بازگشت

شهادت قاسم بن حسن


مادر وي ام ابي بكر و نامش به قولي رمله بود. (ر. ك: ابصار العين، ص 72) در تسمية من قتل مع الحسين (ع) (ص 150) آمده است: «و مادرش ام ولد بود.»

حـضـرت قاسم (ع) مي فرمود: «تا من شمشير به دست داشته باشم عمويم كشته نخواهد شـد.» [1] هنگامي كه تنهايي عمو را ديد به حضور ايشان رسيد و اجازه ميدان خـواسـت، امـا حـضـرت به دليل خردسالي به او اجازه نداد. ولي قاسم تا گرفتن اجازه هـمـچـنـان پـاي فـشـرد. [2] شـيـخ مـفـيد گويد: «حميد بن مسلم گفت: ما در همان حـال بـوديـم كه جواني مانند قرص ماه بيرون آمد. پيراهن و بالاپوشي به تن داشت و شـمـشـيري به دست؛ از ياد نمي برم كه بند كفش پاي چپ او نيز پاره بود. در اين هنگام عـمـر بـن سعيد بن نفيل أزدي رو به من كرد و گفت: به خدا سوگند به او حمله مي كنم. گفتم: سبحان اللّه! چرا اين كار را مي كني؟ همانهايي كه او را به محاصره در آورده انـد او را بـس اسـت. گـفـت: بـه خـدا كـه بـايـد بـه او حـمـله كنم. آن گاه حمله كرد و تا شـمـشـيـرش را بـه فرق او نزد باز نگشت. جوان با صورت به زمين افتاد و فرياد زد: عمو جانم!


حسين چونان باز شكاري سر رسيد و مانند شير ژيان حمله كرد. شمشيري به عمر نواخت و دستش را از آرنج قطع كرد. عمر فريادي بر آورد كه لشكريان شنيدند و سپس حضرت از او كناره گرفت و سواران كوفه براي نجات وي هجوم بردند، اما او بر زمين افتاد و زير سم اسبها كشته شد. گرد و غبار به آسمان بلند شد و حـسين (ع) بر سر جوان ايستاده بود؛ و او پاهايش را بر زمين مي كشيد. امام (ع) مي گفت: نـفـرين بر مردمي كه تو را كشتند. سرو كارشان در قيامت با جدّت خواهد بود. بر عمويت گـران اسـت كـه او را بـخـوانـي و تـو را اجـابـت نـكـنـد و چـون اجـابـتـت كـنـد بـه حال تو سودمند نباشد. به خدا سوگند! دشمنان بسيار و دوستان اندك شده اند.

سپس او را بغل كرد و در حالي كه پاهاي جوان بر زمين كشيده مي شد، به خيمه گاه برد. بـا خـود گـفـتـم: بـا وي چـه خـواهـد كـرد؟ ديدم كه او را آورد و در كنار علي اكبر و ديگر كـشتگان خاندانش نهاد. پرسيدم اين جوان كه بود؟ گفتند: قاسم بن حسن بن علي بن ابي طالب. [3] .

در مـقـتـل خـوارزمـي آمده است: «به خدا سوگند بر عمويت گران است كه او را بخواني و اجـابـتـت نـكـنـد. يـا اجـابـت كند ولي ياري نكند و يا ياري كند ولي تو را بي نياز نكند. نفرين بر قومي كه تو را كشتند. واي بر قاتل تو».

سـپـس او را بـرداشـت و گـويـي كه پاهاي جوان بر زمين كشيده مي شد و سينه اش را بر سـينه اش گذاشته بود. با خود گفتم: با او چه خواهد كرد؟ آن گاه ديدم كه او را آورد و در ميان ديگر كشتگان خاندانش گذارد، سر را به آسمان بلند كرد و گفت: «خداوندا، اينان را يـكـايـك نـابـود كـن و هـيـچ كـدامـشـان را بـاقـي مـگـذار و هـيـچ گـاه بر آنان مبخش. اي عـمـوزادگـان مـن شـكيبا باشيد، اي خاندان من شكيبا باشيد كه پس از اين روز هرگز روي خواري را نخواهيد ديد». [4] .


