بازگشت

قاطعيت امام در خودداري از پذيرش خلافت يزيد و بيعت نكردن با او


خلاصه ماجراي بيعت گرفتن براي ولايتعهدي يزيد از اين قرار است:

مـغـيـرة بـن شعبه ـ از سران گروه سودجوي جريان نفاق و از نوابغ عرب و استاد


حيله گري و خـيـانـت و از كـسـاني كه به معاويه فراوان خدمت كرد ـ باخبر شد كه معاويه قصد دارد او را از امـارت كـوفـه عـزل كـنـد و سـعـيـد بـن عـاص را به جايش بگمارد. با خودش فكر كرد كه نزد مـعـاويـه برود و پيش از آن كه فرمان عزل را صادر كند، خود استعفا دهد و نزد مردم چنين وانمود كند كه از حكمراني ناخشنود است و تمايلي به آن ندارد.

امـا در راه شـام عـلاقه شديد به حكمراني، او را به فكر حيله اي درازمدت واداشت تا معاويه را از عـزل خـود مـنـصـرف كـنـد. او كـه مـعاويه را خوب مي شناخت، حيله اي بالاتر از اين نديد كه آرزوي بـزرگ وي را، كـه تـا آن هـنـگام، شرايط عملي ساختن آن فراهم نشده بود دوباره زنده كند؛ و آن آرزو، گرفتن بيعت خلافت براي پسرش يزيد بود.

مـغـيـره تـصـمـيم گرفت تارهاي اين آرزوي نهفته را در قلب معاويه به صدا درآورد و او را به انگيزش و اظهار آن فراخواند و آمادگي خود را در راستاي تحقق آن اعلام دارد. شايد بدين وسيله معاويه دست از عزلش بردارد و او را در امارت كوفه ابقا كند.

مـغـيـره فـكـر كـرد كـه نـخـسـت نـزد يـزيد برود و شور و اشتياق دروني او را براي چنين كاري برانگيزد، تا از آن پس يزيد كليد ورود به قلب پدرش باشد. «رفت تا بر يزيد وارد شد و گـفت: بزرگان اصحاب پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و خاندانش و بزرگان و سالمندان قريش از دنيا رفته انـد و تـنـهـا پـسـرانشان باقي مانده اند و تو از برترين آن هايي و نظري صائب داري. به سنّت و سياست از همه داناتري! و من نمي دانم چه چيزي اميرالمؤمنين را از گرفتن بيعت براي تو باز مي دارد!؟

گـفت: آيا فكر مي كني اين كار به انجام برسد؟ گفت: آري. آن گاه يزيد نزد پدرش رفت و آنـچـه را كـه مغيره گفته بود به اطلاع او رساند. معاويه مغيره را فراخواند و گفت: يزيد چه مـي گـويـد!؟ گـفـت: يا اميرالمؤمنين، خون ريزي ها و اختلاف هاي پس از عثمان را ديدي. يزيد خـَلَف تـوسـت بـرايـش بيعت بگير، تا اگر حادثه اي براي تو رخ داد پناه مردم و جانشين تو بـاشـد و خـونـي نـريـزد و فـتـنـه اي بـرنـخيزد. گفت: اين كار چگونه شدني است؟ گفت: از اهـل كـوفـه مـن بـيـعت مي گيرم و از بصريان زياد و پس از اين دو شهر هيچ كس با تو مخالفت نخواهد كرد.

گـفـت: پـس بـه كـار خـويش بازگرد و با افراد مورد اعتمادت در اين باره گفت و گو كن؛ تا بـبـيـنـيـم چه مي شود. مغيره از معاويه خداحافظي كرد و نزد يارانش بازگشت. گفتند: چه


شد؟ گـفـت: مـعـاويـه را عـليـه امـّت مـحـمـد بـه كاري واداشتم كه به زودي سامان نگيرد؛ و شكافي برايشان گشودم كه هرگز پر نشود!

مـغـيـره به كوفه بازگشت و با افراد مورد اعتماد خود و ديگر طرفداران بني اميه درباره كار يزيد گفت و گو كرد. آنان نيز بيعت را پذيرفتند. مغيره ده تن ـ و به قولي بيش از ده تن را ـ فـرسـتـاد و به آنان سي هزار دينار داد و پسرش موسي را نيز به رياست آنان گماشت. آنان نـزد مـعـاويـه رفـتـنـد و بـيـعـت يـزيـد را در نـظـرش نـيـك جـلوه دادنـد و او را به گرفتن بيعت فـراخـوانـدنـد. مـعـاويـه گـفـت: در اظـهـار ايـن موضوع شتاب مورزيد و بر نظر خويش استوار بـاشـيـد. سـپس به موسي گفت: پدرت دين اينان را به چند خريده است؟ گفت: به سي هزار. گفت: ارزان فروخته اند. [1] .

