بازگشت

علل شكست سياست علي و پيروزي سياست معاويه


علت پيروزي سياست امويان، به استعداد خارق العاده، قدرت سياسي فائقه و سياستمداري ممتاز آن گروه، و بي سياستي و بي استعدادي مخالفان آنان نبوده است [1] ، بلكه عوامل ديگري در كار بوده است كه مي كوشيم تا نمونه هايي از آن را به نظر ژرفنگر پژوهشگران گذاريم.

در حقيقت با بررسي دقيق سياست علي (ع) و سياست معاويه، به شيوه علوم روانشناسي و سياست و جامعه شناسي و حقوق، به ژرفا و گستره ي سياست علي و برتري برنامه ريزيهايش پي مي بريم، و مي بينيم چگونه بر پايه ي يك نظر دقيق و انديشه اي موفق به ساختن و فرو ريختن مي پردازد؛ ليكن علت شكست آن از جنبه هاي زير است:

1- تربيت ديني، همه ي اعراب را، به شكل درست و كاملي، دربر نگرفته بود، خلفا هم چندان عنايتي براي گسترش آن به طوري كه همه ي درونها و جانها را فرابگيرد و شخصي چون ابوذر بسازد كه با درد و تلاش خود به ترويج آن برخيزد، نشان ندادند. در حقيقت اعراب دين اسلام را به صورت مراسم و آدابي بي روح گرفتند، و به همان شيوه ي سنتي دوره ي جاهليت به اجرا درآوردند. و ديده ايم كه اعراب جاهلي، در برابر اغراض و منافع شخصي، براي عقايد مذهبي ارزشي قائل نبودند، امرؤالقيس به خداي خود دشنام مي دهد، عمر خداي از خرما ساخته ي خود را مي خورد و همانند اين دو بسيارند. و اسلام را به عنوان يك عقيده درنيافته اند كه چيرگي و نفوذي ژرف در وجدانشان پيدا كند و در درونشان ريشه دواند و استقرار يابد، آموزشهاي اسلامي را آنچنان با جان نورزيده اند كه وقتي مي فرمايد: «از جهاد اصغر بازگشتيم و اكنون بايد به جهاد اكبر برخيزيم [2] » با گوش جان پذيرفته سرانجام مسلماني


قرآني شوند كه اميرالمؤمنين (ع) او را چنين ترسيم مي كند: «خالق چنان سراسر وجودشان را به بزرگي فراگرفته است كه هر چه جز او است در چشمشان خرد و ناچيز مي نمايد» [3] و كساني چون أبوذر و معاذ بن جبل و رافع بن خديج با پذيرش آن دعوت ساخته شدند.

علت اصلي ضعف تربيت ديني، تلقي اعراب از اسلام بود، و علت ديگرش اقدام اسلام بود براي اينكه در كنار وجود خود، به عنوان دين اصول و قوانين، شكلي دولتي و حكومتي به خود بگيرد. منظور اين است كه اسلام به عنوان يك دعوت ظهور كرد، و سرانجام به صورت ديني دولتي درآمد؛ لذا مي بينيم كه مسلمانان اوليه مؤمن به معني درست خود هستند؛ مؤمن به معني كساني كه روحيه ي مذهبي نيرومندي دارند، ليكن مسلمانان پسين كه از گوشه و كنار جزيره به ميل يا به زور اسلام آوردند، مسلمانان جغرافيايي و اسمي هستند كه مراسم را به جاي مي آورند و ايمان عميقي ندارند.

اين تعبير رساي نبوي در حد اعجاز است؛ لذا قرآن در ميان ايمان و اسلام تفاوت گذاشته است.خداي متعال مي گويد: «قالت الأعراب آمنا، قل لم تؤمنوا و لكن قولوا أسلمنا و لما يدخل الايمان في قلوبكم...، اعراب بيابان نشين گفتند ايمان آورديم. بگو ايمان نياورده ايد ليكن بگوييد تسليم شديم و هنوز ايمان در دلهايتان وارد نشده است [4] ...«.