در مناقب شهر آشوب آمده است: «برادرش ـ يعني برادر عبداللّه بن حسن ـ قاسم، در حالي كـه پـيـراهن و بالا پوشي بر تن و كفشي به پا داشت، به ميدان آمد. گويي كه پاره ي ماه بود. او اين رجز را مي خواند:

من قاسم از نسل علي هستم،

به خدا سوگند كه ما از شمر بن ذي الجوشن يا پسر فرومايه به پيامبر نزديك تريم.

آنـگاه عمر بن سعيد أزدي او را كشت. جوان بر زمين افتاد و فرياد زد: عمو جانم! حسين (ع) حـمـله كـرد و دسـت قـاتـل را قـطـع كـرد ولي اهـل شـام او را از دسـت حـسـيـن (ع) ربودند.» [5] .

بـلاذري گـويـد: «عـمـرو بن سعيد بن نفيل أزدي، قاسم بن حسن را كشت و او فرياد بر آورد: اي عـمـو جـانـم! آنـگـاه حـسين (ع) مانند باز شكاري خود را بر سر او رساند و دست عـمـرو را قـطـع كـرد. يـارانش براي نجات او آمدند، اما او در ميان سم اسبان افتاد و لگد مال شد تا مرد». [6] .


پاورقي

[1] حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلي (ع)، ج 3، ص 254، بـه نقل از البستان الجامع لجميع تواريخ اهل الزمان، عماد الدين اصفهاني، ص 25.

[2] خـوارزمـي در المـقـتـل (ج 2، ص 31) گـويـد: قـاسم بن حسن بن علي نوجواني خـردسـال و هنوز به سن بلوغ نرسيده بود. هنگامي که چشم حسين (ع) به او افتاد وي را در آغـوش گـرفـت و هـر دو آن قـدر گـريستند که از هوش رفتند. آن گاه جوان از امام (ع) اجـازه مـيـدان گـرفـت کـه آن حـضرت از دادن اذن خودداري ورزيد. ولي جوان آن قدر براي گـرفـتـن اجـازه دست و پاي امام (ع) را بوسيد و اصرار کرد تا به او اجازه داد. آنگاه در حالي که اشک از چشمانش ‍ جاري بود به ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:

اگر مرا نمي شناسد من فرزند حسن هستم، سبط پيامبر برگزيده و امين،

ايـن حـسـيـن اسـت چـونـان اسـيـر گـرفتار، ميان مردمي که خداوند آنان را از باران سيراب مگرداند.

آنگاه با چهره اي چون ماه تابان حمله کرد و جنگيد و با وجود خردسالي، 35 تن از دشمن را کشت.

گـفـتـه انـد کـه عـمـر شـريـف وي هـنـگـام کـشـتـه شـدن شـانـزده سال بود (ر.ک: لباب الانساب، ابن فندق، ج 1، ص 397؛ و ر.ک: بحار، ج 45، ص 34 ـ 35؛ روضة الواعظين، ص 188).

[3] الارشاد، ج 2، ص 108؛ الدر النظيم، ص 556؛ تذکرة الخواص، ص 230؛ تاريخ الطبري، ج 3، ص 321؛ مآثر الانافه، ج 1، ص 107.

[4] مقتل الحسين، خوارزمي، ج 2، ص 32.

[5] المناقب، ج 4، ص 106.

[6] انـسـاب الاشـراف، ج 3، ص 406؛ و در أمالي صدوق، ص 138، مجلس 30، حـديـث شـمـاره 1، آمـده اسـت: «پس از او يعني علي بن الحسين ـ قاسم بن حسن بن علي به ميدان آمد و مي گفت:

اي نفس بي تابي مکن که همگان فاني اند، و تو امروز در بهشت جاي خواهي گرفت.

آنگاه سه تن از دشمن را کشت و سپس از اسب بر زمين افتاد ـ خدايش از او خوشنود باد.