پـس از آن كـه عزم معاويه بر گرفتن بيعت براي يزيد قوت گرفت، نزد زياد فرستاد و از او مشورت خواست. زياد پاسخ داد كه تا فرارسيدن زمان مناسب درنگ ورزد و شتاب نكند.

در ايـن جـا يـك نـظريه ديگر مي گويد كه معاويه در دوره زندگاني امام حسن عليه السلام به گرفتن بـيـعـت بـراي يـزيد اشاره كرد، اما آن را آشكار نساخت و آهنگ آن را نكرد مگر پس از مرگ حسن عليه السلام. [2] .

ايـن نـظـريـه بـه وسـيـله يـك روايـت تـاريـخـي تـأييد مـي شـود كـه مـي گـويد: معاويه در سـال پـنـجـاه، انـدكـي پـيـش از وفـات امـام حـسـن عليه السلام بـه مـديـنـه رفـت و كـوشـيـد تـا حـال و هـواي مـديـنـه را در مـوضـوع گـرفتن بيعت براي يزيد به دست آورد. به اين منظور با عـبـدالله بـن جـعـفـر، عـبـدالله بـن عـبـاس، عـبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر جلسه اي سرّي تـشـكـيـل داد و فـكـر خـود را مبني بر گرفتن بيعت براي يزيد با آنان در ميان گذاشت. اما اين اجـتماع شكست سختي خورد زيرا كه اين چند عبدالله به شدت با اين انديشه مخالفت ورزيدند. در نـتـيـجـه مـعـاويـه تـا سـال 51 هجري يعني تا اندكي پس از وفات امام حسن عليه السلام موضوع را مـسـكـوت گـذاشـت. [3] سـرانجام در شام براي يزيد بيعت گرفت و سپس به همه نـقاط نوشت كه براي او بيعت


بگيرند. [4] در پاره اي از منابع تاريخي آمده است كـه مـعـاويـه تـا هـنـگـام مـرگ زيـاد در ايـن كـار شـتـاب نـكـرد، زيـرا كـه او در اصل با تصميم معاويه بر گرفتن بيعت براي يزيد مخالف بود. [5] .

پـس از آن كـه زيـاد مـرد، مـعـاويـه تـصميم گرفت براي پسرش، يزيد، بيعت بگيرد... و به مروان بن حكم نوشت و گفت: من پير شده ام و استخوان هايم فرسوده است و بيم آن دارم كه امّت، پـس از مـن دچـار اخـتلاف شوند: تصميم گرفته ام قائم مقام پس از خود را برگزينم و انجام كـاري بـدون مـشورت تو را خوش نداشتم. اين موضوع را با آنان در ميان بگذار و از پاسخي كه به تو مي دهند مرا آگاه كن.

مروان در ميان مردم ايستاد و موضوع را به آگاهي آنان رساند.

مـردم گفتند: تصميمي درست و بجاست [و در اين امر] موفق باشد. ما دوست داشتيم كسي را براي ما انتخاب كند و او از اين امر فروگذار نكند!

مروان اين نامه را براي معاويه نوشت و او جواب نامه را داد و موضوع يزيد را يادآور شد.

مـروان مـيـان مـردم بـرخـاست و گفت: اميرالمؤمنين براي شما كسي را انتخاب كرده و فروگذار نكرده و يزيد را به عنوان جانشين پس از خود برگزيده است. [6] .

بـزرگان مدينه مانند امام حسين عليه السلام، عبدالرحمن بن ابي بكر، ابن زبير و ابن عمر رودرروي او ايستادند و اين كار معاويه را نپذيرفتند.

مـعـاويـه در ايـن هـنـگـام اقـدام بـه يـك تـهـاجـم گـسـتـرده تـبـليـغاتي به نفع يزيدكرد و به كـارگـزارانـش ‍ نـوشـت كـه يزيد را ستوده و براي او اوصافي پسنديده ذكر كنند كه او را در چـشـم مردم براي خلافت شايسته جلوه دهد. او همچنين به كارگزارانش دستور داد كه هيأت هايي را از هـر شـهـر نـزد او بـفـرستند؛ و پيوسته به نزديك شدگان عطا مي داد و به آن هايي كه دوري گـزيـده بودند مدارا و مهرباني مي كرد تا آن كه همه مردم به او اعتماد و با يزيد بيعت كردند.

