بازگشت

منافقان اهل كتاب


بـرخـوردهـاي اهل كتاب با اسلام و پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم داستان تأسف باري دارد كه سزاوار است همه مؤمنان در قضيه انتظار ظهور حضرت مهدي (عج) غفلت نورزند و از آن عبرت بگيرند.

پـس از روزگـار عـيـسـي بـن مـريـم، اهـل كتاب چشم انتظار ظهور خاتم پيامبران صلي الله عليه و آله و سلم بودند و بـراي فـرا رسيدن هنگام ظهور آن حضرت لحظه شماري مي كردند. زيرا از پيامبرانشان و نيز جـانـشـيـنـان آنـهـا مژده آمدن وي را شنيده بودند؛ و حتي نسبت به ويژگي هاي روحي و جسمي آن حـضـرت آگـاهـي داشـتـنـد. آنـان نـام ها، لقب ها و كنيه هاي پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم را مي دانستند و جزئيات شـخـصـيـت وي را هـمـانـنـد شـخـصـيـت فـرزنـدانـشـان بـه طـور كامل مي شناختند. قرآن كريم در تأكيد بر اين حقيقت مي فرمايد:

«اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أبْنَاءَهُمْ» [1] .

كـسـاني كه به ايشان كتاب [آسماني] داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مي شناسند، او [= محمد] را مي شناسند.

آنان به وسيله اخباري كه از كتاب ها و روايت هاي ديني دريافت كرده بودند نسبت به شخصيت و سيره پيامبر آگاهي كامل داشتند و مي دانستند كه رفتار خوب و بد در نظر آن حضرت كدام است. حـتـي آداب نـشـست و برخاست، خواب و بيداري و سكوت و سخن و جز آن را مي دانستند، چنان كه قرآن كريم مي فرمايد:

«اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبا عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَ الاِْنجِيلِ...» [2] .

كسي كه [نام] او را نزد خود در تورات و انجيل نوشته مي يابند.


آنـان هـمـچـنـيـن به ويژگي هاي همراهان او و مثل هايي كه درباره ي آنان زده مي شد آگاه بودند. چنان كه قرآن كريم مي فرمايد:

«ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الاِْنْجيلِ...» [3] .

بلكه آن گونه كه از روايت هاي فراوان بر مي آيد ويژگي هاي جانشينان پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم را نيز مي دانستند.

جـمـعـيـّت هـايـي از يـهـود نـيز به جِدّ و همراه همه لوازم عملي آن چشم انتظار پيامبر خاتم صلي الله عليه و آله و سلم بـودنـد. اين انتظار جدي آنان را وادار كرد تا شهر و ديارشان را ترك گفته به سرزميني كه پـيـامـبـر بـدانـجـا هـجـرت مـي كـنـد؛ و آنـان اخـبـارش را نـسـلي پـس از نـسـل ديـگـر بـه ارث بـرده بـودنـد كـوچ كـنـنـد. ايـنـان در ايـن راه دشـواري هـاي بـسـيـاري تحمل كردند، چنان كه در روايتي آمده است: يهوديان در كتاب هايشان ديده بودند كه محمدصلي الله عليه و آله و سلم بـه جـايي ميان «عير» و «اُحد» [4] مهاجرت خواهد كرد. از اين رو در جست و جوي اين مـكـان بـرآمـدنـد و چـون بـر كـوهـي به نام «حِداد» گذشتند گفتند: حِداد و اُحد يكي هستند؛ و در اطـراف آن پراكنده شدند و برخي در «تيماء» برخي در «فدك» و برخي در «خيبر» فرود آمـدنـد. آنـهـايي كه در تيماء بودند، مشتاق ديدار برادران خويش گشتند. در اين هنگام عربي از قـبـيله قيس بر آنان گذشت؛ و شتر او را كرايه كردند. عرب گفت: من شما را ميان عير و احد مي بـرم. گـفـتـند: چون به آن دو كوه رسيدي ما را خبر كن؛ و چون به سرزمين يثرب رسيدند، رو بـه آنـان كـرد و گـفت: اين عير است و آن احد. يهوديان از شتر پايين آمدند و گفتند: ما به هدف خود رسيديم و ديگر به شتر تو نيازي نداريم، هر جا خواهي برو. سپس به برادران خود كه در خيبر و فدك ساكن بودند چنين نوشتند: سوي ما بشتابيد كه به جايگاه مورد نظر رسيديم؛ و آنـان در پاسخ نوشتند: ما در اين سرزمين استقرار يافته و اموالي به دست آورده ايم، و اينك كه به شما بسيار نزديكيم مي توانيم زود به شما بپيونديم.

