بازگشت

شهادت عبدالله بن حسن


مـادرش دخـتـر شـليـل بـن عـبـداللّه بـجـلي بـود و شليل برادر جرير بن عبداللّه و از صحابه بود. (ر.ك: ابصار العين، ص 73)

عبداللّه نوجواني يازده ساله بود. [1] چون تنهايي عمويش را در ميان دشمنان ديـد كـه پـس از شـهـادت يـارانـش او را از هـر سـو محاصره كرده اند و از سرش بر اثر ضـربتي كه مالك بن نسر كندي به او زده بود خون جاري است، نزد آن حضرت آمد. «او كـه جواني نابالغ بود از نزد زنان آمد تا در كنار حسين (ع) ايستاد. زينب، دختر علي (ع)، خـود را بـه او رسـانـد تـا او را نـگـهـدارد؛ و امـام نـيـز به زينب فرمود: «خواهرم او را نگهدار». اما او به شدت خودداري كرد


و گفت: به خدا سوگند از عمويم جدا نمي شوم! در ايـن هنگام ابجر بن [2] كعب با شمشير به حسين (ع) حمله كرد. جوان به او گفت: واي بر تو اي ناپاك زاده، آيا مي خواهي عموي مرا بكشي؟ ابجر شمشيري به او حـواله كـرد و جوان آن را با دست دفع نمود كه شمشير دستش را قطع كرد، به طوري كه از پـوسـت آويـزان شـد. آنـگاه جوان فرياد زد: اي مادر جان! حسين (ع) او را گرفت و به سـيـنـه چـسـبـانـيـد و گـفـت: اي زاده ي بـرادرم، بـر آنـچـه بـر تـو نـازل شـد شـكيبا باش و از اين كار رضاي خداي را بجوي؛ كه خداوند تو را به پدران نيكو كارت ملحق خواهد ساخت.»

آنـگـاه حـسـيـن (ع) دسـتانش را بلند كرد و گفت: «پروردگارا، اگر چند صباحي آنان را برخوردار ساختي، پس از آن ايشان را پراكنده ساز و در راههاي گوناگون قرارشان ده؛ و هـرگـز واليـان را از آنـان خوشنود مگردان. چرا كه اينان ما را دعوت كردند تا ياري دهند، اما پس از آن با ما از سر دشمني بر آمدند و ما را كشتند!» [3] اما خوارزمي مـي نـويسد: «سپس مطابق روايتي كه نخست نقل كرديم عبداللّه بن حسن به ميدان آمد، ولي درست تر اين است كه مطابق روايت دوم، قاسم بيرون آمد و مي گفت:

اگر مرا نمي شناسيد، من زاده ي حيدر هستم، شير بيشه و شير ژيان،

براي دشمنان چونان باد صرصرم، و همه شما را از دم شمشير مي گذرانم.

او آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد.» [4] .

در مـنـاقـب ابـن شهر آشوب آمده است: آنگاه عبداللّه بن حسن بن علي (ع) به ميدان آمد و مي گفت:

اگر مرا نمي شناسيد من فرزند حسن هستم، سبط پيامبر برگزيده و امين، اين حسين است، چونان اسير گرفتار، در ميان مردمي كه خداوند آنان را از باران سير مگرداناد.


آنـگـاه چـهـارده تـن از دشـمـن را كـشـت. هـانـي بـن شـبـيـب وي را بـه قتل رساند؛ كه صورتش سياه گرديد.» [5] .

در مـقـاتـل الطـالبـيـيـن آمـده اسـت كـه او را حـرمـلة بـن كاهل اسدي كشت. [6] .

سـيـد بـن طاووس گويد: آنگاه حرملة بن كاهل ملعون او را هدف تير قرار داد و در حالي كه در دامن عمويش، حسين (ع) بود وي را به قتل رساند. [7] .


پاورقي

[1] ر.ک: حياة الامام الحسين بن علي (ع)، ج 3، ص 257.