مشكل بزرگ معاويه سرپيچي بزرگان مدينه بود. منابع تاريخي مي گويند كه معاويه به سـسـتـي مروان در گرفتن بيعت براي يزيد پي برد. از اين رو او را بركنار ساخت و سعيد بن


عاص را به جايش گماشت كه با جدّيت هر چه تمام در راه گرفتن بيعت از مردم تلاش ‍ مي كرد. اما كوشش او به جايي نرسيد و به معاويه چنين نوشت: اما بعد، به من فرمان داده اي كه براي يـزيد، پسر اميرالمؤمنين، بيعت بگيرم و نام كساني را كه شتاب ورزيده اند يا كندي كرده اند بـرايـت بـنـويـسـم. بـه تـو خـبـر مـي دهـم كـه بـيـش تـر مـردم، بـه ويـژه اهـل بيت از بني هاشم، از اين كار خودداري مي كنند. تا كنون هيچ كس از آنان به من پاسخ نداده اسـت و چـيزهاي ناخوشايند از آنان شنيده ام. اما كسي كه مخالفت و خودداري از اين كار را آشكار ساخته است، عبدالله بن زبير است؛ و جز با عِدّه و عُدّه توان چيرگي بر آنان را ندارم. خودت مي آيي و در اين باره تصميم مي گيري، والسّلام. [7] .

معاويه به امام حسين عليه السلام، عبدالله عباس، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير نامه نوشت و به سعيد بن عاص فرمان داد تا نامه ها را به آن ها برساند و جواب ها را نيز براي او بفرستد؛ و به او فرمان داد كه از خود اراده و قاطعيت همراه با مدارا و دوري از بدخويي نشان بدهد. از جمله سفارش هايي كه براي برخورد با امام حسين عليه السلام به او كرد، اين بود: نسبت به حسين عليه السلام به ويـژه مـلاحـظـه كن كه از تو به او بدي نرسد. زيرا وي قرابت و حقّي عظيم دارد كه هيچ مرد و زن مـسلماني منكرش نيست. او شيري است و نمي بينم كه اگر با او مشورت كني بتواني بر او چيره شوي. [8] .

نـامـه مـعـاويـه بـه امـام حـسين عليه السلام چنين بود: اما بعد، از تو امور و اخباري به من رسيده است كه گـمـان صـدور آن هـا از تـو نمي رفت. كسي مثل شما با اين بزرگي و شرافت و منزلتي كه خـداونـد بـه او عـطـا كـرده اسـت. سـزاوارتـريـن مردم به وفاي به بيعت است. بنابر اين به گـسـسـتـن رشـتـه دوسـتـي مـايـل نـشو و از خداوند بترس و اين مردم را به آشوب باز مگردان و دربـاره ي خـويـشـتـن و ديـن خـود و امّت محمد بينديش و آنان كه [به دين] يقين ندارند نبايد تو را ناچيز بشمرند. [9] .

اما امام حسين عليه السلام به معاويه پاسخي اعتراض آميز و فراگير داد كه در آن وي را به خاطر كشتن حـجـر بـن عـدي و يـاران پـارسـاي او و قـتـل صـحـابـي بـزرگ، عـمـرو بـن حـمـق و قـتل


عبدالله بن يحيي حضرمي و برادر خواندن پسر عبيد رومي و باز گذاشتن دست ستم او بر امـّت نـكـوهـش مـي كـرد؛ و بـي وفـايـي و فـنا شدن دنيا را به او يادآور شد؛ و اين كه خداي را كـتـابـي اسـت كـه هـيـچ خـرد و بـزرگـي را نـمـي گـذارد مگر كه آن را بر مي شمرد. در بخش پـاياني اين پاسخ چنين آمده بود: بدان كه خداوند فراموش نمي كند كه تو مردم را به گمان كـيـفـر مي كني و به تهمت مي كشي و كودكي را امارت مي دهي كه شراب مي نوشد و با سگان بـازي مـي كـنـد. تـو را نمي بينم جز اين كه خويشتن را هلاك و دينت را تباه ساخته اي و رعيت را ضايع گردانيده اي، والسلام. [10] .