يـهـوديـان در سـرزمين مدينه اموالي به دست آوردند و چون اين خبر به تُبَّع رسيد با آنها


به جـنـگ پرداخـت. آنـان بـه حصار پناه بردند و تُبّع محاصره شان كرد. يهودي ها دلسوزي مي كـردنـد و شـبـانـه براي افراد ناتوان سپاه تبّع خرما و جو مي انداختند. چون اين خبر به تبّع رسـيد بر آنان رقّت آورد؛ و به يهودي ها امان داد. چون نزد او فرود آمدند، تبع گفت: سرزمين شـمـا را جـايـي پـاكيزه يافتم و تصميم دارم كه ميان شما بمانم. گفتند: تو شايسته اين كار نـيستي، زيرا اين سرزمين هجرتگاه يك پيامبر است و تا او هجرت نكند هيچ كس ‍ حق چنين كاري را نـدارد. گـفـت: بنابر اين من كساني را از خاندانم در ميان شما مي گذارم كه چون آن پيامبر به ايـن جـا هجرت كرد ياريش دهند؛ و دو قبيله اوس و خزرج را به جاي گذاشت. پس از آن كه شمار افراد اين دو قبيله فزوني يافت اموال يهوديان را تصاحب كردند؛ و آنها مي گفتند: آن روزي كه محمد ظهور كند شما را از سرزمين ما بيرون مي راند و اموالمان را بازپس مي گيرد. پس از ظهور حضرت محمدصلي الله عليه و آله و سلم، انصار به او ايمان آوردند و يهود انكارش كردند! و اين است معناي كلام خداي عزوجل كه مي فرمايد:

«وَ كـَانـُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَي الْكَافِرِينَ» [5] .

و از ديـربـاز [در انتظارش] بر كساني كه كافر شده بودند پيروزي مي جستد؛ ولي همين كه آنچه [كه اوصافش] را مي شناختند برايشان آمد، انكارش كردند. پس لعنت خداوند بر كافران باد.

بـايـد ديـد چـرا آن انتظار جدي يهوديان اين نتيجه ناخوشايند و زيانبار را به همراه داشت؟ در پـاسـخ بـايـد گـفـت كـه دليـل ايـن زيـانـبـاري تـوقـع يـهـود بـود كـه خـوش نـداشـتـنـد رسول خدا(ص) آنها را در رديف ديگر مردم قرار دهد و يا ديگران را برتر از ايشان بشمارد؛ و مـوقـعـيـّت مـمـتـاز مـادي و مـعنوي و اجتماعي شان را به خطر بيندازد و بسياري استثناهاي ديگر، بنابر اين انتظار آنها يك انتظار مشروط بود.

وقـتـي ديـدنـد كـه مردم نزد پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم، از نظر حقوق و وظايف همانند دندانه هاي شانه


مساوي هستند و ملاك برتريشان تقواست، [ازپذيرش حق] سر باز زدند و به گذشته خود بازگشتند و از هـواي نـفس پيروي كردند و نسبت به حقيقتي كه نزدشان شناخته شده بود كفر ورزيدند؛ و آن خسارت بزرگ و جبران ناپذير به بار آمد.

