بازگشت

حزب اموي


فـتـح مـكـّه يـكي از نقاط عطف اصلي تاريخ اسلام است. پس از آن بود كه مسلمانان از حالت يك گروه انقلابي به نيرويي متمركز و قدرتمند و دولتي پيروزمند و چيره تبديل


شـدنـد؛ و مـشركان متحد و به هم پيوسته، در روند حوادث، به صورت گروه هايي پراكنده و ناتوان و شكست خورده درآمدند.

هـوشـمندان سودپرست قريش، امثال عمروعاص، خالد بن وليد، پيش از ديگران اين موضوع را دريافتند؛ و پس از آن كه يقين كردند چاره اي جز پذيرش اسلام ندارند، به آن گرويدند.

اما بيش تر اموي ها بر ستيز و دشمني خود پاي فشردند، تا آن كه پرچم هاي فتح اسلامي در برابرشان نمودار گشت؛ و اينان در شمار آزادشدگان قرار گرفتند. اموي ها پس از شكست در فـتـح مـكـّه به اسلام درآمدند ولي دل هايشان هرگز از كوثر اسلام سيراب نگشت. حقيقت نفاق و اصـرار ايـنـان بر كفر، از واقعيت هاي مسلم تاريخ است كه هيچ منصفي در ثبوت آن ترديد نمي كـنـد. شواهد اين واقعيت آشكارتر از آن است كه با تأويل هاي حق گريزان و حقيقت ستيزان قابل انكار باشد.

پـس از آن كـه عثمان زمام امور خلافت را به دست گرفت، ابوسفيان نزد او رفت و گفت: پس از «تـَيْم» و «عدي» خلافت به تو رسيد بنابراين آن را چون گوي بچرخان؛ و بني اميه را مـيـخ هـاي آن قـرار ده، زيـرا ايـن حكومت است و من بهشت و جهنمي نمي شناسم. [1] آن گـاه كـه كارها به نفع معاويه سامان گرفت، روزي مغيرة بن شعبه با وي خلوت كرد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، تو به آرزوي خويش رسـيـدي، كاش ‍ عدل را آشكار كني و نيكي را گسترش دهي، تو امروز سروري يافته اي و چنانچه به بـرادران خـود از بني هاشم بنگري و با آنان صله ي رحم كني، به خدا سوگند امروز چيزي كه تو را بترساند نزدشان نخواهي يافت. [2] .

مـعـاويه برآشفت و پرده از كفر و جاهليت خويش برداشت و گفت: «هيهات، هيهات، برادر تَيْمي [يعني ابوبكر] حكومت يافت، پس به عدالت رفتار كرد و كرد آنچه كرد. به خدا سوگند پس از مـرگش ياد و نام او هم نيست شد، جز اين كه مي گويند كسي به نام ابوبكر هم بود. پس از او آن بـرادر عـدوي [عـمـر] حـكـومـت را بـه دسـت گـرفـت و ده سـال


خـلافـت كرد. به خدا سوگند كه پس از مرگ او نام و ياد او هم نيست شد، جز اين كه كسي بـگـويـد عُمَري هم بود. سپس برادرمان عثمان حكومت يافت؛ و مردي زمام امور را به دست گرفت كه هيچ كس نسب او را نداشت؛ و او نيز كرد آن چه كرد. به خدا سوگند همين كه از دنيا رفت نام و يـاد و رفـتـار او نـيـز از ميان رفت. ولي هنوز هم نام برادر هاشمي [محمد صلي الله عليه و آله و سلم] همه روز پنج بـار بـا صـداي رسـا نـام بـرده مـي شـود كـه «اشـهـد انّ مـحـمـدا رسول الله»! اي مادرمرده، از اين پس به خدا سوگند جز اين كه اين نام را به خاك بسپاريم، كاري نداريم...!» [3] .

مي بينيم كه يزيد نيز با صراحت تمام كفر خود و پدرانش را اعلام مي دارد و بـا مثل زدن به شعر ابن زبعري خشنودي خود را از كشتن سيدالشهدا بيان مي دارد؛ و مي گويد:



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل



لأهلوا واستهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تُشل



قد قتلنا القَرْم من ساداتهم

وعدلناهُ ببدر فاعتدل



لعبت هاشم بالملك فلا

خبرجاء ولا وحيٌ نزل [4] .