اگر ما قائل به تفاوت درجه ي ايمان صحابه هستيم، حقيقتي است كه قرآن خود بدان گويا است، و جاي شگفتي نيست، مي فرمايد: «الأعراب اشد كفرا و نفاقا و أجدر ألا يعلموا حدود ما أنزل الله علي رسوله و الله عليم حكيم...، اعراب بيابان نشين در كفر و نفاق از همه شديدتر فرو رفته اند، و از همگان سزاوارترند كه حدود خداي نازل كرده بر فرستاده اش را ندانند، و خدا بسي دانا و بسي با حكمت است. از ميان اين اعراب كسي هست كه آنچه را انفاق مي كند تاواني از دست رفته مي گيرد و براي شما در كمين و انتظار فرارسيدن برگشتهاي زمانه است، برگشتهاي بد زمانه برايشان باد! و خدا بسي شنوا و بسي دانا است. و از ميان همان اعراب نيز هست كسي كه به خدا و روز بازپسين ايمان مي آورد و آنچه را انفاق مي كند وسيله هاي نزديك شدن در پيشگاه خدا و دعاهاي پيغمبر مي گيرد. هان بدانيد كه چنين انفاق كردني وسيله ي نزديك شدن آنان هست و خدا آنان را در حوزه ي رحمت خود وارد مي كند، چه خدا بسي آمرزگار و بس مهربان است. و پيشي گرفتگان به ايمان و نخستين گروندگان از مهاجران و انصار و كساني كه با نيكي كردن از آنان پيروي كردند، هم خدا از آنان خوشنود است و هم آنان از خدا خوشنود، و بهشتهايي برايشان از پيش فراهم ساخته كه جويها در بن


درختانش روان است و هميشه در آن جاودان مي زيند، و اين رستگاري بس بزرگي است.» [5] .

اين آيات روشن و گويا است و نيازي به توضيح ندارد، و آشكارا بيان مي كند كه صحابه در اساس ايمان هم با يكديگر تفاوت داشته اند. در تعبيرش كه مي فرمايد «و أجدر أن لا يعلموا حدود ما انزل الله علي رسوله» نيك بينديش. علم همان فهميدن و شناخت است. در تعبير مقابلش هم كه درباره ي دسته ي ديگرشان مي فرمايد «و من الاعراب من يؤمن بالله و اليوم الآخر» انديشه كن. يعني در مرز تعيين شده مي ايستد.در كنار كساني كه از روحانيت و معنويت اين دين تغذيه كرده اند، يعني مهاجران و انصار، درنگي طولاني مي كند: «رضي الله عنهم و رضوا عنه».

علت اين تفاوت آن است كه - به گفته ي خودمان در بالا - اسلام به عنوان دعوتي با آموزشهاي روشن و اصول آشكار به پاخاست، و به يك دين دولتي انجاميد؛ به همين جهت عرب دور از كانون ايمان يا، اعراب باديه نشين، اسلام را به صورت حكومتي يافتند كه منافع آنان را در نظر مي گيرد و ديني كه داراي اشكال و آداب خاص خويش است، و با همين برداشت، در چارچوب شخصيت شكل گرفته شان از عادات و سنتها و رسوم كهن، وارد آن شدند، و هرگز در بوته ي اسلام نگداختند تا با ذوب شدن ناخالصيهايشان به شكل ديگري درآيند، بلكه به همان حال باقي ماندند، در حالي كه دسته ي ديگر تغيير ماهيت دادند. شاهد اين مدعا داستاني است كه نويسنده ي «اغاني» در شرح حال «عمرو بن معديكرب زبيدي» نقل مي كند. مي گويد: «در كوي زبيد كوفه به يكي از دوستان دوره ي جاهليت خود كه شراب شامگاهي مي نوشيد گفت: شراب مي نوشي؟ آن شخص به او گفت تو چرا شراب مي نوشي، مگر خدا از نوشيدن آن بازتان نداشته است؟ عمرو گفت: و الله سرتاسر كتاب خدا را خواندم و آيه اي كه آن را تحريم كرده باشد جز اينكه گفته رجس است و از عمل شيطان در آن نيافتم، مگر شما هم از نوشيدن آن نهي شده ايد؟ گفتيم: نه؛ پس همه ساكت شديم!»

از اين داستان چيزهاي زيادي درمي يابيم همچون بي ارزش دانستن، شوخي و مسخرگي. پيامبر اكرم (ص) با رساترين سخن درباره ي آنان گفته است: «قرآن مي خوانند ولي از حد گلويشان تجاوز نمي كند، از دين منحرف مي شوند و بيرون مي روند همانگونه كه تير از كمان بيرون مي رود [6] » و اين راز تشويق پيامبر اكرم (ص) است به اعراب كه مي فرمايد به سوي من هجرت كنيد.