امـا چـنـانـچـه انـتـظـارشـان بـي قـيـد و شـرط مـي بـود و بـه طـور كـامـل و مـطـلق از فـرمـان آن حـضـرت اطـاعـت مي كردند و همه ي شرايط او را مي پذيرفتند، پيامد انتظارشان نيز رستگاري روشن مي بود كه «تسليم شدگان رستگار شدند». [6] .

و چـون يـهـوديـان ـ پـس از آن انـتـظـار جـدي و دراز مدت ـ از تسليم شدن بدون شرط به خدا و رسـول و گـردن نـهـادن بـه اسـلام هـمچنان كه ديگر مردم چنين كردند، سرباز زدند، با آن كه حـقـيـقـت برايشان روشن بود، از سر جسارت، در شمار سرسخت ترين دشمنان اسلام و مسلمانان درآمـدنـد، نتيجه آن شد كه به صفوف دشمنان پيوستند و پيماني را كه با پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم بسته بـودنـد نه يك بار بلكه چندين بار شكستند. تا آن كه سرانجام خداوند آنان را شكست داد و با خواري و ذلت آنان را از سرزمين شان راندند.

پـس از آن كـه دعـوت مـحـمـدي نـيرو گرفت و پشتوانه يافت همه نيروهاي مخالف در هم شكسته شـدنـد، كـساني كه مقابلش قرار گرفته بودند در صدد برآمدند تا اهدافي را كه با زور و جنگ به دست نياورده بودند، از راه مكر و فريب و نيرنگ كسب كنند.

يـهـوديـان، فـريـبـكـاري را بـا شيوه تخريب از داخل ـ كه از هر حربه ي ديگري كارآمدتر است ـ دنبال مي كردند. اينان در اين زمينه تاريخي دارند كه هنوزهم ادامه دارد. اگر بگوييم كه يهود، بـرعكس تاريخ سياسي اي كه در تخريب از درون عليه ديگران دارد، در تبليغ مستقيم


دين خود هـيـچ سـابـقـه اي نـدارد، شـايد خطا نرفته باشيم. شواهد اين حقيقت از نخستين روزهاي پيدايش اينان تا روزگار ما، در جاي جاي تاريخ بشري، به چشم مي خورد.

مـسيحيان نيز در شيوه تخريب از درون، همان راهِ يهوديان را در پيش گرفته، در اين زمينه به موفقيت هاي بزرگي نيز دست يافته اند. پيروان اين دين هم در اين زمينه تاريخ ويژه اي دارند كه تأثير آن در زندگي مسلمانان تا به امروز عميق و با اهميت بوده است.

اهـل كـتـاب در حـالي كـه دل هايشان در آتش كينه و حسد مي سوخت همچنان روند حركت اسلام را در روزگار پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم زير نظر داشتند، ولي خود را بي تفاوت نشان مي دادند و پيوسته منتظر فـرصتي بودند كه در روند حوادث مداخله كرده جامعه اسلامي را از مسير روشن و مستقيم منحرف سازند. گرچه اينان با استفاده از ارتباط مستحكم و ديرينه برخي عناصري كه اينك به اسلام درآمـده بـودنـد و از صـحـابـه بـه شـمـار مـي رفـتند ـ و نام هايشان معلوم است ـ [7] اعـمـال نـفوذ مي كردند، ولي به اين اندازه بسنده نكردند و شماري از عالمان خود را كه در كار تـخـريـب از درون اسـتـاد بـودنـد، بـه صـفوف مسلمانان نفوذ دادند تا يكي ديگر از شاخه هاي جـريـان نـفـاق را در درون حـركت اسلام تشكيل دهند؛ و اين نوع از نفاق را در راستاي كمك به خط انحراف و روي گرداندن از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به طور مؤثر و كارآمد پشتيباني كنند.

سرشناس ترين اين عناصر مخرّب از يهود «كعب الاحبار» و از نصارا «تميم الداري» بودند. پـس از ايـنـهـا شـاگـردانشان آمدند و شبكه خطرناكي را در ميان مشاوران، دبيران، خدمتكاران و اطرافيان خلفا تشكيل دادند.