اي كـاش پـدرانـم كـه در بـدر كـشـتـه شدند، ناله كشتگان از دم شمشير خزرج را مي شنيدند. و شـادي مـي كـردنـد و ديـگـران را در شـادي خـويش شركت مي دادند و سپس مي گفتند: يزيد! دست مـريـزاد! مـن از خـندف نباشم اگر از رفتار فرزندان احمد انتقام نگيرم! هاشم پادشاهي را به بازي گرفت وگرنه، نه خبري رسيد و نه وحيي فرود آمد!

اموي ها پس از شكست در فتح مكّه به اسلام درآمدند؛ و روند حوادث را زير نظر گرفتند به اميد ايـن كه شايد پس از رسول خدا دين اسلام از مسير اصلي خود منحرف و اوضاع به حالت پيشين بـاز گـردد و امـيـد رسـيـدن بـه موقعيّتي كه در روزگار جاهليت داشتند تجديد مي شود و بار ديگر، با پوشش اسلامي زمام امور را به دست مي گيرند.

ابـوسـفـيان در حضور عثمان از اين آرزو پرده برداشته مي گويد: «اي بني اميه حكومت


را مانند گوي در هـوا بگيريد، بـه آن كه ابوسفيان سوگند مي خورد، من هميشه براي شما آرزو مي كـردم و شما بايد آن را براي فـرزندانتان بـه ارث بگذاريد). [5] در نقل ديگري آمـده اسـت: «اي گـروه بـني اميه، پـس از آن كـه خلافـت مـيـان قـبـايـل تـيـم و عدي قرار گرفت من نيز در آن طمع بستم و سرانجام به شما رسيد. پس، آن را مـيـان خـود مـانـند گوي در هوا بگيريد، به خدا سوگند كه نه بهشتي در كار است و نه جهنمي!» [6] .

عـبـدالله علايلي در كتاب «الامام الحسين» خويش مي نويسد: اين سخن ابوسفيان كه مي گويد: «من پيوسته آن را براي شما آرزو مي كردم»، ما را به اين نكته رهنمون مي كند كه حزب اموي از قـبـل وجـود داشـت و زير پـوشـش خـلفـا عـمل مي كرد و در خفا فعاليت داشت وگرنه به چه دليـل وي خلافت را براي امويان آرزو مي كرد؟ اينان كه در اسلام هيچ سابقه اي نداشتند، تنها افـتخارشان به اين بود كـه به طـور آشكار بـا خدا و رسول به ضديت بپردازند. [7] .

بدون شك توجّه علايلي به اين نكته كه حزب اموي از پيش وجود داشته بجاست، ولي پرسش او درباره سبب اميد ابوسفيان مبني بر اينكه «روزي خلافت به بني اميه برسد» نابجا مي بـاشـد؛ زيـرا غـصـب خـلافـت از شـايـسـتـگـان آن و تـعـيـيـن شـدگـان از جـانـب رسـول خـدا و مـحـروم ساختن آنها از منصبي كه حق آنان بود؛ و قرار گرفتن آن ـ به تعبير خود ابـوسـفـيـان در كم ارزش ترين قبيله قريش ـ همان چيزي بود كه امويان را نيز به طمع خلافت انداخت. ابوسفيان خود به صراحت در اين باره مي گويد: «خلافت در تَيْم و عدِي قرار گرفت تا آن كه من نيز در آن طمع بستم». دليلش هم اين بود كه اموي ها خود را از دو خليفه نخست با شـرافـت تـر، پـرجـمـعـيـّت تـر و در دانـش و مـهـارت و زيـركـي برتر مي دانستند؛ و حال كه امر خلافـت چنين بي قدر و شأنش چـنين پست شده است، چرا آنها نبايد در آن طمع بورزند؟

اموي هـا بـا تـفكر حزبي، در ظاهر به اسلام گـرويـدنـد و از هـمان آغاز بخت و اقـبال ديـگـر شاخه هاي نفاق و هـمـفـكـران خود را، كـه دست اندر كار ايجاد مانع بر سر راه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم


بودند حس كردند و در پي آنان رفتند، تا همانند دوراني كه زير پوشش كفر با يـكـديگر همكاري داشتند، اينك نيز زير پوشش هويت اسلامي باهم پيوند همكاري برقرار كنند. [8] .