به همين دليل ذهن اعراب براي ارتداد آماده شد، همچنين براي چيزهاي فراوان ديگري


همانند حزب گرايي و اختلافات ملي نيز آماده گرديد.

علت سومي نيز مي يابيم كه باعث شد روح اسلام و معني قوميت و امت واحد را درك نكنند، و آن تعجيل در فتوحات بود كه اعراب را پيش از پخته شدن اصول در وجودشان، آنان را به صورت جنگجوياني در گوشه و كنار جهان درآورد، اما با همان طرز تفكر پيشين كه قبيله را مقدم بر امت، و فرد را پيش از جماعت مي فهميد، از اسلام تنها اين درك را داشت كه پيش از ضمير و وجدان و روح بودن، مجموعه اي از يك سلسله اعمال است.

در پرتو شناخت اين علت است كه مي توانيم در هر محيطي كه عنصر عربي بر آنجا غلبه كرد، همچون محيط عراق و مغرب و اندلس (اسپانياي امروز)، يك پديده ي اجتماعي را تفسير كنيم، و آن پديده همان روح قبيلگي و فتوحات پيشرس و شتابزده اي بود كه فرصتي براي بروز عملي اسلام باقي نگذاشت.

لذا هرگاه علي (ع) در برابر اينان سياست ديني، قاطعي در پيش مي گرفت، چون هيچگونه آمادگي براي پذيرش آن نداشتند، اسباب شكست سياستش فراهم مي گرديد.

2- سياست قانوني. علي (ع)، به هر اقدامي دست مي زد وجوهي قانوني، كه همان قانون دين بود، براي آنها مي يافت، و قبل از اجرا به روشن كردن آن در ذهنها مي كوشيد. و شك نيست كه طبيعت قانون با طبيعت شرايط و اوضاع ناگهاني تفاوت دارد. سبب دوم شكست اين سياست همين بود. در حالي كه سياست معاويه به هيچ قيد و قانوني پايبند نبود، و براي رسيدن به هدفهايش به هر وسيله و موجي سوار مي شد. سياست مشاورش عمرو نيز چنين بود.

شايسته ي چنان سياستي پيروزي است، زيرا از طبيعت حوادث و آزها و نيازها و جلب افراد به هر قيمتي هست ريشه گرفته است. اين برنامه ريزي را شايد كه سياست «نيرنگ بازي و فتنه انگيزي» ناميد، و چنين سياستي شيوه ي افراد پايبند به دين و تقوا نيست؛ لذا عمر بن خطاب مي گفت «نه نيرنگ بازم و نه چنين كسي مي تواند به من نيرنگ بزند»

براي روشن شدن اين نكته لازم است مطالب كتاب «تاريخ تمدن جديد [7] نوشته ي «شارل سنيوبو» را يادآوري كنم. در آنجا كه از پطر كبير تزار روسيه سخن مي گويد، همه ي كارهاي بزرگ او را كه بر پايه ي پرورش جاهلانه اي انجام داده چنين علت يابي مي كند كه تمام فسادها و خرابكاريهايش نتيجه ي اهمال خواهر او در دوره ي ولايتعهديش بوده است كه بنا به وصيتي موظف بوده در تربيت او جهت آماده شدن براي سلطنت بكوشد، در نتيجه از تربيت و تعليم خاصه ي وليعهدها برخوردار نشد. و از احترامي كه در محيط روسيه برقرار بود بهره اي نبرد و


وجدانش از آداب و قوانين لازم سيراب نگرديد. لذا در برابر خواستها وانديشه هاي شخصي خود هيچ ارزش و تقدسي براي قانون و يا ديگران قائل نبود، و سرانجام انديشه ي ويرانگري در او رشد كرد و كارهاي گستاخانه اي مرتكب شد و مجتمع را به مصيبتها و فجايعي دچار ساخت.

كوتاه سخن، اين نقش، با وجود رشد آن تربيت مخصوص، نمي تواند به اجرا درآيد، زيرا اين تربيت، بدون شك با احساسي پنهاني تغذيه خواهد شد كه آن نقش را از ايفا و اجراي برنامه بازمي دارد. اين نتيجه منطقي است، زيرا بايد براي اعمال خود دست به ظاهرسازيهايي بزند تا عملش را، قبل از هر چيزي، در پيش خود موجه جلوه دهد. و فرق است ميان اينكه كسي به انگيزه ي احساس دروني عمل خود را بر طبق اقتضاي سنتهاي محيط توجيه كند، و ميان توجيه عمل تنها بر طبق خواست شخصي.