شـگفت اين جاست كه كعب الاحبار نه در روزگار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و ابوبكر، بلكه در روزگار عمر اسـلام آورد. در حـالي كـه اسـتـادش بـه نـام ابـوسـمـوئل [پـيـش از او] در روزگـار خـليـفـه اول، «ابوبكر»، به اسلام گرويده بود. [8] هنگامي كه عباس بن عبدالمطلّب سبب تأخـيـر اسـلام كـعـب الاحبار تا روزگار عمر را از وي پرسيد، پاسخ داد كه پدرش حقيقت كار مـحـمـدصلي الله عليه و آله و سلم و امـّتـش را در نامه اي نوشته و مهر كرده بود و دستور داده بود كه مهر آن


گشوده نـشـود، تـا آن كـه وي آن را در روزگـار عمر بـاز كـرد و مسلمان شد! اين در حالي است كه به گزارش تاريخ، وي از بزرگ ترين دانشمندان يهود بوده است.

كـعـب الاحـبـار زندگاني به ظاهر اسلامي اش را در حالي آغاز كرد كه در شمار نزديكان خليفه دوم به شمار مي آمد. با او انس و الفت داشت و به مشورت مي پرداخت و بر انديشه اش تأثير مـي گـذاشـت. خـليـفه پرسش هايي را كه پاسخ ديگر صحابه برايش ‍ خوشايند نبود به او ارجـاع مـي داد. نـقل شده است كه يك بار خليفه دوم از سلمان پرسيد: «آيا من پادشاهم يا خليفه؟» سلمان گفت: «اگر درهمي يا كم تر و بيش تر، از زمين مسلمانان ماليات گرفته جز در راه خـودش بـه مصرف رسانده باشي، پادشاهي نه خليفه» [9] پاسخ سلمان خليفه را خـوش نـيامد و از كعب، كه در دادن پاسخ هاي محبت آفرين ماهر بود، پرسيد و گفت: «تو را بـه خدا سوگند، آيا به نظر تو من خليفه ام يا پادشاه؟» گفت: «خليفه» و هنگامي كه عمر او را سـوگـنـد داد، در پـاسـخ گـفـت: بـه خـدا سـوگـنـد خليفه اي هستي از بهترين خليفه ها و روزگار تو بهترين روزگارهاست!» [10] .

پس از فتح بيت المقدس، كعب، عمر را در سفر به آن سرزمين همراهي كرد و هنگامي كه در قدس قـصـد خـوانـدن نـمـاز داشـت از كـعـب پـرسـيـد: (بـه نـظـر تـو كـجـا بـايـد نـمـاز بـخـوانـم؟) [11] ؛ و هـنـگـامـي كـه قـصد ساختن مسجد را داشت نيز از وي پرسيد «به نظر تو مسجد را بايد كجا قرار دهيم؟» [12] .

يك بار از او پرسيد: «از فضايل پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم پيش از ولادتش ما را خبر بده» [13] و بار ديگر پرسيد «اي كعب از بهشت عَدْن برايم بگو» [14] .

پـس از خـليـفـه دوم، كعب در شمار مشاوران نزديك عثمان درآمد به طوري كه از آزرده شدن خاطر خليفه او نيز برآشفته و ناراحت مي شد.


نـقـل شـده اسـت كـه روزي عـثـمـان پـرسـيـد: آيـا جـايـز اسـت كـه امـام از امـوال بـيـت المـال بـردارد و هـرگاه كه توانست بازپس دهد؟ كعب گفت: هيچ مانعي ندارد. در اين هـنـگام ابوذر فرياد زد كه اي يهودي زاده ـ آيا تو دين ما را به ما مي آموزي!؟ عثمان گفت: تو بسيار مرا زخم زبان مي زني و نسبت به يارانم فراوان تندي مي كني، برو به شام؛ و او را به آن سرزمين تبعيد كرد. [15] .