روابط ديرين گذشته، راه همكاري ميان حزب اموي و ديگر شاخه هاي نفاق را هموار ساخت؛ ولي كشف شواهد نشان دهنده ي اين همكاري ـ بجز برخي اشاره هاي حاكي از آمادگي طرفين براي اين كـار ـ پـس از غزوه فتح تا هنگام رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي پژوهشگران دشوار است. در روايتي كـه مـسـلم نـقـل كـرده آمـده اسـت: ابوسفيان همراه چند تن ديگر به جمع سلمان و صهيب و بلال وارد شد. گفتند: «به خدا سوگند، دشمن خدا [ابوسفيان] از شمشيرهاي خدا جان سالم به در برد! در اين ميان ابوبكر گفت: آيا به بزرگ و سرور قريش چنين سخني را مي گوييد؟! و چون پيامبر آمـد موضوع را به آن حضرت گزارش داد. وي فرمود: اي ابوبكر، شايد آن ها [سلمان و...] را به خشم آورده اي! بدان كه اگر آنان را خشمگين كرده باشي پروردگار خويش را خشمگين ساخته اي!...) [9] .

امـا پس از رقم خوردن نتايج سقيفه به نفع جريان نفاق، دست يافتن به شواهد همكاري ميان آن هـا بـراي پـژوهـشگران چندان دشوار نيست؛ و دلايل بسياري آن را به اثبات مي رساند. موضع گيري مقطعي ابوسفيان و تقاضاي وي براي بيعت با اميرالمؤمنين، علي عليه السلام، نيز نمي تواند اين دلايل را مخدوش سازد؛ زيرا كه هر چند وي در آغاز، نتايج سقيفه را نادرست خواند، ولي اين مـوضـع گـيـري نـه از سـر خيرخواهي، بلكه براي رسيدن به هدف هاي پليد خود او يعني يورش بـي رحمانه بـه اسلام، بلافـاصله پـس از رحـلت رسـول خـدا صلي الله عليه و آله و سلم، و بـه جـان هـم انداختن مسلمانان بر سر خلافت و ساقط كردن حاكميت اسلام و بازگرداندن مردم به وضع دوران جاهليت و اعاده ي رهبري پيشين قريش بود. اميرالمؤمنين عليه السلام كه از قـصـد ابـوسـفـيـان در ايـن مـوضع گيري آگاه بود، او را طرد كرد و بر او خشم گرفت و فـرمـود: «بـه خـدا سـوگـنـد، تو از اين پيشنهاد هدفي جز فتنه نداري؛ چرا كه هميشه براي اسلام، خواهان شرّ و بدي بوده اي...» [10] .


هـمـه يـا دسـت كـم اكـثـريـت صـحـابـه، از طريق تعاليـم و روشنگري هـاي رسـول خـدا صلي الله عليه و آله و سلم مي دانستند كه مراد از «شجره ملعونه» در قرآن، بني اميّه هستند؛ اين بخشي از اطـلاعـات مـربـوط بـه پـرونـده آشـوب و فـتنه هاي آينده بود كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم به طور كامل براي امّت اسلامي روشن ساخت. [11] .

پـيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با اين شيوه، براي شناخت راه روشن و خلفاي پس از خويش حجت را بر مردم تمام كـرد. حـذيفة بـن يمان گويد: «به خدا سوگند، نمي دانم كه يارانم فراموش ‍ كرده اند و يا خـود را بـه فـرامـوشـي زده اند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سران همه ي فتنه هايي را كه شمار پيروانشان به سيصد تن يا بيش تر برسد، تا پايان دنيا براي ما معرفي كرد؛ و از آنها به نام و نام پدر و نام قبايلشان ياد فرمود.» [12] .

بـنـابـراين رهبري حزب سلطه كه خود از صحابه بود، بني اميه را خوب مي شناخت، دليلش هم اين كه چون از كعب الاحبار يهودي درباره ي موضوع جانشيني پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و حوادث پس از آن در كـتـاب هايشان پرسيد، گفت: ما در اين كتاب ها مي بينيم كه پس ازصاحب اين شريعت و دوتن از يـاران او، حـكـومـت بـه دشـمنانش مي رسد كه بر سر دين با او جنگيدند و او نيز با آنها پيكار كـرد. عـمـر چـنـديـن بـار كـلمـه استرجاع را بر زبان راند و سپس گفت: اي پسر عباس، آيا مي شـنـوي؟ بـه خـدا سـوگند، من نيز مانند همين موضوع را از پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم شنيده ام، از آن حضرت شـنيدم كه فرمود: «بني اميه بر منبر من بالا خواهند رفت، زيرا در خواب ديدم كه ميمون وار از آن بـالا مـي رونـد؛ و آيـه «وَمـَا جـَعـَلْنـَا الرُّؤْيـَا الَّتـِي أريـْنـاكَ إِلا فـِتْنَة لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمـَلْعـُونـَةَ فـِي الْقـُرْآنِ) [13] دربـاره ي آنـان نازل شده است. [14] .

