد:

«و اذا حييتم بتحية فحيوا بأحسن منها او ردوها» [7] از آن تحيت بهتر آزاد كردن او بود.


پاورقي

[1] لا يؤمن احدکم حتي يحب لأخيه ما يحب لنفسه.

[2] اين حديث را بسياري از افراد روايت کرده‏اند، از جمله سيد رضي در مجازات النبوية به سند خلفاي عباسي که از اسناد سلطنتي شگفتي است.

[3] ن. ک. به: عيون الأخبار (ابن قتيبه‏ي دينوري)، ج 3، ص 140.

[4] ن. ک. به: عقد اللئال في مناقب الآل.

[5] ن. ک. به: عيون الاخبار، ج 3، ص 40.

[6] اين داستان را تني چند از مورخان و اديبان با اختلاف در نام و جاي داستان، گزارش کرده‏اند، ابن‏قتيبه، در الامامة و السياسة (ج 1، ص 304)، مي‏گويد نام او ارينب بود و داستانش در عراق رخ داده است، نويري، در نهاية الأرب (ج 6) مي‏گويد نامش زينب بود، و ميدان محل رخداد داستان را در مدينه مي‏داند، و اختلاف بسياري ديده مي‏شود که آيا داستان براي امام حسن اتفاق افتاده است، يا براي امام حسين؟ واسطه ابودرداء بوده است يا ابوهريرة؟ شوهر، عبدالله بن سلام بوده است يا عدي بن حاتم؟ داستان را، ابن‏قتيبه در السياسة، لويري در نهاية الارب، ابن‏بدرون در شرح قصيده‏ي ابن‏عبدون، سيوطي در تحفة المجالس، شبراوي در الاتحاف بحب الاشراف، و ميداني در مجمع الأمثال، آورده‏اند. اين داستان با اختلافهايي که درباره‏ي آن هست پرتوي از روشنايي بر ما مي‏افکند که مي‏توانيم با تلاش، حقيقت آن را دريابيم، و نظر مخصوص ما آن است که داستان، به احتمال بيشتر و برتر، در عراق رخ داده است و قهرمان آن هم حسين عليه‏السلام است، به همين مناسبت آن را در اين کتاب نقل کرديم.

[7] ... ان الله کان علي کل شي‏ء حسيبا. نساء / 86.