در همان هنگام كه خليفه دوم موفق شد با كشيدن حصاري آهنين بر گرد احاديث نبوي از نشر آنها جـلوگـيـري كـنـد، دَرِ بـزرگـي را بـر روي مـنـافـقـان اهـل كـتـاب گـشـود، تـا چـيـزهـايـي را كـه هـيـچ ارتـبـاطـي با اسلام ناب محمدي نداشت از طريق نـقـل داسـتـان هـا در اذهـان مـسـلمانان رخنه دهند. به اين ترتيب برخي از كتاب هاي پنهان يهود و بـسـيـاري از جعليات و دروغ هاي خودِ قصه پردازان كه موجب انحراف امّت اسلامي از دين حق مي گشت، ميانشان رواج يافت.

نخستين كسي كه آغاز به قصه پردازي كرد، تميم داري بود. وي از عمر بن خطاب اجازه خواست كه سرپا بايستد و براي مردم قصه بگويد؛ و او نيز اجازه داد. [16] .

بـا ورود كـعـب بـه ميدان قصه پردازي، دامنه فاجعه گسترده تر شد و هنگامي كه در شام به معاويه پيوست، معاويه به او فرمان داد كه در آن جا نيز قصه بگويد. كعب دست پروردگاني از سـنـخ خـود داشـت و آنـان نـيـز شـاگـردانـي داشـتـنـد كـه زنـجـيـره تـخـريـبـي مـمـتـدي را تشكيل مي دادند.

در روزگاري كه مسلمان ها از احاديث نبوي منع مي شدند، اين قصه گويان در زندگي مسلمانان تأثـيـري بـس بـزرگ داشـتـند، و همانند روزنامه اي انحصاري، در زندگي آنها تأثير مي گذاشتند و اذهانشان را در جهت دلخواه سوق مي دادند.

امويان بـه داستان، بـه عنوان يك ابزار تبليغاتي ـ سياسي، بسيار اهميت مي دادند، زيرا قـصه پردازان با جعل فضايل دروغين براي آنها و برخي ديگر از صحابه اي كه رفتارشان همواركننده ي راه بني اميه بود، آنان را در ديد مردم بزرگ جلوه مي دادند. در حالي كه پيش ‍ از آن و در روزگار پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم از هرگونه فضيلتي كه موجب برتريشان باشد بي بهره بودند.


در اين راستا حديـث هاي فراواني بـا اين روش ساخته شد و واقعيت و خـيـال بـه هم آميخت. ميزان وحشت انگيزي از موهاماتِ ساخته و پرداخته جاعلان و قصه پردازان، انـباشته شد، به طوري كه با گذشت زمان به صورت بخشي از ميراث ديني درآمد و بسياري از مـسـلمـانـان بـه آن هـا مـعـتـقد و پايبند شدند. يكي از دشواري هاي بسيار بزرگ بر سر راه محققان اين شد كه با وجود اسناد موثقي كه در دست دارند، جرئت نقد و رد ناخالصي هاي زيادي را كـه در ايـن ميراث ديني رخنه كرده بود، نداشتند و اين علي رغم اطلاع ايشان از اسناد و مدارك قاطعي بود كه مي توانست اذهان را به تأمل وادارد و حقايق واژگونه شده را روشن كند.

اگـر قـصـه پـردازان مـنـافـق اهـل كتاب روزگار بني اميه براي خاموش ساختن نور علي عليه السلام و فـرزنـدانش و كتمان فضايل آن بزرگواران بدگويي كنند، جاي شگفتي ندارد، زيرا آنها به خـوبـي مـي دانـسـتـنـد كه فلسفه وجودي شان [در جامعه اسلامي] پشتيباني خط انحراف از مكتب اهل بيت است. يك نگاه گذرا به سيره زندگي كساني چون كعب الاحبار، تميم داري، وهب بن منبه، نـافـع بن سرجس ـ مولاي عبدالله عمر ـ و سرجون ـ مشاور معاويه و يزيد ـ و ابوزبيد ـ مشاور وليد بن عقبه ـ و ديگران، بهترين گواه براي معرفي راه اين گروه است.