ابـن قـتـيـبـه مـي نـويسد: گويند هنگامي كه مردم پاسخ مخالفت آميز خود را به معاويه درباره نافرماني از او و ناخشنودي از بيعت يزيد نوشتند، او به سعيد بن عاص نوشت و دستور داد كه از مـردم مـدينه با زور بيعت بگيرد و هيچ يك از مهاجران و انصار و پسرانشان را نگذارد مگر آن كه از آنان بيعت بگيرد و دستور داد كه آن چند تن را تحريك نكند و آنان را نشوراند. چون نامه مـعـاويـه بـه او رسـيـد، بـا شـدت هـر چـه تمام آنان را وادار به بيعت كرد، ولي هيچ كدام بيعت نكردند. سعيد به معاويه نوشت كه هيچ كس با من بيعت نكرده است و مردم پيرو اين چند تن اند و اگر آن ها بيعت كنند همه مردم با تو بيعت خواهند كرد و يك تن از تو سر نخواهد پيچيد. معاويه بـه او نـوشـت كه هيچ كدامشان را تحريك نكند تا خود به مدينه بيايد. معاويه به عنوان سفر حـجّ بـه مدينه آمد. چون به شهر نزديك شد، مردم براي ديدارش بيرون رفتند و هنگامي كه در جـُرُفْ بـود حـسـيـن بـن عـلي و عـبـدالله عـبـاس بـا او ديـدار كـردند. معاويه گفت: اي پسر دختر رسـول خـدا و اي پسر هم سنگ پدرش، خوش آمديد. آن گاه روبه مردم كرد و گفت: اينان دو تن از بزرگان عبد منافند. سپس رو به آنان كرد و به گفت و گو پرداخت و به آنان خوشامد گفت و آن هـا را بـه خـود نـزديـك كـرد. گاه رو سوي اين مي كرد و گاه با آن يكي مي خنديد تا به مـديـنـه درآمـد. در شـهـر پـيـاده هـا و زنـان و كـودكـان از او اسـتـقـبـال كـردنـد و بـه او سلام مي دادند و همراهش ‍ حركت مي كردند تا فرود آمد و حسين عليه السلام و عبدالله عباس نيز از نزد او رفتند. [11] .


آن گـاه جـداگـانـه دنـبـال امـام حـسـيـن عليه السلام، عبدالله زبير، عبدالله عمر، عبدالرحمن بن ابوبكر فرستاد و آنان را به پذيرش بيعت يزيد فراخواند ولي به مقصود نرسيد...

در روز دوم در مـجـلس خويش نشست و به حاجبش دستور داد كه به هيچ كس اجازه ورود ندهد هر چند از نـزديـكـان بـاشد. سپس به دنبال حسين بن علي و عبدالله بن عباس ‍ فرستاد. ابن عباس پيش تر آمد و چون وارد شد و بر معاويه سلام كرد او را روي فرش و در سمت چپ خود نشاند و مدتي با او سرگرم گفت و گو بود، تا آن كه حسين بن علي عليه السلام آمد، معاويه چون او را ديد پشتي اي را كـه در سـمـت راستش بود برداشت، حسين عليه السلام وارد شد و سلام كرد. معاويه اشاره كرد و او را در سـمـت راسـت خـود در جاي پشتي نشاند. سپس حال برادرزاده هايش فرزندان حسن عليه السلام، و سن و سالشان را پرسيد. امام عليه السلام پس از آگاه كردنش ساكت ماند.

گـويـد: آن گـاه مـعاويه آغاز به سخن كرد و گفت: اما بعد، سپاس خداي را كه صاحب نعمت ها و فـرو فـرستنده ي نقمت هاست. گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و او از آنچه ملحدان گويند بسيار برتر است. و گواهي مي دهم كه محمدصلي الله عليه و آله و سلم بنده خاص اوست كه او را بر همه ي جنّ و انس مـبـعـوث كـرد تـا با قرآني كه باطل از پس و پيش بدان راه ندارد ـ وحيي از سوي خداي حكيم و ستوده ـ آنان را بيم دهد. آن حضرت نيز وظيفه الهي اش را انجام داد و فرمان خدا را آشكار ساخت و در راه خـدا بـر آزار و اذيـت هـا شـكـيـبـايـي ورزيـد. تـا آن كـه ديـن خداوند را آشكار گردانيد، دوستانش را عزيز و مشركان را ريشه كن ساخت و فرمان خداوند آشكار شد، در حالي كه مشركان خوش نمي داشتند. آن حضرت، كه درود خداوند بر او باد، در حالي از دنيا رفت كه آنچه به او بـخـشيده شده بود ترك گفت و از روي پارسايي آنچه را در اختيار داشت به خاطر خدا وانهاد و در انـتـخـاب آنـچـه دايـم و بـاقي است با اقتدار تمام شكيبايي ورزيد؛ و اين بود ويژگي هاي رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم.