زبـيـر بـن بـكـار در «المـوقـفيات» مطلبي را از مغيرة بن شعبه آورده كه نقلش در اين جا بي مـنـاسـبـت نيست. مغيره گويد: روزي عمر به من گفت: اي مغيره آيا از روزي كه چشم تو


بر اثر جراحت نابينا شده است هيچ مي بيني؟ گفتم: نه. گفت: به خدا سوگند بني اميه اسلام را هـمانند ايـن چشم تو چنان نابينا خواهند كرد كه نداند به كجا مي رود و از كجا مي آيد!...) [15] .

اما رهبر حزب سلطه با وجود همه آگاهي نسبت به اين موضوع، در چارچوب روابط دوستانه اي كـه اسـاس آن رو بـرگـردانـدن از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود، با حزب اموي همكاري بسيار نزديكي داشت.

نكـتـه قـابل توجّه اين كه «بيش تر اميران و حكمرانانِ روزگار ابوبكر، عمر و عثمان از بني اميه بودند.» [16] اين در هنگامي بود كه رهبري اين حزب، بني هاشم را از هرگونه مـنـصـبـي چـون فـرمـانـدهـي يـا واليـگـري و يـا فـروتـر از آن مـنـع كـرده بـود. اسـتـدلال عمر براي ابن عباس درباره ي موضع سخت گيرانه اش در منع بني هاشم از اين گونه منصب ها، اين بود كه هرگاه بني هاشم منصبي را در اداره ي امور امّت به دست گيرند، مردم را به سـوي صـاحـبان حقيقي خلافت هدايت مي كنند و آنان را نسبت به كساني كه در صدد باز داشتن و روي گـردانـدن مـردم از پـيـامـبـر صلي الله عليه و آله و سلم هـستند آگاه مي سازند؛ و اين چيزي بود كه حزب سلطه هـرگـز بـه آن تن نمي داد. عمر خطاب به ابن عباس درباره ي اين موضوع مي گويد: «اي پسر عـبـاس، عـامل حِمْص مُرد. او از اهل خير بود و اهل خير اندكند. اميدوارم تو از آنان باشي، در حالي كـه در دلم، از تـو امـيـد چـيـزي دارم كـه از تو نديده ام و اين مرا رنج مي دهد، نظر تو درباره ي كـارگـزاري چـيـسـت؟ گـفـتـم: كـارگـزاري را نـخـواهـم پـذيـرفـت تـا آنـچـه را در دل داري بـرايـم بـازگـويـي. گـفت: مي خواهي چه كني؟ گفتم: مي خواهم؛ زيرا اگر چيزي باشد كه از آن بر خود مي ترسم، من نيز مانند تو نگران مي شوم و اگر چيزي است كه آن در وجـود مـن نـيـسـت بـاشـد، مـي دانم كه اهل آن نيستم و كارگزاري تو را مي پذيرم، زيرا كم تر چيزي است كه آن را بخواهي و در انجام آن كوتاهي كني. عمر گفت: اي ابن عباس من بيم آن دارم كـه مـرگ مـن فرا رسد و تو بر سر حكومت خود باشي و آن گاه از مردم بخواهي كه به سوي شما بيايند اما جز خودتان كسي نپذيرد.) [17] .


بنابراين خليفه دوم نه تنها از رسيدن خلافت به تعيين شدگان از سوي خداوند بلكه حتي از اين كه بني هاشم، پس از مرگ او، به خلافت برسند و مردم را به خودشان بخوانند ابا دارد. امـا حـزب سـلطـه، خـود از همان آغاز براي بر سر كار آمدن و به دست گرفتن زمام امور تلاش داشـت. و مـقدمات زمامداري بني اميه را نيز پس از خود فراهم آورد؛ زيرا امويان را تنها گروهي مـي ديـد كـه ادامـه دهـنـده فـكـري و عـمـلي راه خـود و تـضـمـيـنـي بـراي اسـتـمـرار كـيـنـه بـه اهل بيت باشند، به طوري كه رودرروي آنان بايستند و آنان را از حقّ تصدّي امور مسلمانان محروم و معزول سازند.