از نـكـات جـالبـي كـه تـاريـخ از ابـن عـبـاس نـقل مي كند اين است كه عمر بن خطاب در واپسين روزهـاي زنـدگـانـي اش از خـلافـت رنـجـيـده خـاطـر بـود و از بـيم آن كه از عهده اداره ي امور مردم برنيايد، از اين رو پيوسته از خداوند تقاضاي مرگ مي كرد. ابن عباس گويد: روزي در حالي كـه من نيز نزدش بودم رو به كعب الاحبار كرد و گفت: دوست دارم كه خلافت را بر عهده ديگري بـگـذارم چـون گـمـان مـي كـنـم كـه مـرگم نزديك شده است، نظر تو درباره ي علي چيست؟ آن را بازگو كن، شما كه مي پنداريد اين موضوع مربوط به ما در كتاب هايتان آمده است بگو ببينم چـه در نـزد خـود داريد؟ كعب گفت: اگر رأي مرا مي خواهي علي شايسته اين منصب نيست چرا كه مـردي سـخـت ديـنـدار اسـت، از هـيـچ لغـزشـي چـشـم نمي پوشد و از هيچ ضعفي درنمي گذرد. خودسرانه و به نظر خودش عمل مي كند، اين امور در سياست رعيت جايگاهي ندارد. اما آنچه را در كـتـاب هـايـمان مي يابيم اين است كه نه او اين امر را تصدي مي كند و نه فرزندانش و اگر او بـه خـلافـت بـرسـد،


آشـوبـي سخت به پا خواهد شد. عمر گفت: چگونه؟ گفت: زيرا او خون ريخته است و كسي كه خون بريزد به حكومت نمي رسد. هنگامي كه داود قصد ساختن ديوار بيت المـقـدس را كـرد، خـداونـد به او وحي فرمود: تو آن را بنا نمي كني، زيرا خون ريخته اي؛ و سـليمان آن را بنا مي كند. عمر گفت: آيا خون ها را به حق نريخته است؟ كعب گفت: يا اميرالمؤمنين، داوود هم به حق ريخت! [17] .

نـمـي دانيم بخنديم يا گريه كنيم! اين منافق بزرگ قصد بدگويي از سرور اوصيا را دارد ولي نـدانـسـتـه آن حـضـرت را سـتـوده اسـت. او بـر داوود دروغ مـي بـنـدد، غافل از اين كه خداي متعال به خلافت وي تصريح كرده است:

«يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَة فِي الاَْرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» [18] .

اي داود، ما تو را در زمين، خليفه [و جانشين] گردانيديم؛ پس ميان مردم به حق داوري كن.

اين را هم بگوييم كه منافقانِ اهل كتاب، در پناه ديگر شاخه هاي نفاق ايفاي نقش ‍ مي كردند. در دوران رسـول خـداصلي الله عليه و آله و سلم در پـنـاه مـنـافـقـان اوس و خـزرج مـديـنـه عـمـل مـي كـردنـد؛ در روزگـار سـه خـليـفـه اول، در پـنـاه حـزب سـلطـه فـعـال بـودنـد؛ و در طـول دوران بـني اميه و بني عباس، در پناه احزاب اين دو خاندان فعاليت داشتند.

شـواهـد اين حقيقت آشكار و فراوان است. هر كس در توطئه هاي پيچيده و چند سويه اي كه براي كـشـتـن امـام عـلي عليه السلام طـرح ريـزي مي شد تأمل كند، سرانگشت يهود را به طور آشكار در آن جا خـواهـد ديـد. چـنـان كه نقل شده است اميرالمؤمنين علي عليه السلام پس از ضربت خوردن در محراب عبادت بـه فـرزنـدش حـسـن عليه السلام فـرمـود: «مـرا عـبـدالرحـمـن بـن مـلجـم مـراديِ فـرزند زن يهودي كشت.» [19] هـمـان گـونه كه نقش سرجون مسيحي، مشاور معاويه و يزيد، در سياست ها و اداره امور اموي ها بر آگاهان پوشيده نيست و نقش او در طراحي براي پايان دادن به انقلاب امام حـسـيـن عليه السلام روشـن تـر از آن اسـت كـه بـتـوان پـنـهـان كـرد. مـتـوكل عـباسي نيز


قبر امام حسين عليه السلام را به دست ابراهيم ديزج و با همكاري چند يهودي ديگر شخم زد. [20] .