اين است معيار و ميزاني كه سياست علي (ع) و معاويه را با آن مي سنجيم. علي پيوسته پايبند و متمسك به دين بود و امكان نداشت كه مردم را جز با قانون خاصي كه بر روح او مسلط بود اداره و سياست كند، يا هرگز حاضر نبود خود را از قيد قانون رها سازد، لذا هميشه شواهدي قانوني براي خود داشت كه عملش را با آن توجيه كند، و اگر شاهدي قانوني براي عملي نمي يافت، با وحشت از آن عمل فرار مي كرد. به همين جهت به هيچ نصيحت گري، هر چند به صداقت گوينده و درستي نظرش آگاهي داشت، اجازه نمي داد سخني بگويد كه با دين، يعني قانون مورد احترام و عمل علي، هماهنگ نباشد.

در حالي كه معاويه از اين قيد گسسته بود. سياست او براساس قانون نبود بلكه برپايه ي شرايط زمان قرار داشت. بديهي است كه چنين سياستي در كوتاه مدت قرين پيروزي مي گردد و شكست نمي يابد.

3- روحيه ي عراق، در آن روزگار، به شكلي بد سرانجام و زشت، روحيه اي قبيلگي بود. اقوام چندي از قبايل گوناگون و از جاهاي مختلف در آن سرزمين جمع شده بودند كه تنها وجه مشترك آنان همان سنتگرايي صحرانشيني بود كه هيچ اثري از اسلام در آن وجود نداشت، زيرا به اسلام به عنوان عقيده اي كه در درون جاي گزيند روي نياورده بودند، بلكه اسلام را تنها به عنوان مجموعه اي از اعمال و مراسم ظاهري و اشكال صوري دريافته بودند. بر كسي پوشيده نيست كه صحرانشيني پيوسته آفتي بوده است عليه نظام، اين قبايل، هميشه آماده ي شورش و سركشي و نافرماني بوده اند؛ لذا اين افراد، هميشه عامل ضعف بوده اند نه قوت و علت اصلي شكست هر جنبش به شمار مي رفته اند.

اين موضوع با ارزش را «لورنس» در كتاب خود انقلاب عرب ياداوري و همه ي شورشها و آشوبهاي فروزان در سرزمينهاي عربي را بر همين پايه علت يابي كرده است؛ از همه ي آن


حوادث بارزتر اكراه خليفه اي، همانند علي (ع) نسبت به قبول حكميت است و تهديد شدنش كه همان عملي را بر سر او مي آورند كه بر سر عثمان آوردند. و علي كرم الله وجهه گفته است: «لا رأي لمن لا يطاع [8] » (آنكس كه فرمانش برده نشود صاحب رأي نافذ نيست) و نيز گفته است: «لا طاعة لمن لا يأتمر» [9] .

در حالي كه شام روحيه اي كاملا نظامي داشت. آن سرزمين به شكل مسالمت آميز گشوده شد و همه ي افراد ملت كه زير قدرت و حكومت غسانيان، دست نشاندگان بيرانس يا روم شرقي، بودند، به همان حال گذاشته شدند. بر خلاف ملت عراق كه از قبايل چندي تشكيل شده بود، قبايلي كه با روحيه ي هرج و مرج طلب قبيلگي از جزيرة العرب بدان سرزمين سرازير شده، عادت به زندگي جمعي و فرمانبرداري از يك نظام در آنها ايجاد نشده بود، مردم شام، از همه ي ديگر ملتها معني نظام و زندگي اجتماعي را بهتر و ژرفتر مي فهميدند و از همگان بيشتر در برابر آن فرمانبردار و خاضع بودند.

4- از جمله قضاياي اثبات شده آن است كه بدويان و صحرانشينان با قدرت قهريه و ترس و تسلط، و ايجاد رعب در آنان و حاكميت به زور، تحت فرمان درمي آيند؛ و شهرنشينان با سياست نرمش. اين حقيقت در اظهارنظرهاي فرماندهان نظامي جبهه ي شام و صحراي عربستان، و جهانگردان به مناطق بدويان، به فراواني گفته شده است، از جهت نظري نيز مورد تأييد مردم شناسان و جامعه شناسان قرار گرفته است؛ بدوي در سياست نرمش نوعي ضعف و سستي مي بيند و به طمع تسلط يافتن بر حكومت و كم بها دادن بدان مي افتد.