پـس از وي دو مـرد كـه جـاي بـحـث دربـاره ي آنـان نـبـود و سـومـي كـه مـحـل نزاع بود به جاي او نشستند و در اين دوران گرفتاري هايي پيش آمد كه روزگاري با آن دست به گريبان و در ستيز بوديم و با همه ي وجود آن را لمس كرديم؛ و آنچه من مي دانم بيش از دانسته هاي شماست.

كار يزيد هماني بود كه ديگران در جواز بيعت او بر شما پيشي گرفتند و خداوند از تلاشي كه من در ولايت براي امور رعيت مي كنم از قبيل مبارزه با نابساماني ها و پر كردن


شكاف ها آگاه است. تلاشي كه چشم را بيدار و عمل را ستوده مي گرداند. هدفم از رسيدن يزيد به ولايت نيز هـمـيـن اسـت. شـمـا دو تـن، از فـضـيـلت خـويـشـاونـدي و عـلم و دانـش و كـمـال جـوانمردي بهره منديد. من با مناظره و گفت و گوهايي كه با يزيد داشتم همان چيزي كه در شما و ديگران وجود دارد در او نيز يافتم. او همچنين به سنّت و قراءت قرآن آگاه است و با بردباري در دشواري هاي بزرگ نيز فايق مي آيد.

شـمـا دو تـن مـي دانـيـد كـه رسـول خـدا كـه از عـصـمت رسالت برخوردار است، در روز جنگ ذات السلاسل بر صديق و فارق و بزرگان صحابه و مهاجران نخستين پايين تر از آن ها كسي را فـرمـانـدهـي داد كه نه با آنان خويشاوند بود و نه در قرابت و نه در سنتي ذكر شده با آنان بـرابـري مـي كـرد. آن مـرد بـا فـرمـانش آنان را رهبري كرد و نمازشان را به جماعت گزارد و غـنـايـم شـان را نـگـه داشـت و هـر چـه گـفـت، كـس در بـرابـر سـخـن او چـيـزي نـگـفـت؛ و در رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم اسوه اي است نيكو.

اي فرزندان عبدالمطلب دست بداريد كه ما و شما از يك ريشه ايم. من پيوسته از اجتماع شما دو تـن امـيـد انـصـاف داشـتـم و آنـچـه بر زبان مردم جاري است فضيلت شماست بنابر اين پاسخ خـويـشـاوند خود را چنان پسنديده بگوييد كه ستايش را در پي داشته باشد و از خداوند براي خودم و شما طلب بخشايش مي كنم.

گـويد: ابن عباس آماده سخن گفتن شد و دستش را براي گفت و گو بلند كرد. امام حسين عليه السلام به او اشاره كرد و فرمود: مهلت بده، مقصودش من هستم و بهره ي من از اين تهمت بيش تر است!

ابـن عـباس چيزي نگفت و امام حسين عليه السلام برخاست و پس از حمد و ثناي خداوند فرمود: اي معاويه، گـويـنـدگـان هر چه در اوصاف پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم سخن بگويند، اندكي از بيش را نگفته اند. من اين صـفـات اجـمـالي و پـرهـيـز از تـلاش بـراي بـيـعـت را كـه بـر انـدام خـلفـاي پـس از رسول خدا پوشاندي دريافته ام.

اي مـعـاويـه، هـيـهات، هيهات، روشني صبح سياهي شب را آشكار ساخت و پرتو خورشيد، كور سوي چراغ را خيره كرد. تو به حد افراط در فضيلت خويش سخن گفتي و آنقدر خود را ستودي كـه اجـحـاف كـردي و گـفـتن از حق تا سر حد بخل پيش رفتي، آن


چنان ستم كردي كه پا از حد فـراتـر نـهـادي. حـق هيچ صاحب حقي را به كمال نداده اي تا اين كه [با اين كارها] بيش ترين بهره و كامل ترين سهم نصيب شيطان گرديد!

