بازگشت

خوارج و نظريه ي شورش


اميرالمؤمنين ضمن سخني مي گويد: «پس از من خوارج را نكشيد و با آنان كشتار نكنيد، زيرا آن كس كه خواستار حق بود و در اين طلب به خطا رفت، همچون كسي نيست كه خواستار باطل گرديد و بدان دست يافت» [1] .

اين جمله گوياي زيباترين و صادقانه ترين تعبير از مقدار احترام علي (ع) براي دشمنان سياسي اش مي باشد، زيرا خصومت آنان بر بنيادي حقيقت خواهانه و عقيده اي واقعي و كرامت و دينداري بود. امام هم در ارزيابي اين خصومت مي افزايد و به عنوان پديده اي انساني و شايان تقدير بدان مي نگرد. شگفت اين كه قلب بزرگ خود را به روي خصومتي مي گشايد كه او را از ميان برمي دارد، و راه پيروزي را براي دشمنش هموار مي كند، چه، وي داراي دركي صادقانه و احساسي مخلصانه بود. اما هيچ يك از اين تلقيها و احساسات، براي دارندگان احساسات راستيني كه در جهت حق عمل مي كنند، در راه آن به مجاهده برمي خيزند و براي اعلاي كلمه ي حق قرباني مي دهند، شگفت انگيز نيست. آنگاه در همان سخن ياد شده در بالا ناخوشنودي و تنفر خود را از كسي ابراز مي دارد كه بر موج نزاع و خصومت سوار شده براي رسيدن به غرض يا هواي شخصي بدان اصرار ورزد. زيرا چنين كسي نه از اصلي اعتقادي استفاده كرده، نه از قضيه اي انساني به دفاع برخاسته نه براي اجتهادي خالصا علمي پشتيبان بوده است، بلكه هواپرستي را پيوسته دنبال كرده، چشمداشتهايي گزافه و بيش از حد در پيش گرفته و كينه توزي را بر همه چيز چيره ساخته است. امام با چنين لحني ما را به جايگاه والايي در وجود خود رهنمون مي شود و فطرت ارزياب خود را در مبارزه در راه حق به ما نشان مي دهد. اينها خصلتهايي است بسيار ضروري براي يك رهبر نيرومند و مسلط، و بدين وسيله آزادي اظهارنظر را براي ديگران فراهم مي كند و جز براي افراد بدگمان تنگنايي به وجود نمي آورد.


و اينها برخي از ويژگيهاي والا و بي مانند علي (ع) است كه مصطفي (ص) را برانگيخت تا بذرهاي پاك آسمانيش را در تربت جان بلند مرتبه و پاكيزه ي او بكارد، و چنان ميوه اي داد كه زبان بندگان از وصفش ناتوان است و تنها قدرت پروردگار توانست شرح آن را به شكل وحي و تنزيل بر زبان رسول گرامي اش جاري كند.

ما را كجا رسد و چگونه شايد از علي (ع) وخصوصيات علي (ع) سخن گوييم، و گستاخانه پا در حوزه اي گذاريم كه از مرزهاي تشخيص عوامل و اسباب بيرون است و در نهايت به زلزله و آتشفشان مي انجامد.

اكنون به بررسي تحولات و سير تكاملي نظريه ي خوارج مي پردازيم و شك نداريم كه اين نظريه از تفكر خالصا عربي منتزع و جدا است، پيوسته چنين ماند و با أشكال بيگانه با محيط نيز درنياميخت. به ظن غالب من اين نظريه بر پايه ي احساسات نفسانيشان گذاشته شده بود. پس از آن همه تلاش كه در آغاز كار در دفاع از باطل صرف كردند، و خالصانه و بي دريغ و با نيت پاك، در راه خدا بذل كردند و كوچكترين شكي در اين مورد به ذهن راه ندادند؛ اكنون كه به بطلان آن پي برده دريافته بودند كه در راه خدا نبوده است؛ براي آنان بسي گران مي آمد كه حكميت را مخلصانه به جان بپذيرند. زيرا حكميت بدان معنا است كه در دشمني دشمنشان شبهه ي حقي وجود دارد، در حالي كه خوارج چنين تصوري را هرگز نمي توانستند داشته باشند و احتمال نمي دادند كه كوچكترين طيفي از اين گونه تخيلات در جانشان شكل گيرد.

