بازگشت

داستان ضحاك بن عبدالله مشرقي


طبري به نقل از ضحاك بن عبدالله مشرقي مي نويسد: «من و مالك بن نضر أرحبي نزد حسين (ع) رفتيم. سلام كرديم و نشستيم. حضرت جواب سلام ما را داد و پرسيد كه به چه منظور نزد وي آمده ايم؟ گفتيم: آمده ايم تا بر شما سلام كنيم و نزد خداوند براي سلامتي


شما دعا كنيم و با شما پيماني ببنديم و اوضاع و احوال مردم را گزارش دهيم؛ و بگوييم كه جملگي آنان بر جنگ با شما همدست شده اند! ببينيد كه نظرتان چيست.

حسين (ع) گفت: خداوند مرا كفايت مي كند و او نيكو وكيلي است.

گويد: ما را خوش نيامد و به درگاه خداوند برايش دعا كرديم.

فرمود: چه چيز شما را از ياري من بازمي دارد؟

مالك بن نضر گفت: من وامدار و عيالوارم.

من گفتم: من نيز وامدار و عيالوارم، اما اگر ببينم كه كسي نمانده است كه همراه شما بجنگد، تا هنگامي كه براي شما سودمند باشد و از شما دفع خطر كند، به همراه شما مي جنگم.

گويد: حضرت فرمود: «تو آزادي؛ و من نيز با او ماندم.» [1] .

از مضمون اين روايت چنين استفاده مي شود كه اين ديدار در راه كربلا [2] يا در خود كربلا پيش از محاصره صورت گرفته است؛ زيرا مالك بن نضر توانست امام (ع) را ترك كند و اين ممكن نبوده است مگر پيش از محاصره.

سپس مي بينيم كه طبري با استناد به همين سند از همين ضحاك، جزئيات مهمي را درباره ي شب و روز عاشورا نقل مي كند كه از آن جمله، احتجاجهاي امام عليه دشمنان، پيش از بروز جنگ است.

سپس طبق همين سند از ضحاك مشرقي نقل مي كند كه چگونه سرانجام از امام (ع) اجازه گرفت كه ايشان را ترك كند و با چه روشي از ميدان گريخت و از مرگ رهايي يافت!

ضحاك گويد: «چون ياران حسين (ع) كشته شدند و او و خاندانش تنها ماندند و جز سويد بن عمرو خثعمي و بشير بن عمرو حضرمي كسي با وي نماند، نزد آن حضرت رفتم و گفتم: اي فرزند رسول خدا، به ياد داريد كه من با شما شرط كرده ام تا هنگامي كه رزمنده اي


همراهتان باشد، در ركاب شما بجنگم و آنگاه كه رزمنده اي نبود، اجازه دارم كه برگردم و شما پذيرفتيد؟ امام حسين (ع) فرمود: «راست مي گويي، ولي آيا مي تواني فرار كني؟ اگر توانستي آزادي». من چون پيش از آن ديده بودم كه اسبهاي ياران ما را يكي پس از ديگري پي مي كنند، اسبم را در يكي از چادرهاي مياني اردوگاه جاي دادم و پياده مي جنگيدم. آن روز من دو تن را از سپاه دشمن كشتم و دست يك تن را قطع كردم. امام (ع) بارها به من گفت: خداوند دست تو را توانا بدارد و پاداش حمايت از اهل بيت را به تو عطا فرمايد.

هنگامي كه حسين (ع) به من اجازه بازگشت داد، اسب را از چادر بيرون آوردم و سوار شدم. آنگاه ضربتي به او زدم كه روي سمهايش بلند شد و خود را به ميان جمعيت زد. مردم راه را بر من گشودند و پانزده تن از آنها مرا دنبال كردند تا به شفيه، روستايي در نزديك ساحل فرات، رسيدم. چون به من رسيدند، روي برگرداندم. كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح خيواني و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند و گفتند: اين عموزاده ما، ضحاك بن عبدالله مشرقي است. شما را به خدا سوگند، دست از او برداريد، سه تن از بني تميم كه همراهشان بودند گفتند: «آري ما خواهش برادران همكيش خود را مي پذيريم و از خويشاوندشان دست برمي داريم». وقتي تميميها سخن خويشاوندانم را پذيرفتند، ديگران نيز دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد». [3] .


پاورقي

[1] تاريخ الطبري، ج 3، ص 313.

[2] شيخ صدوق در کتاب ثواب الاعمال (ص 232) مانند چنين ديداري را در قصر بني مقاتل نقل کرده است؛ و آن دو مرد مشرقي، در روايت شيخ صدوق، عمرو بن قيس مشرقي و پسر عمويش هستند.

[3] تاريخ الطبري، ج 3، ص 329.