آنچه درباره كمالات و سياستمداري يزيد براي امّت محمد گفتي دانستم. قصد داري كه مردم را درباره ي يزيد به اشتباه بيندازي، گويي كه ناشناخته اي را توصيف مي كني يا غايبي را مي ستايي يا از كسي خبر مي دهي كه تنها تو از او باخبري.

يـزيـد خود گوياي انديشه خويش است. او را به همان كاري كه خود سرگرم آن است وابگذار. بگذار تا سگ ها را به جان هم بيندازد و كبوتران را پرواز دهد و با زن هاي نوازنده و خواننده و ديـگـر ملاهي خوش بگذراند كه او را ياور خويش مي يابي. معاويه دست از اين كارها بردار، چـه سـود كه خدا را با بار گناهي بيش از آنچه اكنون از اين مردم به گردن داري ديدار كني. بـه خـدا سـوگـنـد، تـو هـمـچـنـان و در حـالي كـه ستم مي كني بر ستم خرده گرفته و در عين ارتـكاب كژي ها بر آن ايراد مي گيري تا آن جا كه اين كارها را به نهايت رسانده اي و اكنون مـيـان تـو و مـرگ جـز يـك چـشـم بـرهـم نـهـادن فـاصـله نـيـسـت؛ و پـس ‍ از آن بـا پـرونـده اعمال خويش در روز قيامت حاضر خواهي شد و از آن جا گريزي نيست.

اي مـعـاويـه مي بينم كه بعد از اين حقايقي كه گفتم متعرض ما شدي و ما را از ميراث پدرانمان بـاز داشـتـي. بـا آن كـه به خدا سوگند ما وارث پيامبريم، امروزه تو با همان چيزي عليه ما اسـتـدلال مـي كـنـي كـه عـليـه عـلي عليه السلام در روز وفـات پـيـامـبـر اسـتـدلال كـرديـد. او نـيـز آن را پذيرفت؛ و ايمانش او را به خويشتنداري واداشت. شما بهانه آورديـد و هـر كـار خـواستيد كرديد و آنچه خواستيد گفتيد، تا آن كه خلافت ـ كه براي غير تو بود ـ به چنگ آوردي پس اي صاحبان بصيرت عبرت گيريد.

تـو فـرمـانـدهي آن مرد در روزگار رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم و امارت او را يادآور شدي، همين طور است. عـمـروبـن عـاص افـتـخـار مـصـاحـبـت و بـيـعت با رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم را داشت، ولي مردم امارت او را نـپـذيـرفـتند و پشت سرش نماز نخواندند و بدي هايش را به رخ او كشيدند؛ و پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم هم فـرمـود: اي گـروه مـهاجران، به راستي كه از اين پس، كسي جز خودم بر شما فرمان نخواهد راند.

اكنون در اين شرايط دشوار كه سزاوار است همه بر حق گرد آيند، چگونه تو بر رفتار نسخ شـده رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم احـتجاج مي كني؟ و موارد قطعي را رها مي كني؟ تو چگونه


مطيعانه با فـردي مـصـاحـبـت مـي كني، در حالي كه كساني كه به دين و خويشاوندي آنان اطميناني نيست ـ اطراف تو را گرفته اند و تو از آنان غفلت ورزيده و مُسرفي فريفته را برگزيده اي. مي خـواهـي مـردم را دربـاره ي كسي به شبهه اي بيندازي كه در نتيجه آن ماندگان در دنيا سعادتمند شوند و تو در پيامدهاي اُخروي آن نگون بخت گردي، اين زياني آشكار است و از خداوند براي خودم و تو طلب بخشايش مي كنم.

گـويـد: مـعاويه نگاهي به ابن عباس كرد و گفت: اي پسر عباس، اين حرف ها چيست؟! و در اين صورت آنچه تو در دل داري بلاخيزتر و تلخ تر است.

ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او فرزند رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم، يكي از اصحاب كسا و از خانداني پـاكـيـزه است. از آنچه در انديشه داري روي گردان كه تو در ميان مردم جايگاهي داري، تا آن كه خداوند با فرمان خويش داوري كند و او بهترين داوران است. [12] .

معاويه پس از آن در پي عبدالرحمن بن ابي بكر، عبدالله زبير و عبدالله بن عمر فرستاد و از آنان خواست كه با يزيد بيعت كنند. عبدالرحمن بن ابي بكر و پسر زبير به شدت با اين كار مـخـالفـت ورزيـدنـد. اما عبدالله بن عمر پاسخي نرم داد و گفت: اگر رأي مردم بر اين تعلق گرفت من نيز به كار خيري كه امّت محمد تن مي دهد، درخواهم آمد. ولي اجتماع معاويه با اين سه تن نيز آن نتيجه مورد نظر معاويه را به بار نياورد و اين ديدار به نتيجه مورد نظر او پايان نپذيرفت.