نمي خواهم با اين سخن چنين استدلال كنم كه آنان تا قبل از حكميت طرفدار علي (ع) بودند. اگر توجه كنيم كه علي هم با حكميت موافق نبود و به اجبار آن را پذيرفت، و چون توجه كنيم كه نظريه ي خوارج در اعتراض به حكميت نيز مبالغه آميز بود؛ چنين نتيجه مي گيريم كه در نظر علي (ع) هم انحراف و اغراق بوده است. و از آن پس اين نظريه شكلي ديني به خود گرفت، و بر شبهه اي از حق استوار شد. گواه اين ادعا متن قرارداد صلح، آنچنان كه در تاريخ آمده، مي باشد: «همين كه شرايط صلح نوشته شد، معاويه سپاه خود را به شام برگردانيد، ليكن سپاه علي در همان جا مانده اشعث بن قيس پيمان صلح را براي مردم مي خواند و از ديگران مي خواست آن را بخوانند، تا اينكه به گروهي از بني تميم رسيد كه «ابن أبي بلال عروة بن أدية» در ميان آنان بود، همين كه آن را برايشان خواند عروه فرياد زد: آدمها را در كار خدا حكم مي كنيد؟ لا حكم الا لله... [2] «. و چون درباره ي شخصيتهاي خوارج نيك بررسي كنيم، بسياري از آنان را از جمله اشخاصي مي يابيم كه به دشمني با معاويه و تحقير او تا حد نفرت شناخته شده بودند، و اين تنفر و تحقيرشان پيش از آنكه تحت تأثير يك


عامل خارجي باشد، از يك احساس دروني سرچشمه مي گرفت. از جمله ي اين شخصيتها «شبث بن ربعي تميمي» بود، و بي هيچ شكي اين طرز تفكرشان در نتيجه تعصب ورزيدن بر روي رأي و نظر شخصي و خودخواهي بود.

از حق نمي توان گذشت كه خوارج، پيش از شورش و نافرماني، در دوستي و طرفداري علي (ع) مخلص تر از ديگران بودند، و اين دوستي و اخلاص موقعيت او را در ذهنشان بسيار بالا برده بود، ليكن طرز تفكر جديد چنان در جانشان متمركز شده بود كه همه ي وجودشان را فراگرفته، چون تندبادي آتشين همه ي افكار ديگر را يك جا گردآورد و نابود كرد.

بدين وسيله براي ما روشن مي شود كه حكميت سه حزب در سپاه علي ايجاد كرد:

الف - پذيرندگان گزافه پوي حكميت، كه اشعث بن قيس و ابوموسي اشعري در رأس اين حزب بودند؛ حزبي كه اعضاي آن را خائنان به علي (ع) تشكيل مي دادند.

ب - حزب زياده رو در رد آن، رهبر اين جناح عبدالله بن وهب بود.

ج - حزب ميانه رو كه در ابتدا مخالف بود، ولي بعدا به شرط استوار شدن آن برپايه ي صحيح، موافق گرديد. در رأس اين حزب علي (ع) قرار داشت.

عوامل ديگري نيز در دست است كه به رشد و تكامل اين نظريه ياري كرد، از همه مهمتر، كنار گرفتن عده اي از صحابه و خودداري آنان از بيعت با علي (ع) و وارد شدن در جمع متحد مسلمانان است. با چنين موضعگيري بود كه خودرأيي و فردگرايي بر مردم چيره شد. از ياداوري اين نكته نيز نبايد غفلت كرد كه خوارج، همان افرادي كه در طرفداريشان از علي از همگان بيشتر اخلاص داشتند، به دشمني با وي برخاسته به كشتن او اقدام كردند.

نكته ي بسيار مهم ديگري كه بايد در تاريخ ثبت شود احتياط اين امام يگانه در مورد دين و اهل آن مي باشد. وي در كشتن عثمان ملاحظه كرد كه مسلمانان دچار شر بسياري شدند، و هواپرستان به زشت ترين شكلي از آن استفاده كردند، و بيم آن داشت كه طرفداران و وابستگان به وي نيز از اين نشانه و برچسب استفاده كرده خواستار خون او شوند، لذا در حالي كه نظر به آينده ي تيره دوخته بود و چون مسلماني شيدا قلبش براي چنان آينده اي مي تپيد، وحشت زده از اينكه چنان درخواستي به از هم گسستن و پراكنده گشتن دين در گردباد طوفانهاي حوادث شود، رو به اطرافيان كرد و گفت: «اي فرزندان عبدالمطلب! مبادا شما را ببينم كه در گرداب خون مسلمانان فرو رفته شعار: اميرالمؤمنين كشته شد، سردهيد، در برابر خون من هيچ كس را نبايد بكشيد جز كشنده ي مرا. ابامحمد، نيك بنگر كه اگر من از همين ضربت او مردم، در برابر يك ضربت تنها يك ضربت به او بزنيد [3] » و بدين ترتيب بود سرانجام زندگي امام بزرگي كه خود با گفتارش زيباترين تعبير را دارد و مي گويد: «آرامش و


خاموشي من و بي حركتي اندام و تنم، بيگمان شما را وعظ مي كند و آموزش مي دهد، اين وضع و سكوت براي شما از هر گفتاري رساتر است.» [4] .



پاورقي

[1] لا تقاتلوا الخوارج بعدي، فليس من طلب الحق فأخطأه کمن طلب الباطل فأدرکه. قول 61 نهج‏البلاغه.

[2] مسعودي، مروج الذهب، ج 2، ص 393.

[3] نهج‏البلاغه، بخش نامه‏ها، وصيت شماره‏ي 47 ليکن کلمه‏ي «ابامحمد» در اين خطبه نيست.

[4] نهج‏البلاغه، کلام 149.