اينها همه عوامل شكست [10] سياست علي (ع) است. همه ي عوامل و عللي كه گفته شد در روزگار خلافت عثمان دست به يكديگر دادند. شرايط اجتماعي مشكل علي (ع) در برابر معاويه وجود نداشت، او بيعت نكرد كه ملزم به رعايت شرايط و لوازم آن باشد، و از همه بالاتر، خواستار باطلي حق نما گرديد. اجراي حدود، حق مقامات مسؤول قانوني است نه حق افراد و گروهها. اگر افراد و گروهها هر يك خواستار چنين حقي باشند، به هرج و مرج


مجتمع خواهد انجاميد. از اين گذشته، به فرض اينكه علي، هم مسبب و محرك بوده باشد، شريعت اسلام مي گويد، به گفته ي «ابن نجيم» در «الاشباه»، كه حكم درباره ي مباشر (مرتكب مستقيم) اجرا مي شود نه مسبب.

قصاص خون عثمان بايد، از ميان مردم، درباره ي تنها سه نفر كه شخصا در كشتن او دست داشته اند اجرا شود، نه خواستار گرفتن انتقام خون او از همه ي مردم مدينه و كوفه و بصره و مصر، يا در واقع، همه ي افراد امت شوند. بنابراين خواستن انتقام خون عثمان تنها مغالطه اي بود، و شريعت اسلام هم سنت جاهلي انتقامجو و كينه توز نبود كه در برابر يك خون همه ي افراد قبيله ي قاتل را بدهكار بداند.

در حقيقت بزرگترين مشكل را اشتر نخعي براي علي (ع) آفريد كه پيش از هر شخص ديگري به بيعت با او اقدام كرد، و اشتر از سران انقلابي عليه عثمان بود، و با اين عمل جرم خود را بر دوش علي انداخت و علي خود اين موضوع را مي دانست زيرا در جواب او گفت: «انتخاب خليفه حق تو نيست، حق اهل شورا و اهل بدر است، هر كس را انتخاب كردند، همان كس خليفه است، بايد انجمن كنيم و در اين باره بنگريم». [11] .

از اين گذشته، نتايج حكميت، اثر زيادي در نقشه ي تعيين كننده ونبرد نهايي داشت، چه مردم شام با وحدت كلمه گرد اميرشان جمع شده نظر و فكرش را، به طبيعت قديميشان كه در برابر قدرت حاكم تسليم بودند، مي پذيرفتند.

ولي اثري كاملا مخالف با آن، بر روي مردم عراق گذاشت، به تفرقه و نزاع و اختلاف افتادند و به بدترين شكلي به شورش و نافرماني كشيده شدند، نافرماني هم استعداد فطري آنان بود. در اين جا نكته ي ديگري از وجود علي (ع) براي ما روشن مي شود، و آن شخصيت نافذ او است؛ در اوج نافرماني خوارج كه در حروراء جمع شده بودند، به نزد آنان رفت، به محض ديدنش، و تحت تأثير شخصيت و كلام نافذش، وارد كوفه شدند.

به نظر من، مستشرقان و ديگران در اشتباه هستند كه گمان مي كنند عامل پيروزي معاويه در اين حكميت، زيركي عمرو و حماقت ابوموسي بود. در حقيقت آن كس كه معاويه را به


پيروزي و موفقيت رسانيد، شخص ابوموسي بود، آن هم نه از روي حماقت و كم خردي، بلكه از روي سوءنيت و نيرنگش كه استعفاي علي و نامزدي عبدالله بن عمر براي خلافت را پيشنهاد كرد. احتمال دارد كه در برابر حق علي، كرم الله وجهه، خود را به غفلت و سادگي زده ليكن چون براي نامزدي عبدالله بن عمر به تلاش مي پردازد، چنان از فرصت زمان سود مي جويد كه كوچكترين احتمالي درباره ي سادگي او داده نمي شود.

اين نقشه تنها از او سرزد، زيرا مردم، به هيچ روي، گمان نمي كردند، در حالي كه براي صلح كوشش و تلاش مي شود، نامزدي شخص سومي مطرح گردد. و هيچ اثري از زيركي عمرو، هم در اين موقعيت به چشم نمي آيد؛ تمام كاري كه عمرو كرد، سخني بود كه همه ي مردم مي گفتند، نه توانست يك اقدام سياسي برجسته اي انجام دهد نه يك عمل غير منتظره ي فوق العاده اي بيافريند. عمل غير منتظره ي حقيقي از ابوموسي سرزد كه با نامزد كردن ناگهاني كذايي عمرو را غافلگير و شگفت زده كرد، و او را بدين انديشه فرو برد كه براي فرزندش عبدالله اقدام كند، زيرا فرزندش از نظر ديني و علمي موقعيت والايي داشت، دليل غافلگير شدن و انصراف رأي او همان است كه شروع كرد به تمجيد و ستايش از پسرش براي ابوموسي. حقيقة هم عمرو شيفته و فريفته ي اين فكر شده به طمع افتاد و به آرزوهاي دور و دراز در افقهاي دوري مشغول شد.