سـپـس مـدت سـه روز مـعـاويه از انظار مردم پنهان شد و بيرون نمي آمد. پس از آن بيرون آمد و دسـتـور داد كه منادي ندا دهد تا مردم براي كاري مهم گرد آيند. مردم در مسجد اجتماع كردند و آن چـنـد تـن پـيـرامـون مـنـبـر نـشـسـتـنـد. مـعـاويـه پـس از حـمـد و ثـنـاي الهـي فـضـايل و قراءت قرآن يزيد را يادآور شد و گفت: اي مردم مدينه، من به بيعت گرفتن براي يـزيد همّت گماشته ام و هيچ شهر و باديه اي را نگذاشته ام مگر آن كه از آن ها خواستم تا با يـزيـد بـيـعـت كـنـنـد. مردم همه بيعت كرده و پذيرفته اند من بيعت مدينه را در پايان قرار دادم و گفتم كه مدينه اصل و ريشه اوست و در آن جا از كسي بر او بيمناك نيستم. كساني كه از


بيعت با او خودداري ورزيدند، آن هايي بودند كه سزاوار بود رعايت او كنند و به خدا سوگند اگر من كسي را شايسته تر از يزيد در ميان مسلمانان مي شناختم با او بيعت مي كردم.

در اين هنگام حسين عليه السلام برخاست و گفت: به خدا سوگند كساني را كه خودشان از يزيد بهترند و پدر و مادرشان از پدر و مادر او بهترند وانهاده اي.

مـعـاويـه گـفـت: شـايد مقصود خودت هستي. فرمود: خداي كارت را راست گرداند، آري. معاويه گـفـت: ايـنـك بـه تـو مـي گـويـم، ايـن كـه گـفـتـي مـادر تـو بـهـتـر از مـادر اوسـت قـبـول، ولي اگـر قـُرشـي بـودن مـادرت نـبود، اين فضيلت از آن زنان قريش بود. چگونه او بـرتـر از مـادر يـزيـد نـبـاشـد كـه دختر رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم است. از اين گذشته ديانت و سابقه مـادرت در اسـلام بيش تر است بنابراين به خدا سوگند كه مادر تو از مادر يزيد بهتر است. امـا دربـاره پـدرت بـايد بگويم كه پدر او داوري او را به خدا واگذار كرد و خداوند به نفع پدر او و زيان پدر تو حكم داد.

امـام حـسـيـن عليه السلام فـرمـود: نـادانـي تـو، تـو را بـس اسـت كـه دنياي گذرا را بر [آخرت] جاودان برگزيده اي!

معاويه گفت: اما اين كه گفتي از يزيد بهتري، به خدا سوگند، يزيد براي امّت محمد از تو بهتر است.

حسين عليه السلام گفت: اين بهتان و دروغ است، يزيد شراب مي نوشد، آيا طالب لهو و لعب از من بهتر است؟ [13] .

در روايت ديگري آمده است:

«حسين عليه السلام گفت: چه كسي براي امّت محمد بهتر است؟ يزيد شرابخوار و فاسق؟

مـعـاويـه گـفـت: اي ابـاعبدالله، آرام باش، اگر تو نزد خودش هم همين گونه سخن مي گفتي باز هم جز به نيكي از تو ياد نمي كرد!

حـسـيـن عليه السلام گـفـت: اگـر آنچه را كه من درباره اش مي دانم او نيز درباره من مي داند، آنچه را من درباره اش مي گويم او نيز بايد درباره ام بگويد.


آن گـاه مـعـاويـه گـفـت: اباعبدالله، باز گرد و راهنماي خاندانت باش و درباره ي خودت تقواي الهـي پـيـشـه كن و بترس از اين كه آنچه من از تو شنيده ام شاميان نيز بشنوند، زيرا كه آنان دشمنان تو و پدرت هستند.

گويد: سپس امام حسين عليه السلام به خانه اش بازگشت». [14] .