پـس از رقم خوردن نتايج سقيفه به نفع حزب سلطه، دلجويي اين حزب از اموي ها در راستاي هـمـكاري جديد و به منظور رويارويي مداوم با اهل بيت از پديده هاي آشكار تاريخ اسلام پس از رحلت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم است.

براي تأييد اين واقعيت همين بس كه ميان خليفه دوم، عمر بن خطاب، و معاوية بن ابي سفيان ـ آزاد شـده اي كـه پـيـامبرصلي الله عليه و آله و سلم بارها او را لعنت كرده و به مسلمانان فرمان داده بود هرگاه او را بر منبرش بيابند بكشند ـ روابطي دوستانه و نزديك وجود داشت. [18] خليفه دوم از هـمـان نـخست با معاويه خلوت مي كرد. تاريخ رويدادي را از دوران نخست حكومت عمر بن خطاب و دوران كـودكـي امـام حـسـيـن عليه السلام از زبـان خود وي نقل مي كند. آن حضرت فرمود: بر منبر عمربن خـطـاب بـالا رفتم و گفتم: از منبر پدر من پايين بيا و بر منبر پدر خودت برو. گفت: پدر من كه منبر نداشت! آن گاه مرا در كنار خود نشاند. هنگامي كه از منبر پايين آمد مرا به خانه برد و گفت: پسرم، چه كسي اين (جمله) را به تو آموخته است. گفتم: هيچ كس اين را به من نياموخته است! گفت: چه خوب است در مجالس ما شركت كني! امام حسين عليه السلام مي گويد: من روزي رفتم و او را بـا معاويه تنها ديدم. پسر عمر بر در خانه ايستاده بود و به او اجازه ي ورود داده نشده بود. پـس ‍ از آن عـمـر مرا ديد و گفت: پسرم چرا نيامدي؟ گفتم: آمدم ولي تو با معاويه خلوت كرده بودي و پسرت بازگشت و من نيز بازگشتم. گفت: تو از عبدالله عمر به اجازه سزاوارتري، همانا خداوند و شما در سر ما چيزي رويانده ايد كه مي بيني!...) [19] .


نزد عمر سخني از معاويه به ميان آمد، گفت: «جوان و آقازاده قريش را وانهيد! او از كساني است كـه در حـالت خـشـم مي خندد و در او تأثير نتوان گذاشت، مگر در حالت خشنودي و او آنچه را كـه بـايد از روي سرش بردارد، از زير گام هايش ‍ برمي دارد.» [20] عمر اين سخن را درباره ي كسي مي گويد كه خدا و پيامبر، او و پدر و پسرش را لعنت كرده اند.

مـعـاويـه در بـرابـر عـمـر فـروتـنـي و چاپلوسي مي كرد و هرگاه در موضوعي از خشنودي او فـراتـر مـي رفـت بـا زبـان لابـه و افتادگي، خطاب به او مي گفت: «يا اميرالمؤمنين، مرا بـيـامـوز تـا فـرمـان بـبـرم [21] او در ايـن زمـيـنـه نـقشي را بازي كرد كه پدرش، ابوسفيان ـ نظريه پرداز حزب اموي ـ براي او ترسيم كرد و طي وصيتي خطاب به او گفت: پـسـرم، گـروه مـهـاجـران از مـا پـيـشـي گرفتند و ما عقب مانديم در نتيجه آنها آقا و پيشواي ما گـرديـدنـد و مـا فـرمـانبردار شديم و هرگاه كار بزرگي به تو سپردند از آن سر متاب كه گـام در مـيـدان مـسـابـقـه نهاده اي؛ پس با رقيبان رقابت كن و هرگاه به آن دست يافتي براي فرزندانت به ارث بگذار. [22] .

امويان ترديدي در اعتراف به اين حقيقت كه از نسل ابوبكر و عمر هستند و آنان امتداد حزب سلطه هـسـتـند ندارند، بلكه آنان با كساني كه زشتي هايشان را برايشان عيب مي گيرند، مناقشه مي كـنـنـد و مي گويند: دو فرد نخستين (ابوبكر و عمر) اگر خوبي كرده اند از آنان پيروي كرده ايم و چنانچه تباهي كرده اند، به مذمت و عيب جويي سزاوارترند.