اين نوع از انواع جريان نفاق، هميشه در لباس طاغوت ها و حكومت هاي ستمگري كه در جاي جاي جـهـان اسـلام تـا به امروز بر امّت رنجديده اسلامي حكم رانده، پنهان شده است. همه يمصايب و بـدبـخـتي هاي امّت اسلامي زاييده ي توطئه هاي يهود و نصارا است. اينان نخستين كساني بودند كـه مـظاهر غير اسلامي و منكرات را در جوامع اسلامي اشاعه دادند. آنها بودند كه براي نخستين بـار احـزاب كـافـر مـثـل حـزب هـاي كـمـونـيـسـتـي و سـوسـيـاليـسـي و مـلي را در جـهـان اسـلام تـشـكـيـل دادنـد و بـه انـتشار افكارشان پرداختند. نيز منشاء همه حركت هاي افراطي كه به نام اسـلام تـمـام شده ولي همه مسلمانان و به ويژه شيعيان آنان را مردود مي شمرند، همين يهودي ها هستند.


پاورقي

[1] بقره(2)، آيه 146.

[2] اعراف(7)، آيه 157.

[3] فتح(48)، آيه 29.

[4] دو کوه از کوه هاي مدينه.

[5] بقره(2)، آيه 89.

[6] مـا نـيـز در مـوضـوع انـتـظـار ظـهـور حضرت مهدي بايد به اين نکته مهم توجّه داشته بـاشـيـم کـه جـدي بـودن انـتـظـار کافي نيست ـ گرچه شمار منتظران واقعي اندک است ـ، بلکه انـتـظـار بـايـد صـحـيـح و اسـاسـي بـاشـد؛ و آن هـنـگـامـي اسـت کـه انـتـظـار بـر تـسـليـم کامل نسبت به فرمان آن حضرت مبتني باشد.

تـسـليـم کـامـل نـيـز زمـانـي حـاصـل مـي شـود کـه از سـويـي بـراي فـرمانبرداري هيچ شرطي قـايـل نـشـويـم و از سـوي ديـگـر هـمـه ي شـرايـط آن حـضـرت را بـه طـور کامل و برپايه تسليم محض بپذيريم.

اين موضوع در مقام سخن آسان ولي در عمل بسيار دشوار است؛ و به مجاهدتي بزرگ و توفيق خـداونـدي نـيـاز دارد. زيـرا کـم تـر کـسـي حـاضـر اسـت کـه بـراي مثال از موقعيّت هاي علمي، اجتماعي، سياسي يا مادي و معنوي که عمري را در سايه اش به سر برده چشم بپوشد.

اين از مهم ترين نکاتي است که در موضوع انتظار امام مهدي بايد مد نظر قرار گيرد.

[7] ر. ک. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2،ص174ـ177.

[8] أضواء علي السنة المحمديه، ص 148 ـ 149.

[9] کـنـزالعـمـال، ج 12، ص 567، شـمـاره 35777 بـه نقل از ابن سعد.

[10] همان، ص 574، شماره 35794 به نقل از کتاب «الفتن» نعيم بن حماد.

[11] همان، ج 14، ص 143.

[12] همان، ص 148.

[13] همان، ج 12، ص 364.

[14] همان، ص 561.

[15] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 240.

[16] الفتح الرباني، ج 20، ص 145.

[17] شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 115.

[18] ص(38): آيه 26.

[19] بحار الانوار، ج 42، ص 284، باب 127.

[20] مقاتل الطالبيين، ص 395ـ396.