به اعتقاد من اگر ابوموسي نسبت به علي حسن نيت داشت، عمرو نه قادر به كسب چيزي بود و نه مي توانست سياستي ببافد، او متكي به سخن بي اصل و عمقي بود كه از بس مردم نشخوار آن را از عايشه و طلحه و زبير و معاويه و ديگر ياران اموي شنيده بودند ديگر از آن به ستوه آمده بودند. بخصوص كه بسياري از مورخان به داستان سخنرانيهاي متبادل در ميان ابوموسي و عمرو اعتماد ندارند، چه ابوموسي، آن چنان كه مشهور است، شخصي ساده و گول نبود، بلكه مردي مغرض و توطئه گر بود.



پاورقي

[1] اين واقعيت را استاد عباس محمود العقاد به زيباترين وجهي در کتاب معاوية بن ابي‏سفيان في الميزان به تحليل نشسته به خوبي از عهده برآمده است، و نظر ياد شده در بالا را تأييد مي‏کند (م).

[2] حديث نبوي.

[3] نهج‏البلاغه، از خطبه‏ي (191) همام در وصف متقيان: «عظم الخالق في أنفسهم: فصغر مادونه في أعينهم».

[4] حجرات / 14.

[5] توبه / 97-100.

[6] يقرأون القرآن لا يجاوز حناجرهم، يمرقون من الدين کما يمرق السهم من الرمية.

[7] ن. ک. به صفحات 12 تا 15».

[8] از خطبه‏ي 27 (جهاد) نهج‏البلاغه.

[9] منبع اين سخن يافت نشد.

[10] قدرت سياسي به ميزان پيروزي سنجيده نمي‏شود بلکه به اندازه‏ي درستي مقدمات تعليلي آن مقايسه مي‏گردد، زيرا بسياري از شکستها نتيجه‏ي حوادث ناگهاني و پيش‏بيني نشده است، همان‏گونه که جنبش خوارج براي علي چنين بود، و اگر اين جنبش به راه نمي‏افتاد پيروزي او تضمين شده و حتمي بود. در اين باره سنيورمازيني سخن جاويداني دارد که مي‏گويد: «کليدهاي درياي مديترانه در درياي سرخ افتاده است، پيروزي از آن کسي است که بدانها دست يابد». وي طراح فتح حبشه است که منتهي به حادثه‏ي مشهور عدوة [شهري است در اتيوپي که ميدان جنگ منليک دوم امپراطور حبشه با ايتالياييان (1896) بود و منجر به شکست ايتالياييان شد. م] گرديد و آن سياستمدار بزرگ شکست خورد.

[11] اين تحليل نويسنده‏ي بزرگوار مبتني بر يک واقعيت تاريخي نيست، زيرا به گفته‏ي اکثر مورخان و از جمله: بلاذري (انساب الاشراف، ج 2، ص 6 و 205 از چند طريق) و طبري (تاريخ، ج 6، ص 239 ترجمه‏ي فارسي) نخستين کسي که با امام بيعت کرد طلحه بود که به علت شل بودن دستش، برخي از حاضران، شل بودن نخستين بيعت کننده را به فال بد گرفتند. از طرف ديگر، مالک اشتر نيز ثابت نشده است که از جمله قاتلان مستقيم عثمان بوده باشد، زيرا امام در ميان راه مدينه به بصره براي رفتن به جنگ جمل از هيچ قبيله‏اي که به نحوي افراد آن قبيله در شورش عليه عثمان دست داشته‏اند، نيروي داوطلب نمي‏پذيرفت، چگونه کسي را که مي‏داند در قتل عثمان مستقيما دست داشته چنين به خود نزديک مي‏گرداند و مأموريتهاي سياسي و نظامي به وي واگذار مي‏کند؟ و آن جمله‏اي هم که نويسنده از قول امام در پاسخ اشتر نقل کرده در تاريخهاي معتبر يافت نشد. (م).