مـعـاويـه در نـامـه، جـوابـيـه اي بـه مـحـمـد بـن ابـي بـكر مي نويسد: ما و پدرت در روزگار پـيـامـبـرمان صلي الله عليه و آله و سلم با هم بوديم. و نگاهداشت حق پسر ابوطالب را بر خود لازم و فضيلت او را بر خود آشكار مي ديديم. پس از آن كه خداوند آنچه را نزدش بود براي پيامبرش ‍ برگزيد و آنـچـه را كـه بـه او وعـده داده بـود بـه كـمـال رسـانـد و دعـوت او را نـمـودار و دليـل و حـجتش را آشكار ساخت، او را نزد خويش برد. آن گاه پدر تو و فاروق او [عمر] نخستين كساني بودند كه حق او را ربودند و با او به مخالفت برخاستند و هر دو بر اين امر همداستان شـدنـد و پـيـش رفـتـند... پس اي پسر ابوبكر هشدار كه به جزاي كارت خواهي


رسيد. پاي از گـليم خويش بيرون مگذار و از برابر دانستن خود با كسي كه بردباري او به وزن كوه هاست و تـسـليـم زور نمي شود و در بردباري هيچ كس به پاي او نمي رسد برحذر باش. راه او را پدر تو هموار كرد و ملك او را بنا نهاد و استوار ساخت.

بـنـابراين اگر در آنچه ما برآنيم بر حق باشيم، آغازگرش پدرت بود؛ و اگر جور و ستم است، پدرت آن را بنياد نهاد و ما شريكان اوييم، راه او را در پيش گرفته ايم و به رفتار او اقتدا كرده ايم. اگر پدر تو در مخالفت با پسر ابوطالب از ما پيشي نگرفته بود، ما با وي مـخـالفـت نمي كرديم، و تسليم مي شديم. ولي هنگامي كه ديديم پدرت چنين كرد ما نيز گام جـاي گـام او نـهـاديـم. پـس در آنـچـه بـه نـظـرت رسـيـده اسـت يا پدرت را نكوهش كن يا دست بردار...! [23] .

عبدالله بن عمر، پس از شهادت حسين بن علي عليه السلام، به يزيد بن معاويه چنين نوشت: اما بعد، هر آيـنـه مـصـيـبت بزرگ شد و بلا سخت گرديد و در اسلام حادثه اي بزرگ روي داد و هيچ روزي چـون روز قـتـل حـسـيـن نـيـسـت. يـزيـد در پاسخ نوشت: اما بعد. اي احمق! ما به خانه اي نو با فـرشي پهن شده و بالش هاي مرتب شده رسيديم و براي دفاع از آن جنگيديم، اگر حق با ما بـاشـد كـه بـر سـر حـقمان جنگيده ايم و اگر با ديگران باشد، در اين صورت پدرت نخستين كسي بود كه اين سنّت را پي نهاد و حق را از اهل آن ستاند!) [24] .

ريـشـه ارتـبـاط مـيان حزب اموي با شاخه منافقان ساكن مدينه را در جنگ اُحد مي توان جست و جو كـرد، در آن هـنـگـام كـه صـحابه ي فراري كه رهبر حزب سلطه نيز ميان آنها بود از صخره بالا رفـتـه بـودنـد و آرزو مـي كـردنـد اي كـاش كـسـي نـزد عـبـدالله بـن اُبـيّ بـن سـلّول مـي رفت تا براي بخشيدن شان نزد ابوسفيان وساطت كند. اين موضوع كاشف از روابط خاص ميان ابن سلّول و ابوسفيان در آن هنگام است.

اما ارتباط حزب اموي با منافقان اهل كتاب، روشن تر از آن است كه نياز به بيان داشته باشد. زيرا ياران سويي كه امويان از منافقان يهود و نصارا برگزيده بودند، پديده آشكاري است كـه هر كس اندك شناختي نسبت به تاريخ بني اميه داشته باشد از آن آگاه است. براي اثبات ايـن مـوضـوع كـافـي اسـت كـه از افـرادي همچون كعب الاحبار، نافع بن سرجس، سرجون، ابن اثال و ابوزبيد نام برده شود.