ابـن اعـثـم كـوفـي در كـتـاب الفـتـوح خـويـش ايـن داسـتـان را بـه گـونـه اي ديـگـر نـقل كرده است: چون فردا فرا رسيد معاويه بيرون آمد و وارد مسجد شد، آن گاه رفت و بر منبر نـشست و مردم را فراخواندند و همه بر او گرد آمدند. حسين بن علي، پسر ابي بكر، پسر عمر و پـسـر زبـير نيز آمدند و نزديك منبر نشستند. معاويه همچنان نشسته بود و پس از آن كه دانست هـمـه مـردم آمـده اند، برخاست و ايستاد و پس از حمد و ثناي الهي گفت: اي مردم ما سخنان عوام را مـعـيـوب يـافته ايم، آنان پنداشته اند كه حسين بن علي، عبدالرحمن بن ابي بكر، عبدالله بن عـمـر و عـبـدالله بـن زبـيـر بـا يـزيـد بـيـعـت نـكـرده انـد. ايـن چـهـارتن از نظر من بزرگان و بـرگـزيدگان مسلمانانند من آنان را به بيعت فراخواندم و آنان را شنوا و فرمانبردار يافتم. آنان پذيرفته اند و بيعت كرده اند و شنيده اند و پاسخ داده اند و فرمان برده اند.

گـويـد: در ايـن هنگام شاميان شمشير كشيدند و گفتند: يا اميرالمؤمنين چه چيزي سبب شده تا اين چـهار تن را اين همه بزرگ داري؟ اجازه بده تا آنان را گردن بزنيم. ما بيعت پنهاني آنان را نمي پذيريم. بايد آشكارا بيعت كنند تا همه مردم بشنوند.

مـعـاويـه گـفـت: سـبـحـان الله، چـقـدر مـردم به سوي شر (جنگ) شتابانند، در حالي كه چيزي شـيـريـن تـر از جـان نـزد آنـان نيست. اي اهل شام تقوا پيشه كنيد و به سوي فتنه مشتابيد كه كشتن، مطالبه و قصاص دارد.

گـويـد: حـسـيـن بـن علي عليه السلام، پسر ابوبكر، پسر عمر و پسر زبير سرگردان ماندند و نمي دانـسـتـنـد چـه بـگـويـنـد. بـيم آن داشتند كه اگر بگويند بيعت نمي كنيم، مرگ سرخ در برق شـمـشـيـر شـامـيان پيش چشمشان بدرخشد، يا اين كه فتنه اي بزرگ روي دهد، از اين رو سكوت كردند و چيزي نگفتند. معاويه از منبر فرود آمد و مردم نيز در حالي كه مي پنداشتند اين چهار تن بيعت كرده اند. پراكنده شدند.


گـويـد: مـركـب هـاي معاويه را نزديك آوردند و او با دوستان و يارانش به شام رفت. پس از آن مردم كوفه، نزد اين چهارتن آمدند و گفتند: شمايان؛ به بيعت يزيد فراخوانده شديد و بيعت نكرديد و از اين كار سرباز زديد. اما بعد فراخوانده شديد و بيعت كرديد و رضايت داديد!

امام حسين عليه السلام فرمود: نه به خدا، ما بيعت نكرديم. ولي معاويه با ما خدعه كرد و همان طور كه شـمـا را فـريـب داد ما را نـيـز فـريـفت. آن گاه منبر رفت و سخن گفت؛ و ما ترسيديم كه اگر پـاسـخ او را بـدهـيـم بـار ديـگـر فـتـنه برخيزد و ما ندانيم كه كار ما به كجا بكشد. اين بود داستان ما و او. [15] .


پاورقي

[1] الکامل في التاريخ، ج 3، ص 503ـ504.

[2] الاستيعاب، دار الجيل، بيروت، ج 1، ص 391.

[3] الامـامـه والسـيـاسـه، ج 1، ص 173ـ176.

[4] الامـامه والسياسه، ج 1، ص 176 ـ 177.

[5] ر. ک. الکامل في التاريخ، ج 3، ص 506.

[6] همان، ص 506.

[7] الامامه والسياسه، ج 1، ص 179.

[8] همان.

[9] همان، ص 180.

[10] الامـامـه والسـيـاسـه، ج 1، ص 182. مـتـن کـامـل پاسخ امام عليه السلام در احتجاج هاي آن حضرت عليه معاويه و بني اميه (به روايت کشي) آورده ايم. مراجعه کنيد.

[11] همان، ص 182 ـ 183.

[12] الامامة والسياسة، ج 1، ص 185 ـ 188.

[13] الامامة والسياسة، ج 1، ص 189ـ190.

[14] الفتوح، ج 4، ص 339.

[15] الفتوح، ج 4، ص 343.