[2] در تـاريـخ الطـبـري (ج 3، ص 323) بـحـر بن کعب بن عبيداللّه از بني تيم اللّه بن ثـعـلبـة بـن عـکـابـه آمـده اسـت. نـيـز در هـمـيـن کـتـاب بـه نـقـل از مـحـمـد بـن عـبـدالرحـمـن نـقـل شـده اسـت کـه از دسـتـان بـحـر در فصل زمستان آب ترشح مي کرد و در تابستان همانند چوب خشک مي شد.

[3] الارشـاد، ج 2، ص 110 ـ 111؛ مقاتل الطالبيين، ص 93، اعلام الوري، ج 1، ص 467؛ المـجـدي، ص 19، اللهـوف، ص 172؛ و در تـاريخ الطبري (ج 3، ص 333) بـعـد از عـبـارت «بـه پـدران نـيـکـوکـارت» آمـده اسـت: بـه رسـول خـدا و عـلي بـن ابـي طـالب و حـمـزه و جـعـفـر و حـسـن بـن عـلي صلي اللّه عليهم اجمعين».

[4] مقتل الحسين (ع)، ج 2، ص 32.

[5] مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 106.

[6] مـقـاتـل الطالبيين، ص 93؛ المحن، ص 133. در اين کتاب آمده است: «عبداللّه بن حسن زيباترين آفريدگان خداوند بود»؛ و در تسلية المجالس ‍ (ج 2، ص 305) آمده است: او را هاني بن ثبيت حضرمي کشت.

[7] اللهـوف، ص 173. در ذوب النـضـار، ص 120 ـ 122 آمـده اسـت: «مـنـهـال بـن عمرو نقل مي کند که چون آهنگ بازگشت از مکه کردم، نزد امام سجاد رفتم تا بـا ايـشان خداحافظي کنم ـ بشر بن غالب اسدي نيز با من همراه بود. حضرت فرمود: اي منهال، با حرملة بن کاهل چه کردند؟ گفتم: او در کوفه زنده است. امام (ع) دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا گرماي آهن را به او بچشان، و اين دعا را سه بار تکرار کرد.

مـنـهـال گـويـد: در کـوفه نزد مختار رفتم و او را بيرون از خانه اش ديدار کردم. به من گفت: اي منهال آيا در اين حکومت با ما شرکت نمي جويي؟ من به اطلاع وي رساندم که مکه بـوده ام. آنـگـاه قـدم زنـان تا کناس رفت و ايستاد. گويي به چيزي نگاه مي کرد. اندکي نـگـذشت که گروهي آمدند و گفتند: امير را مژده باد که حرمله دستگير شد! سپس او را نزد مـخـتـار آوردنـد. گـفت: خدا تو را لعنت کند. خداي را سپاس که مرا به دستگيري تو موفق سـاخـت. قـصـاب! قـصـاب! آنگاه قصابي آوردند و مختار دستور داد تا دست و پاهايش را بـريد و سپس گفت: آتش! آتش! پس آتش و هيزم آوردند و او را آتش زدند. من در اين هنگام گـفتم: سبحان اللّه! سبحان اللّه! گفت: تسبيح گفتن خوب است، چرا تسبيح گفتي؟ من دعـاي امـام زيـن العابدين را به اطلاع او رساندم. مختار از مرکبش پايين آمد. دو رکعت نماز به جا آورد و سجده اش را طولاني ساخت. آنگاه سوار شد و رفت. چون به نزديک خانه ام رسـيـد، مـن از بـاب احـترام از ايشان خواستم که به خانه ام بيايد و غذا بخورد. او گفت: علي بن الحسين (ع) به درگاه خداوند دعايي کرد و خداوند آن را به دسـت مـن اجـابـت فـرمـود؛ و حـالا تـو مرا به غذا دعوت مي کني؟ امروز روز شکر گزاري خداوند است. گفتم: خداوند بر توفيقات شما بيفزايد.».