مـيـزان زيـانـي كـه حـزب اموي، از نظر فكري، عملي، كمي و كيفي به اسلام و مسلمانان وارد كـرد، از هـمـه ي شـاخـه هـاي نـفـاق بيش تر است؛ زيان هايي كه هنوز هم مسلمانان از آموزه هاي آن مـتأثر هـستند؛ آموزه هايي كه از اسلام نيست، ولي بدان چسبانده شده و از بدعت هاي امويان در زمينه هاي حديث، فقه، تفسير و تاريخ به شمار مي رود.

بـا وجـود ايـن، حـزب اموي همه ي توفيق خود را در سوار شدن بر گرده ي امّت اسلام و مشوّه ساختن عـقـايـد و تـاريـخ و تـباه گردانيدن زندگي آنان، مديون حزب سلطه است و تا روز رستخيز، بازهم گناهي از گناهان فراوان اين حزب به شمار مي آيد.

سـخـن آخـر ايـن كـه، در دايـره نـفـاق كـسـانـي بـودنـد كـه شـاخـه اي را با خطي مشخص و معين تشكيل نمي دادند، بلكه خواسته هاي شان تنها به امور دنيوي محدود مي شد كه آن هم در حالت هـاي خـشـم و خـشـنـودي مـتـزلزل بـود و تـفـاوت مـي كـرد. مـثـل عـمـرو بـن عـاص، خـالد بـن وليـد، مـغيرة بن شعبه، ابوموسي اشعري، سمرة بن جندب، ابوهريره و ديگران. دنيايي كه اين افراد خواهان و جوياي آن بودند در جمع علي و فرزندانش دسـت يـافـتـني نبود، از اين رو بيش ترشان در طول دوران زندگي خويش از خط خدمت به حزب سـلطـه يـا حـزب امـوي بـيـرون نـرفـتـنـد. بنابراين در اين گفتار از بررسي مفصل مواضع آنها خودداري مي شود.



پاورقي

[1] النزاع والتخاصم، ص 44.

[2] مروج الذهب، ج 4، ص 41؛ شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 463 با اندکي تفاوت.

[3] مروج الذهب، ج 4، ص 41؛ شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 463 با اندکي تفاوت.

[4] اللهوف، ص 79.

[5] مروج الذهب، ج 2، ص 351ـ352.

[6] الاغاني، ج 6، ص 356. «ذکر ابي سفيان و خبره ونسبه».

[7] الامام الحسين عليه السلام، ص 30.

[8] اگر بيم خروج از مقصد گفتار نبود، دلايل چندي را درباره اين همکاري سابقه دار ميان اموي ها و ديگر شاخه هاي نفاق ارائه مي داديم و براي شناخت موارد اين همکاري ديرينه مطالعه کتاب ارزشمند «الصحيح من سيرة النّبي الاعظم» توصيه مي گردد.

[9] صحيح مـسـلم (بـه شـرح نـووي)، مجلد هـشـتـم، بخش شـانـزدهـم، ص 66 (فضايل سلمان، بلال و صهيب).

[10] الکامل في التاريخ، ج 2، ص 326.

[11] ايـن حـقـيـقـت را شمار زيادي از صحابـه بـه طرق گوناگون از رسول اکرم صلي الله عليه و آله، نقل کرده اند، ر.ک. الميزان في تفسيرالقرآن، ج 13، ص 148 ـ 149.

[12] سنن ابي داود، ج 4، ص 95، حديث شماره 42403.

[13] و آن رؤيايي را که به تو نمايانديم و [نيز] آن درخت لعنت شده در قرآن را جز براي آزمايش مردم قرار نداديم [اسراء(17)، آيه 60].

[14] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 115.

[15] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 115.

[16] الامام الحسين عليه السلام، ص 192.

[17] مـروج الذهـب، ج 2، ص 330؛ بـلکـه حـتي از اين که بني هاشم، پس از مرگ وي به خلافت دست يابند و مردم را به سوي خود بخوانند نيز جلوگيري مي کند.

[18] ر.ک. الغـديـر، ج 10، ص 142ـ145.

[19] تـاريـخ ابـن عـسـاکـر (تـرجمة الامام الحسين عليه السلام)، ص 141، حديث 179.

[20] البدايه والنهايه، ج 8، ص 133.

[21] همان.

[22] همان، ص 116.

[23] وقعة صفين، ص 120ـ121.

[24] نهج الحق، ص 356.